#زمانه_ایته_شده😐
از چوپانی پرسیدند:
چه خبر؟
با لحن تلخی گفت :
گرگ شد ان بره ای که نوازشش میکردم..:)
#حکایت_خیلیا
از چوپانی پرسیدند:
چه خبر؟
با لحن تلخی گفت :
گرگ شد ان بره ای که نوازشش میکردم..:)
#حکایت_خیلیا
مرهم به زخم کهنه ی دلدار خود شوید
عاشق شوید و با دل خود کودتا کنید
وحشی
عاشق شوید و با دل خود کودتا کنید
وحشی
روز محشر هم اگر سوی جهنم بروی
یک نفرضجه زنان پشت سرت می آید
وحشی
یک نفرضجه زنان پشت سرت می آید
وحشی
این قصههای تلخ به پایان نمیرسد
شیرین بنوش چای خودت را که سرد شد
وحشی
شیرین بنوش چای خودت را که سرد شد
وحشی
روغن به روی آب ندارد فضیلتـــــــــــــــــی 😇🥴
بآ ما به جآی چـــــــــربــــــــــــــ زبآنی زلآل بآش✌🏻🙃
بآ ما به جآی چـــــــــربــــــــــــــ زبآنی زلآل بآش✌🏻🙃
ما را ز مستی دنیا همین بس است🤏😐
باشد مستی میدان به این نو رسیده ها✋🏻
درسته ؟
باشد مستی میدان به این نو رسیده ها✋🏻
درسته ؟
با که باید گفت بیدل ماجرای آرزو
آنچه دلخواه من است از عالم ادراک نیست
( بیدل)
آنچه دلخواه من است از عالم ادراک نیست
( بیدل)
آن را که نظر به سوی هر کس باشد
در دیدهٔ صاحبنظران خَس باشد...🙌
🖋 #❤🖤🤞
در دیدهٔ صاحبنظران خَس باشد...🙌
🖋 #❤🖤🤞
نیست امروز کسی قابل زنجیر جنون
آخر این سلسله بر گردن ما می افتد
وحشی
آخر این سلسله بر گردن ما می افتد
وحشی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
نازنینا ما به نازِ تو جوانی داده ایم..🖤🍂
دِگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا..؟💔🍂
دِگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا..؟💔🍂
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را
باری به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را
سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت
حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را
من بی تو زندگانی خود را نمیپسندم
کاسایشی نباشد بی دوستان بقا را
چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را
حال نیازمندی در وصف مینیاید
آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را
بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت
دیگر چه برگ باشد درویش بینوا را
یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندان که بازبیند دیدار آشنا را
نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان
وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را
ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی
تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را
#سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی
پس هرچه پیشت آید گردن بنه قضا را
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را
باری به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را
سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت
حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را
من بی تو زندگانی خود را نمیپسندم
کاسایشی نباشد بی دوستان بقا را
چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را
حال نیازمندی در وصف مینیاید
آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را
بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت
دیگر چه برگ باشد درویش بینوا را
یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندان که بازبیند دیدار آشنا را
نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان
وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را
ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی
تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را
#سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی
پس هرچه پیشت آید گردن بنه قضا را
هر روز نزد هر خر و سگ عذر می کنم
این نامه را ببـــر به همان نا جوان بده
وحشی
نمیبرن😁😔
این نامه را ببـــر به همان نا جوان بده
وحشی
نمیبرن😁😔
از روزِ خدا حافظیات ای گلِ سوری!
ماییم و دلی سوخته در آتشِ دوری
هجر تو چنان کرد که در اولِ این راه
کم مانده به آخر برسد تابِ صبوری
ماییم و دو تا چشم پر از آب و یقینن
یکروز کشد کار منِ خسته به کوری
شرحِ دگری نیست عزیزم، چه بگویم؟
ای وای ز احساسِ بدِ زنده به گوری
من خسته ام از هرکه و هرچیز در اینجا
قربان سرت یار! بگو که تو چه طوری؟
با آنکه ز دنیا گله بسیار زیاد است
لب بستهام از قصهی که نیست ضروری
سیدِ ضیایی
ماییم و دلی سوخته در آتشِ دوری
هجر تو چنان کرد که در اولِ این راه
کم مانده به آخر برسد تابِ صبوری
ماییم و دو تا چشم پر از آب و یقینن
یکروز کشد کار منِ خسته به کوری
شرحِ دگری نیست عزیزم، چه بگویم؟
ای وای ز احساسِ بدِ زنده به گوری
من خسته ام از هرکه و هرچیز در اینجا
قربان سرت یار! بگو که تو چه طوری؟
با آنکه ز دنیا گله بسیار زیاد است
لب بستهام از قصهی که نیست ضروری
سیدِ ضیایی
از هر چه غیر اوست چرا نگذری جمال
كـافر برای خـاطـر بـت از خـدا گـذشـت
وحشی
كـافر برای خـاطـر بـت از خـدا گـذشـت
وحشی
فهم کردم که سیاست به دلت چنگ نزد
باز یک شعر دگر صدقهء رویت کردم
وحشی
باز یک شعر دگر صدقهء رویت کردم
وحشی