ناخواسته بر
من پیله تنیدیتا دل به تو بستم ز دلم ساده بریدی
بزرگ میشوی و اقیانوس
آنقدر عمق میگیردکه دیگروزش هیچانسانی آن را به تلاطم نمیاندازد
بعد من چند نفر
خدا میداند...آنقدر هست که دیگر همه را یادش نیست
دردبـه استخوانهای ما رسیده است
اما بـه قصهی
عادت داریم
گويند
كه بگو دردِ خود، امادردىكه گذشته است ز درمانبه كه گويم
یک روز همه چیز درست میشودفقط
در آن روز هنوز ذوق و رمقی باقی مانده باشد
وعدهٔ وصل به فردا دهی و میدانیهر که امروز تو را
به فردا نرسد
تو خود
خود باش طلسم کار را بشکن.