داستانکده 🔞
1.58K subscribers
1.45K photos
240 videos
20 links
💋زنانی که داستانهای عشقی می خوانند دو برابر دیگر زنها س،،ک،،س دارند


👌با افزایش علم و آگاهی لذت بیشتری از روابط ببریم

🆔 @kissuo 💑
Download Telegram
#سیاست_های_رفتاری

هیچگاه به خاطر چند خطای کوچک
یک رابطه حقیقی را ترک نکنید
هیچکس بی عیب نیست
هیچکس به طور کامل درست
نمی گوید
و در انتها مهربانی از همه چیز برتر است.
🆔 @kissuo 💑
من شهابم اون موقه 16 سالم بود
دو تا خواهر دارم که سناشون از من خیلی بیشتره یکی28 اون یکی 30 ماندانا و شیما هست اسمشون
بزرگه ماندانا ازذواج کرده شیما تو خونه بود زیاد باهم تنها بودیم من زیاد تو خط س.ک.س نبودم
ولی سینه هاش و خیلی دوست داشتم
شبا کرستشو در میوورد میزاشت زیره بالشش
من یه ساعت جلو تر خودم و میزدم به خواب تا در بیاره سینه هاشو ببینم یه لحظه بود ولی حال میداد..یه شب مامان و بابام رفتن شهرستان 2 روز میموندن من از مدرسه اومدم دیدم بوی غذا میاد
ولی شیما نیست صداش کردم دیدم از اتاق اومد بیرون یه لباس سفید تورتوری پوشیده بود کرستم نبسته بود نوکه سینه هاش قهوه ای سیخ شده بود از لای سوراخا بیرون بود من خشکم زده بود گفتم غذا چی داریم گفت شامی برو لباس عوض کن بیا من همش سینه هاش تو ذهنم بود ولی فکر نمی کردم از عمد باشه..لباسامو عوض کردم دستامم شستم اومدم که دید بزنم دیدم ای بابا لباسشو عوض کرده فهمیده بود خیلی تابلو بود.من بروم نیاوردم سفره جید روبروم نشسته بود هی دلا میشد ماست ور میداشت سبزی می زاشت کرست نبسته بود من تا نافشو می دیدم ولی روم نمی شد نگاه کنم.درست.
1 ساعت گدشت گفت من میرم حمام آب باز نکونی
گفتم باشه.رفت تو حمام صدای آب هم اومد من دیدم حولش با شرت صورتی و یه کرست ست رو تختن
یکم بوشون کردم از رو شلوار مالبدم رو کیرم دیگه داشت میترکید یه دفه شیما گفت شهابب من سریع
گذاشتم رو تخت گفتم چیه جیغ زد گفت بیا زود بدو من سریع رفتم دیدم بین در واستاده هنوز زیر دوش نرفته بود شرت سفبد پاش بود دستاشم گرفته بود رو سینه هاش ولی از لاش معلوم بود.گفت بدو سوسک این جاست بکشش.من خیلی عادی رفتم تو پهلو هاش که زده بود بیرون دیونم میکرد سرتشم که چسبیده بود لای کوس و کونش من دمپایی ورداشتم پرت کردم نخورد به سوسکه شیما جیغ دستشو از رو سینش ور داشته بود جیغ میزد بکشش من حواسم به سیننه هاش بود باد کرده بود سر یالا واستاده بودن ولی باز زیاد نکاه نکردم،سوسکو کشتم اومد بیرون رفتم رو تختش شرت کرستشو پهن کردم خوابیدم روش کیرم بالا پایین میکردم،آبم اومد ریخت تو شرتم یه کم اروم شدم.باز صدام کرد حولم و میاری منم رفتم دادم بهش پیچید دورش اومد بیرون بالای سیته هاش معلوم بود با روناش من نگاه همو اونوری کردم گفت دیدی جه سوسکی بود نگاش کردم گفتم آره همینکه حرف میزد خیلی ریلکس شرتشو پوشید کرستشم تو دستش صاف میکرد که تنش کنه منم چرت جواب میدادم حواسم به سیته هاش بود
بازم فکر نمیکردم عمدی باشه کاراش خر بودم..شب شد اطاقامون یکیه من رو زمین اون رو تخت می خوابید،شب مثل همیشه کرستشو در اورد به دامن کوتاه هم تنش کرد و دراز کشید یه دفه گفت وای کیلیدم،برقو روشن کرد گریه میکرد میگفت کلیدم کو بد بخت شدم چهار دستو پا راه میرفت گریه میکرد،من گفتم پیدا میشه منم جهار دستو پا را میرفتم پیدا کنم دیدم یه لباس یقه باز تنشه سینه هاش معلوم چشماشم بسته بود گریه میکرد من خوب دید زدم اینقد ببو بودم بازم نفهمیدم از قصد این کاراش.چشام رو سینه های گندش بود گفتم شیما پیدا میشه گریه نکن تو جیب یا لباسات نزاشتی با گریه کفت نه بگرد ببین تو ام هی گریه میکرد،گفت سوتینمو ببیم بت سوزن وصل نکردم بهش گفتم سوتین چیه گفت کرستم دیگه زیر بالشم هق هق میکرد منم ورداشتم یه نگام به سینه هاش بو که آویزون بودن یه چشمم هم به کرست گفتم اینجا نیست گریش بیشتر شد گفت به سوتینم وصل بود هی گریه چشماشم یسته گفتم تو لباست نیافتاده گفت بگرد من نمیبینم
من فکر میکردم شانس بهم رو کرد دستم. کردم تو یقش لای سینه هاش دننبال کلید اونم گریه میکرد
میگفت خوب بگرد یه دفه دو تا سینه هاش اومد تو دستام یکم بالا پایین کردم گفتم نیست با گریه گفت میدونم گم شده وبازم نفهمیدم از قصد که س.ک.س کنم،فکر میکردم چقد زرنگم سینه هاشو مالوندم..گفت دامنمم بگرد همه جاشو گریه میکرد دراز کشید من دستم وبردم لای دامنش دستم رو شرتش بود دنبال کلید از رو شرت کون و کوسشو میمالوندم به هوای گشتن،پاهاش و باز کرده بود گریه میکرد میگفت بگرد همه جا رو کوس توپولش از بغل شرتش بیرون زده بود من خر باز گفتم نیست یه دفه گریش بند اومد گفت یادم اومد تو دستشویی گذاشتم رفت اوردو من باز نفهمیده کارا الکیه...صبح پاشدم دیدم لباسش بالا سینه هاش افتادن بیرون شرتش نصفش لای کوسش نصفه کوسش معلومه چشماش هی تکون میخورد با اینکه بسته بود من باز فکر کردم شانسیه...خوب دید زدم رفتم جلق زدم برگشتم دیدم لباسشو درست کرده بیداره گفت کی پاشدی گفتم تازه گفت بیا ماچت کنم دیروز چقد گشتی دنبال کلید منم رفتم جلولبام داشت می خورد من خر لای لبم هم باز نکردم گفتم مرسی کاری نکردم......هر کار شیما کرد من بکونم من فکر میکردم اتفاقی اینا شده حالا میفهمم چه قدر احمق بودم......این اولین باره مینویسم
خوردن_شیر_زن_عموم



این سایتو دیروز پیدا کردم دیدم میشه کاربران داستان آپلود کنند گفتم یک خاطره از خودم بنویسم که به این سایت مرتبط هست ولی سکسی نیست


اینم بگم که من اصلا تابه حال هیچ سکسی نداشتم وخودارضاییم نکردم



من رامین هستم (اسم مستعار البته) می خواستم خاطره شیر خوردن از سینه زن عمومو تعریف کنم


این خاطره مال ۷ سالگیمه عموم خانشون نزدیک خانه ما بود برای همین زیاد خانه ما میامد با مامانم می رفتن بازار یک بار که رفته بودن بازار اومدن خانه ما نهار چون عمو و بابام میرفتن من با مامان و زن عموم نهار خانه بودیم زن عموم لباس خریده بود ولی مامانم نه.
مامانم توی آشپزخانه غذا رو گرم می کرد زن عمومم داشت لباس هایی که خریده بود رو پرو می کرد بعد رفت به مامانم نشون داد و نظرشو خواست وقتی از آشپزخانه اومد بیرون به من گفت لباسم خوشگله گفتم آره بعد لباسشو داد بالا گفت این چی (سینشو می گفت) منم سرخ شدم چیزی نگفتم سرمو انداختم پایین( اینم بگم که زن عموم یکم راحت بود مخصوصاً جلوی من چون بچه بودم ) از این ماجرا چند ماهی گذشت منم از یادم رفته بود.
یک روز که مامانم می خواست بره خانه عمه ام روضه صبح که می خواستم برم مدرسه مامانم گفت بعد از مدرسه برم خانه عموم گفت به زن عموم گفته من میرم خانشون چون خانه عموم نزدیک مدرسه من بود منم بعد از مدرسه رفتم خانه عموم زن عموم با بچش(بچشون ۳ ، ۴ ماهه بود) خانه تنها بود عموم سرکار بود من که رفتم توی خانه زن عموم با یک ‌لباس راحتی توی خانه بود که سر سینه هاش از روی لباس معلوم می شد که بعداً فهمیدم چرا سوتین نپوشیده بعد از نیم ساعت نهار آورد خوردیم نهار که تموم شد زن عموم رفت ظرف هارو شوست منم داشتم تلویزیون می دیدم که بچه شون بیدار شد زن عمومم بچه رو برداشت رفت توی
اتاق به منم گفت می خوام بچه رو شیر بدم توی اتاق نیا منم گفتم باشه داشتم تلویزیون نگاه می کردم که فیلمه تموم شد که یک نیم ساعت چهل دقیقه ای گذشته بود.
ولی زن عموم بیرون نیومده بود رفتم در زدم ولی جواب نداد چند بار دیگه در زدم بازم جواب نداد منم از روی کنجکاوی از توی سوراخ کلید توی اتاقو دیدم که چیزی دیده نمی شد فقط پاهای زن عموم دیده می شد که روی تخت به پلوی چپ خوابیده بود ( چون در اتاق توی فرورفتگی بود فقط یک طرف تخت دیده می شد ).
آروم درو باز کردم رفتم تو دیدم زن عموم پشتش به در اتاقه (طرف من) تیشرتشو در آورده فقط شلوارش پاشه ( حالا فهمیدم چرا زن عموم توی خانه سوتین نمی پوشیده به خاطر این بوده که راحت دوتا سینشو بزار بیرون به بچه شیر بده )
اینو که دیدم قلبم شروع کرد به تند می زد
چهاردستوپا شدم و از گوشه تخت به طرف روبه روی زن عموم رفتم ( از ترس داشتم می مُردم ) وقتی که به روبه روی زن عموم رسیدم سرمو آروم آوردم بالا دیدم بچه یک طرف خوابیده زن عمومم خوابش بُرده ولی چشمم از روی سینه های زن عموم برداشته نمی شد فکر کنم سایزش ۹۰ بود.
هاله قهوای دور سر سینش و سر سینه گنده خیلی خوشگل بود منم تا حالا که سینه زن ها رو ندیده بود


داشت ازسینش شیر چیکه می کرد منم که مطمن شدم خوابش سنگینه یواش رفتم روی تخت دستمو گرفتم زیر سینش چند چیکه ریخت کف دستم بعد لیس زدم خوردم مزه خوبی نداشت ولی حال داد
از تخت اومدم پایین لبه تشک بچه رو گرفتم آروم آروم کشیدم کنارتر بعد آروم رفتم روی تخت دراز کشیدم ( خودم الان که فکر می کنم می بینم چقدر دیوانه بودم???? ) و با ترس به سینش دست زدم ولی تکون نخورد آروم زبونمو به سر سینش زدم بازم تکون نخورد این دفعه سینشو توی دهنم کردم و مک می زدم چشم هامو بسته بودم و فقط مک می زدم خیلی حال می داد شیر می خوردم از سینه بد مزه بود ولی خیلی کیف می داد همین طور که داشتم شیر می خوردم یک ۲۰ دقیقه ای گذشته بود که بچه بیدار شد و زد زیر گریه منم حول کردم از ترس نمی دونستم کجا در رم زن عمومم عین این جن زده ها از خواب پرید دید من روی تخت روبه رو
ی سینه های لختش نشستم تعجب کرده بود ولی چیزی نگفت سری دستشو گذاشت روی سینه هاش که دید خیسه فهمید سینشو داشتم می خوردم


به من گفت برو بیرون اتاق منم همین طور قفل کرده بودم گفت برو دیگه من رفتم بیرون داشتم از ترس این که به مامانو بابام و عموم بگه سکته می کردم


بعد از این که بچه رو خوابوند اومد بیرون من گفتم ببخیشد تورو خدا به مامانو بابام نگید چیکار کردم غلط کردم تورو خدا به کسی نگید


گفت تو از سینه ی من شیر خوردی!
منم سرمو انداخته بودم داشتم گریه می کردم خواهش می کردم به کسی نگه
بعد گفت حالا چه طور بود خوشمزه بود یا نه
من تعجب کردم گفتم چی گفت عیب نداره به کسی نمی گم چیکار کردی
خوشمزه بود یا نه منم که دیدم می گه به کسی نمی گه الکی گفتم خوشمزه بود


بعد خندیدو گفت این اولین و اخرین باریه که به سینه های من دست زدی و
شیر خوردی فهمیدی به کسیم نمی گی اصلاً خودتم باید این روزو فراموش کنی فهمیدی گفتم باشه


یه یک ساعتی توی خانشون بودم ولی توی اون یک ساعت یک کلمه هم حرف نزدم که مامانم اومد دنبالم
اومد تو یک لیوان چای خوردن بعدم من با مامانم رفتم خانه ولی این خاطره هیچ وقت از ذهنم بیرون نرفت


(دوستان این خاطره واقعیه لطفاً فحش ندید)


《شاید شما آدمایی ندید که زیاد به این جور موضوعات واکنش نشون نمیدن مثل زن عموی من ولی بعضیا می شه گفت بی بندو بارن که در این مورد به نفع من شد وگرنه به مادر پدرم می گفت الان توی قبرستون بودم》


نوشته:



📍📍📍داستانکده 📝📝
🆔 @kissuo 🔞🔞

رابطه_بادختر_همکلاسیم




با سلام . چند نکته ابتدا بگم: داستان واقعی و مربوط به دهه ۸۰ میشه و اون موقه همه گوشی موبایل نداشتن و اینترنت به صورت کارتی و دیال اپ بود و اوج تکنو لوژی ارتباطی یاهو مسنجر و شبکه اجتماعی کلوپ بود. و سایت س.کسی که وجود داشت اویزون اسمش بود که بعد ها پرسنلشو گرفتن و اعدام کردن.
من اسمم امیره و سال ۸۲ دانشگاه اصفهان قبول شدم و از شهرستان خیلی کوچک رفتم اصفهان. و ترم اول تو خوابگاه زندگی میکردم چون شلوغ بود از ترم دوم با یکی از دوستام خونه گرفتیم و مجردی زندگی میکردیم و درس میخوندیم. روز اولی که رفتیم ثبت نام کنیم همون موقع یه خانمی هم با پدرش اومده بود برا ثبت نام و جلو تر از ما وایستاده بودن و بعد از چند دقیقه پدر دختره برگشت و بهم گفت چه رشته ای هستین من گفتم شهرسازی و مرده هم گفت دختر منم همین رشته است و ارزوی موفقیت کرد. نگاه دخترش کردم دیدم خیلی نظرمو جلب نکرد منم بی اهمیت کنارش رد شدم و بهش خیلی دقت نکردم. کلاس ها که شروع شد نمیدونم چرا شاید به خاطر اشنایی روز اول همیشه بیشتر هوای اونو داشتم و گاهی تو کلاس که دیر میومد براش جا خالی میکردم و گاهی سلام علیک و حال و احوال پرسی. از ترم دوم که درسا تخصصی تر و عملی تر شدن و استادا میومدن میگفتن باید گروه تشکیل بدین صمیمیت بچه ها بیشتر شد و هر کسی دنبال هم گروهی میگشت.یه روز عصر بعد کلاسام تنها داشتم از خیابون دانشگاه مهندسی میگذشتم(کسایی که دانشگاه اصفهان بودن میدونن خیلی بزرگه و خود محوطش خیابون و کوچه و منازل مسکونی و ... داره) دیدم همون خانم که دیگه فامیلشو می دونستم رو روبروم دیدم و گفتم سلام خانم صابری و یه کم پیش هم وایستادیم و از درس و تمرینا حرف زدیم و از گروه بندی درس معماری و من گفتم که هنوز هم گروهی پیدا نکردم و اونم گفت من از گروهم راضی نیستم اگه بشه با هم هم گروه بشیم و با یکی از دوستاش گفتم باشه .
فردا اسامی گروهو دادیم به استاد و شروع کردیم با هم کار کردن و خلاصه بیشتر اشنا شدن و یواش یواش از خانواده ها حرف زدیم و از اینکه کدوم شهریم و بعد ها دیگه به اسم همو زدا می زدیم به من میگفتن اقا امیر و منم گلسا خانم و مرجان خانم صداشون میکردم. خانم های خیلی شوخ و شاد و پر انرژی. اردیبهشت همون سال یه اتوبوس از دانشگاه میرفت تهران برا نمایشگاه کتاب که من و گلسا هم ثبت نام کردیم و شب از اصفهان حرکت میکرد. منم ساعت ۷ عصر رفتم جلو خوابگاهشون و با هم رفتیم پیش اتوبوس . دیدیم همه جفتی اومده بودن . موقع حرکت پیش هم نشستیم و بعد یه ساعت اتوبوس اهنگ گذاشت و همه شروع کردن به دست زدن و خوندن و بعضی پسرا یه کم رقصیدن . بعد کلی بزن و برقص همه خسته گرفتیم یه کم بخوابیم. ساعت ۶ صبح چشممو باز کردم دیدم سر گلسا افتاده رو شونم و خوابیده ، منم دیگه تکون نخوردم و ساعت ۷ بیدار شد و متوجه شد که سرش رو شونم بود زود خودشو جمع و جور کرد و منم به رو خودم نیاوردم. رفتیم نمایشگاه کتابو بعد کلی گشتن چند تا کتاب خریدن چون نمایشگاه خیلی شلوغ بود ساعت ۱۲ با گلسا تو یه جای خاص قرار گذاشته بودم. اون موقع نه من و نه گلسا هیچ کدوم موبایل نداشتیم. ساعت ۱۲ رفتم سر قرار دیدم گلسا هم اومده و منتظر منه. با هم رفتیم ناهار خوردیم و من بهش گفتم دیگه خستم و نمیرم تو نمایشگاه و قرار بود ساعت ۴ عصر همه جلو اتوبوس باشن که به سمت اصفهان حرکت کنیم. گلسام گفت منم دیگه خستم ، گفتم بریم یه پارکی استراحت کنیم گفت موافقم. اژانس گرفتیم رفتیم پارک ساعی و نشستیم که متوجه شدم راحت نیست جلو من دراز بکشه ، بهش گفتم گلسا خانم راحت باشین دراز بکشین صبحی که سرتونو گذاشته بودن رو دوش من حالا هم سرتونو بزارین رو پاهام البته به حالت خنده و شوخی ، گلسا هم خجالت کشید و شروع کرد به معذرت خواهی بهش گفتم راحت باش بک من بعد دو ترم هنوز خجالتی هستی. و خلاصه اروم یه کم خودمو تکون دادم و رفتم پیشش نشستم و دستش و با ترس و لرز گرفتم پیش خودم گفتم الان عصبانی میشه و ناراحت میشه. دیدم هیچ چیزی نگفت و یه کم نفسش به شماره افتاد و صدای قلب هر دوتامون از شدت هیجان میشنیدیم. بعد یه دقیقه گفتم ساکتی گفت چی بهت بگم پر رو خان و به شوخی گفت دختر مردم و اوردی تو مارک دستشو گرفتی بی اجازه طلب کارم هستی؟
اصلا دلم نمی خواست ساعت بگذره ، نگاه ساعت کردم دیدم ساعت ۳:۳۰ شده و باید برگردیم پیش اتوبوس.
بین راه و تو اتوبوس که نشستیم اصلا انگار اتفاقی نیفتاده بود بین ما . چند مدتی بعد اینکه دستشو گرفته بودم احساس میکردم خیلی گلسا منو تحویل نمیگیره و با هام حرف نمیزد . منم گفتم حتما به خاطر اون اتفاق شاکییه و جرات نمی کردم سمتش برم. و امتحانات شروع شد و رفتیم خونه برا تعطیلات تابستونی. یه شب دیدم چراغ یاهو مسنجرش روشنه و منم براش سلام فرستادم و اونم چند لحظه بعد جواب داد و شروع
کردیم به چت کردن تا صبح نزدیک ساعت ۵ با هم چت میکردیم و بهش گفتم ناراحتی از دست من و معذرت خواهی کردم ازش.
گلسا گفت ناراحت نیستم خجالت میکشیدم جلو تو و گفت من پیش خودم فکر میکردم امیر حالا پیش خودش فکر میکنه که من چقد زود وا رفتم و به خاطر این فکر میکردم تو از من خوشت نمیاد. و خلاصه سو تفاهم ها رفع شدن. تا پایان تعطیلات چند باری چت کردیم.
مهر که رفتیم دانشگاه رابطه من و گلسا صمیمی تر شده بود و گاهی میرفتیم بیرون و دست همو می گرفتیم و گاه فرصت میشد جای خلوت همو بوس میکردیم. یه بار دعوتش کردم خونم و ظهر اومد و ناهار رفتم بیرون گرفتم و بعد خوردن ناهار یه کم لب بازی کردیم و پیش هم خوابیدیم و اروم دستم و بردم سمت سینش و یه کم مالیدمش و بعد اروم دستم و بردم زیر مانتوش و از رو تاپ و سوتین دستم و گذاشتم رو سینش و شروع کردم به خوردن لب و زبونش و دکمه مانتوشو باز کردم و گردن خیلی سفیدش و دیدم و حسابی حشری شده بودم و اونم نفسش به شماره افتاده بود و تاپ و سوتینشو دراوردم و گلسا یه کم مقاومت میکرد نمی گذاشت تاپشو در بیارم و من با خوردن لباش بیشتر حشریش میکردم. و بعد باز کردن سوتینش شروع کردم به خوردن سینش و کلا از هوش رفت، اروم شلوارش و دراوردم و یه شرت سکسی بندی بنفش پاش بود که با رونای سفیدش حسابی سکسی شده بود. معلوم بود امادگیشو داشته و خودشو اماده کرده بود برا سکس و کون سفید و قلمبش و گرفتم دستم و مالیدم. رفتم پایین بند شرت بنفششو گرفتم و زدم کنار و شروع کردم به خوردن کس تپلش که حسابی شیو کرده بود و موهاشو زده بود و لای رونای سفیدش خود نمایی میکرد با رنگ صورتیش، حسابی خیس شده بود و با زبون روش کشیدم داشت دیوانه میشد، با زبون ارضاش کردم ، بدنش شروع به لرزیدن کرد و بعدش شروع به گریه کردن کرد. اروم رفتم پیشس و دراز کشیدم و دستم و بردم تو موهاش و نوازشش کردم و قربون صدقش رفتم و اروم شد و چشماشو گذاشت رو هم.
یه نیم ساعت بعد دوباره شروع به خوردن سینش کردم و دوباره حشری شد. بهش گفتم نمیخوای شلوار منو دربیاری ،چیزی نگفت و اروم دست کرد سمت کمر بندم که خودمم کمکش کردم و شلوارمو دراوردم، یهو شرتمو دید که حسابی برجسته شده و خجالت کشید، اروم دستشو گرفتم گذاشتم روش و گفتم این مال تویه ، بمالش و یه کم مالیدش گفتم نمیخوای ببینی چییو داری می مالی و چه شکلییه .
دستشو گرفتم گذاشتم زیر شرتم و شرتمو دراوردم، یهو دید کیرمو با تعجب نگاش میکرد و براندازش می کرد. گفتم بسه دیگه کم نگاش کن با زبونت توازشش کن، گفت بدم میاد نمی تونم . گفتم یه کوچولو گفت نه، گفتم باشه هر طور دوس داری.
بلند شدم و شروع کردم به خوردن سینش و با دستم کسشو می مالیدم حسابی حشری شده بود، گفت میخوام یه کم کیرتو بخورم گفتم باشه، دراز کشیدم و شروع کرد با زبونش روش کشیدن و لیس زدنش، بعد اروم اروم هلش دادم تو دهانش و شروع کرد به مک زدنش. فقط کلشو میخورد و با زبونش لیس میزد.
چون اولین بار بود اومده بود پیشم گفتم فعلا از کون نکنمش، و کیرمو گذاشتم رو کسش و شروع به مالیدنش کردم خیلی خوشش اومده بود. و حسابی خیس کرده بود کلی کیرم رو کسش بود و بعد بهش گفتم با بلند شه با دست برام بماله تا ارضا بشم و شروع کرد به مالیدن کیرم و ابم اومد و پاشید رو مچ دستش و پاهام. با دستمال کاغذی خودش و منو تمیز کرد و بعد چند دقیقه من شروع کردم به خردن سینش و با دستم کسشو می مالیدم تا دوباره ارضا شد. بعد تو بغل هم دراز کشیدیم و کمی خوابیدیم، نزدیکای شب باید میرفت خوابگاه ، اژانس گرفتم رسوندمش جلو درب خوابگاه و هر دو فقط به هم نگاه میکردیم و لبخند میزدیم. پیاده شد و اون رفت و من برگشتم خونه ، ساعت ۱۱ شب تلفن خونم زنگ خورد دیدم گلساه که با تلفن خوابگاه بهم زنگ زده و گفت امروز خیلی خوب بود و بهم خوش گذشت و عالی بود. و همش دارم بهش فکر میکنم و منم بهش گفتم به منم خیلی خوش گذشت و قطع کرد.
این خاطره اولین س.ک.س من با گلسا بود...


نوشته: امیر




📍📍📍داستانکده 📝📝
🆔 @kissuo 🔞🔞
اتفاقی_نو

گی



این خاطره ای واقعی و اتفاقی نوست! اتفاقی که همچنان میفتد و هر بار تازه تر و تازه تر!
اولین باری که دیدمش دم در خونه بود. داشتم کلید به در مینداختم تا بیام داخل که دیدن چهره هراسانش منو متوقف کرد. کنارم ایستاد و سلام کرد. تا حالا ندیده بودمش و دیدنش حواسم را پرت کرد. پسری ظریف و با هیکلی متوسط و 160 سانت قد و چشمانی روشن و موهای لخت و چتری.
مثل گنجشکی که شاهین بهش حمله کرده باشه پرید کنار من ایستاد و سریع دستم را گرفت. کمی جلوتر دو تا پسر حدوداً بیست ساله و با قیافه های داغون و آویزون که شلوارهاشون را باید یکی بالا میکشید دنبالش بودند.
با دیدن من مکث کردند و وقتی رفتم جلوتر برگشتند و رفتند. از پسر که خودش را شهاب معرفی کرد پرسیدم: اینها باهات چکار داشتند؟ سرش را انداخت پایین و هنوز دستش تو دستم بود. فهمیدم قضیه از چه قراره!
ساکن آپارتمان خودمان بود و من تا بحال ندیده بودمش. من طبقه هفتم بودم و او با پدر و مادرش و برادر کوچکترش طبقه سوم بودند. مجتمعی با سی واحد که من شاید یکی دوتاشون را میشناختم. با هم داخل حیاط شدیم و وقتی پرسیدم با تو چکار داشتند سرش را بالا آورد و در حالی که تو چشمهام نگاه میکرد لبخندی زد و گفت: داشتیم فوتبال بازی میکردیم که بهشون گل زدم و اونها عصبانی شدن دنبالم کردن.
میدونستم دروغ میگه و از چشمهاش میشد فهمید. خودش هم فهمید باور نکردم و سرش را انداخت پایین. کلاس نهم بود و جوری که میگفت درسش هم خوب بود. چند دقیقه ای تو حیاط نشستیم و خواستم بیرون نره تا مشکلی نباشه.
با من تا دم آسانسور اومد و من که خسته از کار روزانه بودم حس حرف زدن نداشتم. باهاش خداحافظی کردم و طبقه سوم پیاده شد. نگاهی بهم کرد و گفت: میتونم ازتون تشکر کنم. خندیدم و گفتم دیدن تو برام تشکر بود! اومد جلو و صورتم را بوسید و گفت : مرسی!
بوی قهوه تو خونه پیچیده بود و لخت شده بودم که دوش بگیرم . صدای زنگ آپارتمان که اومد شلوارکم را پوشیدم و از پشت چشمی نگاه کردم. شهاب بود . چکار داشت که یکساعت نشده دوباره سراغم اومد؟
در را باز کردم و سلام کرد. پیراهن تنم نبود و با دیدن من مکثی کرد و گفت میتونم بیام تو؟ پرسیدم اتفاقی افتاده؟ نگاه که میکرد میتونستم حدس بزنم چه اتفاقی تو راهه. همون طور که دم در خونه حدس زده بودم برای چی اون دوتا پسر دنبالش بودن.
بی اختیار از جلو در رفتم کنار و اومد تو. در را که بستم ایستاده بود و من را نگاه میکرد. پرسید : شما تنها زندگی میکنید؟ گفتم: آره . قهوه دوست داری؟ لبخندی زد و گفت: مرسی.
داشتم قهوه میریختم که اومد تو آشپزخانه و گفت: زن نداری؟ گفتم : نه. یه دونه داشتم که جدا شدم. خندید و گفت: راحت شدی! تایید کردم و فنجان قهوه را دادم دستش. وقتی به طرف سالن میرفت وراندازش کردم. حق را به اون دوتا پسر داشتم که دنبالش کرده بودند میدادم! کمر باریک و کون خوش تراش و زیادی از حد برجسته که میشد حدس زد تجربه هم داشته و از رفتارش مشخص بود.
از وقتی مجرد بودم با زنهای زیادی تو اون خونه رابطه برقرار کرده بودم و بدم نمیومد بعد سالها که از دوره دبیرستان میگذشت یاد اون دوران را زنده کنم. چه شبهایی که به بهانه امتحان با دو تا از بچه های کلاس رابطه داشتم و هنوز اسمشون بهمن و عباس یادم بود. هر چی تا صبح میکردم سیر نمیشدم و وقت امتحان همش چرت میزدیم!
با اومدن شهاب اون حس برام زنده شد و نمیخواستم دردسری برام درست بشه. وقتی ازش پرسیدم خونوادت نگفتن با من چکار داری که اومدی خونم؟ نگاهم کرد و گفت: کسی نمیدونه من اینجام و میتونم تا هشت پیش شما باشم!
این جمله اش خیلی حرف توش بود. دو ساعت وقت داشتم و خودش هم داشت چراغ سبز را میداد. دوست داشتم به زبون بیاد و مثل عباس تو اون سالها بگه میخوام بهت بدم!
هنوز دو ساعت از آشنایی ما نگذشته بود و نمیدونم رو چه حسابی فکر کرده بود که من اهلش هستم که اینقدر بی پروا اومده بود تو خونه من. از جاش بلند شد و اومد کنار من ایستاد. دست من را گرفت و خواست بلند بشم. وقتی ایستادم من را بغل کرد و سرش را روی سینه لختم گذاشت. گفت: از من خوشت نمیاد؟ گفتم: ما هنوز چیزی از هم نمیدونیم و من هم دنبال دردسر نیستم. وقتی با چشمهای قشنگ و مژه های بلندش نگاهم کرد دلم ریخت. گفت: من دردسر نیستم.
نفهمیدم چی شد که لبهاش رو بوسیدم و او هم ادامه داد. بغلش کردم و بردمش تو اتاق خواب .خیلی سبک بود و تو مسیر اتاق خواب تی شرتش را در آورد و سفیدی بدن بیموش و سینه های برجسته اش شهوت من را بیشتر کرد.
از کارهاش میشد فهمید بار اولش نیست و بدنش داغ بود. تو اتاق شلوارش را که در آورد شورت زنانه ای پاش بود و پاهای سفیدش من را بیشتر تحریک کرد. با دیدن کیرم اومد جلو و با دست شروع به مالیدن کرد. خوشش اومده بود و مدام تخمهام را میمالید. هنوز شورت پاش بود و همین من را بیشتر مشتاق
میکرد. کنار هم خوابیدیم و با لبهاش که طعم خوبی داشت و زبانش که شیرین بود دهانم را مهمان کرد.
بدنش بوی خیلی خوبی میداد و سرش را برد سمت کیرم. شروع که کرد متوجه شدم خیلی حرفه ای و با لذت این کار را میکنه. مکیدن تخمهام منو دیوونه کرده بود. پرسیدم: چقدر وقته این تمایل را داری؟ نگاهی بهم کرد و از روی تخت بلند شد. دوزانو روی تخت ایستاد و شورتش را درآورد.
چیزی را که میدیدم باور کردنی نبود. بار اول بود چنین برخوردی داشتم و سعی کردم به روی خودم نیاورم تا دلخور نشه. یک چیزی بین کیر و کس لای پاش بود. کیر کوچکی که با اینکه شق بود حداکثر 4 سانت میشد و قسمت پایین اون مثل کس بود! اما کس نبود!
نیم خیز شدم و بغلش کردم و با لذت مشغول شدم. نصف سن من را داشت و لذتی دو برابر به من میداد.دوست داشت سنگینی من را روی خودش احساس کنه. سینه های کوچکش را میخوردم و ناله میکرد. نیم ساعت بود که با ولع میخوردمش و سیر نمیشدم. سرم را روی کونش گذاشته و چاک کونش را لیس میزدم و به سوراخ صورتی رنگش که میرسیدم با زبان تحریکش میکردم.
مدام کیرم را فشار میداد و میگفت: چقدر خوبه. سفتیش را دوست دارم و لیس میزد. با دست قشنگش وجب کرد و خندید گفت: یک وجب من میشه! چند سانته؟ صورتش را به کیرم میمالید و هی اندازه میگرفت. وقتی گفتم 17 سانت تو حالت شقه ، خنده ای کرد و گفت: قربونش برم!
دیدن کونش حسابی من را وحشی کرده بود و وقتی گفت دوست دارم خشن باشی و منو بکنی ، ژل را از کنار تخت برداشته و حسابی کیرم را لیز کردم. دوست داشتم وقتی میکنمش چشمم تو چشمهای قشنگش باشه. پاهاش را روی شونه هام گذاشتم و کم کم سرش را جا کردم.
دیگه فکر کاندوم و اینکه شاید کونش تمیز نباشه را نکردم و فقط میخواستم گرمی کونش را با کیرم احساس کنم. لبهامون رو هم بود و زبانهامون با هم بازی میکردند. نصف کیرم را فرستاده بودم که حس کردم به خاطر کلفتی اون داره اذیت میشه. شروع به عقب و جلو کردن که کردم حرارتش بیشتر شد.
چند دقیقه نگذشته بود که تا ته فرو میکردم و ناله هاش به آخ جون و محکمتر بکن تبدیل شده بود. دوست داشتم وقت کردن کونش را نگاه کنم و وقتی برگشت و دوباره فرو کردم با دست آلتش را گرفته و براش میمالیدم.
هنوز تمایل داشتم تو حالتهای مختلف این کون را بکنم که حس کردم داره ارضا میشه. با دست براش میمالیدم که تو دستم خالی کرد و سوراخ کونش فشار خوبی داشت به کیرم میاورد و با تنگ شدن و شل شدنش حسابی تحریکم میکرد. چند تا تلمبه محکم زدم که آبم اومد و همون تو خالی کردم.
دستم از آبش خیس بود و همون جور نگه داشتم و براش میمالیدم. آبش بوی منی نمیداد و وقتی نوک زبونم را به آبش زدم خیلی جالب بود! طعمش واقعاً شیرین بود و اون لزجی منی را هم نداشت اما خیلی شیرین بود! روش خوابیدم و خواست از توش در نیارم. کیرم هنوز شق بود و هر دو ما باز هم میخواستیم.
دستم را با دستمال پاک کردم و آروم کشیدم بیرون. مدام میخواست سنگینی من را روی بدنش حس کنه. بغلش کردم و کشیدمش روی خودم و باز لب و زبون. با دستهام کپلهای کونش را فشار میدادم و میمالیدم.
این پسر چی بود که ازش سیر نمیشدم؟ بیشتر از دوازده سال بود که با هیچ پسری رابطه نداشتم و بهتر بگم اصلاً فکرش را نمیکردم! رابطه ای که کمتر از دوساعت ازش میگذشت و اینقدر سریع به رختخواب کشیده بود و حالا حاضر به تمام کردنش نبودم.
خودش هم همین حس را داشت و تو بغلم میگفت: خیلی وقته میدیدمت و میدونستم تنهایی و چون سن تو خیلی بیشتر از منه دوست داشتم باهات باشم. چشمانم را میبستم و صدایش را گوش میدادم وحس در آغوش کشیدن دختری نوجوان را داشتم.

با دست آلتش را میمالیدم و به زیرش دست میکشیدم و نمیخواستم ازش سوالی بکنم که ناراحت بشه. میخواستم خودش حرفی بزنه و او هم چیزی نمیگفت. برای سری دوم هردومون تحریک شده بودیم و نگاهی بهم کرد و گفت: اگه امسال عمل کنم و دختر بشم اولین نفر که بهش بدم خودتی!
بوسیدمش و تازه فهمیدم قضیه از چه قراره! کیرم دوباره شق شده بود و شهاب محکم فشارش میداد و مدام میگفت: جوووون! مال خودمه! سریع چرخوندمش و 69 شدیم و من هم براش شروع کردم. اولین بار بود ساک میزدم اما حسی نداشتم. دوست داشتم شهاب لذت ببره و او هم انصافاً کم نمیذاشت. تا ته فرو میکرد تو حلقش به حدی که به عق زدن میرسید اما باز ادامه میداد.
آب منی من از سوراخش سرریز شده بود و براش پاک میکردم. راه دوم را شروع کردم و دمر روی تخت خوابیده بود و روی رونهاش نشسته و تا بیخ جا کرده بودم. مدام قبون صدقه ام میرفت و از کیرم تعریف میکرد. میدونستم برای بار دوم آبم خیلی دیر میاد و نمیخواستم اذیت بشه.
ساعت نزدیک به هشت شده بود و هنوز مشغول بودیم که آبش اومد و با اومدن آبش کیر من هم تحریک شد و این بار رو کمرش خالی کردم. سوراخش به اندازه قطر کیرم باز بود و مدام باز و بسته میشد.
بعد اون سکس بی نظیر با سینه هاش بازی میکردم و دلم نمیخواست از پیشم
بره. ساعت از هشت گذشته بود که لباس پوشیدیم و تا دم در بدرقه اش کردم و برای فردا بعد از ظهر قرار گذاشتیم. بهش سفارش کردم وقت اومدن احتیاط کنه که کسی نبینه و راحت باشیم. این شروع یک رابطه بود که خودم هم فکرش را نمیکردم و با گذشت سه ماه هنوز ادامه داره و خیلی بهتر از روزهای اول شده.
برای قبل عید هم قراره معاینات انجام بشه و مجوزش را هم گرفتن تا عمل صورت بگیره. اما شک ندارم وقتی عمل بکنه خوشگل ترین دختری میشه که تا حالا کسی دیده و قدر مسلم خودم هستم که اولین س.ک.س را باهاش انجام میده!


نوشته: shahin









📍📍📍داستانکده 📝📝
🆔 @kissuo 🔞🔞
توجه داشته باشید که آراستگی وتوجه شما به ظاهرخود نقش عمده ‌ای در میزان تمایلات جنسی همسرتان دارد.
همچنان که رنگ، بو،طعم و ظرف غذا در افزایش اشتها نقش مهمی دارد
🆔 @kissuo 💑
صحبت کردن درباره رابطه جنسی #کشش_جنسی بین شما را افزایش میدهد

اگر این تمرین را در تختخواب انجام دهید به بالا گرفتن شعله رابطه بینتان کمک خواهد کرد
🆔 @kissuo 💑
مامان_سپیده





سلام من محمد هستم۱۷سالمه و سپیده جون ک مامانم باشه۳۹سالشه قدش حدود۱۷۰یخوره تپله و کون خیلی گنده ای داره و تو هر لباسی معلومه منم ی پسر قدبلند و کیرمم بزرگه ۱۹سانته ک بعضی اوقات خیلی تابلو میشه. شلوار میپوشم معلوم میشه میدیدم ک بعضی اوقات مامانمو خالم وفامیلا نگاه میکردن خنده میکردن من ی مدتی بود سایت داستان سکسی محارم اشنا شده بودم و خیلی داستاناشو میخوندم تا با سکس مادر پسر اشنا شدم اوایل برام غیر قابل باور بود ولی کم کم خوشم اومد خیلی داستانای مادر و پسر میخوندم و فیلم محارم دانلود میکردم بدن سکسی مادرمم باعث این کار بود. دیگه برام عادی شد بود مامانمو دید میزدم ازش عکس میگرفتم وقتیـ میرفت حموم یواشکی نگاه میکردم رفتارم باهاش عوض شد سعی میکردم باهاش راحت تر باشم . مامانم ی علاقه خاصی بهم داشت و یجورایی نفسش بودم بعضی اوقات منو ناز میداد بوس میکرد من سواستفاده میکردم خودمو بهشـ میچسبوندمو ب کونش دست میزدم ولی ب طوری ک نفهمه سپیده جون همیشه ادکلنای خوشبوع میزد بوش ادمو مست میکرد .منو اون تو دنیا همه داریم فقط رابطش با پدرم زیاد خوب نیس و چون دوس نداشت من ناراحت بشم طلاق نمیگرفت یبار ک منو بغل کرده بود جوری عطرش پخش شده بود منم شهوتی کرده بود بعد بهش گفتم دوست دارم اونم پیشونیمو بوسید و بلندشد رفت شب ک میشد من میرفتم ففط داستانای مادرو پسر میخوندم حال میکردم و زمانی ک خونه نبود با شورتو سوتینش حال میکرد همیشه ست بود. ی ست قرمز سکسی داره .این کار ادامه داشت تا ی روز داشتم جق میزدم تو اتاقم بودم دیدم صدای در اومد مامان سپیده بود بعد چند دقه رفت حموم منم سریع اومدم بیرون خونمون کسی نبود منم کیرم راست راست بود رفتم تو اتاق بغلی ک حموم اونجا بود دیدم در حموم بستس ولی شورتو سوتینش بیرونه من برداشتمو یکم لیس زدم داشتم جق میزدم ک کل ابم یهو ریخت رو شورتش من از ترس داشتم میمردم گفتم اگه بیاد منو میکشه رفتم تو اتاق تا موقع شام بیرون نیومدم تا منو صدا زد بیا برا شام بهم چیزی نگفت منم تعجب کردم گذشت تا چند روز بعد ک من داشتم دیونه میشدم برا سکس با مامان سپیده ووقتی دیدم بعد از این کاری ک کردم حرفی نزد جراتم بیشتر شد شب شد بابام شبکار بود مامان رفت بخواب با لباس خواب سکسی منم زده بود ب سرمو وقتی خواب بود رفتم تو اتاق دیدم خوابه بدن سفیدش تو لباس خواب معلوم بود سینه های درشتش ادمو دیونه میکرد دست کشیدم رو رونش اووف انگار دنیارو بهم داده بودن ولی میترسیدم بیدار بشه اروم اینکارو میکردم یکم اینکاروکردم بعد شلوارشو اروم در اوردم اومدم ک یکم کونشو بلیسم بیدار شد واای فهمیده بود چیکار کردم داد زد توله سگ چیکار میکنی بلند شد گذاشت زیر گوشم گفت مگه من مادرت نیستم چرا اینکارو کردی من رفتم بیرون از اتاق ولی اون داشت گریه میکرد. فردایش اومد باهام صحبت کنه من روم نمیشد نگاش کنم مامان سپیده گفت چرا اینکاروکردی؟من ک تو مادری چیزی برات کم نزاشتم نمیدونستم بهم شهوت داری دیگه اینکارو نکنو.منم ک روم نمیشد نگاش کنم گفتم ببخشید ولی مامان ناچار بودم نمیتونم تحمل کنمو تو خیلی سکسی هستی خواهش کردم ک بزاره یکم بمالشو بخورم بدنشو ولی اون اجازه نمیداد ولی چون دوسم داشت به بابا نمیگفت و اگه میگفتم ب بابام اتو میداد چون رابطشون خوب نبود اون روز گذشت ولی من ب حرفاش گوش نمیدادم دیگه کارم شده بود با لباسش ور رفتنو ابمو خالی کردن تو شورتو سوتینش مامانم ک خسته شده بود از اینکار گفت چ گناهی کردم من اخه ک اینکارو میکنی گفتم گناهت کون بزرگته گفت چیکار کنم ک دیگه این کارارو نکنی لباسام همه پره اب تویه گفتم بزار بکنمت قبول نکرد گفتم بزار حداقل لاپایی بکنم ناچار قبول کرد اونم فقط یبار گفتم بزار پنجشنبه ک بابات شب کاره .بلاخره پنجشنبه شب شدو مامانمم مث همیشه عطر تنش سکسی و بالباس سکسی و ساپورت مشکی ک پوشیده بود ساعت یازده شد من بهش اشاره زدم و بردمش رو تخت اون باز میگفت نکن زشته من مادرتم بعد پشیمون میشی ک من پیرهنشو کنده بودم و داشتم سینه هاش میخوردم نوکشو گاز میگرفتم بعد ازش لب گرفتم با این ک رضایت نداشت بعد گفتم شلوارتو بکن کستو بخورم اجازه نداد گفت قول دادی لاپاییـ بزاری اگه بکنی تو کوسم چی؟ من گفتم قول. نمیکنم تو فقط میخوام بخورم
شلوارشو کشیدم پایینو شورتشو پاره کردم شروع کردم ب لیسیدنش ده دقیقه خوردم دیدم مامان سپیده ارضا شد بعد فهمیدم ک زود ارضابوده اب کسشو خوردم بعد رفتم سرکونش تف زدموانگشت کردم توش تا دید انگشتم توشه منو هول داد گفت بسه همین قد کافیه بلند شد بره گفتم ببخشید تکرار نمیشه تا بزور دوباره قبول کرد کیرمو در اوردم تعجب کردگفت چقد بزرگه اسرار کردم ساک نزد فقط ی لحظه با دهنش سرشو خیسـ ک کلی حال کردم مجبور بودم فقط لاپایی بزارم ولی چون کونش گندع بود حال
میداد کیرمو گذاشتم لای پاشو عقب جلو کردم و گردنشو خوردم دیدم رو گردنش حساسه داره شهوتی میشه ولی هوای خودشو داشت منم هی عقب جلو میکردم و دیدم کیرمو از لای پاش در اوردمو گفتم بخور دیدم زیاد تلاش نمیکنه ک انجام نده انگاری رازی بود انداختم تو دهنش برام ساک زد چقد حرفیه میزد انگار هر روز ساک میزد دیدم داره ابم میاد بلندش کردم خواستم بزارم تو کونش ک بازم گفت ن توروخدا اونجا ن گفتی فقط لاپا منم گذاشتم لای پاشو ک انگاری لای پاشم کس بود از بس ک سکسی بود ابم اومد خالی کردم تو لاپاش ک از روناش داشت میریخت افتادم رو تختو بوسش کردم گفتم مرسی سپیده جون تو بهترین مامان دنیایی گفت مزه نریز اخر کار خودتو کردی وگفت کیرت خیلی بزرگ تر از باباته گفتم مامان خودتم حال نکردی الان اخراش رازی شده بودی سپیده جون گفت خوب بود ولی تو پسرمی نمیخواستم با تو باشم گفتمـ خب منم احتیاج دارمو و کسی نیس باهام باشه بعد دوباره بوسیدمش و رفتیم حمومو خودمونو شستیم .فردایش ازش پرسیدم غیر بابا با کس دیگم بودی؟گفت یبار با شوهر خالت اونم ۱۰سال پیش بخاطر بدهی زیاد بابات بهش بعد .

پایان


📍📍📍داستانکده 📝📝
🆔 @kissuo 🔞🔞
اولین_مرد_زندگی_منو_زنم



سلام اسم من علی هست این خاطره واقعیه
یک شب با زهرا درمورد یک خانوم که رفته بود پیش یه رمال صحبت کردیم که رماله به خانومه گفته بود باید رو کست دعا بنویسم بعد زن رو انقدر کسشو مالیده بود تا راضی شده بود بده به رماله چون این جریان واقعی بود هردومون تحریک شدیم .
همون شب اقدام به سکس کردیم برای اولین بار سکس فانتزی رو تجربه کردیم طوری که من نقش رمال رو بازی کردم خانومم مثلا اومد که براش دعا بنویسم خلاصه اون سکس خیلی حال داد.زهرا میگفت که قلبش داره میزنه بیرون منم همین طور انگار واقعی بود این داستان ادامه داشت و ما هربار با یه سناریو جدید سکس میکردیم ومن نقش های جور وا جوری داشتم مثل قاضی .راننده.مدیر شرکت.مغازه دار ولی زهرا همیشه خودش بود یعنی نقش یه زن شوهر دار که نمیخواد سکس با مرد دیگه داشته باشه ولی زرف همیشه راضیش میکرد وانقدر مثلا میمالیدش که خودش یهو وا میداد وشروع به ساک زدن میکرد وبعد قول میگرفت که شوهرش یعنی من چیزی نفهمم بعد کس میداد
ای داستان اونقدر ادامه داشت که دیگه من هیچ وقت خودم نبودم وهمیشه تو نقش یه مرد دیگه زنم رو میگاییدم بعداز چند وقت اینم عادی شد دیگه نقش جدید نداشتم سکس اصلا حال نمیداد تا یه شب که باهم یه فیلم سکسی دونفره میدیدیم من یهو به زهرا پیشنهاد که ما هم این کارو بکنیم زهرا قبول کرد رفتم چند روز بعد بایه مرد قوی هیکل اشناشدم وبهش گفتم که یکی یهست که اهل دله بیا با هم بریم اون مرد هم قبول کرد قرار گذاشتیم
من رفتم خونه به زهرا گفتم که اونم لو نده ما زن و شوهریم
زهرا قدش 1/7هستش بایه باسن گوشتی بزرگ ولی کوسش خیلی تپله هر کی ببینه باورش نمیشه سایز سینه هاش 80 با یه صورت گرد چشم های عسلی درشت لبای گوشتی ودهن کوچولو خلاصه موعد قرار اکبر اومد من تلفنی بهش ادرس دادم اول شام خوردیم زهرا یه دامن کوتاه پوشیده بود هیکلش خیلی سکسی بود اکبر که من بخاطر کیر کلفتش اورده بودمش هیکل درشتی داشت دستای بزرگش رو به هر بهونه ای میذاشت رورون زهرا بعد شام همه ساکت بودیم جو سنگین شده بود من دو دل شده بودم اخه اکبر خیلی کیرش کلفت بود .اکبر به من اروم گفت اول تو برو زهرا هم رفته بود تو اتاق منتظر بود من گفتم تو مهمون منی اول توبرو اکبر پاشد رفت.
من ازلای در میدیدم اکبر نشست کنار زهرا شروع کرد با موهاش بازی کردن نگاه کرد تو چشمای زهرا هردو به هم زل زدن اکبر یه چشمک زد زهرا یهو وارفت لبش رو گذاشت رو لباش اکبرم لباش رو می خورد سینه اش رو میمالید زهرا شروع کرد لباس خود واکبر رو در اورد وقتی کیر اکبر از زیر شرت اومد بیرون زهرا تعجب کرد وشروکرد به خوردن خایه ارو میخورد کیرش رو لیس میزد اکبر کیف میکرد بعد اکبر اومد رو زهرا خوابید وقتی کله کیرش خورد به کس زهرا بلند گفت جووووووون اونم جا کرد توش حدود یک ساعت زهرا رو گایید منم فقط جق میزدم بعد ابشریخت رو شکم زهرا رفت ولی بعدا فهمیدم که شماره داده بود به زهرا هر چند روز میومد ومیگاییدش


نوشته: علی فق


📍📍📍داستانکده 📝📝
🆔 @kissuo 🔞🔞


خواهرمتاهل_دوستم


عرض سلام خدمت همه دوستان


کار من یه کار خدماتیه که با خیلی ها سروکار داره و همکاران زیادی هم دارم ، چند وقتی بود که دنبال یه نیروی خانم زبر و زرنگ بودم که یکی از همکاران خواهرش رو معرفی کرد بیاد پیشم سر کار قبلا تو دفتر خودش خواهرش رو دیده بودم البته اون موقع متاهل نبود نسبتا خوش اندام و با نمک بود اما موقعی که به من معرفیش کرد برای کار ازدواج کرده بود اونم با یه پسر یک لا قبای واقعا خیلی خیلی پائینتر از خودش که بعدا دلیل این کارش رو که پرسیدم گفت به اجبار پدرش و همین برادرش که همکار منه بوده الان دیگه خیلی جا افتاده تر و جذاب تر هم شده بود 22سالش بود و قدش حدود 168و زنش هم حدود 60میشد سفید و بانمک روز اول اومدن با شوهرش نشستن و از شرایط کار گفتیم و تقریبا این نشست ما فقط برای معارفه بود و از همون روز هم مشغول به کار شد ، من اصلا تو باغ این کارها که با زن نامحرم باشم و نظر به کسی داشته باشم نبودم الانم اینکاره نیستم کلا تو خونم نیست و جربزه و جرات اینکارها رو ندارم ولی رویا به واسطه اینکه آشنا بودیم در محیط کار جوری رفتار کرد که کم کم برام رابطه داشتن با یه زن نامحرم عادی شد و البته جذاب ،به شدت از شوهرش بیزار بود و به زور محیط خونه و شوهرش رو تحمل میکرد ودر مقابل شوهرش اونو می پرستید ولی بدبختانه عشق بدیش به اینه که یکطرفه نمیشه ،رویا سعی میکرد در محیط کار تمام کمبودهای عاطفی زندگیش رو با منی که به دلیل رفاقت با برادرش اونو پذیرفته بودم و باهاش راحت بودم رو پر کنه و منم ابتدا از سر ترحم و بعد با وابستگی های عاطفی که بوجود اومده بود این خلا رو براش پر میکردم ولی فکر سکس یا معاشقه رو هرگز تو ذهنم راه نمی دادم و فقط سعی میکردم رفتار محبت آمیزی باهاش داشته باشم و همین رفتار باعث شد که رویا روز به روز وابسته تر بشه تا یه روز که موقع نهار دوتایی تو دفتر بودیم ودر دفتر هم بسته بود رویا بیش از حد معمول بهم نزدیک شد و لبش رو روی لبهام گذاشت و برای چند ثانیه لبمو خورد و این آغاز یک رابطه عاشقانه تر از قبل شد اون روز هیچ حرفی بین ما رد وبدل نشد و فردا مجددا همین شرایط تکرار شد و رویا سعی کرد با جسارت بیشتری از من کامجویی کنه که بعد از حدود چهار پنج دقیقه من از دفتر خارج شدم و باز هم حرفی رد وبدل نشد خود درگیری شدیدی بین وجدان و هوس در من بوجود اومده بود و هوس سعی میکرد پیروز این میدان باشه طی دوهفته این شرایط بارها تکرار شد و کار ما به معاشقه ای هوسناک رسیده بود به شدت لب وزبان همدیگه رو می‌خوردیم وسرپا واز روی لباس بدن همدیگه رو لمس میکردیم و می مالیدیم ، گاهی پشتش رو به من میکرد و از روی شلوار نخی مشکی رنگ چسبانش باسنش رو به آلت من می مالید و گاهی هم از جلو سعی میکرد کسش رو به آلت من بچسبونه و من تو همون چند دقیقه سرازیر شدن آبش رو متوجه میشدم و لرزشهای خفیف و پشت سرهم رویا رو چندین بار حس کردم و دیدم که به شدت ارضا میشد ولی هربار من پشیمان تر از قبل از دفتر بیرون میرفتم ، عشق و هوس تمام وجود رویا رو گرفته بود ومن که زندگیم و زنم رو دوست داشتم حاضر به خراب کردن زندگیم نبودم ، رویا تا اونجا که بخواد از شوهرش طلاق بگیره و صیغه من بشه پیش رفت اما من هربار با این نظرش مخالفت میکردم ودست آخر گفت حالا که نمیخوای شرعی کارمون انجام بشه باید همینجوری باهم باشیم و باهام کامل نزدیکی کنی من میخوام که تو پدر بچه من باشی و از تو حامله بشم با تو ارضا بشم وزیر تو باشم تصمیم سخت و مشکلی بود بدجور گرفتار شده بودم از طرفی کار دفتر تحویل رویا بود و پیدا کردن نیروی ماهری که بتونه به سرعت کار رویا رو انجام بده کار سختی بود واز طرفی موندن و تنها شدن با یک زن حشری که رومون به هم باز شده بود بهرحال تصمیم قطعی رو گرفتم از همکار دیگری خواهش کردم بصورت سوری وموقت یکی از نیروهاش رو برام بفرسته سریعا آگهی استخدام برای جذب نیروی جدیدی رو هم زدم و فردای اون روز علاوه بر لیلا نیروی همکارم چند نفری هم برای استخدام اومدن که یکی رو بخاطر شرایط خوبش و پارتی که داشت جذب کردم طی بیست وچهار ساعت شرایط متفاوت شد و رویا سردرگم از این شرایط مونده بود که چه اتفاقی داره می افته لیلا کار رو به نیروی جدید میترا آموزش میداد و رویا هم سرگرم کار روزانه خودش بود و همینطور کاملا با حسادت و کینه سعی در بازگرداندن شرایط به حالت قبل بود از دوسه روز بعد بهانه گیری من از رویا شدت گرفت و کار به جایی رسید که در حضور لیلا و میترا دعوامون شد و جرو بحث و سرو صدامون تو دفتر آخر وقت بالا رفت که با تشدید بهانه گیری من رویا درخواست تسویه داد و با چشمان اشکبار بعد از تسویه حساب دفتر رو برای همیشه ترک کرد ، بعد از چند روز برادر رویا بامن تماس گرفت. و دلیل اخراجش رو پرسید والبته کدورتی هم برای چند سال بین ما بوجو
د آمد ولی در حال حاضر مثل قبل باهم رفیقیم و بعد از گذشت چندسال رویا رو با بچه دیدم و ناچارا باهم سلام علیک کردیم و موقع خداحافظی گفت از محبتی و لطفی که در حقم کردی ممنونم اگر اون روز اخراجم نکرده بودی الان معلوم نبود چه سرنوشتی داشتیم ،شاید اون موقع ازت ناراحت شدم و کلی فحشت دادم ولی الان میفهمم کاردرست رو تو کردی ، دوستان عزیز من نه بخاطر دین و عواقب بعد اون از هوس ولذت اون کار پشیمون شدم ونه بخاطر نداشتن شرایط بلکه وقتی زنم و بچه خودم رو می دیدم و وقتی رفیقم رو می دیدم ویا شوهر رویا رو می دیدم احساس بدهکاری بیش از اندازه ای بهم دست میداد الان خوشحالم که با ناموس رفیقم نزدیکی نکردم و زود جلو ادامه کار رو گرفتم رفیق حرمت داره زن حرمت داره و نون ونمک حرمت داره خواهش میکنم حرمت اینها رو حفظ کنید قبل از اینکه پشیمون بشید ، این ماجرا کاملا واقعی است وفقط اسامی عوض شدن لطفا فحاشی نکنید ممنونم


نوشته: رفیق







📍📍📍داستانکده 📝📝
🆔 @kissuo 🔞🔞
و شرتشو در اورد ، اولين باربود كير و خايه مرد مسن ميديدم، خايه هاش يه كم اويزون بود كيرش متوسط اما بطرز باور نكردني كلفت و بسيار تمييز و شيو شده،منم اداي تنگهارو در مياوردم ، رومو سريع بر گردوندم، رفت پايين پام شلوارو شرت و جورابمو دو اورد، بعد پاهامو وا كرد، شروع كرد با دستش لباي كسمو باز و بسته كرد يه كم چوچولمو ماليد بعد شروع كرد كسمو خوردن، داشتم ديوونه ميشدم انقد جيغ زدم گلوم گرفت، دوباره اومد بالا شروع كرد لبمو و سينه هامو خوردنو گفت خيلي وقت بود فكر اين كس تپلت داشت ديوونم ميكرد كه يهو كيرشو كرد تو كسم، باورم نميشد سكس با يه مرد ٦٣ ساله انقد لذت بخش باشه، يه چند ديقه تو كسم تلمبه زد و گفت دوست داري چجوري بكنمنت ابت بياد ، منم كه داشتم حال ميكردم گفتم همينجوري، پاهامو برد بالا باز كرد بازم كرد تو كسم و شروع كرد به تلمبه زدن ، بنده خدا هيچ كاري واسش نكردم ولي خودمو خيس كرده بودم اساسي تموم لاي پاهام اب كسم بود، فقط ميكرد و ميگفت جون كس تپلم، منم هي جيغ ميكشيدم عمو يواشتر جر خوردم عمو كسم پاره شد عمو دارم از درد ميميرم، البته دروغ نبود چون كيرش واقعا كلفته ، خلاصه ابش اومد قبل اينكه من ابم بيادو خالي كرد تو كسم و كفت هر چي بشه من درستش ميكنم ، منظورش حاملگي بود، بعدش چند ديقه بيحال افتاده بوديم و دوباره شروع كرد از لب و لوچه م خوردن و بازم با سينه هام ور رفتن حدود نيم ساعت بعدش دوباره منو كرد دوباره ابش اومد ريخت تو كسم، بار دوم انقد چوچولمو ماليد اب منم اورد، اون شب تا ساعت ٤ صبح دوبار ديگه بهش دادم و از پشت و رو كيرش نشستم براش ساك هم زدم، واقعا باور خودم نميشد، از دادن سير نميشدم ، فردا صبحش بعد صبحونه بازم منو انداخت رو مبل و يبار ديگه كرد ، كل اين چند بار هر چي التماس كردم ابتو نريز تو كسم قبول نكرد و گفت نگران نباش با من، وقتيكه برگشتيم غروبش منو برد بيرون و برام يه گردنبند خريد و ازم خواهش كرد به رابطه باهاش ادامه بدم ولي جوري كه كسي بويي نبره و آبرو ريزي بشه، منم قبول كردم چون حقيقتش ديوونه كردنش شدم ، اولهاش وقتي با ساينا و محبوب جون و همه با هم بوديم سختم ميشد ولي كم كم عذاب وجدانم از بين رفت، الان تقريبا در هفته سه بار سكس داريم و واقعا لذت ميبريم، رابطمون بر مبنای يه نياز دو طرفه و خیلی با احترام پيش ميره و هر بار هم سكسمون بهتر ميشه و به روشهاي مختلف بهم لذت ميديم ، فقط متاسفانه هنوز بخاطر كلفتي كيرش نتونسته كونمو بكنه اما جديدا يبار حامله شدم بچه رو سريع انداختم خيلي از اون روز موقع كردن بيشتر باهام حال ميكنه ، ميگه كست هم گرمه هم تنگه هم اينكه وقتي زير كيرمي بهم ميگی عمو حشريم ميكنه، دوستان لطفا قبل از فحش دادن و دري بري گفتن به اين فكر كنين كه تو يه داستان همه جزييات رو نميشه گفت و ضمنان زندگي هر كي به خودش مربوطه، اين داستان صد در صد واقعيه فقط اسمها و مكانها عوض شده .













📍📍📍داستانکده 📝📝
🆔 @kissuo 🔞🔞
آموزش سکس



خواهر خانومم بهار که در شهرستان دانشجو بود یک شب سر زده به خونه اومد و من توی خونه تنها بودم. صدای زنگ که در اومد من فکر کردم پری یا سروره واسه همین با یک شرت اسلیپ چسب رفتم درو باز کردم و منتظر نشدم ببینم کیه و از در دور شدم که ناگهان صدای بهار و شنیدم که گفت محمود سلام. تا رومو برگردوندم دیدم وای بهار! اینقدر از دیدنش خوشحال شدم که لخت بودن خودم یادم رفت. گفتم بهار کی رسیدی؟ گفت همین الان. گفنم میگفتی بیام دنبالت. گفت نه بابای یکی از بچه ها رسوندم. دیدم بهار یک جوری داره نگاه میکنه. گفتم چی شده ؟ گفت راحتی شما ؟ وقتی خودم نگاه کردم که با چه شکلی جلوش واستادم کلی خجالت کشیدم. و سریع رفتم لباس پوشیدم. وقتی برگشتم بهار گفت مامان و پری کجان؟ گفتم : رفتن مجلس. اونم گفت من سیرم میرم یک دوش میگیرم و میخوابم. منم بعدش رفتم خوابیدم و صبح متوجه شدم که بعله آقا دزده اومده خونه بهار و قفل و شکسته ولی خوب چون اینا اونجا دانشجو بودن چیزی برای بردن پیدا نکرده بود ولی خوب اینها هم چون دختر بودن ترسیده بودن و اومده بودن. بعدش قرار شد من برم براشون توی آپارتمان سوئیت بگیرم. فردای اون روز با بهار رفتیم شهرستان محل تحصیلش که براش یک جا پیدا کنم و برگردم ولی از شانس ما جا پیدا نشد و مجبور شدم شبو اونجا بمونم. وقتی رفتیم خونه بهار شروع کردیم به جمع کردن وسائلش . بخاریش و براش باز کردم و در کل بجز فرش همه چیزو جمع کردیم. خیلی عرق کرده بودم و پر خاک شدم. گفتم برم حمام که یادم اومد هیچی لباس با خودم نیاوردم. به بهار که گفتم اون گفت شما برین من از لباسای خودم بهتون میدم. براتون بگم که این خونه شامل یک اطاق بود که یک حمام و سرویس و یک آشپزخانه کوچک از توش در آورده بودن. حمامش اندازه این بود که فقط توش بایستی واسه همین بهار رفت توی آشپزخانه تا من لباسهام و همون بیرون در بیارم و برم داخل. وقتی دوش گرفتم و بهار صدا کردم گفت دستتو بیار بیرون تا حوله رو بهت بدم. وقتی حوله رو گرفتم دیدم این اندازه اینکه هم دور کمرم ببندم نیست ولی خوب مجبور بودم! لباسهای دیگمم که شسته بودم از لای در دادم به بهار که برام رو جا لباسی بزاره که تا صبح خشک بشه. وقتی اومدم بیرون دیدم بهار جلومم ایستاده منم که با اون حوله فقط تونسته بودم جلومو بپوشونم به بهار گفتم این دیگه چه حوله ایه . اونم گفت از اون شرتی که پوشیده بودی که بهتره . بعدم خندید. منم که دیدم حق با اونه دیگه چیزی نگفتم. چند تیکه لباس برام گذاشته بود. که شامل یک شورت زنانه و یک تی شرت و یک شروال استریچ سفید میشد. بهار گفت میرم تو حمام تا راحت باشی . بعد از رفتن اون دیدم شورت که پام نمیشه و از خیرش گذشتم. تی شرت رو راحت تنم کردم اما شلوار و خیلی سخت پام کردم. خیلی دیدنی شده بود با اون شلوار سفید و چسب همه چیزم زده بود بیرون. خیلی خجالت کشیدم واسه همین سعی میکردم با پائین تی شرت جلومو بپوشونم. در همین حال دیدم بهار لباسهاشو از توی حمام پرت کرد بیرونو گفت منم یک دوش میگیرم. چند دقیقه ای گذشت که بهار در حمام و باز کرد گفت محمود جان میشه این طرف و نگاه نکنی. منم که دراز کشیده بودم رومو کردم اون طرف و گفتم بیا. چند لحظه ای که گذشت بهار گفت راحت باش پوشیدم. وقتی رومو برگردوندم دیدم یک تاپ دوبنده مشکی و یک شلوارک خیلی کوتاه پاشه. گفت ببخشید لباسها رو جمع کردم همین لباسها رو بود که به تو دادم و خودم هم پوشیدم. من با دیدن بهار کوچولوم بزرگ شده بود و دیگه اصلا نمی شد جلوشو گرفت. بهار دوتا پیتزایی که گرفته بودیم که خیلی هم تا حالا سرد شده بود و آورد تا بخوریم. وقتی نشست دیدم بد بد داره نگاه میکنه واسه همین بهش گفتم. شما خانومها که این لباسهارو میپوشین چیزی برای پوشاندن ندارین ولی خوب ما مردا چکار کنیم. مخصوصا اگه همچین چیزی هم جلمون جولان بده. ( وقتی خم شد تا پیتزاها رو بزاره سینه هاشو کامل دیدم . بهار هم سینه های درشتی داشت و سینه بند هم نبسته بود.) بهار خنده ای کرد و گفت مخصوصا طرف اگه حیضم باشه. این حرفش خیلی بهم بر خورد. بهش گفتم حیض منم یا توکه همچین شلواری بهم دادی بپوشم بعدشم اینجوری نگاه میکنی ؟! بهار گفت : اونت چرا اینقدر بلند شده اگه حیض نیستی ؟ منم یک نگاهی به خودم کردم دیدم واقعا خرابم. این شلوار سفیدم که چند برابر نشونش میداد. گفتم آخه تورو دیده یاد پری افتاده. گفت: جلوشو که نگرفتن بیاد یاد پری شو کامل کنه. بعدشم خم شد تا منو قشنگ حشری کنه. منم دیدم این بچس شاید حرفاش روی بچگی باشه خواستم ادامه ندم که بهار گفت. محمود من از بعد ازدواج شما همیشه آرزوی همچین موقعیتی رو میکردم. بیا امشب فکر کن من پریم. گفتم بهار توهم عروس میشی و با شوهرت همه این کارا رو راحت میکنی. گفت : من همیشه حرفای پری و مامان و میشنوم که پری چقدر از سکس با تو راضیه خواهش میکنم. فکر کن منم پریم. دیگه نتونستم چیزی بگم گفتم باشه شا