Marvelous Smuts
1.82K subscribers
16.8K photos
2.9K videos
155 files
699 links
برای دیدن لیست فندام های چنل، به پیام پین شده مراجعه کنید:) لیست دائما در حال آپدیته
زیرمجموعه ها:
@Smuts_PMs: (جواب پیامای ناشناس)
@HannigramHaven
@Ao3MyBeloved

DON'T COPY🚫

ناشناس ادمین اصلی
https://t.me/HarfinoBot?start=eeee2b122c98bb0
Download Telegram
Marvelous Smuts
🥹 ❢ #ZaunDads ❢ #Arcane ❢ @Marvel_Smutt
Sue me, but young Silco looks like Baz Pitch
I love sexual tension, betrayal and tragedy

#ZaunDads
#Arcane
@Marvel_Smutt
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
╭──────────────╮
#𝙽𝚒𝚗𝚎𝚝𝚎𝚎𝚗𝚂𝚎𝚟𝚎𝚗𝚝𝚒𝚎𝚜
╰──────────────╯
ᏟᎻᎪᏢͲᎬᎡ 17: 2011

اولین چیزی که استیو موقع بیدار شدن متوجهش شد، یه درد غیرعادی تو قفسه سینه‌ش بود. یه درد دقیقا بین عضلات سینه ایش، جایی که هیچ خاطره‌ای از ضربه خوردنش نداشت. دومین چیز این بود که یه جای کار می لنگه، و اون برادکست نمی‌تونه زنده باشه.

✪ ✪ ✪

استیو درحالی که کف دستشو به وسط سینه ش چسبونده بود به مکالمه‌ی آخرش با نیک فیوری فکر میکرد.

' «گفتید 2011؟»

«بله.»

نگاه ایجنت فیوری به مچ دست استیو افتاد، اون مچش که در کمال تعجب به حریم شخصیش احترام گذاشته بودن و برخلاف بقیه ی لباساش مچبندشو در نیاورده بودن. استیو بی اراده پشت دستش قایمش کرد.

فیوری نظری درباره ش نداد و فقط با یه نگاه که (سعی میکرد) دلسوزانه باشه گفت:این موقعیت باید شوک بزرگی باشه. به نظرم بهتره یه مدت وقت بذاری و با این دوران جدید آشنا شی. فکر نمی کنم خوب باشه از همین الان به فکر کار باشی.»

استیو سرشو به علامت نه تکون داد و گفت:مطمئنم همینطوری بیکار بشینم عقلمو از دست میدم.» انگار فیوری بهش دستور نداده بود از دید پابلیک دور بمونه. همش ادب قلابی بود.

فیوری سر تکون داد. «بسیار خب. تو این دوره با اینترنت همچیز میشه پیدا کرد، یه ایجنت بهت استفاده از سیستم ها رو آموزش میده و میتونی باهاش اطلاعات خودتو به روز کنی.» فیوری بعد از مکالمه‌ی طولانیشون بالاخره بلند شد که بره. استیو هنوز واسش سخت بود بهش اعتماد کنه. فیوری دستاشو پشتش گذاشت و با همون لبخند عجیبش ادامه داد:این اطلاعات شامل خلاصه ای از تمام کسانی که... مثل تو ان، و ما برایrecruit تحت نظر داریمشون خواهد بود.»

فیوری می دونست با این حرفش توجه استیو رو جلب کرده. ولی چیز بیشتری نگفت و بعد از زمزمه کردن دستوراتش، از اونجا رفت.'


هضم تمام اتفاقات 24 ساعت اخیر به شدت سخت بود. استیو به جنگ رفته بود، با یه سرم تموم قدرتاش چند برابر شده و به شکل غیرممکنی تغییر کرده بود، با یه مرد که صورتش شبیه یه جمجمه‌ی قرمز بود سر یه مکعب درخشان مبارزه کرده بود و بعد خودشو همراه یه جت غرق کرده بود اما هیچ کدوم از این اتفاقای خارق العاده اونو واسه موقعیتی که الان توش بود آماده نکرده بودن!

دنیایی که بیرون پنجره بود یه دنیای کاملا متفاوت از چیزی بود که توش به دنیا اومده و بزرگ شده بود. اما چیزی که اونو دلتنگ خونه میکرد خیابونای متفاوت و چندتا وسیله بی جان نبودن، اون دلتنگ آدمایی بود که از دست داده بود.

و حالا باید خودشو جزوی از این دنیا می‌دونست و توش زندگی میکرد.

غیرممکن نبود، هیچ چیز واسه استیو راجرز غیرممکن نبود. اما این چیزی نبود که بتونه سریع و فوری بهش دست پیدا کنه. قلبش حالا حالاها آروم نمی گرفت. استیو همزمان عزادار تمام عزیزانش بود. لرزید وقتی لحظه ی سقوط باکی از قطار از جلو چشماش رد شد. باکی... کسی که استیو قبل از به اصطلاح مرگِ خودش اون قدری وقت نداشت تا با از دست دادنش کنار بیاد.

حتی حسی که سولمیتش بهش میداد هم ناآشنا بود.

یه ناآشنای خوب بین بقیه‌ی غریبه‌ها. چیزی که به استیو امید می داد. بهش قدرت می داد بدون بریک داون ادامه بده. بهش نشون می داد حتما یه حکمتی هست که الان اینجاست و این اتفاق تراژیک براش افتاده. به جز اون درد عجیب وسط سینه ش که ثابت بود، (و استیوو یه جورایی نگران می کرد. یعنی ممکنه بیماری خطرناکی داشته باشه؟ یا مشکل قلبی؟ سعی میکرد زیاد بهش فکر نکنه ولی ممکن نبود وقتی که اون درد همیشه یادآور بود. به هرحال اینکه استیو به گنگی حسش میکنه به این معنیه درد واقعی ای که سولمیتش میکشه شدت داره) استیو می‌تونست احساسات مختلفیو حس کنه. چیزایی که توصیفشون سخت بود اما حقیقت اینه که استیو اصلا به اینکه چه حسیه اهمیت نمی‌داد؛ فقط این براش مهم بود که بعد از سالها سکوت از طرف باند، بالاخره یه آدم اونجا بود. استیو اگه مرد ضعیف تری بود همونجا وسط اون اتاق بیروحی که بهش داده بودن مینشست و زار می زد.

الان می دونست یه آدمی هست که رو مچش 1918 نوشته و مال استیوه.

کسی که –استیو با درماندگی متوجه شد– الان 41 سالشه.

استیو بینیشو بالا کشید و رو لبه تخت نشست. هنوز مطمئن نبود اینجا حریم خصوصی داره یا نه، و از ترس اینکه کسی نگاهش کنه به زور با ریزش اشکاش مبارزه میکرد. کف دستشو کشید رو چشم خیسش و دراز کشید. انگشتاشو دور مچ دست چپش که سولنامبرش روش بود و زمزمه کرد:اوه سوییتهارت... خیلی متأسفم. زیادی منتظر موندی. چطور بتونم برات جبران کنم؟ خیلی دیر اومدم... اول زیادی زود اومدم، و بعدش زیادی دیر کردم...»


@Marvel_Smutt
Marvelous Smuts
Short chapter but STEVE IS AWAKE 🗣🗣🗣
But I'm not letting them kiss any time soon, don't get your hopes up🙂‍↕️🙂‍↔️🙂‍↕️
ظهرتون بخیر😋


#Destiel
#Supernatural
@Marvel_Smutt
HEAR ME OUT Amity taught Luz the new patterns to add to the liner


#Lumity
#TheOwlHouse
@Marvel_Smutt
Old but anything in this fandom is gold

𖢄 #Merthur
𖢄 #Merlin
𖢄 @Marvel_Smutt
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
╭──────────────╮
#𝙽𝚒𝚗𝚎𝚝𝚎𝚎𝚗𝚂𝚎𝚟𝚎𝚗𝚝𝚒𝚎𝚜
╰──────────────╯
ᏟᎻᎪᏢͲᎬᎡ 18: 2011

پپر متوجه شده بود که تونی از روزی که بالاخره گشتش تو اقیانوس اطلس به یه پایان موفقیت آمیز رسیده کلا فکرش سر جاش نیست (پپر اصلا درک نمی کرد چرا بعد از این همه زحمت، تونی قبول کرده بود کاپتان امریکا–یی که به شکل معجزه‌آمیزی بعد از دهه‌ها هنوز زنده بود– رو به شیلد بسپاره و خودش برای ارتباط باهاش اقدامی نکرده. ولی تونی علاقه‌ای به توضیح دلایلش نداشت و پپر بهتر از هرکسی می دونست بهتره اصرار نکنه)، اما اصلا انتظار اینو نداشت تونی یه روز با یه پنیک اتک از جلسه بیاد بیرون.

پپر سریع وحشت کرد، نمی‌دونست چه دلیلی می‌تونه داشته باشه. اون روز کلا یه کمی لرزان و بیحواس بود ولی این؟ عملا داشت از حال می رفت! پپر درحالی که می‌دوید سمتش و دستاشو می گرفت تا کمکش کنه سر پا وایسه هپی رو صدا زد:هپی! هپی عجله کن بیا اینجا موقعیت اورژانسیه!» می‌دونست اگه تونی واقعا بیهوش شه خودش نمی تونه وزنشو تحمل کنه نگهش داره. در همون حال سعی کرد بفهمه چه خبره:تونی؟ هی، چی شده؟ اتفاقی افتاد؟»

«نیست-»

«نیست؟؟»

هپیِ همیشه باوفا در عرض چند ثانیه کنارشون ظاهر شد و بی نفس پرسید:چه خبره؟؟»

تونی که هنوز نفس نفس میزد و می لرزید سعی کرد حرف بزنه:دستام!... دیگه... اه! نیستن!»

هپی تونیو که دید جوابشو گرفت پس سریع نگهش داشت و هدایتش کرد به دفتر پپر، جایی که بتونن تونیو رو یه صندلی بنشونن. حرفایی که می زد هیچ معنی‌ای واسه دوتاشون نداشت. اما به هر حال هپی و پپر زمان کافی‌ای صمیمی‌ترین دوستای تونی بوده‌ن تا بدونن چطور آرومش کنن. تو کل مدتی که سعی میکردن نفسای تونیو منظم کنن و بهش اطمینان خاطر بدن که همچی مرتبه، تونی به دستای لرزونش زل زده بود طوری که انگار معجزه‌ای رخ داده باهاشون، و کلماتیو تکرار میکرد (دیگه نیست، رفته، دستام... اونه اونه...) که واسه پپر کاملا بیمعنی بودن. یه نگاه به هپی بهش ثابت کرد اونم قد خودش بی‌خبره.

تونی لیوان آبی که سر کشید رو داد دست پپر، از ظاهرش معلوم بود هنوز شوکه و لرزونه ولی بهتر شده بود. پپر با تُنی که نشون میداد شوخی سرش نمیشه گفت:چی شده تونی؟»

تونی خم شد و به دستاش که بین زانوهاش تو هم قفل شده بودن نگاه کرد و با بُهت زمزمه کرد:دستام دیگه سرد نیستن.»

پپر چند ثانیه با یه اخم گیج بهش زل زد تا بالاخره فهمید، ابروهاش بالا رفتن و چشماش گشاد شدن. به سرعت دستای تونیو گرفت و دید که حق با تونیه، دستای تونی که همیشه سرد بودن الان گرم بودن. هیچ وقت بحثشو پیش نکشیده بود، اما همیشه متوجه میشد حتی تو داغ ترین لحظه های تو تخت دستاش سردن. پپر مشکلی با لمس اون انگشتای سرد رو تنش نداشت اما براش هم عجیب بود...

پس چی شده، که الان یهو گرم شدن؟ پپر نگاهشو از دستای تونی گرفت و به صورتش نگاه کرد:چطوری؟!»

تونی درحالی که با انگشتاش بازی میکرد و حواسش انگار جای دیگه ای بود سوالشو نادیده گرفت:و عوض شده... اوه گاد، احساس گناه و غمش رفته. دیگه اینجا نیست.» وقتی گفت "اینجا" دستشو رو قلبش گذاشت.

«تونی!»

تونی از جا پرید و به چشمای تیز پپر نگاه کرد. پپر وقتی مطمئن شد تونی داره بهش توجه میکنه دوباره پرسید:چی شده تونی؟ این درباره سولمیتته؟»

تونی به خودش پیچید و زیرلب گفت:سـ-سولمیتم... آره...»

هپی یه نگاه نگران به پپر انداخت، و بعد از تونی پرسید:حالش خوبه؟ چیزیش شده؟» تونی سرشو به علامت نه تکون داد. هپی دید امیدی به تونی نیست این دفعه به پپر گفت:تو سولمارکشو دیدی تاحالا؟»

«نه، تو دیدی؟»

«نه.»

«خب حالا حس بهتری دارم نسبت به خودم.»

«من مدت طولانی تریه می شناسمش.»

«تاحالا لخت مادرزاد دیدیش که تنها چیزی که روشه اون مچبند باشه؟»

«بله.»

چند لحظه سکوت اکوارد. پپر مثل هر آدم دیگه‌ای که تونی رو میشناخت می‌دونست دراوردن مچبند تونی غیرممکنه. یعنی به معنای واقعی تنها کسی که می‌تونه درش بیاره خود تونیه. پپر داستان پشتشو نمی‌دونست، و دقیقا از طرز عملکردش خبر نداشت. فقط می دونست نمیتونه وقتی تونی خوابه دزدکی درش بیاره... یا هرکس دیگه‌ای. و همچین چیزی از تونی و پارانویاش برمیاد.

تونی هوف کشید و گفت:گایز.» توجه پپر و هپی فوراً روش بود. معلوم بود تونی اصلا از این مکالمه ای که دقیقا جلوش داشتن راضی نبود. اما چیزی درباره ش نگفت و با چشمای گشادش گفت:اونه.»

پپر دیگه داشت صبرشو از دست میداد. «کیه؟»

تونی تکیه داد و به دوتاشون نگاه کرد. پپر احساسات زیادی رو تو چشماش دید؛ باعث میشد غریزه‌ی محافظه‌کارش فعال شه و بخواد محکم نگهش داره تا ازش مراقبت کنه. اما سر جاش وایساد و ساکت موند چون معلوم بود می خواد یه چیزی بهشون بگه. تونی دهنشو باز کرد، دوباره بستش، و بعد از یه آه کوتاه گفت:بهتون نشون نمی دم، نمیتونم... نمیتونم نشون بدم.
ولی بهتون میگم سولنامبرم چنده.» پپر متوجه شد اون لحظه هپی هم نفسشو حبس کرد. تونی ادامه داد:نوزده هیجده.»

زیادی آروم گفتش پس پپر مطمئن نبود درست شنیده باشه و گفت:ها؟؟»

تونی سرشو بلند کرد و محکم تر از دفعه قبل گفت:هزار و نهصد و هیجده.»

چند ثانیه هیچکس هیچی نگفت. تا پپر سکوتو شکست:هیجده.» تونی سرشو تکون داد. پپر با اخم گفت:این چطور ممکنه؟» می‌خواست بخنده. ولی جلوی خودشو گرفت چون خنده‌ش قطعا هیستریک از آب درمیومد.

«می دونی چطور ممکنه؟ چون یه سوپرسولجره!»

پپر سر جاش خشکش زد. حالا داشت تموم نقاطو به هم وصل می کرد و متوجه می شد منظور تونی از "اون" کیه. ناخوداگاه فکرش رفت سمت همه پوستر و فیگورهایی که از کاپتان امریکا تو گوشه و کنار خونه تونی دیده بود. پس دلیلش چیزی که قبلا فکر میکرد نبود...

تونی چشماشو با آستین رو مچش پاک کرد؛ بازم داشت غمشو پشت خشم پنهون میکرد. «دقیقا وقتی که استیو راجرز رو از تو یخ دراوردن و دیدن زنده س دستای من گرم شدن. وقتی به هوش اومد... احساساتی که همیشه از طرف باند حس میکردم از بین رفتن. پس حدسم تأیید شد. اوه گاد. پِپ...»

پپر سریع بغلش کرد. قلبش پرپر شد وقتی صدای تونی شکست. هپی هم خودشو به تونی نزدیک کرد و دستشو رو شونه‌ش گذاشت. تونی زمزمه کرد:بعد از بیست و پنج سال. منتظر بودم بیست و...» هق هق زد و صورتشو رو شکم پپر پنهون کرد. پپر بازوشو دورش پیچید و اون یکی دستشو تو موهای تونی گذاشت و سعی کرد با زمزمه کردن کلمات انگیزه‌بخش آرومش کنه. تونی به پیرهن سیاه پپر چنگ زد و گفت:بالاخره اینجاس... اون بعد از این همه سال اینجاس و نمی‌دونم چی کار کنم پپ.»

پپر و هپی چیزی نگفتن، می دونستن الان تونی واقعا دنبال نصیحت نیست. بعدا وقت برای اون بحثا هست، فعلا به آرامش نیاز داره و یکی که حالشو خوب کنه.

@Marvel_Smutt
گایز اگه کسی هست منتظره فن فیک تموم شه تا بخونه...
باید بگم که باید بخونید تا تموم شه🥲😂
پس اگه حمایت شما رو نداشته باشم احتمال زیاد انگیزه نگیرم تا اخرش برم🙌

پس دست به کیبورد شید و با کامنت مغزمو jump start کنید😫💖
Jayvik 🤝 Hannigram
father/son
relationship
Forwarded from loony Bin
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
ادیت ویکتور ساختم 🧚
خیلی قشنگه😋


#Destiel
#Supernatural
@Marvel_Smutt