پــارالـیــَن.
سریال Fallout رو هم ببینید، ساختهی جاناتان نولانه و بهشدت جذابه! یه فضای پساآخرالزمانی رو به تصویر میکشه که انسانها و طبیعتِ وحشی چطور خودشون رو با آخرالزمان وفق دادن.
من اول ژانویه ۱۹۶۸ در قالب انسانی با جنسیت مرد به دنیا آمدم. از سیر تا پیاز ۱۹۶۸ را به یاد دارم. اما هیچچیز از سالیکه اکنون در آن هستیم به یاد ندارم، حتی نمیدانم چه سالیاست.
من همیشه درحال متولد شدنم. حتی شروع عصر یخبندان و پایان جنگ سرد را هم به یاد دارم. صحنهی انقراض دایناسورها(در هر دو دوره) یکی از رقتانگیزترین اتفاقهاییاست که دیدهام.
من هنوز به دنیا نیامدهام. در آستانهی به دنیا آمدنم. منفیِ هفت ماهماست. نمیدانم درون رحم، زمان منفی را چگونه محاسبه میکنند.
—فیزیکِ اندوه؛ گئورگی گاسپادینف.
من همیشه درحال متولد شدنم. حتی شروع عصر یخبندان و پایان جنگ سرد را هم به یاد دارم. صحنهی انقراض دایناسورها(در هر دو دوره) یکی از رقتانگیزترین اتفاقهاییاست که دیدهام.
من هنوز به دنیا نیامدهام. در آستانهی به دنیا آمدنم. منفیِ هفت ماهماست. نمیدانم درون رحم، زمان منفی را چگونه محاسبه میکنند.
—فیزیکِ اندوه؛ گئورگی گاسپادینف.
Behind the Blood
Katatonia
𖤐 You're a torch to the temple of depression, saturnalian curse
these are my heaving words.
these are my heaving words.
کاملترین و باشکوهترین رقصم را برای تو نگه میدارم.
برای توییکه ایستاده بالای سرِ غم من، با لبِ خندان رقصیدی.
زیباترین رقصم را برای گورستانهاییکه به وقت طلوع خورشید با اجسادتان پر میشود، نگه میدارم.
برای توییکه ایستاده بالای سرِ غم من، با لبِ خندان رقصیدی.
زیباترین رقصم را برای گورستانهاییکه به وقت طلوع خورشید با اجسادتان پر میشود، نگه میدارم.
«شما حق ندارید کسی را در هوای سرد لخت کنید! اینکار برخلاف مادهی نُه قانون جزاست.» آنها میدانستند که چه میکنند و از مادهی نُه هم خبر داشتند. تنها این همبندیِ تازه وارد از خیلی چیزها خبر نداشت. ناخدا ادامه داد:«شما مردم شوروی نیستید، کمونیست نیستید!»
ولکووی خودش را از تکو تا نینداخت، اما صورتش از خشم سیاه شده بود و صدای غرش او شنیده شد که گفت:«ده روز حبس مجرد!»
صبح کسی را بازداشت نمیکردند، چرا که اینکار بهبهای یکروز کار زندانی برای آنها تمام میشد. میگذاشتند یکروز تمام را جان بکند، آنوقت شب او را به مجردی میانداختند.
—یکروز از زندگی ایوان دنیسوویچ.
ولکووی خودش را از تکو تا نینداخت، اما صورتش از خشم سیاه شده بود و صدای غرش او شنیده شد که گفت:«ده روز حبس مجرد!»
صبح کسی را بازداشت نمیکردند، چرا که اینکار بهبهای یکروز کار زندانی برای آنها تمام میشد. میگذاشتند یکروز تمام را جان بکند، آنوقت شب او را به مجردی میانداختند.
—یکروز از زندگی ایوان دنیسوویچ.
اگر موفق شدید که خود را به یاد بیاورید، اگر موفق شدید که میان خودتان و آن چیزیکه غلیان خشم، شهوت یا ولع شماست تمایز قائل شوید، آنگاه خویشتن را درخواهید یافت. —کارل گوستاو یونگ.
یکسری چیزها بدیهیه، انگار از نقطهی اول هیچ انتظاری برای ثابت شدن خیلی چیزها نداشتی.
پــارالـیــَن.
یکسری چیزها بدیهیه، انگار از نقطهی اول هیچ انتظاری برای ثابت شدن خیلی چیزها نداشتی.
ابداً ناراحت کننده و دردناک نیست وقتی یادمیگیری سطح انتظارت از آدمها صفره و درمقابل انتظار از خودت بالای صد؛ اونها در حق خودشون هم کارهای خوبی رو انجام نمیدن بهپای چی توقعت رو میسوزونی؟!
تجربهی شیرینی از سالهای زیادیهکه بهت یاد میده، زمانی برای تاسف خوردن بهخاطر حرفهای بیهوده و افکار دیگران نسبت به خودت نداری در ازاش همون زمان رو باید برای چیزهاییکه حس خوبی درونت بهوجود میارن بذاری.
تجربهی شیرینی از سالهای زیادیهکه بهت یاد میده، زمانی برای تاسف خوردن بهخاطر حرفهای بیهوده و افکار دیگران نسبت به خودت نداری در ازاش همون زمان رو باید برای چیزهاییکه حس خوبی درونت بهوجود میارن بذاری.