خانزاده هوسباز🥀
586 subscribers
3 photos
4 links
Download Telegram
💥💫💥💫💥💫
#پارت_867
#خان‌زاده_هوسباز


آره واقعا نسبت به همشون شک داشت حق هم داشت خیلی زیاد میدونست زندگیش داغون شده
_ پریزاد
با صدایی که بشدت گرفته شده بود خطاب بهش گفتم :
_ جان
_ یه چیزی بپرسم از دستم ناراحت نمیشی ؟!
_ نه اصلا بپرس
_ اگه بچه های من بودند حتی بچه ی تو شکمش و طلاقش نمیدادم بازم با من زندگی میکردی ؟
سئوال سختی پرسیده بود اما جوابش واسم روشن و واضح بود
نفس عمیقی کشیدم :
_ آره میموندم چون به هر حال اونم زن تو بود یه گذشته ای با هم داشتید
سری به نشونه ی مثبت تکون داد واسش کاملا واضح و روشن بود
_ خوبه
_ چرا پرسیدی ؟
_ میخواستم بفهمم
* * * *
با دیدن نور جا خوردم اینجا چیکار داشت اصلا واسه ی چی اومده بود
با چشمهای ریز شده خیره بهش شدم و گفتم :
_ مشکلی پیش اومده ؟!
_ نه
_ پس میشه بگید واسه ی چی اومدی ؟
_ اومدم خونه ی شوهرم فکر نمیکنم هیچ ایرادی داشته باشه
نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم رسما یه روانی بود وگرنه بی دلیل همچین کار هایی نمیکرد
_ به من نگاه کن ببینم
خیره به چشمهاش شدم ک پرسید :
_ دوستش داری ؟
_ آره
_ قبلا نداشتی !
_ از کجا میدونی قبلا دوستش نداشتم
_ اگه دوستش داشتی هیچوقت ترکش نمیکردی
_ تو ساده هستی خیلی زیاد
_ نیستم !
_ هستی
واقعا احمق بود چون اگه خان زاده رو دوستش نداشتم الان اینجا چیکار میکردم اصلا واسه ی چی اومده بود
_ با خان زاده تماس میگیرم بیاد مثل اینکه اومدی دیدن خان زاده نه من


💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_868
#خان‌زاده_هوسباز


با خان زاده تماس گرفتم زیاد طول نکشید ک اومد خیره به نور شد و گفت :
_ اینجا چیکار میکنی ؟!
نور لبخندی زد :
_ اینجا خونه ی تو هستش مگه نمیتونم بیام ک داری این و میگی ؟!
_ اینجا خونه ی پریزاد هستش پس حق نداری بیای باعث بشی اذیت بشه
لبخند روی لبش ماسید شوکه شده داشت بهش نگاه میکرد مشخص بود توقع نداشته باهاش این شکلی برخورد بشه
_ دستت درد نکنه واقعا
_ پاشو
متعجب پرسید :
_ واسه ی چی ؟!
_ برگردی خونت
_ اما خونه ی خودمون رو دارند تعمیر میکنند بچه ها رو فرستادم پیش خواهرم خودمم اومدم اینجا پیشت باشم میخوای من رو بفرستی برم ؟
اخماش بشدت تو هم گره خورد :
_ میتونستی بهم بگی !
_ چی رو بهت میگفتم ؟!
_ اینکه چ اتفاق هایی افتاده حالا پاشو
_ کجا
_ هتل
رسما وا رفته بود خندم گرفته بود خوب بود ک حالش حسابی گرفته بود
_ خان زاده
_ پاشو
با دادی ک زد نور بلند شد ، و خان زاده ادامه داد :
_ پایین راننده منتظره میبرتت هتل
رسما نور دیگه وا رفته بود قشنگ قیافه اش داشت زار میزد
_ تو نمیخوای من رو ببری ؟!
_ نه
بعد رفتن نور شروع کردم به خندیدن ، خان زاده یه تای ابروش بالا پرید و گفت :
_ چیشده چرا داری میخندی ؟
_ ندیدی قیافه اش رو حسابی وا رفته بود قشنگ ضد حال حسابی خورده بود
_ حقش بود نباید سر خود هر کاری دوست داره انجام بده من خوشم نمیاد
_ خوب شد قشنگ ریدی بهش میخواست من رو اذیت کنه خودش اذیت شد


💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_869
#خان‌زاده_هوسباز


_ زیادی پرو شده بود نباید سر خود میومد اینجا اصلا از همچین کار هایی خوشم نمیاد
خان زاده رو میشناختم وقتی با یکی سر لج میفتاد رسما تا پدرش رو درنمیاورد بیخیالش نمیشد
_ پریزاد
با صدایی که بشدت گرفته شده بود گفتم :
_ جان
_ چیشده چرا داری اون شکلی به من نگاه میکنی یه اتفاقی افتاده نه ؟
_ نه
_ چیزی نگفت بهت ؟
خندیدم :
_ جرئتش رو نداشت بگه مخصوصا ک از تو میترسه
_ خوبه یه ترسی داشته باشه به خودش اجازه نمیده هر کاری دوست داشت بکنه
_ خان‌زاده
_ جان
_ قراره ازش فرار کنید همش ؟!
_ فرار ؟
_ زنت هستش به هر حال تو این مدت ک باید بری پیشش مگه نه ؟
گوشه ی لبش کج شد
_ میرم
با حسادت گفتم ؛
_ شبم میمونی ؟
قهقه ای زد
_ روز نمیشه کاری کرد ؟
چشم غره ای به سمتش رفتم :
_ خان زاده
_ چیه !
_ تمومش کن
_ چیشد چرا عصبی شدی
_ اینطوری نگو
_ حسودیت شد
_ نه
خندید
_ وقتی حسودیت میشه چرا همچین سئوال هایی میپرسی مگه مجبوری ؟!
_ نه
واقعا مجبور نبودم ولی یه حسی تو وجودم بود ک اجازه نمیداد بیخیال رد بشم رسما هم همه چیز واسم کسل کننده شده بود


💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_870
#خان‌زاده_هوسباز


اومد پیشم نشست و گفت :
_ من نمیرم باهاش باشم ازش چندشم میشم مخصوصا ک خیانتش رو هم متوجه شدم .
با شنیدن این حرفش لبخندی روی لبم نشست خیالم راحت شده بود هر چی باشه من یه زن بودم حسادت میکردم اگه شوهرم سمت زنی غیر از من میرفت
_ پریزاد
با صدایی که بشدت گرفته شده بود گفتم :
_ جان
_ چی باعث شده این شکلی رفتار کنی ؟
_ چجوری
_ حسود بشی
_ عاشق که باشی حسودم میشی
خم شد عمیق لبم رو بوسید ک باهاش همراهی کردم این خان زاده رو دوست داشتم چون باعث میشد حال قلبی منم خوب بشه
_ خان‌زاده
_ جان
دو دل بودم بپرسم یا نه اما بلاخره دلم رو به دریا زدم و گفتم :
_ یه چیزی میخوام بپرسم فقط امیدوارم اصلا ناراحت نشده باشی
خیره بهم شد و گفت :
_ نه مطمئن باش ناراحت نمیشم حالا بگو ببینم چیشده اینطوری نگاه میکنی
_ شما چجوری متوجه خیانتش نشدید
چند دقیقه ساکت شد بعدش جواب داد :
_ چون فکرم پیش تو بود
_ چی ؟
پوزخندی زد
_ تو از دستم فرار کرده بودی ، زنم پیشم نبود مگه میشد بیخیال باشم
با شنیدن این حرفش شوکه شده داشتم بهش نگاه میکردم میدونستم چی داره میگه
_ شما ...
وسط حرف من پرید :
_ خوب
_ عجیب شدید خیلی زیاد
نفس عمیقی کشید :
_ میدونم ولی همیشه دوستت داشتم تو باید متوجه میشدی و نمیرفتی
_ من فکر میکردم قصد دارید انتقام بگیرید
_ نه


💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_871
#خان‌زاده_هوسباز


_ من هیچوقت قصد نداشتم ازت انتقام بگیرم چون دوستت داشتم خیلی زیاد
خیره به چشمهاش شده بودم میدونستم چی داره میگه حق هم داشت
_ ببخشید بابت تموم این سال هایی ک گذشت منم خیلی عذاب کشیدم
_ میدونم وگرنه به همین اسونی نمیبخشیدمت
_ خان‌زاده
_ جان
چند دقیقه ساکت شده داشتم بهش نگاه میکردم بعدش گفتم :
_ مامان بابام
_ دلت واسشون تنگ شده ؟
_ آره
_ پس برو ببینشون
_ نمیتونم
_ چرا ؟
_ مامانم از من متنفره چون دوست داشته بیتا عروس کیان بشه
_ نه هیچوقت نمیخواسته
چشمهام گرد شد
_ خان زاده
_ جان
_ مگه نمیبینی الان چیکار میکنه ؟
خونسرد گفت :
_ دارم میبینم اما هیچکدومشون اسمش عشق نیست مطمئن باش
میدونستم داره درست میگه واسه ی همین چیزی بهش نمیگفتم این قضیه هم تموم میشد
* * * *
_ خان‌زاده
_ جان
_ بریم ؟
_ آره
امروز بابام ما رو دعوت کرده بود امیدوار بودم فقط مامان شر درست نکنه
خان زاده خیره بهم شد و گفت :
_ خوبی ؟!
_ یکم استرس دارم بنظرت مامان باز دعوا درست میکنه یا نه ؟!
_ نمیدونم


💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_872
#خان‌زاده_هوسباز


مامان بود بیتا هم از شانس بد من حضور داشت و میدونستم حسابی مامان رو پر کرده بود ، سعی کردم بی توجه باشم بابا لبخندی زد و گفت :
_ خوشحال شدم اومدی
لبخندی بهش زدم :
_ دلم واست تنگ شده بود بابا تو هم گاهی به ما سر بزن کم پیدا شدی حسابی
_ چشم میام
مامان پوزخندی زد :
_ خودت گفتی نیاد حالا داری از خودت ادا درمیاری آره ؟!
خیره بهش شدم چرا هنوزم نسبت به من پر از نفرت شده بود چرا قصد نداشت فراموش کنه
_ من به تو گفتم ن بابام
_ منم مامانت هستم !
_ کدوم مادری چشمهاش اینطوری پر از نفرت میشه نسبت به بچش ؟!
جا خورد لابد فکرش رو نمیکرد انقدر رک و راست باهاش صحبت کنم !
بیتا صداش بلند شد :
_ تو حق نداری باهاش این شکلی صحبت کنی ، بعد چند ماه اومدی دعوا داری
خیره بهش شدم چقدر عوضی شده بود ، باعث این حال و روز مامان بود
با نفرت گفتم ؛
_ یه روز مامان متوجه میشه تو چ مار پستی هستی اونوقت میندازتت بیرون
_ بسه
با شنیدن صدای خشمگین مامان خیره بهش شدم که با عصبانیت ادامه داد :
_ حق نداری اسم بیتا رو بیاری
تلخ خندیدم پس بیتا حسابی خودش رو تو قلبش جا داده بود
بلند شدم خان زاده هم بلند شد
_ بابا
_ جان
_ هر وقت دوست داشتی بیا خونه ی من واست بازه
بعدش خواستم برم ک صدای مامان بلند شد
_ قصدت چیه ؟
به سمتش برگشتم و با تاسف سرم رو واسش تکون دادم چ قصدی میتونستم داشته باشم
_ متاسفم واست


💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_873
#خان‌زاده_هوسباز


بلند شدم چون دیگه نمیشد بیشتر از این موند
_ خان زاده
_ جان
_ بهتره بریم
خان زاده بلند شد بابا خیره به من شد و گفت :
_ میری ؟!
لبخندی بهش زدم و گفتم :
_ آره بهتره بریم
مامان با عصبانیت بلند شد
_ پس واسه ی چی اومدی میخواستی اعصاب من رو خورد کنی ؟
دوست نداشتم بهش جوابی بدم چون باعث میشد یه دعوا بین ما پیش بیاد
بدون جواب دادن بهش راه افتادم بابا هم پشت سرم داشت میومد
_ پریزاد
_ جان
_ وایستا
ایستادم بابا اومد روبروم وایستاد :
_ ببخشید
یه تای ابروم بالا پرید :
_ چرا ؟
_ چون باعث شدم امشب اینطوری بشه
لبخندی بهش زدم :
_ نه چیزی نشده
_ مطمئنی ؟!
_ آره بابا من از دست شما اصلا ناراحت نشدم که
بعدش بابا رو بغل کردم همین ک بود داشت نفس میکشید واسم کافی بود دوست نداشتم دیگه به هیچ چیزی فکر کنم و باعث بشم ناراحتی پیش بیاد
بعدش با خان زاده برگشتیم خونه خواستم برم سمت اتاق خواب که خان زاده دستم رو گرفت ؛
_ وایستا
ایستادم خیره بهش شدم ک پرسید :
_ خوبی ؟
_ آره
_ با من راحت باش
با بغض جواب دادم ؛
_ نه
_ بخاطر حرفایی که بهت زد ؟!
_ آره
واقعا هم حرفاش ناراحت کننده بود


💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_874
#خان‌زاده_هوسباز


_ بهش توجه نکن مامانت عقلش رو اجاره داده خودت که خوب میدونی
نمیدونستم چی باید بگم حسابی حالم بد شده بود ، مامان اگه عقلش رو اجاره داده بود نباید با منی که دخترش بودم این شکلی برخورد میکرد واقعا باعث میشد قلبم شکسته بشه یعنی خودش حالیش نبود داشت چه بلایی سر من میاورد
_ پریزاد
_ جان
دستی به گونه های خیسم کشید و گفت :
_ دیگه اجازه نمیدم ببینیش چون باعث میشه حالت بد بشه .
دوست نداشتم این شکلی بشه اما این چیزی بود که خودش خواسته بود
من رو بغل کرد دستش رو نوازش وار پشتم کشید ک باعث شد چشمهام با آرامش بسته بشه این حسش رو دوست داشتم که همیشه مراقب من بود
_ چیشده حسابی تو خودت هستی ؟!
_ برم بخوابم شاید بهتر بشم
_ با هم بریم چون منم نیاز دارم کنار کسی که دوستش دارم آروم باشم
واقعا حرفاش حس خوبی بهم میداد کاش همیشه همین شکلی باشه
_ چیشد پس چرا ساکت شدی ؟!
_ چیزی نیست
با چشمهای ریز شده داشت به من نگاه میکرد
_ مطمئن باشم ؟!
_ آره
دوست نداشتم خان زاده هم بخاطر من ناراحت باشه
_ خان زاده
خندید
_ هنوزم بهم میگی خان زاده ؟
_ واسم عادت شده با این اسم صدات کنم مخصوصا اولین بار که دیدمت اون وقتا خیلی واسم ترسناک بودی میترسیدم بلایی سرم بیاری .
_ الان نمیترسی ؟!
_ نه
واقعا دیگه نمیترسیدم چون میدونستم دوستم داره و واسش با ارزش هستم اصلا مگه میشد از کسی که دوستش داری بترسی !
نمیشد تنها چیزی که الان نسبت به خان زاده احساس میکردم عشق بود


💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_875
#خان‌زاده_هوسباز


_ مامان
_ جان
_ شنیدم دیروز رفتید مامان بزرگ رفتار خوبی نداشته اصلا این درسته ؟!
با شنیدن این حرفش لبخندی بهش زدم :
_ مادر بزرگت رو میشناسی وقتی دیوونه بشه یه حرفایی میزنه بعدا خودش پشیمون میشه
ساکت شده داشت به من نگاه میکرد انگار حالیش شده بود کار مامان بزرگش درست نبوده
_ مامان بزرگ اون آدم سابق نیست پشیمون نمیشه بلکه چشمهاش پر شده از انتقام مشکلش هم نامشخص هستش شما دخترش هستید
_ بهش فکر نکن شایان
_ میشه !
_ آره
_ اذیت میشم وقتی میبینم یکی داره باعث ناراحتی شما میشه
واقعا هم داشتیم اذیت میشدیم هیچ چیزی نمیتونست این قضیه رو عوض کنه
_ بیخیال پسرم من عادت دارم به این رفتارا ناراحت نشدم اصلا
_ مامان
_ جان
_ نیاز نیست دروغ بگید
_ با غصه خورن چیزی درست میشه ؟!
_ نه
_ پس غصه نخور
_ باشه
چند دقیقه ک گذشت پرسیدم ؛
_ ببینم قصد نداری تشکیل خانواده بدی
خندید
_ از من سیر شدی مامان ؟
_ نه
_ پس این حرفا
_ بخاطر خودت دارم میگم تو ک من رو خیلی خوب میشناسی !.
_ آره میشناسمت میدونم مامان اما فعلا قصدش رو ندارم هر وقت وقتش شد میگم !


💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_876
#خان‌زاده_هوسباز


دوست داشتم پسرم خوشبخت بشه با کسی ازدواج کنه که دوستش داره
و یه زندگی پر از عشق داشته باشه چیزی ک من همیشه آرزوش رو داشتم دوست نداشتم زندگیشون مثل من پر از فراز و نشیب باشه
_ مامان
_ جان
_ چیشده خیلی عمیق تو فکر هستید انگار دارید به یه چیزی فکر میکنید
با شنیدن این حرفش لبخندی بهش زدم آره فکرم درگیر بود اما دوست نداشتم شایان درگیرش بشه
_ شایان
_ جان  مامان !
_ این زندگی رو دوستش داری ؟!
چشمهاش گرد شد
_ چی ؟!
_ میگم این زندگی رو دوستش داری ؟
_ آره
_ پس با کسی ازدواج کن ک دوستش داشته باشی تا همیشه عاشق زندگیت باشی
_ شما نیستید ؟
خیره به چشمهاش شدم چرا الان زندگیم رو دوست داشتم خیلی
_ الان زندگیم رو دوست دارم
شایان خندید چشمهاش برق شادی زد
_ ای کلک حسابی عاشق بابایی
نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم :
_ من همیشه خان زاده رو دوستش داشتم شرایط باعث شده بود از هم جدا باشیم !
_ شرایط باعث شد شما از هم جدا باشید ؟!
_ آره
_ پس خیلی شرایط سختی باید بوده باشه !
_ آره همینطور بود
واقعا هم شرایط سختی شده بود
_ مامان
_ جان
_ بابا الان کنار شما خیلی خوشحال هستش دیگه مثل سابق گند اخلاق نیست
خندیدم و پرسیدم :
_ قبلا گند اخلاق بود ؟
_ خیلی اصلا نمیشد باهاش حرف زد همش پاچه ی این و اون رو میگرفت


💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_877
#خان‌زاده_هوسباز


با شنیدن حرفای پسرم میفهمیدم اون زمان چقدر به همه سخت گذشته حتی به خودم بیشتر خیلی بی فکر شده بودم اما واقعا شرایط واسم سخت شده بود ک ترجیح دادم فرار کنم نباشم جایی ک هیچکس دوستم نداشت !
_ مامان پریزاد
به سمتش برگشتم و با صدایی گرفته شده گفتم :
_ جان
_ اینارو نگفتم تا ناراحت بشی گفتم تا بفهمی چقدر دوستت داریم
لبخندی بهش زدم :
_ میدونم پسرم
میدونستم از عشق و علاقه اشون پس نیاز نبود سخت گیری کنم
_ مامان
_ جان
_ خوبه ک هستی همیشه همینطور خوشحال باش چون این حق شماست
چقدر خوب بود خانواده داشتن اینکه متوجه باشی کسایی هستند دوستت دارند ، همه ی اینا باعث خوشحالی میشد و به آدم قوت قلب میداد
دستم رو تو دستش گرفت و گفت :
_ بخاطر مامان بزرگ هم ناراحت نباش سنش رفته بالا نمیدونه چی میگه
_ کاری بهش ندارم پسرم
واقعا هم کاری بهش نداشتم ترجیح میدادم در برابر تموم کار هاش سکوت کنم چون این بهترین کار ممکن بود
_ میدونم کاری بهش ندارید میترسم با فکر کردن بهش حال شما بد بشه
خندیدم :
_ بهش فکر نمیکنم این رو مطمئن باش
ترجیح میدادم بیشتر سکوت کنم بخاطر همه ی کار هایی ک انجام میدادند
_ خوبه راستی مامان
_ جان
_ قرار نیست بریم پیش شیرین ؟
_ چرا بابات گفت میریم اما یکم سرش خلوت بشه مثل اینکه کار داره
شایان با خنده گفت :
_ دلم واسش تنگ شده خیلی
منم دلتنگش شده بودم خیلی زیاد اما مثل همیشه باید صبوری به خرج میدادیم !


💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_878
#خان‌زاده_هوسباز


_ چته چی میخوای ؟
نور با عصبانیت گفت :
_ این چ وضعش هست میخوای به چی برسی داری این شکلی میکنی ؟
با چشمهای گشاد شده داشتم بهش نگاه میکردم منظورش چی بود
_ چی داری میگی واسه ی خودت اصلا نمیفهمم مشکلت چیه !
با عصبانیت خندید
_ نمیدونی مشکل من چیه ؟!
_ نه
واقعا هم نمیدونستم مشکلش چیه ، چی باعث شده این شکلی بشه
_ تو خیلی خوب میدونی مشکل من چیه اما داری خودت رو میزنی به اون راه
با چشمهای ریز شده داشتم بهش نگاه میکردم رسما روی اعصاب بود خودش داشت باعث این میشد
_ واقعا نمیدونم
_ به خان زاده گفتی شبا پیش من نیاد
با چشمهای ریز شده داشتم بهش نگاه میکردم من بهش گفته بودم نه اصلا
_ گمشو برو ببینم دنبال بهانه هستی همش بیای اعصاب من و خورد کنی ن
_ نه
_ کاملا مشخصه
واقعا هم قصد و نیتش مشخص بود پس نمیتونستم بیشتر از این باهاش کلنجار برم رسما روی اعصاب بود
_ من جایی نمیرم تا تو جواب من رو بدی شنیدی چی گفتم یا ن
_ گم میشی یا خودم با دستای خودم جونت رو بگیرم هان ؟ !
نمیدونستم چی باید بهش بگم اما حسابی اعصابم خورد شده بود
_ بیا بگیر اگه جرئتش رو داری
_ مامان
به سمت شایان برگشتم :
_ جان
_ چیشده !
_ چیزی نیست برو این زنیکه هم داره میره


💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_879
#خان‌زاده_هوسباز


_ این زنیکه اسم داره من قرار نیست جایی برم تا وقتی ک تکلیف تو رو مشخص نکنم
خونسرد داشتم بهش نگاه میکردم رسما انگار عقلش رو از دست داده بود وگرنه این چ رفتاری بود داشت از خودش نشون میداد اصلا واسم قابل درک نبود
خونسرد رفتم نشستم و گفتم :
_ باشه پس بشین تا خان زاده خودش بیاد تکلیف تو رو مشخص کنه حالیت شد
سکوت کرده بود فضای سنگینی ایجاد شده بود
شایان اومد کنارم نشست و پرسید :
_ خوبی ؟
_ آره
اما خوب نبودم چون هر وقت این زن رو میدیدم خواه یا ناخواه باعث عصبانیت من میشد
_ مامان
_ جان
_ بهتره زنگ بزنم بابا بیاد
_ نه صبر کن خودش بیاد بهتره شاید این زنیکه تصمیم بگیره بره
_ نمیره
_ بهتر خان زاده بیاد حسابش رو برسه دل منم حسابی خنک میشه
اومد نشست و گفت :
_ زیاد خوشحال نباش بزودی شوهرم رو پس میگیرم وقتی بچمون بدنیا بیاد
بی اختیار نیشخندی زدم بدبخت نمیدونست خان زاده خبر داره بچه ی تو شکمش اصلا از اون نیست و همچنان داشت واسه ی خودش قصه میبافت رسما انگار عقلش رو از دست داده بود
_ باشه پس بگیر شوهرت و
بعدش تو دلم اضافه کردم البته اگه خان زاده تو رو زنده گذاشت بخاطر کثافط کاری هایی ک انجام دادی رسما تو سرش انگار آجر زده باشند
_ چیشده چرا این شکلی داری نگاه میکنی ؟!
_ چیزی نیست
_ مطمئن باشم !
_ آره
رسما نمیدونستم چیشده اما حتی شده یکم امید داشتم که اتفاق های بهتری پیش بیاد


💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_880
#خان‌زاده_هوسباز


_ نور
خان زاده بود ک اسمش رو صدا زده بود خیره بهش شد و گفت :
_ بله
_ اینجا دقیقا چیکار میکنی ؟
خونسرد جواب داد :
_ تو ک نمیای پیش من ، تصمیم گرفتم من بیام پیشت مشکلی وجود داره ؟
خان زاده چند ثانیه مکث کرد بعدش مثل خودش خونسرد اومد کنار من نشست
_ نه مشکلی نیست
ساکت شده داشت نگاه میکرد اما مشخص بود یه چیز هایی این وسط عوض شده
میدونستم خان زاده یه چیزی تو ذهنش هست ک این شکلی آروم نشسته منم تصمیم گرفتم چیزی بهش نگم نور بعد گذشت چند دقیقه گفت :
_ امشب اینجا میمونم
_ باید از پریزاد اجازه بگیری !
اخماش رو تو هم کشید
_ اینجا خونه ی شوهرم هستش اصلا نیاز نیست از پریزاد اجازه بگیرم
_ اینجارو واسه ی پریزاد گرفتم پس خونه ی اونه تو هم یه خونه جدا داری
نور ساکت شد
_ داری میگی برم
_ آره
_ پس تو هم بیا
_ باشه !
جا خوردم یعنی خان زاده چی تو ذهنش بود نگاهم به نور افتاد ک روی لبش لبخند بود
انگار داشت بهم میگفت من بردم تو باختی کاملا مشخص بود از نگاهش
_ میشه تمومش کنی
خیره بهم شد و گفت :
_ چی ؟
_ امشب میخوای بری پیش این ؟
نور با خنده گفت :
_ آره نکنه دوست داشتی پیش تو باشه
نگاه عصبی بهش انداختم بلکه خفه بشه ولی مگه میتونست دهنش رو ببنده


💥💫💥💫💥💫
تنها جایی که دروغ گفتن خوبه،
راجع به حالته...
به همه بگو خوبم،
چون واسه هیشکی مهم نیس
واقعا خوبی یا نه!😔

😔🖤 @Khanzadehh_h
کسی تا حالا شعورو با خودش به گور نبرده ...
ازش استفاده کنید ...!!🤟


@Khanzadehh_h
Be your own hero

قهرمان خودت باش
@Khanzadehh_h
In the end, you only have yourself

در نهایت تو فقط خودتو داری
@Khanzadehh_h
It's your life live it your way

این زندگی خودته به روش خودت زندگی کن

@Khanzadehh_h
💥💫💥💫💥💫
#پارت_881
#خان‌زاده_هوسباز


_ آره امشب میرم
بعدش چشمهاش رو با آرامش روی هم فشار داد ک متوجه شدم یه نقشه ای داره پس کشش ندم من به خان زاده اعتماد داشتم با اینکه میدونستم چیزی نیست حسادت وجودم رو پر کرده بود
ولی باید بیخیال میشدم نمیشد اصلا چیزی گفت به وقتش درست میشد
_ پریزاد
_ جان
_ شب بخواب
_ باشه
نور پشت چشمی نازک کرد
_ بیا بریم خیلی واسش وقت گذاشتی ک تا این حد پرو شده هر چی از دهنش درمیاد میگه
با چشمهای گشاد شده داشتم بهش نگاه میکردم داشت وقیح میشد
کاش میتونستم دهنش رو جر بدم تا هر چی به دهنش میاد نگه
_ فعلا
بعد رفتنشون شایان به سمتم اومد و پرسید :
_ خوبی مامان
_ آره ولی کاش میشد این زنیکه رو حسابی کتک بزنم بلکه قلبم خنک بشه
با چشمهای گشاد شده داشت بهم نگاه میکرد مشخص بود حسابی اعصابش به هم ریخته شده
_ مامان
_ جان
_ انقدر بهش فکر نکنید شما ک میدونید اون زن چقدر واسه ی بابا بی ارزش هست
_ آره
ذاتا قرار بود طلاقش بده ولی خوب اعصابم حسابی به هم ریخته شده بود
_ من برم دراز بکشم پسرم سردرد دارم
_ باشه به هیچ چیزی فکر نکن مامان شما نباید بخاطر اون زن بی ارزش ناراحت بشید
لبخندی روی لبم نقش بست میدونستم چی داره میگه همیشه واسم ارزش داشت و خاص بود


💥💫💥💫💥💫