.
امپراطور و من
دخترش در را باز میکند و کوروساوای بلندقد و تنومند را میبینیم که در پیراهنی به رنگ صورتی - بژ نزدیک میشود. بعد متوجه میشویم که استاد ژاپنی برای ملاقات با کیارستمی تیشرتهای رنگارنگ محبوبش را کنار گذاشته و به پوشیدن این پیراهن صورتی و شکلوشمایلی رسمیتر، رضایت داده است.
در اواخر سپتامبر ۱۹۹۳، عباس کیارستمی و شهره گلپریان دیداری دوساعتونیمه با آکیرا کوروساوا، کارگردان پرآوازهی ژاپنی، در توکیو داشتند. این یادداشت که در نشریهی Film International (پاییز ۱۹۹۳، شمارهی ۴) منتشر شده، حاصل آن دیدار است.
امپراطور و من
دخترش در را باز میکند و کوروساوای بلندقد و تنومند را میبینیم که در پیراهنی به رنگ صورتی - بژ نزدیک میشود. بعد متوجه میشویم که استاد ژاپنی برای ملاقات با کیارستمی تیشرتهای رنگارنگ محبوبش را کنار گذاشته و به پوشیدن این پیراهن صورتی و شکلوشمایلی رسمیتر، رضایت داده است.
در اواخر سپتامبر ۱۹۹۳، عباس کیارستمی و شهره گلپریان دیداری دوساعتونیمه با آکیرا کوروساوا، کارگردان پرآوازهی ژاپنی، در توکیو داشتند. این یادداشت که در نشریهی Film International (پاییز ۱۹۹۳، شمارهی ۴) منتشر شده، حاصل آن دیدار است.
Telegraph
امپراطور و من
اغلب این صحبت از آکیرا کوروساوا نقل میشود که: «وقتی ساتیاجیت رای* درگذشت خیلی ناراحت بودم، اما بعد از دیدن فیلمهای کیارستمی خدا را شکر کردم که شخص مناسبی را برایمان فرستاد تا جای او را پر کند.» در اواخر سپتامبر ۱۹۹۳، عباس کیارستمی و شهره گلپریان دیداری…
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخیز و به جام باده کن عزم درست
~خیام
مزار عباس کیارستمی
لواسان، #توک_مزرعه، ۲۹ اسفند ۱۴۰۱
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخیز و به جام باده کن عزم درست
~خیام
مزار عباس کیارستمی
لواسان، #توک_مزرعه، ۲۹ اسفند ۱۴۰۱
.
«کیارستمی؛ فراتر از قاب» یک نمایشگاه چندرسانهای از آثار هنری عباس کیارستمی، فیلمساز، عکاس و هنرمند تجسمی سرشناس است. این نمایشگاه، دید هنری منحصر به فرد کیارستمی را به نمایش میگذارد. همچنین دربرگیرندهی بخش وسیعی از کارنامهی تقریبا پنجاهسالهی اوست، از فیلمهای اولیه و کارهای طراحی گرافیکش گرفته تا عکسهای در مقیاس بزرگ و چیدمانهای ویدئویی او.
«کیارستمی؛ فراتر از قاب» یک نمایشگاه چندرسانهای از آثار هنری عباس کیارستمی، فیلمساز، عکاس و هنرمند تجسمی سرشناس است. این نمایشگاه، دید هنری منحصر به فرد کیارستمی را به نمایش میگذارد. همچنین دربرگیرندهی بخش وسیعی از کارنامهی تقریبا پنجاهسالهی اوست، از فیلمهای اولیه و کارهای طراحی گرافیکش گرفته تا عکسهای در مقیاس بزرگ و چیدمانهای ویدئویی او.
Telegraph
کیارستمی؛ فراتر از قاب
«کیارستمی؛ فراتر از قاب» عنوان نمایشگاهیست که از اکتبر گذشته در موزهی هنر اوکلاهاما سیتی در جریان است و تا حدود یک ماه دیگر ادامه دارد. «کیارستمی؛ فراتر از قاب»، یک نمایشگاه چندرسانهای از آثار هنری عباس کیارستمی، فیلمساز، عکاس و هنرمند تجسمی سرشناس است.…
.
کیارستمی: میگویند مصرع اول هدیهی خداوند به شاعر است و مصرع دوم توان و تبحر شاعر است. مصرع اول از آسمان به زمین میافتد و مصرع دوم در کارگاه شعری شاعر ساخته میشود. خیلی از جاها اینگونه است. واقعا قدرتی که در مصرع اول است در مصرع دوم نیست. یا مصرع دوم، مصرع اول را کامل نمیکند.
سال ۱۳۸۵ پرویز جاهد مصاحبهای با عباس کیارستمی دربارهی کتاب «حافظ به روايت کيارستمی» انجام داد. حافظِ کیارستمی به تازگی منتشر شده بود، کتابی که منتخب مصرعهایی از دیوان حافظ بود و کاری نو محسوب میشد.
کیارستمی: میگویند مصرع اول هدیهی خداوند به شاعر است و مصرع دوم توان و تبحر شاعر است. مصرع اول از آسمان به زمین میافتد و مصرع دوم در کارگاه شعری شاعر ساخته میشود. خیلی از جاها اینگونه است. واقعا قدرتی که در مصرع اول است در مصرع دوم نیست. یا مصرع دوم، مصرع اول را کامل نمیکند.
سال ۱۳۸۵ پرویز جاهد مصاحبهای با عباس کیارستمی دربارهی کتاب «حافظ به روايت کيارستمی» انجام داد. حافظِ کیارستمی به تازگی منتشر شده بود، کتابی که منتخب مصرعهایی از دیوان حافظ بود و کاری نو محسوب میشد.
Telegraph
شعر را باید مصرعمصرع نوشید
گفتوگو با عباس کيارستمی دربارهی کتاب «حافظ به روايت کيارستمی» روز جمعه چهارم اسفند ۱۳۸۵ یک روز قبل از سفر عباس کیارستمی به نیویورک برای شرکت در برنامهای که برای بزرگداشت او در موزهی هنرهای مدرن نیویورک (موما) تدارک دیده شده بود، برای انجام گفتوگویی…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آرامگاه خیام و درخت گیلاس کیارستمی
نیشابور، ۸ فروردین ۱۴۰۲
تصویربردار: ابولفضل شکیبا
موسیقی: فریدون شهبازیان، آواز: محمدرضا شجریان، شعر: خیام
این درخت گیلاس را ابوالفضل شکیبا - از شاگردان عباس کیارستمی - بعد از مرگ استادش و در اسفند سال ۱۳۹۵ در محوطهی آرامگاه خیام کاشت. آقای شکیبا که تصویربردار این ویدئوست، مستندساز و ساکن نیشابور است.
@KiarostamiAbbas
نیشابور، ۸ فروردین ۱۴۰۲
تصویربردار: ابولفضل شکیبا
موسیقی: فریدون شهبازیان، آواز: محمدرضا شجریان، شعر: خیام
این درخت گیلاس را ابوالفضل شکیبا - از شاگردان عباس کیارستمی - بعد از مرگ استادش و در اسفند سال ۱۳۹۵ در محوطهی آرامگاه خیام کاشت. آقای شکیبا که تصویربردار این ویدئوست، مستندساز و ساکن نیشابور است.
@KiarostamiAbbas
کیومرث پوراحمد که امروز در ۷۳ سالگی به زندگی خود پایان داد، از آن دسته از کارگردانانی بود که تقریبا بعد از انقلاب آغاز به کار کرد. در سال ۶۴ با اینکه چند فیلم بلند در کارنامه داشت، اما به درخواست خودش برای «خانهی دوست کجاست» دستیار کیارستمی شد و در تمامی مراحل پیش و پس از فیلمبرداری هم در پروژه حضور داشت. کمی بعد کتاب پشتصحنهی خانهی دوست کجاست را با همین عنوان نوشت که کار خواندنی و شیرینی هم از آب درآمد. روحش در آرامش
عکس: پشتصحنهی خانهی دوست کجاست
عکس: پشتصحنهی خانهی دوست کجاست
Forwarded from بهمن کیارستمی
آدم (یعنی خودم) بعضی لحظات رو هرگز فراموش نمیکنه، مثل لحظهای که خبر مرگ پدرم رو شنیدم. در فیلمها و در بیمارستانها دیدهایم که دکتری یا پرستاری با صدای آرام خبری رو به کسی میدهد و او یکدفعه اختیار از کَفَش میرود و شیون و زاری میکند. لحظهی شنیدن خبر مرگ او اما اینطوری نبود. پزشک کارکشتهی فرانسوی که معلوم بود در گفتن خبر مرگ خبرهست، من و چند نفر دیگه که در لابی بیمارستان بودیم به اتاقش دعوت کرد و شروع کرد به گفتن قصهای که معلوم بود آخرش چیست... مثل آنکه درحال تماشای یک سریال باشم میخواستم فستفوروارد کنم و توی دلم میگفتم آقای دکتر این اپیزود باید کوتاه و موجز باشه، انقدر کشش نده که زودتر برسیم به اپیزود بعدی... ولی دکتر میگفت و میگفت و مترجم عزیز با دقت و وسواس ترجمه میکرد. دیگه توضیحات رو نمیشنیدم و حواسم پرت شده بود، پرت ساعتی که به مچم بسته بودم. ساعت، ساعت قدیمی او بود و تنها چیزی که از تهران خواسته بود همان بود. دکتر داشت توضیح میداد و من داشتم ساعت رو روی مچ دست خودم برانداز میکردم و از اینکه دیگه قرار نبود از دستم بازش کنم ذوق میکردم. اما ذوق بیشتری هم بود؛ اگر او مرده باشد این بار آخره که مجبورم با غریبهها سر یک میز بنشینم. ساعت مچی روی دستم ماند ولی آن روز، پایان معاشرت با غریبهها نبود.
نوجوانی من پر از آدمهای جالب و معاشرتهای پرشور و رفاقتهای آتشین بود؛ مرتضی ممیز، نفیسه ریاحی، احمدرضا احمدی، لیلی گلستان، گودرز معنوی، آیدین آغداشلو، پروانه اعتمادی، سیروس طاهباز، نعمت حقیقی، فرشید مثقالی، علی حاتمی، گلی و کریم امامی، ابراهیم حقیقی، مرتضی کاخی، مسعود خیام و پریوش گنجی، فلور فرجاد و علیرضا امامبخش، ایرج و پرویز کلانتری و گاهی هم بهمن محصص. در آن سالهای جنگ و پساموشکباران، عادت داشتیم هرشب هم رو ببینیم و تمام هفته یا ما منزل آنها بودیم (بیشتر) یا آنها منزل ما (کمتر). فرمانآرا یکبار گفت: "عباس چرا هرجا میری این بهمن عین پشگل در کونت چسبیده؟" راست میگفت، من عین پشگل در کونش چسبیده بودم و اینطوری تینایجری لذتبخش و پرباری میگذروندم. سال ۷۶ رفتم سربازی و وقتی از خدمت برگشتم جز یکی دو نفر، تقریبا کسی از آن معاشرین نمانده بود و رفقای قدیمی جاشون رو داده بودند به دوستان تازه. یادداشت تازهی احمد میراحسان رو که خواندم دیدم این جایگزینی در همون یکیدو سال اتفاق افتاد: "من و کیارستمی بعد از سال ۷۶، یکدیگر را دیدیم و رفاقتمان ریشهدار شد؛ وقتی از کن با طعم گیلاس آمد لاهیجان..." فکر میکنم او لاهیجان بود که آغداشلو با لحن شوخِ دبیرستانی روی دستگاه انسرینگ ماشین پیام گذاشت که: "عباس سیاه، عباس مُرَکب، حالا دیگه واسه ما نخل طلا میگیری؟..." کیارستمی از شوخی دبیرستانی آغداشلو خوشش نیامد و زود پیام را از روی دستگاه پاک کرد. او دیگه عباس مُرَکب نبود. کمکم احمد میراحسان جای آیدین آغداشلو رو گرفت و امید روحانی جایگزین احمدرضا احمدی شد و حواریون جای رفقا رو گرفتند. خانهی چیذر هم بازسازی شد و کابینتهای امدیاف آمدند جای کابینتهای چوبی که خودش ساخته بود. مبلهای چوبی آمدند جای سکوهای آجری، یک پیسی جای موویلای اشتنبک محترم کانون رو گرفت و یک دستگاه بدصدای فکس نصف میز کوچک آشپزخانه رو اشغال کرد. من هم از آبوگل درآمده بودم و از در کونش کنده شده بودم و پی زندگیام رفته بودم، ولی هربار که به او سری میزدم، نه اشیا و اسباب خانه برایم آشنا بودند و نه مهمانان تازه رو میشناختم.
در بیمارستان نشستهام و منتظرم آقای دکتر بگوید پدرت مرده تا یک نفس راحت بکشم. سهچهار ماهِ پیش از آن، هم بسیار دلپذیر بوده و هم دشوار... از تصاحب دوبارهی پدرم و معاشرت شبانهروزی با او کیف کردهام و از حضور آدمهای بیربط و غیاب آدمهای باربط کلافهام. ساعت مچی قدیمیاش دور دستم است و پشت میزی نشستهام که دورش تقریبا همه غریبهاند، همه تازهاند و فقط ساعت مچی کهنه و آشناست. آقای دکتر، جان جدت زود تمومش کن که بزنیم به چاک. بالاخره دکتر خبر رو داد و من، کمی گیج اما سبکبال و کمی خوشحال، دویدم بیرون و رفتم در کافهی روبروی بیمارستان آبجویی سفارش دادم و با لذت سرکشیدمش. بعد، از آن طرف خیابان دیدم که آدمها دارند یکییکی سرمیرسند. هیچکس رو نمیشناختم. یکیشان مرا دید و آمد در کافه و بغلم کرد و هایهای گریست. نمیشناختمش، خلاصی از دست غریبهها ده دقیقه هم طول نکشید.
نوجوانی من پر از آدمهای جالب و معاشرتهای پرشور و رفاقتهای آتشین بود؛ مرتضی ممیز، نفیسه ریاحی، احمدرضا احمدی، لیلی گلستان، گودرز معنوی، آیدین آغداشلو، پروانه اعتمادی، سیروس طاهباز، نعمت حقیقی، فرشید مثقالی، علی حاتمی، گلی و کریم امامی، ابراهیم حقیقی، مرتضی کاخی، مسعود خیام و پریوش گنجی، فلور فرجاد و علیرضا امامبخش، ایرج و پرویز کلانتری و گاهی هم بهمن محصص. در آن سالهای جنگ و پساموشکباران، عادت داشتیم هرشب هم رو ببینیم و تمام هفته یا ما منزل آنها بودیم (بیشتر) یا آنها منزل ما (کمتر). فرمانآرا یکبار گفت: "عباس چرا هرجا میری این بهمن عین پشگل در کونت چسبیده؟" راست میگفت، من عین پشگل در کونش چسبیده بودم و اینطوری تینایجری لذتبخش و پرباری میگذروندم. سال ۷۶ رفتم سربازی و وقتی از خدمت برگشتم جز یکی دو نفر، تقریبا کسی از آن معاشرین نمانده بود و رفقای قدیمی جاشون رو داده بودند به دوستان تازه. یادداشت تازهی احمد میراحسان رو که خواندم دیدم این جایگزینی در همون یکیدو سال اتفاق افتاد: "من و کیارستمی بعد از سال ۷۶، یکدیگر را دیدیم و رفاقتمان ریشهدار شد؛ وقتی از کن با طعم گیلاس آمد لاهیجان..." فکر میکنم او لاهیجان بود که آغداشلو با لحن شوخِ دبیرستانی روی دستگاه انسرینگ ماشین پیام گذاشت که: "عباس سیاه، عباس مُرَکب، حالا دیگه واسه ما نخل طلا میگیری؟..." کیارستمی از شوخی دبیرستانی آغداشلو خوشش نیامد و زود پیام را از روی دستگاه پاک کرد. او دیگه عباس مُرَکب نبود. کمکم احمد میراحسان جای آیدین آغداشلو رو گرفت و امید روحانی جایگزین احمدرضا احمدی شد و حواریون جای رفقا رو گرفتند. خانهی چیذر هم بازسازی شد و کابینتهای امدیاف آمدند جای کابینتهای چوبی که خودش ساخته بود. مبلهای چوبی آمدند جای سکوهای آجری، یک پیسی جای موویلای اشتنبک محترم کانون رو گرفت و یک دستگاه بدصدای فکس نصف میز کوچک آشپزخانه رو اشغال کرد. من هم از آبوگل درآمده بودم و از در کونش کنده شده بودم و پی زندگیام رفته بودم، ولی هربار که به او سری میزدم، نه اشیا و اسباب خانه برایم آشنا بودند و نه مهمانان تازه رو میشناختم.
در بیمارستان نشستهام و منتظرم آقای دکتر بگوید پدرت مرده تا یک نفس راحت بکشم. سهچهار ماهِ پیش از آن، هم بسیار دلپذیر بوده و هم دشوار... از تصاحب دوبارهی پدرم و معاشرت شبانهروزی با او کیف کردهام و از حضور آدمهای بیربط و غیاب آدمهای باربط کلافهام. ساعت مچی قدیمیاش دور دستم است و پشت میزی نشستهام که دورش تقریبا همه غریبهاند، همه تازهاند و فقط ساعت مچی کهنه و آشناست. آقای دکتر، جان جدت زود تمومش کن که بزنیم به چاک. بالاخره دکتر خبر رو داد و من، کمی گیج اما سبکبال و کمی خوشحال، دویدم بیرون و رفتم در کافهی روبروی بیمارستان آبجویی سفارش دادم و با لذت سرکشیدمش. بعد، از آن طرف خیابان دیدم که آدمها دارند یکییکی سرمیرسند. هیچکس رو نمیشناختم. یکیشان مرا دید و آمد در کافه و بغلم کرد و هایهای گریست. نمیشناختمش، خلاصی از دست غریبهها ده دقیقه هم طول نکشید.
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
کیارستمی دربارهی احمدرضا احمدی
▪︎برشی از مستند «وقت خوب مصائب»، ساختهی ناصر صفاریان▪︎
@KiarostamiAbbas
▪︎برشی از مستند «وقت خوب مصائب»، ساختهی ناصر صفاریان▪︎
@KiarostamiAbbas