همسایهی طبقهی سوم رو دمِ در دیدم.پارسال که صابخونه برای حساب کتابِ سنگفرشِ دم ساختمون بهش زنگ زده بود،گفته بود که چرا خونه دادی به مجرد.رفت و امد مشکوک داره!
در حالی که از سنگ تو اون ساختمون صدا در بیاد،از من صدا در نمیاد!حتی من هیچ وقت مهمون بیشتر از دو نفر نذاشتم بیاد که همسایه ها معذب نشن!
ازون روز بود که همسایهی میانسالِ قدکوتاهِ چشم رنگیِ طبقهی سوم با اون لبخندِ مسخره و نگاهِ مرموزش که حس میکنم دائم میخواد فضولی کنه رفته تو لیستِ منفور ترین آدم های زندگیم!
یعنی شما فکر کن مدیرِ مهدِ کودکِ کنار دارالقرآن شهرمون که روزِ اول،منو انداخت تو اون اتاقه و گفت اونقدر گریه کن تا مامانت بیاد و من کل اون روز رو گریه کردم و این همسایهی چِش رنگیِ طبقهی سوم تو لیستِ"منفورترین آدم های زندگی"قطعا جزو ۵ نفرِ اولن!
شاید بپرسید بقیه کیان،و جوابِ واضحی ندارم.طبیعتا آدم های خونریز و جنگ راه بنداز زیادی هستن که متنفرم ازشون ولی اگه بخوام آدم های شخصیِ زندگیمو بگم،جدی شخصِ خاصی یادم نمیاد[چند ثانیه قبل از نوشتنِ جملهی قبل مکث کرده و فکر کردم!]
صبح امروز آسمون ابری بود.حیف که الان نگاه میکنم،پراکنده ابرهایی هستن که برای تاریکی صبح فردا کافی نیست!!
باید به خودم بگم که متاسفانه فردا،خورشیدِ درخشانی رو شاهد هستم.
شبتون بخیر
#میرزاقشمشم
در حالی که از سنگ تو اون ساختمون صدا در بیاد،از من صدا در نمیاد!حتی من هیچ وقت مهمون بیشتر از دو نفر نذاشتم بیاد که همسایه ها معذب نشن!
ازون روز بود که همسایهی میانسالِ قدکوتاهِ چشم رنگیِ طبقهی سوم با اون لبخندِ مسخره و نگاهِ مرموزش که حس میکنم دائم میخواد فضولی کنه رفته تو لیستِ منفور ترین آدم های زندگیم!
یعنی شما فکر کن مدیرِ مهدِ کودکِ کنار دارالقرآن شهرمون که روزِ اول،منو انداخت تو اون اتاقه و گفت اونقدر گریه کن تا مامانت بیاد و من کل اون روز رو گریه کردم و این همسایهی چِش رنگیِ طبقهی سوم تو لیستِ"منفورترین آدم های زندگی"قطعا جزو ۵ نفرِ اولن!
شاید بپرسید بقیه کیان،و جوابِ واضحی ندارم.طبیعتا آدم های خونریز و جنگ راه بنداز زیادی هستن که متنفرم ازشون ولی اگه بخوام آدم های شخصیِ زندگیمو بگم،جدی شخصِ خاصی یادم نمیاد[چند ثانیه قبل از نوشتنِ جملهی قبل مکث کرده و فکر کردم!]
صبح امروز آسمون ابری بود.حیف که الان نگاه میکنم،پراکنده ابرهایی هستن که برای تاریکی صبح فردا کافی نیست!!
باید به خودم بگم که متاسفانه فردا،خورشیدِ درخشانی رو شاهد هستم.
شبتون بخیر
#میرزاقشمشم
مثلِ ماهیِ سیاهِ کوچولو
همسایهی طبقهی سوم رو دمِ در دیدم.پارسال که صابخونه برای حساب کتابِ سنگفرشِ دم ساختمون بهش زنگ زده بود،گفته بود که چرا خونه دادی به مجرد.رفت و امد مشکوک داره! در حالی که از سنگ تو اون ساختمون صدا در بیاد،از من صدا در نمیاد!حتی من هیچ وقت مهمون بیشتر از دو…
حالا که خوب به همسایهی طبقهی سوم فکر میکنم،میبینم که شاید روزِ اخر رفتم رو ماشینش خط انداختم.اخه یه موتورِ قرمز داره که همش با اون میره این ور اونور و ماشنش تو پارکینگه.
یه خط لترال از انتریورِ چراغِ جلو تا پوسترولترالِ چراغِ ترمزش فکر کنم کافی باشه.
البته من هارت و پورت زیاد دارم.ادم این کارا نیستم.
یه خط لترال از انتریورِ چراغِ جلو تا پوسترولترالِ چراغِ ترمزش فکر کنم کافی باشه.
البته من هارت و پورت زیاد دارم.ادم این کارا نیستم.
حالا من اینو میگم شاید شما مسخرهتون بگیره ولی عمیقا حسِ افسردگیِ کمتری توی ۶ ماه دوم سال دارم.امید به زندگیم بیشتر میشه و کلا حالم بهتره!
احساس میکنم افسردگیِ فصلی دارم!
احساس میکنم افسردگیِ فصلی دارم!
طبق این کرایتریا من واقعا اعتماد بنفسم پایینه.حالا خوبه پس پرون شب از همسایهی تخمیم گفتم که با وجودِ تنفرِ لایزالم بهش،بازم هیچ وقت هیچ چیزی رو به روش نیاوردم!
واژهی "ببخشید" هم زیاد استفاده میکنم. و همچنین موفقیت هام؛همه رو به پای شانس میذارم.مثلا اون دو تا اُسکار و سه تا نوبلِ فیزیکی که دارم همه و همهاش رو از شانس میدونم[هارهارهار]!!
جالب بود که امروز یکی از همگروهی ها که داشت برگهی ازمایش رو میخوند،اینترن از دستش کشید و بعدش به روش اورد که چرا برگه رو از دست من کشیدی!
مثلا من اگه بودم صد سالِ سیاه چیزی نمیگفتم!
حالا خارج از شوخی باید روی اعتماد بنفسم بیشتر کار کنم.
#میرزاقشمشم
واژهی "ببخشید" هم زیاد استفاده میکنم. و همچنین موفقیت هام؛همه رو به پای شانس میذارم.مثلا اون دو تا اُسکار و سه تا نوبلِ فیزیکی که دارم همه و همهاش رو از شانس میدونم[هارهارهار]!!
جالب بود که امروز یکی از همگروهی ها که داشت برگهی ازمایش رو میخوند،اینترن از دستش کشید و بعدش به روش اورد که چرا برگه رو از دست من کشیدی!
مثلا من اگه بودم صد سالِ سیاه چیزی نمیگفتم!
حالا خارج از شوخی باید روی اعتماد بنفسم بیشتر کار کنم.
#میرزاقشمشم
آسانسور داشت بسته میشد که سمتش دویدم و چند بار دکمهی طبقه را زدم تا دوباره باز شد.
مردِ میانسالی به همراه پیرمرد داخل اسانسور بودند.مردِ میانسال با کُت قهوهایِ کهنهای که به تن داشت و کفش های گِلیِ پاره کنار من ایستاد و بالبخند گفت: دکتر جان شانس آوردیا!
+آره شانسم گرفت این بار!
پیرمرد مدام به دکمههای آسانسور نگاه میکرد و مضطرب بود.تا اینکه رو به من پرسید:میگم زنهایی که عمل میکنن رو کجا میبرن!؟
جواب دادم:طبقهی دوم.نه نه ببخشید اول.نمیدونم دقیق.ولی فکر کنم اوله.
مرد میانسال با همان لبخند و این بار با شوخی رو به پیرمرد گفت:حالا تو برو طبقهی دو که اگه اونجا نبود خیلی ضرر نکنی! و ادامه داد:راستی دکتر یه سوال داشتم این استاجر که نوشتی یعنی چی!؟
سوال را که پرسید، آسانسور به طبقهی اول رسید.تابلو ها را نگاه کردیم جراحی زنان همان طبقهی اول بود.پیرمرد خداحافظی کرد و خارج شد.
مردِ میانسال که عکسِ رادیولوژیِ بزرگی زیر بغل داشت با گوشهی موبایلش دکمهی طبقهی سوم را زد و باز هم سوالش را تکرار کرد.
+آره پزشکی مرحله مرحله است.استاجر اینترن رزیدنت.من سال ۵ ام.میشم استاجر
-آها.پس رزیدنت چی میشه؟
+اونا میشن دانشجوی تخصص!
-چ جالب دکتر جان!
مرد لبخند میزد و مشخص بود از هم کلام شدن با من حسِ خوبی داشت.قطعا به زعم خودش اکنون دوستِ پزشکی در بیمارستان دارد که میتوانست سوال هایش را از او بپرسد.که چُنین هم بود.
آسانسور که به طبقهی سوم رسید.تعارف کردم و خارج شد.به حالتِ رفاقتی سرش را نزدیک کرد و به آرامی گفت:راستی دکتر جان نرید ما رو تنها بذارید.ها..
با خنده گفتم:ما؟...کجا بریم؟...ما که اینجاییم
-نه بابا.همه تون مگه نمیرید امریکا .اگه برید پس کی ما رو درمان کنه!!
این را گفت و خداحافظی کرد.
جملهی آخرش بسیار برایم تلخ بود.چرخِ روزگار آنچنان چرخیدهاست که همه به فکر رفتن هستند و من هم ازین قاعده مستثنی نیستم.نه که انسان مهمی باشم و یا بارِ درمانِ کشور بر دوشِ من باشد.اما خبرِ رفتنِ دوستان و ناامیدی اطرافیانم انقدر تکراری شدهاست که مدام از خودم میپرسم که اگر همهی ما برویم پس چه بر سرِ انسان های این سرزمین میآید!
افسوس!
#میرزا_قشمشم
مردِ میانسالی به همراه پیرمرد داخل اسانسور بودند.مردِ میانسال با کُت قهوهایِ کهنهای که به تن داشت و کفش های گِلیِ پاره کنار من ایستاد و بالبخند گفت: دکتر جان شانس آوردیا!
+آره شانسم گرفت این بار!
پیرمرد مدام به دکمههای آسانسور نگاه میکرد و مضطرب بود.تا اینکه رو به من پرسید:میگم زنهایی که عمل میکنن رو کجا میبرن!؟
جواب دادم:طبقهی دوم.نه نه ببخشید اول.نمیدونم دقیق.ولی فکر کنم اوله.
مرد میانسال با همان لبخند و این بار با شوخی رو به پیرمرد گفت:حالا تو برو طبقهی دو که اگه اونجا نبود خیلی ضرر نکنی! و ادامه داد:راستی دکتر یه سوال داشتم این استاجر که نوشتی یعنی چی!؟
سوال را که پرسید، آسانسور به طبقهی اول رسید.تابلو ها را نگاه کردیم جراحی زنان همان طبقهی اول بود.پیرمرد خداحافظی کرد و خارج شد.
مردِ میانسال که عکسِ رادیولوژیِ بزرگی زیر بغل داشت با گوشهی موبایلش دکمهی طبقهی سوم را زد و باز هم سوالش را تکرار کرد.
+آره پزشکی مرحله مرحله است.استاجر اینترن رزیدنت.من سال ۵ ام.میشم استاجر
-آها.پس رزیدنت چی میشه؟
+اونا میشن دانشجوی تخصص!
-چ جالب دکتر جان!
مرد لبخند میزد و مشخص بود از هم کلام شدن با من حسِ خوبی داشت.قطعا به زعم خودش اکنون دوستِ پزشکی در بیمارستان دارد که میتوانست سوال هایش را از او بپرسد.که چُنین هم بود.
آسانسور که به طبقهی سوم رسید.تعارف کردم و خارج شد.به حالتِ رفاقتی سرش را نزدیک کرد و به آرامی گفت:راستی دکتر جان نرید ما رو تنها بذارید.ها..
با خنده گفتم:ما؟...کجا بریم؟...ما که اینجاییم
-نه بابا.همه تون مگه نمیرید امریکا .اگه برید پس کی ما رو درمان کنه!!
این را گفت و خداحافظی کرد.
جملهی آخرش بسیار برایم تلخ بود.چرخِ روزگار آنچنان چرخیدهاست که همه به فکر رفتن هستند و من هم ازین قاعده مستثنی نیستم.نه که انسان مهمی باشم و یا بارِ درمانِ کشور بر دوشِ من باشد.اما خبرِ رفتنِ دوستان و ناامیدی اطرافیانم انقدر تکراری شدهاست که مدام از خودم میپرسم که اگر همهی ما برویم پس چه بر سرِ انسان های این سرزمین میآید!
افسوس!
#میرزا_قشمشم
من آن مرغ سیه بالم
گریزان آشیان از من
نه من از آشیان خوشحالم و نه آشیان از من
به هر شاخی که بنشستم
پری بشکست از بالم
به عمر خود ندیدم شاد، هرگز آشیان از من
#میرزا_قشمشم
گریزان آشیان از من
نه من از آشیان خوشحالم و نه آشیان از من
به هر شاخی که بنشستم
پری بشکست از بالم
به عمر خود ندیدم شاد، هرگز آشیان از من
#میرزا_قشمشم
تختِ ۳ بخش گوش و حلق و بینی:
بیمار خانم ۹۰ ساله؛با شکایتِ تودهی بزرگ کنار گردن.
سی تی اسکن بیمار:
تودهی مولتی نودول در تیروئید
توده در بخش تحتانی مغز
آبسه در قدام گردن
و لنف های درگیر و مشکوک به بدخیمی
قطعا من در جایگاهِ تصمیم برای زندگی هیچ انسانی نیستم.و هرکسی میتونه هرچقدر میخواد عمرکنه.
ولی وقتی خودم رو در این جایگاه تصور میکنم که در سن ۹۰ سالگی،با توجه به سختیهای زندگی و این حجم از بیماری بستری شدم.قطعا از دکترم میخوام که برام اتانازی انجام بده.همیشه حس میکنم از یه جایی به بعد دیگه زندگی اون اهمیت قبل رو برام نخواهد داشت و هرلحظه پذیرای آغوش باز مرگ خواهم بود.قطعا وقتی پیر بشم،تنها هدفم این خواهد بود که درد نکشم!زندگی اونقدر ارزش نداره که هم پیر بشم و هم درد بکشم!
ولی با وجود همهاین ها یادِ این بیت صائب میافتم:
آدمی چون پیر گشت حرص جوان میگردد
خواب در وقت سحرگاه گران میگردد!!
#میرزا_قشمشم
بیمار خانم ۹۰ ساله؛با شکایتِ تودهی بزرگ کنار گردن.
سی تی اسکن بیمار:
تودهی مولتی نودول در تیروئید
توده در بخش تحتانی مغز
آبسه در قدام گردن
و لنف های درگیر و مشکوک به بدخیمی
قطعا من در جایگاهِ تصمیم برای زندگی هیچ انسانی نیستم.و هرکسی میتونه هرچقدر میخواد عمرکنه.
ولی وقتی خودم رو در این جایگاه تصور میکنم که در سن ۹۰ سالگی،با توجه به سختیهای زندگی و این حجم از بیماری بستری شدم.قطعا از دکترم میخوام که برام اتانازی انجام بده.همیشه حس میکنم از یه جایی به بعد دیگه زندگی اون اهمیت قبل رو برام نخواهد داشت و هرلحظه پذیرای آغوش باز مرگ خواهم بود.قطعا وقتی پیر بشم،تنها هدفم این خواهد بود که درد نکشم!زندگی اونقدر ارزش نداره که هم پیر بشم و هم درد بکشم!
ولی با وجود همهاین ها یادِ این بیت صائب میافتم:
آدمی چون پیر گشت حرص جوان میگردد
خواب در وقت سحرگاه گران میگردد!!
#میرزا_قشمشم
فرق خورشید پاییز و تابستون اینجوری که توی پاییز وقتی از سرمایهی سایه میای تو نورِ آفتاب،نورِ ملایم اونقدر لطیف صورتت رو نوازش میکنه و گرم میشی که انگار خورشید به آرومی نقطه نقطهی صورت آدم رو میبوسه!
ولی تو تابستون اون لحظه که اتفاقی سایه میره و آفتابِ سوزان بهت میخوره اونقدر تا فیهاخالدونت رو میسوزونه که انگار آفتاب به ۵۰ روش سامورایی و غیر سامورایی ترتیبت رو میده!
کاش پاییز هیچ وقت تموم نشه :(
#میرزا_قشمشم
ولی تو تابستون اون لحظه که اتفاقی سایه میره و آفتابِ سوزان بهت میخوره اونقدر تا فیهاخالدونت رو میسوزونه که انگار آفتاب به ۵۰ روش سامورایی و غیر سامورایی ترتیبت رو میده!
کاش پاییز هیچ وقت تموم نشه :(
#میرزا_قشمشم
از ستایشِ بوجک هورسمن بارها اینجا گفتم و بنظرم هرچقدر هم بگم باز هم تا نبینیدش متوجه نمیشید که این سریال در نهایتِ افسردگی و فضای دارکش،چقدر رُک و بیپروا حقایقِ تلخ زندگی رو تُف میکنه تو صورتتون.
حالا میخواید بپذیریدش و یا انکارش کنید!
در هر صورت زندگی همینه
#میرزا_قشمشم
حالا میخواید بپذیریدش و یا انکارش کنید!
در هر صورت زندگی همینه
#میرزا_قشمشم
مثلِ ماهیِ سیاهِ کوچولو
تختِ ۳ بخش گوش و حلق و بینی: بیمار خانم ۹۰ ساله؛با شکایتِ تودهی بزرگ کنار گردن. سی تی اسکن بیمار: تودهی مولتی نودول در تیروئید توده در بخش تحتانی مغز آبسه در قدام گردن و لنف های درگیر و مشکوک به بدخیمی قطعا من در جایگاهِ تصمیم برای زندگی هیچ انسانی…
امروز رفتم به این خانومه سر بزنم که ببینم نتیجه عمل چی شد.
قبلش دیدم که درد قفسه سینه داشته و بخاطر مشاورهی قلب عملش عقب افتاده.
عملش هم کلا کنسل شده بود و به جاش برده بودن اتاق عمل برای نمونه برداری از توده.
مریضی با اون شرایط و سن و سال با توجه به سلول های سرطانیِ تو گردن و مغرش طبیعتا احتمال زنده موندش پایینه.
تو اتاق که رفتم پسرش کنار تخت بود.ازم تشکر کرد که خیلی زحمت میکشیم برای مادرش و تهش پرسبد دکتر مادرم چشه!
یه لحظه جا خوردم که الان باید چی بگم مبادا که گند بزنم!
پرسیدم:استاد خودشون حرفی نزندن !؟
گفت:نه چیزی نگفت.
فهمیدم که کلا پسره در جریان نیست.سعی کردم کلا بحث رو عوض کنم که فعلا داره روش کار انجام میشه ببینیم اون برامدگی کنار گردن چیه!
+پس حالا حالا ها اینجاییم دیگه؟
-اره حالا فعلا اینجا میمونید.
+عیبی نداره حالا ایشالا مادرم خوب بشه.هرچقدرم که باشه مشکلی نیست...!
هعی!
#میرزا_قشمشم
قبلش دیدم که درد قفسه سینه داشته و بخاطر مشاورهی قلب عملش عقب افتاده.
عملش هم کلا کنسل شده بود و به جاش برده بودن اتاق عمل برای نمونه برداری از توده.
مریضی با اون شرایط و سن و سال با توجه به سلول های سرطانیِ تو گردن و مغرش طبیعتا احتمال زنده موندش پایینه.
تو اتاق که رفتم پسرش کنار تخت بود.ازم تشکر کرد که خیلی زحمت میکشیم برای مادرش و تهش پرسبد دکتر مادرم چشه!
یه لحظه جا خوردم که الان باید چی بگم مبادا که گند بزنم!
پرسیدم:استاد خودشون حرفی نزندن !؟
گفت:نه چیزی نگفت.
فهمیدم که کلا پسره در جریان نیست.سعی کردم کلا بحث رو عوض کنم که فعلا داره روش کار انجام میشه ببینیم اون برامدگی کنار گردن چیه!
+پس حالا حالا ها اینجاییم دیگه؟
-اره حالا فعلا اینجا میمونید.
+عیبی نداره حالا ایشالا مادرم خوب بشه.هرچقدرم که باشه مشکلی نیست...!
هعی!
#میرزا_قشمشم
شام ماهی خوردم و وسط سینهام درد میکنه.درد از یک ساعت پیش شروع شده و ماهیت خنجری داره.احساس میکنم دچار "جسم خارجی در مری"شدم ولی افزایش بزاق و یا بلع سخت ندارم. استخوان ماهی وسط مِریم گیر کرده و ازونجایی که اورژانس نیست میتونم با خیال راحت بخوابم بلکه تا فردا بره پایین.یادم باشه اگه علائم التهابت مثل تب داشتم حتما برم آندوسکوپی کنم.
پ.ن:مشخصه دقیقا دارم جزوهشو میخونم یا بیشتر توضیح بدم؟
#میرزا_قشمشم
پ.ن:مشخصه دقیقا دارم جزوهشو میخونم یا بیشتر توضیح بدم؟
#میرزا_قشمشم
کاش وقتی برای شخصیت هاتون کاراکتر انتخاب میکنید ما رو هاید کنید.
چون ما هر روز میبینمتون!!
#میرزا_قشمشم
چون ما هر روز میبینمتون!!
#میرزا_قشمشم
همسایهی رو به رو هر شب با هم دعوا دارن.سر و صداشون تا چند ساختمون اونور تر هم میره.یه شب که کار به جا های باریک هم کشید،زنگ زده بودن مامور بیاد.خونشون هیچ وقت آرامش نداره،تا وقتی که شوهر خونهاس،خانومِ خونه مشغول داد و بیداد با شوهره و وقتی نیست،مشغول داد زن سرِ پسرش!
اون روز تو راهرو سرِ پسرس داد میزد که: فلان چیزو میخوای؟برو از بابای گرتیت/گَردیت! بگیر!
بیچاره پسره،حدود ۸ ۹ سالشه و خیلی تپله.با نمکه،همیشه یه خوراکی دستشه و گوشهی لبش غذا مالیده.تو اسانسور یه بار دیدمش گفت :عمو چه خوبه ساز میزنی!من صُبا میشونم!
ولی برعکس من بیشتر صدای گریهشو بینِ دعوا های پدر و مادرش شنیدم!
اولین باری که مادرش رو دیدم،به ظاهر. متشخص بود،بهم گفت خیلی خوبه صدای سازتون میاد؛ما لذت میبریم.میخوام امیر(پسرش)رو بفرستم سنتور یاد بگیره.
خوشحال شدم که همسایهی جدید،آدمهای بافرهنگی هستن ولی چند روز که گذشت،جیغِ زن،ظاهرِ متشخص رو کامل کنار زد و واقعیت رو روشن کرد.
تو روانشناسی میگن لازمهی یه زندگیِ خوب و درست،خانوادهی خوبه!هرچقدرم که شما خودتون تلاش کنید برای نرمال بودن و زندگیِ خوشبخت در جامعه،بازهم کودکیه که نگرش شما رو شکل میده.
بچهای که در خانواده،دوست داشتن و عشق رو تجربه نکرده،همیشه با سر و صدا و جیغِ مادرش بیدار شده.خیلی سخت میتونه این گرهها رو از روح و روانش باز کنه!
بهرحال،بهونهای شد به دوران کودکی و خاطراتِ الگو سازِ اون دورانم بیشتر فکر کنم!
خاطراتی که وقتی اتفاق افتادن،تیکهای از شخصیتم رو شکل دادن.
شما هم به این خاطرات فکر کنید!
ببینید ایا میتونید نگرشِ حاصل از اون خاطره رو در وجودتون تغییر بدید!
#روانکاوی
#میرزا_قشمشم
اون روز تو راهرو سرِ پسرس داد میزد که: فلان چیزو میخوای؟برو از بابای گرتیت/گَردیت! بگیر!
بیچاره پسره،حدود ۸ ۹ سالشه و خیلی تپله.با نمکه،همیشه یه خوراکی دستشه و گوشهی لبش غذا مالیده.تو اسانسور یه بار دیدمش گفت :عمو چه خوبه ساز میزنی!من صُبا میشونم!
ولی برعکس من بیشتر صدای گریهشو بینِ دعوا های پدر و مادرش شنیدم!
اولین باری که مادرش رو دیدم،به ظاهر. متشخص بود،بهم گفت خیلی خوبه صدای سازتون میاد؛ما لذت میبریم.میخوام امیر(پسرش)رو بفرستم سنتور یاد بگیره.
خوشحال شدم که همسایهی جدید،آدمهای بافرهنگی هستن ولی چند روز که گذشت،جیغِ زن،ظاهرِ متشخص رو کامل کنار زد و واقعیت رو روشن کرد.
تو روانشناسی میگن لازمهی یه زندگیِ خوب و درست،خانوادهی خوبه!هرچقدرم که شما خودتون تلاش کنید برای نرمال بودن و زندگیِ خوشبخت در جامعه،بازهم کودکیه که نگرش شما رو شکل میده.
بچهای که در خانواده،دوست داشتن و عشق رو تجربه نکرده،همیشه با سر و صدا و جیغِ مادرش بیدار شده.خیلی سخت میتونه این گرهها رو از روح و روانش باز کنه!
بهرحال،بهونهای شد به دوران کودکی و خاطراتِ الگو سازِ اون دورانم بیشتر فکر کنم!
خاطراتی که وقتی اتفاق افتادن،تیکهای از شخصیتم رو شکل دادن.
شما هم به این خاطرات فکر کنید!
ببینید ایا میتونید نگرشِ حاصل از اون خاطره رو در وجودتون تغییر بدید!
#روانکاوی
#میرزا_قشمشم