کاش بهش بگم لازم نیست برای چار کلمه درس هفت جد و ابادشو ناقص کنه!!!
پ.ن: همهی این ماجرا ها در یک هفته رخ داده:))
#ماجراهای_من_و_شاگردام
پ.ن: همهی این ماجرا ها در یک هفته رخ داده:))
#ماجراهای_من_و_شاگردام
صد سال گذشت و قرن داره نفسهای آخرش رو میکشه. دارم فکر میکنم آخرین روز های قرنِ قبل؛ کیا به اتفاقات قرن بعد فکر میکردن!
شاید براتعلی،پسر آقا محمد رنگرَز،دقیقا صد سال پیش همین موقعها، تو تاریکی به دیوارِ خونهی آ میرزا قلیِ خطاط تکیه داده و منتظر ماهدخته که از خونه بیاد بیرون و بره سقا خونه یه مشک آب برداره.و همین قدر ساده و احمقانه قرن رو تموم کرده.
امروز که تلویزیون شبکه ۴ از اتفاقات کهکشان در قرن پیش رو میگفت؛خیلی ناراحت بودم که من نیستم تشکیل ابرنواختر بعدی رو ببینم و حیف که چقدر من، زندگیم،و همهی اونچه به عنوان دغدغه میدونمش حقیر و بیارزش هستن که صدسال دیگه هیچ اثری ازشون نمیمونه.
کی باورش میشه که توصد سال این همه ماجرا افتاده باشه!کی باورش میشه که براتعلی نه میدونست لامپ چیه!نه میدونست ماشین چیه!نه میدونست موبایل چیه! و فقط و فقط ماهدخت رو میشناخت و ابروهای کمونی اش که بلکه بیاد و چشمکی بهش بزنه.
ترسناک تر از فکرِ براتعلی؛ فکر به پسریه که دقیقه صد سال دیگه منتظر تموم شدن این قرنه!
یعنی چی تو فکرشه!؟
چه لباسی تنشه؟
سوار چه ماشینیه(یا هرچیز دیگه ایه)
اصلا رو کرهی زمینه!؟
پوف!!
#میرزا_قشمشم
شاید براتعلی،پسر آقا محمد رنگرَز،دقیقا صد سال پیش همین موقعها، تو تاریکی به دیوارِ خونهی آ میرزا قلیِ خطاط تکیه داده و منتظر ماهدخته که از خونه بیاد بیرون و بره سقا خونه یه مشک آب برداره.و همین قدر ساده و احمقانه قرن رو تموم کرده.
امروز که تلویزیون شبکه ۴ از اتفاقات کهکشان در قرن پیش رو میگفت؛خیلی ناراحت بودم که من نیستم تشکیل ابرنواختر بعدی رو ببینم و حیف که چقدر من، زندگیم،و همهی اونچه به عنوان دغدغه میدونمش حقیر و بیارزش هستن که صدسال دیگه هیچ اثری ازشون نمیمونه.
کی باورش میشه که توصد سال این همه ماجرا افتاده باشه!کی باورش میشه که براتعلی نه میدونست لامپ چیه!نه میدونست ماشین چیه!نه میدونست موبایل چیه! و فقط و فقط ماهدخت رو میشناخت و ابروهای کمونی اش که بلکه بیاد و چشمکی بهش بزنه.
ترسناک تر از فکرِ براتعلی؛ فکر به پسریه که دقیقه صد سال دیگه منتظر تموم شدن این قرنه!
یعنی چی تو فکرشه!؟
چه لباسی تنشه؟
سوار چه ماشینیه(یا هرچیز دیگه ایه)
اصلا رو کرهی زمینه!؟
پوف!!
#میرزا_قشمشم
واق واق سگ بی صاحاب فقط احسان علیخانی دم سال نو!
امیدهای الکی به مردم و لاف پوشانی کل بدبختی های ما با دعوت از اهل سیستانِ مادرمرده که این روزها به نماد بدبختی وبیچارگی تبدیل شدهاند و ماسمالی تمام کم و کاست ها با جملهی «ولی مردم سیستان خیلی خونگرم و مهربونن».
فارغ ازینکه خونگرم و مهربون بودن نه نان میشود و نه آب! وچه بسا ترجیح مردمِ به زعم علیخانی خونگرمِ سیستان به درّدندهی سیر بودن است !تا خونگرمِ گرسنه!!
بهرحال با نهایت ادا و اطوار جلوی ۷۰ میلیون مخاطب مدام در حال نصیحت کردن و نالیدن از حجم کار فراوانِ آخر سال، که «ای ایهالناس من و تیمَم و دوروزه بخاطر مخاطب نخوابیدیم» واقعا ملغمهای از ریاکاری و حماقت به بار می آورد که مخاطب را تا مرز تهوع پیش میبرد.
جناب علیخانی نمیداند که در همین چند روز زندگی سخت و پر کارشان خیلی از پزشکان و سایر شغلهای حیاتی با حقوقی یک صدمِ ایشان درحال خدمت رسانیِ بدون منت هستند اما برخلاف ایشان هرچند دقیقه یکبار منت نخوابیدن (بخوانید نخوابیدن ِ چند میلیاردی)را بر فرق سر مخاطب نمیکوبند.
در تک تک واژههای احسان علیخانی نصیحت و نگاه از بالا به پایین حس میکنم. پولدار بی دردی که مدام مردم زخم دیدهی بینوا را به بردباری دعوت میکند.و با شوخی های خنکِ احمقانه با دوستانِ بازیگرِ خنک تر از خودش سعی در متفاوت کردن اجرای دم سال نو با ماهعسل را دارد!
صد البت تنفر من نه بخاطر پولداری علیخانی است که در دنیای سرمایه داری،پول نتیجهی زرنگی و هوش (نه زحمت و تلاش)است. بلکه تنفر من از ایشان از آنجایی منشا میگیرد که در تلاش است خود را انسانی دردمند و همرنگ با جامعه نشان دهد که میتواند راه به راه مردم نصیحت کند!
#میرزا_قشمشم
امیدهای الکی به مردم و لاف پوشانی کل بدبختی های ما با دعوت از اهل سیستانِ مادرمرده که این روزها به نماد بدبختی وبیچارگی تبدیل شدهاند و ماسمالی تمام کم و کاست ها با جملهی «ولی مردم سیستان خیلی خونگرم و مهربونن».
فارغ ازینکه خونگرم و مهربون بودن نه نان میشود و نه آب! وچه بسا ترجیح مردمِ به زعم علیخانی خونگرمِ سیستان به درّدندهی سیر بودن است !تا خونگرمِ گرسنه!!
بهرحال با نهایت ادا و اطوار جلوی ۷۰ میلیون مخاطب مدام در حال نصیحت کردن و نالیدن از حجم کار فراوانِ آخر سال، که «ای ایهالناس من و تیمَم و دوروزه بخاطر مخاطب نخوابیدیم» واقعا ملغمهای از ریاکاری و حماقت به بار می آورد که مخاطب را تا مرز تهوع پیش میبرد.
جناب علیخانی نمیداند که در همین چند روز زندگی سخت و پر کارشان خیلی از پزشکان و سایر شغلهای حیاتی با حقوقی یک صدمِ ایشان درحال خدمت رسانیِ بدون منت هستند اما برخلاف ایشان هرچند دقیقه یکبار منت نخوابیدن (بخوانید نخوابیدن ِ چند میلیاردی)را بر فرق سر مخاطب نمیکوبند.
در تک تک واژههای احسان علیخانی نصیحت و نگاه از بالا به پایین حس میکنم. پولدار بی دردی که مدام مردم زخم دیدهی بینوا را به بردباری دعوت میکند.و با شوخی های خنکِ احمقانه با دوستانِ بازیگرِ خنک تر از خودش سعی در متفاوت کردن اجرای دم سال نو با ماهعسل را دارد!
صد البت تنفر من نه بخاطر پولداری علیخانی است که در دنیای سرمایه داری،پول نتیجهی زرنگی و هوش (نه زحمت و تلاش)است. بلکه تنفر من از ایشان از آنجایی منشا میگیرد که در تلاش است خود را انسانی دردمند و همرنگ با جامعه نشان دهد که میتواند راه به راه مردم نصیحت کند!
#میرزا_قشمشم
1400
Mohsen Namjoo
«۱۴۰۰»: قطعهی چهارم از آلبوم «با صدهزار»؛ اثر محسن نامجو
موسیقی: محسن نامجو
کلام: دعای تحویلِ سال، محسن نامجو
@m_m_s_k
موسیقی: محسن نامجو
کلام: دعای تحویلِ سال، محسن نامجو
@m_m_s_k
مثلِ ماهیِ سیاهِ کوچولو
Mohsen Namjoo – 1400
:))))))))))))))))))))))))
دیروز مامانم رفت که موهاش رو رنگ کنه و منم به شوخی گفتم میخوام رنگ کنم.یه کم نگام کرد و گفت هیچی دیگه همینو کم داریم. برو رنگ کن.اصلا میخوای یاسی کن که رنگ ساله!!
قبلا که میگفتم میخوام موهامو بلند کنم خیلی توجه نمی کرد.چون با خودش میگفت نه بابا شوخی میکنه ولی ازون موقع که بلندشون کردم هرچی میگم(حتی خیلی دور از ذهن) رو باور میکنه.بهرحال میخواستم اینو بگم که مامانم میگه اگه موهام سفید نمیشد اصلا رنگش نمیکردم.رنگ فقط مو رو خراب میکنه! ازون ور بابام همیشه میگه که نه،این موهای سفیدی که من دارم نشون دهنده تجربه است و به قول رهی معیری (موی سپید را فلکم رایگان نداد/ این رشته را به نقد جوانی خریدهام ...!).آخه عموی بزرگم همیشه موهاشو سیاه میکنه که سفیدا بیرون نباشه. همیشه هم دوست داره خودشو جوون تر نشون بده، برخلاف بابام.
راستش رو بخواید یکی از ناراحت کننده ترین اتفاقات زندگیم پیر شدنِ پدر و مادرمه! به اندازه دونه دونهی تار موهای سفیدشون غصه میخورم و افسوس میخورم از روزگاری که من بچه بودم و خیلی انرژی میذاشتن برام.
بابام ۲۶ سالش بود که من به دنیا اومدم، خیلی باهام کار میکرد.هرشب کتابهای عبدولی میخوند برام تا من حفظ کنم.گِلِ مجسمه سازی میخرید و کلی باهم کار میکردیم. نقاشی ها و مداد رنگی ها هم بماند که پای ثابت زندگی مون بود.انواع کلاس های هنری و...
امشب که خونهی ننه بودیم با دیدن برچسب های روی یخچالش پرت شدم به بیست سال پیش. اون زمان که ما با ننه زندگی میکردیم و من خیلی بچه بودم . مامان بابام که از مدرسه میومدن برام ازین بیسکویت حیوونی ها میخریدن که شکل حیوانات مختلفه بودن. هر جعبهاش هم یه برچسبِ طرح کارتون های مختلف توش بود که میزدیم به یخچال.
حس خوبی بود وقتی ردیف اول رو تموم کردیم. یادمه قول دادن که چند ردیف رو پر کنیم ولی دیگه خونه خریدیم و جا به جا شدیم!
یادش بخیر
#میرزا_قشمشم
قبلا که میگفتم میخوام موهامو بلند کنم خیلی توجه نمی کرد.چون با خودش میگفت نه بابا شوخی میکنه ولی ازون موقع که بلندشون کردم هرچی میگم(حتی خیلی دور از ذهن) رو باور میکنه.بهرحال میخواستم اینو بگم که مامانم میگه اگه موهام سفید نمیشد اصلا رنگش نمیکردم.رنگ فقط مو رو خراب میکنه! ازون ور بابام همیشه میگه که نه،این موهای سفیدی که من دارم نشون دهنده تجربه است و به قول رهی معیری (موی سپید را فلکم رایگان نداد/ این رشته را به نقد جوانی خریدهام ...!).آخه عموی بزرگم همیشه موهاشو سیاه میکنه که سفیدا بیرون نباشه. همیشه هم دوست داره خودشو جوون تر نشون بده، برخلاف بابام.
راستش رو بخواید یکی از ناراحت کننده ترین اتفاقات زندگیم پیر شدنِ پدر و مادرمه! به اندازه دونه دونهی تار موهای سفیدشون غصه میخورم و افسوس میخورم از روزگاری که من بچه بودم و خیلی انرژی میذاشتن برام.
بابام ۲۶ سالش بود که من به دنیا اومدم، خیلی باهام کار میکرد.هرشب کتابهای عبدولی میخوند برام تا من حفظ کنم.گِلِ مجسمه سازی میخرید و کلی باهم کار میکردیم. نقاشی ها و مداد رنگی ها هم بماند که پای ثابت زندگی مون بود.انواع کلاس های هنری و...
امشب که خونهی ننه بودیم با دیدن برچسب های روی یخچالش پرت شدم به بیست سال پیش. اون زمان که ما با ننه زندگی میکردیم و من خیلی بچه بودم . مامان بابام که از مدرسه میومدن برام ازین بیسکویت حیوونی ها میخریدن که شکل حیوانات مختلفه بودن. هر جعبهاش هم یه برچسبِ طرح کارتون های مختلف توش بود که میزدیم به یخچال.
حس خوبی بود وقتی ردیف اول رو تموم کردیم. یادمه قول دادن که چند ردیف رو پر کنیم ولی دیگه خونه خریدیم و جا به جا شدیم!
یادش بخیر
#میرزا_قشمشم
اعتراف میکنم اونقدر فیلم های کیارستمی حالمو خوب میکنه که همش با خودم میگم چرا من زودتر این بشر رو نشناختم.
«کلوز آپ»اش خیلی متفاوت بود.چند دقیقهی آخر فیلم واقعا زیبا بود. بازیگر هایی که هیچ کدوم بازیگر نیستن و دارن نقش خودشون رو بازی میکنن خیلی به دل می نشست.این ویژگی فیلم کیارستمی که از آدم های معمولی بازی میگیره رو خیلی دوست دارم. به من حس صمیمیت میده.چند روز پیش «باد ما را خواهد برد ...» رو میدیدم تو تک تک صحنه هاش خودم و روحیاتم رو حس میکردم.
واقعا حیف که دیر به دنیا اومدم.کاش همون روزگار میومدم که سینما فیلم کیارستمی رو اکران میکرد و سالن ها کنسرت شجریان رو تبلیغ میکردن.
قلبا حسرت زندگی توی حداقل ۳۰ سال قبل رو میخورم
#میرزا_قشمشم
«کلوز آپ»اش خیلی متفاوت بود.چند دقیقهی آخر فیلم واقعا زیبا بود. بازیگر هایی که هیچ کدوم بازیگر نیستن و دارن نقش خودشون رو بازی میکنن خیلی به دل می نشست.این ویژگی فیلم کیارستمی که از آدم های معمولی بازی میگیره رو خیلی دوست دارم. به من حس صمیمیت میده.چند روز پیش «باد ما را خواهد برد ...» رو میدیدم تو تک تک صحنه هاش خودم و روحیاتم رو حس میکردم.
واقعا حیف که دیر به دنیا اومدم.کاش همون روزگار میومدم که سینما فیلم کیارستمی رو اکران میکرد و سالن ها کنسرت شجریان رو تبلیغ میکردن.
قلبا حسرت زندگی توی حداقل ۳۰ سال قبل رو میخورم
#میرزا_قشمشم
مثلِ ماهیِ سیاهِ کوچولو
اعتراف میکنم اونقدر فیلم های کیارستمی حالمو خوب میکنه که همش با خودم میگم چرا من زودتر این بشر رو نشناختم. «کلوز آپ»اش خیلی متفاوت بود.چند دقیقهی آخر فیلم واقعا زیبا بود. بازیگر هایی که هیچ کدوم بازیگر نیستن و دارن نقش خودشون رو بازی میکنن خیلی به دل می…
خیلی حس خوبیه که با جا گذاشتن یه اثر ماندگار از خودت،تا ابد مرگ رو به سخره بگیری.
خوشبحال هنرمندا!
خوشبحال هنرمندا!
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
اگر دستم رسد بر چرخ گردون
از او پرسم که این چون است و آن چون
یکی را میدهی صد ناز و نعمت
یکی را نان جو آلوده در خون...
#باباطاهر
از او پرسم که این چون است و آن چون
یکی را میدهی صد ناز و نعمت
یکی را نان جو آلوده در خون...
#باباطاهر
رفتیم خونه پدربزرگم،پیر شده،خیلی کم اینجا ازش حرف زدم.پدر و مادرِ مادرم هر دو زنده ان ولی خیلی پیر شدن.کمتر به دیدارشون میرم.اما ننه(مادرِ پدرم) رو بیشتر دوست دارم و حس مادرانهی بیشتری بهش دارم.باباحاجی(پدر مادرم) و دایه (مادر مادر) تنها زندگی میکنن ولی مامان اینام نوبتی میرن پیششون و ازشون مراقبت میکنن.
پیر شدن بخشی از زندگی همه ماست ولی من از پیر شدن پدر و مادرم بیشتر از پیر شدن خودم میترسم.احساس میکنم خیلی بی انصافیه که رها شون کنم تو پیری و از طرفی فکرِ«فدا کردن» زندگی برای پدر و مادر رو به صورت ارزش توی جامعهای اطرافم میبینم.فدا کردن زندگی واقعا احمقانه است چ برای پدر و مادر چه برای فرزند ولی وقتی مادرم گاها به خاطر من کاری میکنه و من مخالفت میکنم باهاش.همیشه میگه«هنوز بچه دار نشدی که درک کنی».
دوران راهنمایی یه معلم ریاضی جوون داشتیم که برای من نماد باکلاسی و مدرن بودن بود.این آدم وقتی زن گرفت کنار پدر و مادرش تو همین شهر موند.یه شهر کوچیک. یه شهری که حتی سینما هم نداره! عملا جای تفریحی بزرگی نداره و تنها دلخوشیِ آدم ها اینجا همون دید و بازدید های شبانه است.
اون زمان فکر میکردم آدم متفاوتی ام و میخوام دنیا رو نجات بدم.مدام تو فکرم میگفتم که «هه فلانی(معلم ریاضی ام) چه احمقه که تو این شهر مونده.برو یه شهر دیگه.مهاجرت کن.اینجا چی داره مگه».
اون زمان خیلی بچه بودم ولی الان...
پ.ن: نمیخوام خیلی سرتون رو درد بیارم.بقیه حرفا رو فردا شب میگم.
شبتون بخیر
#میرزا_قشمشم
پیر شدن بخشی از زندگی همه ماست ولی من از پیر شدن پدر و مادرم بیشتر از پیر شدن خودم میترسم.احساس میکنم خیلی بی انصافیه که رها شون کنم تو پیری و از طرفی فکرِ«فدا کردن» زندگی برای پدر و مادر رو به صورت ارزش توی جامعهای اطرافم میبینم.فدا کردن زندگی واقعا احمقانه است چ برای پدر و مادر چه برای فرزند ولی وقتی مادرم گاها به خاطر من کاری میکنه و من مخالفت میکنم باهاش.همیشه میگه«هنوز بچه دار نشدی که درک کنی».
دوران راهنمایی یه معلم ریاضی جوون داشتیم که برای من نماد باکلاسی و مدرن بودن بود.این آدم وقتی زن گرفت کنار پدر و مادرش تو همین شهر موند.یه شهر کوچیک. یه شهری که حتی سینما هم نداره! عملا جای تفریحی بزرگی نداره و تنها دلخوشیِ آدم ها اینجا همون دید و بازدید های شبانه است.
اون زمان فکر میکردم آدم متفاوتی ام و میخوام دنیا رو نجات بدم.مدام تو فکرم میگفتم که «هه فلانی(معلم ریاضی ام) چه احمقه که تو این شهر مونده.برو یه شهر دیگه.مهاجرت کن.اینجا چی داره مگه».
اون زمان خیلی بچه بودم ولی الان...
پ.ن: نمیخوام خیلی سرتون رو درد بیارم.بقیه حرفا رو فردا شب میگم.
شبتون بخیر
#میرزا_قشمشم
آره داشتم میگفتم
معلم ریاضی باکلاس راهنمایی زن گرفت و کنار خانواده موند.تو همین شهر کوچیک.و من همش با خودم میگفتم که چه کار احمقانه ای.ول کن و برو .اینجا چی داره مگه!
گذشت ازون دوران و الان سینای ۲۵ ساله داره باهاتون صحبت میکنه.این سینا،تازه متوجه شده که شادی واقعی آدم ها فقط توی جدا شدن و شهرهای کول و خفن زندگی کردن نیست.و بودن کنار کسایی که دوستشون داری و دلگرمیِِ زندگیشونی میتونه بزرگترین شادی ممکن باشه.فکرهای اون موقعام در مورد معلم ریاضی خیلی خام بود و الان بهتر سر و ته زندگی رو میفهمم.بیشتر فهمیدم یه نقطهی کوچیکِ وسطِ یه دنیا سیاهی ام که بودن و نبودنش هیچی رو عوض نمیکنه!
با وجود همه این ها دوست دارم یه روزی برم و زندگی خودم رو یه گوشه از دنیا بسازم.ولی باز هم فکر به رفتن قلبم رو از ندیدنِ خانواده ام مچاله میکنه.
چیه این زندگی
همش رنج و همش درد
#میرزا_قشمشم
معلم ریاضی باکلاس راهنمایی زن گرفت و کنار خانواده موند.تو همین شهر کوچیک.و من همش با خودم میگفتم که چه کار احمقانه ای.ول کن و برو .اینجا چی داره مگه!
گذشت ازون دوران و الان سینای ۲۵ ساله داره باهاتون صحبت میکنه.این سینا،تازه متوجه شده که شادی واقعی آدم ها فقط توی جدا شدن و شهرهای کول و خفن زندگی کردن نیست.و بودن کنار کسایی که دوستشون داری و دلگرمیِِ زندگیشونی میتونه بزرگترین شادی ممکن باشه.فکرهای اون موقعام در مورد معلم ریاضی خیلی خام بود و الان بهتر سر و ته زندگی رو میفهمم.بیشتر فهمیدم یه نقطهی کوچیکِ وسطِ یه دنیا سیاهی ام که بودن و نبودنش هیچی رو عوض نمیکنه!
با وجود همه این ها دوست دارم یه روزی برم و زندگی خودم رو یه گوشه از دنیا بسازم.ولی باز هم فکر به رفتن قلبم رو از ندیدنِ خانواده ام مچاله میکنه.
چیه این زندگی
همش رنج و همش درد
#میرزا_قشمشم
Audio
+داداش سینا
-بله؟؟
+شعر جدید یاد گرفتم ^___^
-آخی جدی؟افرین آفرین چقدر تو پسر زرنگی هستی آخه[در فکرش : حتما شعر حافظ کتابشون رو که دیروز میخوند رو حفظ کرده]
+آره خیلی تمرین کردم😊
-خب بخونش برام بببینم^^
+باشه....:
-بله؟؟
+شعر جدید یاد گرفتم ^___^
-آخی جدی؟افرین آفرین چقدر تو پسر زرنگی هستی آخه[در فکرش : حتما شعر حافظ کتابشون رو که دیروز میخوند رو حفظ کرده]
+آره خیلی تمرین کردم😊
-خب بخونش برام بببینم^^
+باشه....:
جدیدا دارم به این فکر میکنم که توی فرهنگ ما چقدر زن بودن سخته و مسیولیت داره.تو یه مهمونی ساده بیشتر کار ها رو خانوم ها انجام میدن و مردها صرفا کمک میکنن(اون هم به چشم لطف کردن!)
صد البت از حق نگذریم پدرم جزو معدود آدم هاییه که خیلی به مادرم کمک میکنه.درست کردن سالاد و دسر و جمع کردن سفره همیشه تو خونه ما کار پدرم بوده ولی با وجود همهی کمک های پدرم،سختی و استرس مهمونی رو دوش مادرمه.
راستش رو بخواید وقتی مهمون میاد همش برای خودم حس گناه و خجالت دارم.که من نشستم و مادرم داره کار میکنه.بارها شده تو جمع شلوغی حتی خواستم ظرف بشورم ولی چون توی آشپزخونه پر از خانوم بوده حس بدی گرفتم و بیخیال شدم.
داستان مفصلی داره کار کردن خانوم و آقا تو خونه چون ممکنه تو خونه ای خانوم خونه دار باشه و مرد تا شب کار کنه خب طبیعتاً تو همچین فضایی وظیفه ی زن اینه که بیشتر کار کنه.
ولی تو خونهی ما،و برای شخص خودم، خیلی دوست دارم تو مهمونی ها و کلا همه جا من به عنوان «وظیفه» کارها رو انجام بدم نه صرفا لطف.
تهشم بقیه بگن که: خوبه سینا کار میکنه کمک میکنه!
خب سینا وظیفهشه! کار خاصی که نکرده:)))
#میرزا_قشمشم
صد البت از حق نگذریم پدرم جزو معدود آدم هاییه که خیلی به مادرم کمک میکنه.درست کردن سالاد و دسر و جمع کردن سفره همیشه تو خونه ما کار پدرم بوده ولی با وجود همهی کمک های پدرم،سختی و استرس مهمونی رو دوش مادرمه.
راستش رو بخواید وقتی مهمون میاد همش برای خودم حس گناه و خجالت دارم.که من نشستم و مادرم داره کار میکنه.بارها شده تو جمع شلوغی حتی خواستم ظرف بشورم ولی چون توی آشپزخونه پر از خانوم بوده حس بدی گرفتم و بیخیال شدم.
داستان مفصلی داره کار کردن خانوم و آقا تو خونه چون ممکنه تو خونه ای خانوم خونه دار باشه و مرد تا شب کار کنه خب طبیعتاً تو همچین فضایی وظیفه ی زن اینه که بیشتر کار کنه.
ولی تو خونهی ما،و برای شخص خودم، خیلی دوست دارم تو مهمونی ها و کلا همه جا من به عنوان «وظیفه» کارها رو انجام بدم نه صرفا لطف.
تهشم بقیه بگن که: خوبه سینا کار میکنه کمک میکنه!
خب سینا وظیفهشه! کار خاصی که نکرده:)))
#میرزا_قشمشم
حالا امشب خونه دایی دعوتیم
یه ساله کلا فامیل رو ندیدم
ولی تو یه هفته گذشته تقریبا هرشب دارم میبینمشون:/
خب همین کارا رو میکنید میرم تا یه سال دیگه
یه ساله کلا فامیل رو ندیدم
ولی تو یه هفته گذشته تقریبا هرشب دارم میبینمشون:/
خب همین کارا رو میکنید میرم تا یه سال دیگه
تِمِ زندگیِ خانواده مادریام همیشه این بوده که: خب که چی!؟
طبیعیه که من هم ازین گزاره بی تاثیر نباشم و آلارمِ « خب که چی! »ی مغزم همیشه فعال باشه. بعد هر نوشتنی.بیدار شدنی.موفقیتی، تهِ فکرم فقط یه جمله داره : خب، حالا که چی !؟
یادم نیست آخرین پیام اینجا دقیقا مال کِیه.اگه اشتباه نکنم مال عید سال گذشته است که خونه داییم دعوت بودیم، ولی یادمه وقتی، تو راهِ برگشت،داشتم پیامهای کانال رو میخوندم،بازم آلارمِ «خب...»فعال شد و تصمیم گرفتم برای همیشه جلوی این زمزمهی فکری سپر بندازم و بیخیال کانال بشم.
کل این مدت،کانال،بالای تلگرامم پین بود و هروقت چشمم بهش میافتاد حس پدرِ دیوثی رو داشتم که بچهی کوچیکش رو تو جوب ول کرده ولی از طرفی قدرت برگردوندنش رو نداره.
خلاصه که گذشت و تصمیم گرفتم بازم اینجا باشم.
در جواب همهی خب که چی های مغزم هم باید بگم که:
فقط چون دلم میخواد!
همین
#میرزا_قشمشم
طبیعیه که من هم ازین گزاره بی تاثیر نباشم و آلارمِ « خب که چی! »ی مغزم همیشه فعال باشه. بعد هر نوشتنی.بیدار شدنی.موفقیتی، تهِ فکرم فقط یه جمله داره : خب، حالا که چی !؟
یادم نیست آخرین پیام اینجا دقیقا مال کِیه.اگه اشتباه نکنم مال عید سال گذشته است که خونه داییم دعوت بودیم، ولی یادمه وقتی، تو راهِ برگشت،داشتم پیامهای کانال رو میخوندم،بازم آلارمِ «خب...»فعال شد و تصمیم گرفتم برای همیشه جلوی این زمزمهی فکری سپر بندازم و بیخیال کانال بشم.
کل این مدت،کانال،بالای تلگرامم پین بود و هروقت چشمم بهش میافتاد حس پدرِ دیوثی رو داشتم که بچهی کوچیکش رو تو جوب ول کرده ولی از طرفی قدرت برگردوندنش رو نداره.
خلاصه که گذشت و تصمیم گرفتم بازم اینجا باشم.
در جواب همهی خب که چی های مغزم هم باید بگم که:
فقط چون دلم میخواد!
همین
#میرزا_قشمشم