مثلِ ماهیِ سیاهِ کوچولو
142 subscribers
131 photos
30 videos
8 files
13 links
مثل ماهی سیاه کوچولو
به دورِ برکه‌ی کوچک خود میگردم
ای کاش راه فراری بیابم
راهی که مرا به دریا میرساند
به آرامش ابدی در عین تلاطم همیشگی
پیام ناشناس
https://telegram.me/BChatBot?start=sc-86861-GBW2LqH
Download Telegram
یه حسِ"نیازِ مُبرم به مسافرت"رو با گوشت و استخونم حس میکنم.اخرن مسافرتی که رفتم تابستان ۹۸ بود.ازون تابستون دو تا گذشته و من همچنان اسیرِ چار دیوارِ خونه‌ام.چه خونه‌ی خودم. چه خونه‌ی دیگه.
حالا هم که ناچاریم پیکِ پنجم رو همچنان تو خونه] بریم بالا به سلامتی وزیر بهداشت.

#میرزا_قشمشم
the beautiful mind
رو نگهدارم اینجا به عنوان یکی از باشکوه‌ترین فیلم هایی که تا به امروز دیدم

#میرزا_قشمشم
مثلِ ماهیِ سیاهِ کوچولو
the beautiful mind رو نگهدارم اینجا به عنوان یکی از باشکوه‌ترین فیلم هایی که تا به امروز دیدم #میرزا_قشمشم
فارغ از موضوعِ جالبِ اسکیزوفرنیِ جان نش،رابطه‌ی زیبای جان و همسرش الیشیا یکی از زیباترین روابطِ عاشقانه بود که بیشتر از هر عاشق و معشوقِ افسانه‌ای منو تحت تاثیر خودش قرار داد.
جدیدا خیلی بیشتر به خانواده‌ام نزدیک شدم.حس میکنم از اون سنِ نوجوانی‌ام که وقتی برمیگشتم همش تو اتاقم بودم و حوصله‌شون رو نداشتم دارم فاصله میگیرم!مهم‌تر از اون جدیدا بیشتر از اتفاقاتِ روتین لذت میبرم. یه زمانی فکر میکردم لذت دنیا رو فقط وقتی حس میکنم که تو خیابون‌های آمریکا قدم بزنم. یه زمانی حس میکردم خوشیِ دنیا مالِ وقتیه که پزشکی قبول بشم و برای خودم کسی بشم.ولی هرچی بیشتر جلو میرم،معنیِ لذت و خوشی برام عوض میشه و از مسائلِ خُرد تر لذت میبرم.
این چند روزی که خونه بودم،خیلی بیشتر از قبل براشون،از بیمارستان گفتم .بیشتر از قبل باهاشون چایی خوردم و بیشتر از قبل حرفاشون رو شنیدم.با خواهرم ۳ تا فیلم دیدم و الان خیلی حسِ بهتری دارم.احساس میکنم ادم های اطرافم بیشتر اینکه به حلالِ مشکلاتشون نیاز دارن،به "شنونده"خوبی نیاز دارن.که فقط بشنوه داستان‌هاشون رو!
امروز ننه برای چندمین بار داستان عمل‌ها شو تو بیمارستان برام گفت و پدر بزرگ هم داستانِ دورانِ خدمتش.همه رو حفظ بودم ولی بازم از دم گوش دادم.
مادرم برای‌ سیرترشی سالِ آینده یه عالمه سیر خریده و بابام،وسایلِ خیارشور رو حاضر میکنه!من هم از "زندگی"ای که بینِ دبه‌های خیارشور و ترشی در جریانه، حض بی حد میبرم!
نمیدونم چرا ولی هرچی جلوتر میرم،حس میکنم وابستگی‌ام داره بیشتر میشه!

#میرزا_قشمشم
همیشه دوست داشتم رهبر ارکستر باشم.شغلی که از وقتی عقلم رسید بهش علاقه داشتم.هر کدوم از دست های رهبر ارکستر مثل یه قلم‌مو میمونه که یه تابلوی چشم‌نواز رو نقاشی میکنه .همیشه حس میکنم تو دنیا فقط رهبر های ارکسترن که از زندگیشون لذت میبرن.هر روز صبح وسطِ دفتر نت‌هاشون از خواب بیدار میشن.صبحونه رو با موتزارت شروع میکنن و در حالی که کُتِ چاک‌دارشون رو میپوشن،چِلو رو میندازن رو میذازن تو صندوق عقب و میرن دفتر کارشون که زیبایی خلق کنن‌.که با یه عده ساز بزنن!![چه شکوهمند]
بچه تر که بودم.ذهن رویاپرداز تری نسبت به الان داشتم.گاهی اوقات ساعت ها غرق در رویاهام میشدم.یکی از رویاهای همیشگی‌ام رهبر ارکستر بود.چشمم رو می‌بستم ، هندزفری میذاشتم و با یه مداد ادای رهبر ها رو در میاوردم .اهنگ هایی رو انتخاب میکردم که اولا ارکسترال بودن و دوما بارها و بارها شنیده بودمشون . در نتیجه میدونستم هر لحظه چه سازی قراره نواخته بشه و دقبقا تو همون لحظه مداد دستم رو تکون میدادم .گاها چند اهنگ رو پشت سرِ هم رهبری میکردم.وقتی تموم می شد و حضار شروع به تشویق میکردن چشمام رو باز میکردم.به طرزِ مضحکی تلخ بود که میدیدم نه سالنی وجود داره ، نه تماشگری و نه ارکستری.یه مداد نیمه جویده شده و یه دیوار سفید که رو به رومه!خیلی ناراحت میشدم! انگار واقعا انتظار داشتم وسط نیویورک هال، سمفونی باخ رو رهبری کنم.یادمه یه بار که تو اتاقم سوار بر اسب خیال میتاختم،خاله ام اومد داخل و من متوجه نشدم .اومد لباس برداره و بعدش از اتاق خارج شد .درو که بست متوجه شدم تو اتاق بوده.خیلی خجالت کشیدم.عرق کردم و یواشکی از گوشه ی در نگاه کردم ببینم خاله ام چی میگه!رفت تو هال و با حالت تمسخر به مامانم گفت که سینا داره دستاشو تکون میده!
حس خجالتم چندین برابر شد.واقعا از خاله‌ام بدم اومد.حسی که به خالم ایجاد شد همچنان هم ادامه داره و هروقت یاد اون اتفاق میافتم خجالت میکشم.
حتی الان که سنم از تخیلات گذشته،همچنان به رهبر ارکستر بودن فکر میکنم.ولی برعکس قبل الان یادگرفتم که "خوشبختی"به رهبر ارکستر بودن نیست،که اگر من رهبر ارکستر بودم،الان تو کانالم از کوک نشدنِ پیانوام و یا ناهماهنگی ترومپت و فلوت مینالیدم!
خوشبختی یه حسِ درونیه که در هرجایگاهی که آدم باشه میتونه حسش کنه.
و صد البت خوشبحالِ اونایی که در هرجایگاهی حسِ خوشبختی میکنن.

#میرزا_قشمشم
هرچی کسِ عزیزم سلام
امیدوارم حالت خوب باشه و لبای سُرخت همیشه خندون.دلم خیلی برات تنگ شده.مدت‌هاست لمست نکردم.حقیقتش،هیچ صدا و تصویری به اندازه‌ی یک لحظه لمسِ دستات و یا بوسیدنت،حسِ زندگی رو در من ایجاد نمیکنه.
خیلی غمگینم هرچی‌کس،خودم رو زدم به بیخیالی.صبح تا شب فیلم میبینم بلکه فراموش کنم ماجراها رو.این دنیا اصلا اونجوری که فکرش رو میکردم قشنگ نیست.هیچ گُلی برای بوییدن نمونده.هیچ خورشیدی دیگه نمیتابه.صدای هیچ پسربچه‌ای از کوچه نمیاد!
امید؛از ریشه،خشک و نابود شده.
خودت بهتر از من میدونی که چقدر از محیطم تاثیر میگیرم.محیطی که هرلحظه حس میکنم مرگ،پشتِ‌در،در کمینِ خودم و خانواده‌مه.بغضِ مرگِ صدها نفر هر روز گوشه‌ی گلوم بزرگ‌تر میشه.هر شب خبرِ مرگِ عزیزی از بستگان رو میشنوم و دنیا روی سرم خراب میشه.که مگه میشه آدمی که همین چند وقت پیش،سرشار از حسِ زندگی بود الان دیگه نباشه!عزیز دلم،خبرِ مرگ شنیدن خیلی بده،آدم رو ذره ذره خُرد میکنه.
یه مدتی از اخبار دور بودم.بهتر بود.ولی تو این روزها،بدبختی، بدون اینکه درِ خونه رو بزنه میاد و کنارت میشینه.اگه بهش بی‌توجهی کنی،میاد بغلت و چاره‌ای نداری جز همراهیش.جز پذیرفتنش.
آخ که چقدر بدم میاد از خودم وفتی از زشتی‌ها میگم.حسِ تنفر از تک تک واژه‌های ناامیدکننده رو دارم که اینجا مینویسم.ولی ...
دلم میخواد گوشیمو خاموش کنم.و برم.نمیدونم کجا.فقط گوشیمو خاموش کنم.فقط دور شم از اخباری که صبح تا شب مغزم رو سوراخ میکنن.میخوام برم جایی که هیچی برام مهم نباشه.نه دخترای افغان،نه مرگِ هم‌وطنام نه سیاهیِ آینده‌ام.فقط دوست دارم یه روزی برم و گوشیمو دور ترین نقطه‌ی ممکن پرت کنم.فک کنم اون روز تازه زندگیم شروع بشه.
از همه‌ی این ها بگذریم حالِ خودت خوبه؟
عکسِ معروفِ هولوکاست رو دیدی!؟دختربچه‌ی سرخِ وسطِ یه عکسِ سیاه و سفید که به صف،منتظرِ رسیدنِ قطارِ مرگن!؟
میدونی،تو همون دختربچه‌ی سُرخِ زندگیِ منی.که وسطِ این همه آشوب و غصه،طراوت رو به زندگیم میدی.
راستی چند وقتیه رژیم گرفتم.میخوام لاغر شم.قند رو کلا حذف کردم.شام کمتر میخورم. فعالیتم رو خیلی بیشتر کردم.مامانم میگه خوب تونستی این مدتو رعایت کنی.امیدوارم بتونم ادامه‌اش بدم.
سرتو درد آوردم
دلم برای بوی موهات خیلی تنگ شده،مخصوصا وقتایی که بوی شامپو میده.مراقبشون باش.کوتاهشون نکن.لباسای قشنگ بپوش.
امیدوارم نامه‌ی بعدی حرفای قشنگ تری برات داشته باشم
خیلی دوستت دارم
سینا


#نامه‌ای_به_هرچی‌کس
#بخش_پنجم
آقای کیارستمی یه جمله‌ی خیلی طلایی داره که میگه:
"درسته زندگی خیلی بیهوده و غم انگیزه.ولی تنها چیزیه که ما داریم"

در زیبایی این جمله هرچی بگم کم گفتم..
عکس از عباس کیارستمی.
از احمقانه‌ترین جملاتی که روانشناسانِ زرد اینستاگرامی مدام در حالِ بیانش به اشکالِ گوناگونن هستن،اینه که گذشته‌ی یه نفر به خودش مربوطه و ما نباید گذشته‌ی طرف مقابلمون رو کنکاش کنیم!
این جمله‌ همونقدر احمقانه‌اس که بگیم،از یک درخت،انتظارِ میوه‌ی خوب داریم ولی کاری به ریشه‌اش نداریم.ریشه‌اش به خودش مربوطه!ولی باید بهترین میوه رو به ما بده!
اونچیزی که من اکنون هستم،حاصلِ گذشته‌ی منه.خشم و کینه و غم و غصه‌ی من.حاصلِ گذشته‌ایه که به من یاد داده کجاها شاد باشم و کجا ها ناراحت.
پس دور بریزید این جمله‌ی "گذشته‌ی هرکسی به خودش مربوطه" و اگه میخواید وارد رابطه بشید باید حتما از گذشته‌ی طرف مقابلتون بدونید.ولی،با این قانون که:قضاوتِ گذشته ممنوع!

پ.ن: اینقدر بدم میاد وقتی یکی اینجوری نصیحت طور حرف میزنه:/

#میرزا_قشمشم
بیشترین زمانِ تنفر از شخصِ خودم رو وقتی دارم که بینِ روزمرگی؛خودم رو گم میکنم.مثلا الآن وقتی به سازم نگاه میکنم خجالت میکشم.چند هفته‌اس دست بهش نزدم.
وقتی به کانالم نگاه میکنم خجالت میکشم.مدت هاست هیچی توش ننوشتم.
تو این جور وقت ها حس میکنم خیلی بیشتر از قبل آماده‌ی مرگم.که مرگِ من،گم شدن بینِ عاداتِ روزانه‌اس.

قلبا میترسم از روزی که "عادت"کُلِ زندگیم رو بگیره.
عادت به عاشق بود.عادت به ساز زدن.عادت به شِر و ور گفتن تو کانال.عادت به درس خوندن

وقتی شما به چیزی عادت میکنی دیگه ازش لذت نمیبری.فقط انجامش میدی که بگذره و تموم بشه!!

لامصب زندگی جوریه که هرچقدرم که تلاش کنی از "روزمرگی"کم کنی.باز دچارِ عادت به همون کاری میشی که یه زمانی وسیله‌ی فرار از روزمرگی بود و خودِ اون کار میشه بخشی از روزمرگیِ ملال آوَرِت!

کاش هیچ وقت به هیچ چیز عادت نمیکردم!

#میرزاقشمشم
نه،به هیچ وجه
نه،اصلا احساس پشیمانی ندارم
چه کارهای خوب خوب برایم انجام شود
چه کار بد،یکی هستند برای من

نه،به هیچ وجه
نه،اصلا احساس پشیمانی ندارم
چیزیست که باید پرداخت شود برای،پاک شدن،فراموش شدن
از گذشته خوشحالم

با تمامی خاطراتم
آتش روشن می کنم
غم هایم،شادی هایم
دیگر به آن ها نیازی ندارم

داستان های عاشقانه ام دور شده اند
و تمامی غم هایم
برای همیشه دور شده اند
دوباره از صفر شروع کردم

نه،به هیچ وجه
نه،اصلا احساس پشیمانی ندارم
چه کارهای خوب خوب برایم انجام شود
چه کار بد،یکی هستند برای من

نه،به هیچ وجه
نه،اصلا احساس پشیمانی ندارم
چرا که زندگیم،لذت هایم
امروز،با تو شروع شده اند

پ.ن:ترجمه موزیک پستِ قبل
پاییزِ این روزها آنقدر چشم نواز است که جزو انگشت‌شمار برهان‌هایی است که میتوان با آن، گواهِ وجودِ خالقی مهربان و هنرمند را داد.
باران‌های گاه و بی گاه بر صحفه‌ی مداد رنگیِ طبیعت،آنقدر ذوقِ کورِ مرا به وجد می‌آورد که در میانِ هزاران سیاهیِ زندگی،نورِ سفیدی از زندگی را بر وجودم میتاباند.

در راهِ بیمارستان که برمیگشتم باران کرانه میکرد.خیابان را به خوبی نمیدیدم.شجریان گذاشتم و آرام،کنارِ اتوبان،به راهِ خود ادامه دادم.

اما نکته‌ی مهم؛بلایی است که با اینستاگرام بر سرِ ذهن من امده است.حقیقتش را بخواهید من نمیدانستم با حالِ خوبم در آن لحظه چه کار کنم!!
تنها راهکاری که آن لحظه ذهنم ارائه میداد استوری گرفتن و انتشار آن بود!!
احمقانه‌است!
من نمیدانم مردمِ قدیم که اینستاگرام نداشتند،چگونه از باران لذت میبردند!چگونه از طراوتِ بعد از طوفان کیف میکردند!؟
یا که اصلا دوربینی نبود،چگونه از درختِ تنومندِ وسطِ بیابان که همچون عروسی عریان، میانِ برگ هایش میرقصد حض میبردند!؟
چه بر سرِ من آورده این تکنولوژی که تنها راهِ لذت بردن از زیباترین هارمونیِ طبیعت را فقط"استوری"کردنش میدانم!!
اصلا سوال بنیادین تر،چرا باید حسم را به کسی انتقال دهم؟چرا خودم در آن لحظه سرشار از آن میِ ناب نشوم!؟
بگذریم
گوشی را در آوردم که عکسی بگیرم،منصرف شدم.نه عکسِ من اهمیتی برای احدی دارد و نه سرِ سوزنی حسم را میتوانم به کسی انتقال دهم!
چ احمقانه!


#میرزاقشمشم
پاییز فارغ از رنگِ درخت‌ها و بارونِ زیباش،آسمونِ قرمزِ ابریِش اونقدر شکوهمنده که بوی فورانِ سروتونین رو میتونم تو مغزم حس کنم:)

#میرزاقشمشم
‌‌‎"سنَحیا بعد کُرباتنا ربیعا، کاننا لم نذق بالأمس مُراً"
پس از اندوه‌های‌مان همچون بهار زنده خواهیم شد، انگار که هرگز مزه‌ی تلخی را نچشیدیم!
ساعت ۳ و ۱۲ دقیقه است و من همچنین بیدارم.هواشناسی میگه فردا خبری از بارون و ابرهای گرفته نیست.
ولی از پنجره که میبینم، آسمون همچنان قرمزه.امیدوارم برای فردا به هواشناسی نشون بده که اینجا رئیس کیه!
هرچی بزرگتر میشم،متوجه میشم که بیشتر دارم شبیه بابام میشم،یه زمانی از گرما فراری بودم.و همش دمِ پنجره میخوابیدم.اما امشب که مهمون داشتم،متوحه شدم چقدر خونه رو بدونِ اینکه متوجه بشم گرم میکنم.دقیقا مثل بابام.
احساس میکنم هرچی سگ دو بزنیم،تهش ژنتیکه که با نیشخند و سیگارِ گوشه‌ی لب به ما میخنده که چ احمقانه برای تغییر چیزی نباش میکنی که دست تو نیست!

دیر وقته و فردا ۸ باید بیمارستان باشم.
بهرحال به قولِ یاسمن احتمالا فردا روزِ بهتریه!

کاش فردا،مثل این دو روز،با صدایِ نمِ بارون،تو اتاقِ تاریک از سایه‌ی ابرهای سیاه،بیدار شم.


#میرزاقشمشم