💥💫💥💫💥💫
#پارت_883
#خانزاده_هوسباز
امیدوار بودم دوباره نیاد چون اینبار نمیتونستم خونسرد باشم و بی شک یه بلایی سرش میاوردم ، خان زاده با صدایی خش دار شده گفت :
_ میدونستی عاقل شدی
خیره بهش شدم و گفتم :
_ از چ نظر ؟!
_ دیگه مثل سابق زود جبهه نمیگیری خشمگین بشی سعی میکنی خونسرد باشی
پوزخندی زدم :
_ مجبور شدم وگرنه میدونستم چ بلایی سرش بیارم دیگه اینورا پیداش نشه
به خنده افتاد :
_ پس هنوز مثل گذشته خشن هستی
_ من رو شوهرم حساس هستم تو هم باید این رو فهمیده باشی خان زاده
نگاه خاصی بهم انداخت
_ دوستش داری ؟
_ خیلی زیاد
خم شد لبم رو بوسید ک باهاش همراه شدم نیاز داشتم به این بوسه
تا از فکر و خیال آزاد بشم !
_ خانزاده
_ جان
_ هنوزم شک داری بچه ...
_ مال من نیست
با چشمهای گشاد شده بهش چشم دوختم واقعا واسم عجیب شده بود
_ سخت نیست
_ هست اما نه واسه ی من چون اون زن رو خیلی خوب میشناسم
سرم رو با تاسف تکون دادم نگار رسما کار هاش عجیب شده بود
پس نمیشد بهش خرده گرفت
_ بهش فکر نکنید خان زاده
_ ذاتا همینکارو انجام میدم
لبخندی روی لبم نشست حرفاش بوی صداقت میداد و هیچکس نمیتونست من رو درک کنه
ولی نگران خان زاده بودم خیلی زیاد میدونستم ته قلبش ناراحته بخاطر وضعیت پیش اومده
💥💫💥💫💥💫
#پارت_883
#خانزاده_هوسباز
امیدوار بودم دوباره نیاد چون اینبار نمیتونستم خونسرد باشم و بی شک یه بلایی سرش میاوردم ، خان زاده با صدایی خش دار شده گفت :
_ میدونستی عاقل شدی
خیره بهش شدم و گفتم :
_ از چ نظر ؟!
_ دیگه مثل سابق زود جبهه نمیگیری خشمگین بشی سعی میکنی خونسرد باشی
پوزخندی زدم :
_ مجبور شدم وگرنه میدونستم چ بلایی سرش بیارم دیگه اینورا پیداش نشه
به خنده افتاد :
_ پس هنوز مثل گذشته خشن هستی
_ من رو شوهرم حساس هستم تو هم باید این رو فهمیده باشی خان زاده
نگاه خاصی بهم انداخت
_ دوستش داری ؟
_ خیلی زیاد
خم شد لبم رو بوسید ک باهاش همراه شدم نیاز داشتم به این بوسه
تا از فکر و خیال آزاد بشم !
_ خانزاده
_ جان
_ هنوزم شک داری بچه ...
_ مال من نیست
با چشمهای گشاد شده بهش چشم دوختم واقعا واسم عجیب شده بود
_ سخت نیست
_ هست اما نه واسه ی من چون اون زن رو خیلی خوب میشناسم
سرم رو با تاسف تکون دادم نگار رسما کار هاش عجیب شده بود
پس نمیشد بهش خرده گرفت
_ بهش فکر نکنید خان زاده
_ ذاتا همینکارو انجام میدم
لبخندی روی لبم نشست حرفاش بوی صداقت میداد و هیچکس نمیتونست من رو درک کنه
ولی نگران خان زاده بودم خیلی زیاد میدونستم ته قلبش ناراحته بخاطر وضعیت پیش اومده
💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_884
#خانزاده_هوسباز
_ خانزاده
با صدایی گرفته شده گفت :
_ جان
_ شما چجوری میتونید تحمل کنید وقتی این همه به شما خیانت کرده ؟
نفسش رو لرزون بیرون فرستاد :
_ نمیدونم شاید چون نور رو میشناختم میدونستم چقدر ذات کثیفی داره
_ پس چرا تحملش کردید ؟
تو چشمهام زل زد چشمهاش پر از حرف بود اما سکوت کرد انگار دوست نداشت درباره اش صحبت کنه
_ تو فکرت رو درگیر نور نکن
_ من فکر درگیر نور نیست اصلا تو که من رو خیلی خوب میشناسی
_ آره خوب میشناسمت واسه ی همین میگم بهش فکر نکن چون اون ذره ای واسم با ارزش نیست
میدونستم چی داره میگه و امیدوار بودم حرفاش همش از ته قلبش باشه بدون هیچ دروغی
* * * *
_ مامان
_ جان
چنگی تو موهاش زد :
_ عصبانی نمیشی یه چیزی بگم ؟!
_ نه
شایان حسابی ناراحت بود
_ امروز ...
ساکت شد دوباره دستش رو تو موهاش فرو برد بهشون چنگ انداخت انگار یه چیزی شده بود ، حالا چی شده بود خدا میدونست
_ مامان بزرگ قراره بیاد
_ مامان قراره بیاد اینجا ؟!
_ آره
جا خوردم واسه ی چی میخواست بیاد وقتی رابطه ی ما اصلا خوب نبود
_ چرا میخواد بیاد
_خودش گفت دلش تنگ شده منم دعوتش کردم ببخشید مامان من ...
وسط حرفش پریدم ؛
_ اشکال نداره ، انقدر مضطرب نباش دشمنمون ک قرار نیست بیاد پس ریلکس باش
_ باشه !
💥💫💥💫💥💫
#پارت_884
#خانزاده_هوسباز
_ خانزاده
با صدایی گرفته شده گفت :
_ جان
_ شما چجوری میتونید تحمل کنید وقتی این همه به شما خیانت کرده ؟
نفسش رو لرزون بیرون فرستاد :
_ نمیدونم شاید چون نور رو میشناختم میدونستم چقدر ذات کثیفی داره
_ پس چرا تحملش کردید ؟
تو چشمهام زل زد چشمهاش پر از حرف بود اما سکوت کرد انگار دوست نداشت درباره اش صحبت کنه
_ تو فکرت رو درگیر نور نکن
_ من فکر درگیر نور نیست اصلا تو که من رو خیلی خوب میشناسی
_ آره خوب میشناسمت واسه ی همین میگم بهش فکر نکن چون اون ذره ای واسم با ارزش نیست
میدونستم چی داره میگه و امیدوار بودم حرفاش همش از ته قلبش باشه بدون هیچ دروغی
* * * *
_ مامان
_ جان
چنگی تو موهاش زد :
_ عصبانی نمیشی یه چیزی بگم ؟!
_ نه
شایان حسابی ناراحت بود
_ امروز ...
ساکت شد دوباره دستش رو تو موهاش فرو برد بهشون چنگ انداخت انگار یه چیزی شده بود ، حالا چی شده بود خدا میدونست
_ مامان بزرگ قراره بیاد
_ مامان قراره بیاد اینجا ؟!
_ آره
جا خوردم واسه ی چی میخواست بیاد وقتی رابطه ی ما اصلا خوب نبود
_ چرا میخواد بیاد
_خودش گفت دلش تنگ شده منم دعوتش کردم ببخشید مامان من ...
وسط حرفش پریدم ؛
_ اشکال نداره ، انقدر مضطرب نباش دشمنمون ک قرار نیست بیاد پس ریلکس باش
_ باشه !
💥💫💥💫💥💫
Ɨꫝғɨꫝɨᴛʏ ɨ ℓσꪤε ʏσʊ ᴀꫝ∂ ł ꪡᴀs ɢσɨꫝɢ ᴛσ Ᏸε.♥️
بینهایت دوستت دارم و خواهم داشت.♥️
♥️ @Khanzadehh_h
بینهایت دوستت دارم و خواهم داشت.♥️
♥️ @Khanzadehh_h
⠀
⠀⠀𝐼 𝐴𝑚 𝑇𝘩𝑒 𝐻𝑎𝑝𝑝𝑖𝑒𝑠𝑡 𝑃𝑒𝑟𝑠𝑜𝑛 𝐼𝑛
⠀⠀⠀⠀𝑇𝘩𝑒 𝑊𝑜𝑟𝑙𝑑 𝑊𝑖𝑡𝘩 𝑌𝑜𝑢..♥️
⟨ با طُ خوشبخت ترین آدم دُنیام..! ⟩
🧚♀ @Khanzadehh_h
⠀⠀𝐼 𝐴𝑚 𝑇𝘩𝑒 𝐻𝑎𝑝𝑝𝑖𝑒𝑠𝑡 𝑃𝑒𝑟𝑠𝑜𝑛 𝐼𝑛
⠀⠀⠀⠀𝑇𝘩𝑒 𝑊𝑜𝑟𝑙𝑑 𝑊𝑖𝑡𝘩 𝑌𝑜𝑢..♥️
⟨ با طُ خوشبخت ترین آدم دُنیام..! ⟩
🧚♀ @Khanzadehh_h
راست میگن ...
حادثه هیچ وقت خبر نمیکنه !
مثل تو که
یهویی شدی همه ی زندگیم ...😍🤍🥰
@Khanzadehh_h
حادثه هیچ وقت خبر نمیکنه !
مثل تو که
یهویی شدی همه ی زندگیم ...😍🤍🥰
@Khanzadehh_h
💥💫💥💫💥💫
#پارت_885
#خانزاده_هوسباز
اما میترسیدم دست خودم نبود ، مامان رفتار هاش همیشه اینجوری بود
چند دقیقه گذشت که گفت :
_ پریزاد
خیره بهش شدم و گفتم :
_ جان
_ تو حالت خوبه ؟!
با شنیدن این حرفش سری به نشونه ی مثبت واسش تکون دادم :
_ آره
_ پس چرا صورتت خیس عرق شده ببینم چیشده امروز اینطوری هستی ؟!
_ همش تقصیر من شد
خانزاده به سمتش برگشت و با اخم پرسید :
_ چیکار کردی مگه میگی تقصیر من شد پسر تو هنوز آدم نشدی ؟!
چنگی تو موهاش زد :
_ ببخشید
_ بگو ببینم چیشد مگه
_ قراره مامان بزرگ بیاد مامان بخاطر همین حالش داره بد میشه
دوست نداشتم شایان خودش رو مقصر بدونه اون که تقصیری نداشت
_ نه نیاز نیست شلوغش کنید من حالم خوبه بعدش اون مامان من هست دیو ک نیست بخاطرش حالم بد بشه امروز یکم سردرد داشتم همین
بعدش رفتم سمت اتاقم خان زاده پشت سرم اومد داخل اتاق شد و اسمم رو صدا زد :
_ پریزاد
ایستادم خیره به چشمهاش شدم و با صدایی گرفته شده گفتم :
_ جان
_ دوست داری بهشون بگم نیان امشب ؟!
_ نه بزار بیان مهم نیست دیگه
با چشمهای ریز شده داشت به من نگاه میکرد
_ مطمئن هستی ؟!
_ آره
مطمئن نبودم اما میتونستم تحمل کنم مامان فوقش قرار بود چهار تا کنایه بزنه کاری دیگه ای نمیکرد
💥💫💥💫💥💫
#پارت_885
#خانزاده_هوسباز
اما میترسیدم دست خودم نبود ، مامان رفتار هاش همیشه اینجوری بود
چند دقیقه گذشت که گفت :
_ پریزاد
خیره بهش شدم و گفتم :
_ جان
_ تو حالت خوبه ؟!
با شنیدن این حرفش سری به نشونه ی مثبت واسش تکون دادم :
_ آره
_ پس چرا صورتت خیس عرق شده ببینم چیشده امروز اینطوری هستی ؟!
_ همش تقصیر من شد
خانزاده به سمتش برگشت و با اخم پرسید :
_ چیکار کردی مگه میگی تقصیر من شد پسر تو هنوز آدم نشدی ؟!
چنگی تو موهاش زد :
_ ببخشید
_ بگو ببینم چیشد مگه
_ قراره مامان بزرگ بیاد مامان بخاطر همین حالش داره بد میشه
دوست نداشتم شایان خودش رو مقصر بدونه اون که تقصیری نداشت
_ نه نیاز نیست شلوغش کنید من حالم خوبه بعدش اون مامان من هست دیو ک نیست بخاطرش حالم بد بشه امروز یکم سردرد داشتم همین
بعدش رفتم سمت اتاقم خان زاده پشت سرم اومد داخل اتاق شد و اسمم رو صدا زد :
_ پریزاد
ایستادم خیره به چشمهاش شدم و با صدایی گرفته شده گفتم :
_ جان
_ دوست داری بهشون بگم نیان امشب ؟!
_ نه بزار بیان مهم نیست دیگه
با چشمهای ریز شده داشت به من نگاه میکرد
_ مطمئن هستی ؟!
_ آره
مطمئن نبودم اما میتونستم تحمل کنم مامان فوقش قرار بود چهار تا کنایه بزنه کاری دیگه ای نمیکرد
💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_886
#خانزاده_هوسباز
_ من و نگاه کن ببینم !
خیره به چشمهاش شدم که با صدایی خش دار شده پرسید :
_ اگه چیزی باعث میشه اذیت بشی بهم بگو من شوهرت هستم میتونم کمکت کنم
قطره اشکی روی گونم چکید مگه چقدر میتونستم قوی باشم منم نیاز داشتم یکی پیشم باشه بهم کمک کنه دستم رو بگیره
_ میترسم !
_ از چی ؟
_ مامان چون همیشه باعث میشه یه لرزشی در من به وجود بیاد
_ واضح بگو
_ نگاهش نسبت به من پر از کینه و نفرت هستش واسه ی همین ازش میترسم !
_ دیگه من پیشت هستم اصلا نیاز نیست ترسی داشته باشی تو باید همیشه قوی باشی
اما نمیشد قلبم داشت از جا کنده میشد خیلی احساس بدی شده بود
خانزاده من رو تو آغوش کشید
_ آروم باش
_ میترسم خیلی زیاد
_ من پیشت هستم مطمئن باش نمیزارم اذیت بشی پس بهم اعتماد داشته باش
_ خان زاده
_ جان
_ چرا مامان تا این حد از من متنفره ؟!
_ منم دلیلش رو نمیدونم واقعا
با چشمهای ریز شده داشت بهم نگاه میکرد حس های مختلفی بود ک به سراغش میومد
_ پریزاد
_ جان
_ دوست نداری نیا پیشش
_ نه میام
اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ باعث میشه ناراحت بشی با این حال میای پیشش بشینی ؟!
_ دوست ندارم شایان حس بدی بهش دست بده چون همینطوریش ناراحته
_ کارش اشتباه بوده
_ نه
💥💫💥💫💥💫
#پارت_886
#خانزاده_هوسباز
_ من و نگاه کن ببینم !
خیره به چشمهاش شدم که با صدایی خش دار شده پرسید :
_ اگه چیزی باعث میشه اذیت بشی بهم بگو من شوهرت هستم میتونم کمکت کنم
قطره اشکی روی گونم چکید مگه چقدر میتونستم قوی باشم منم نیاز داشتم یکی پیشم باشه بهم کمک کنه دستم رو بگیره
_ میترسم !
_ از چی ؟
_ مامان چون همیشه باعث میشه یه لرزشی در من به وجود بیاد
_ واضح بگو
_ نگاهش نسبت به من پر از کینه و نفرت هستش واسه ی همین ازش میترسم !
_ دیگه من پیشت هستم اصلا نیاز نیست ترسی داشته باشی تو باید همیشه قوی باشی
اما نمیشد قلبم داشت از جا کنده میشد خیلی احساس بدی شده بود
خانزاده من رو تو آغوش کشید
_ آروم باش
_ میترسم خیلی زیاد
_ من پیشت هستم مطمئن باش نمیزارم اذیت بشی پس بهم اعتماد داشته باش
_ خان زاده
_ جان
_ چرا مامان تا این حد از من متنفره ؟!
_ منم دلیلش رو نمیدونم واقعا
با چشمهای ریز شده داشت بهم نگاه میکرد حس های مختلفی بود ک به سراغش میومد
_ پریزاد
_ جان
_ دوست نداری نیا پیشش
_ نه میام
اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ باعث میشه ناراحت بشی با این حال میای پیشش بشینی ؟!
_ دوست ندارم شایان حس بدی بهش دست بده چون همینطوریش ناراحته
_ کارش اشتباه بوده
_ نه
💥💫💥💫💥💫
Forwarded from شصت تیپ
💥💫💥💫💥💫
#پارت_887
#خانزاده_هوسباز
با چشمهای ریز شده داشت بهم نگاه میکرد ک گفتم ؛
_ حق داره مادر بزرگش رو دوست داشته باشه باهاش رفت و آمد داشته باشه
نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد :
_ این وسط تو اذیت میشی
_ آره اذیت میشم ولی خوب کاریش نمیشد کرد دوست ندارم پسرم احساس بدی داشته باشه
کمی خیره بهم نگاه کرد بعدش سرش رو با تاسف تکون داد و گفت :
_ واقعا نمیدونم چی باید بگم خیلی عجیب غریب شدی خودت ک میدونی درسته ؟!
_ آره
میدونستم ولی قصد نداشتم به روی خودم بیارم چون این بهترین کار ممکن بود
* * *
نشسته بودم ساکت مامان از قصد بیتا رو با خودش آورده بود
بابا نگاهش نگران بود
_ میدونستی داداشم رفته ؟
مامان من رو مخاطبش قرار داده بود خیره بهش شدم و گفتم :
_ آره
با عصبانیت خندید
_ اون رفیق هرزه ات داداشم رو واسه ی همیشه از این کشور برد
_ رفیق من هرزه نیست جفتشون عاشق هم بودند بچه داشتند میخواستند خوشبخت باشند نمیتونستند اینجا زندگی کنند
چشمهاش برق بدی زد :
_ همش تقصیر توئه
چشمهام گرد شد
_ چی ؟
_ تو باعث شدی اون دختره وارد خانواده بشه !
اینبار بابا دخالت کرد
_ بسه
_ مگه دارم دروغ میگم !؟
_ شاید فراموش کرده باشی اما پریزاد دختر ما هستش پس بهش گیر نده
_ تو باعث شدی پرو بشه و هر کاری دوست داشت سر خود انجام بده
💥💫💥💫💥💫
#پارت_887
#خانزاده_هوسباز
با چشمهای ریز شده داشت بهم نگاه میکرد ک گفتم ؛
_ حق داره مادر بزرگش رو دوست داشته باشه باهاش رفت و آمد داشته باشه
نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد :
_ این وسط تو اذیت میشی
_ آره اذیت میشم ولی خوب کاریش نمیشد کرد دوست ندارم پسرم احساس بدی داشته باشه
کمی خیره بهم نگاه کرد بعدش سرش رو با تاسف تکون داد و گفت :
_ واقعا نمیدونم چی باید بگم خیلی عجیب غریب شدی خودت ک میدونی درسته ؟!
_ آره
میدونستم ولی قصد نداشتم به روی خودم بیارم چون این بهترین کار ممکن بود
* * *
نشسته بودم ساکت مامان از قصد بیتا رو با خودش آورده بود
بابا نگاهش نگران بود
_ میدونستی داداشم رفته ؟
مامان من رو مخاطبش قرار داده بود خیره بهش شدم و گفتم :
_ آره
با عصبانیت خندید
_ اون رفیق هرزه ات داداشم رو واسه ی همیشه از این کشور برد
_ رفیق من هرزه نیست جفتشون عاشق هم بودند بچه داشتند میخواستند خوشبخت باشند نمیتونستند اینجا زندگی کنند
چشمهاش برق بدی زد :
_ همش تقصیر توئه
چشمهام گرد شد
_ چی ؟
_ تو باعث شدی اون دختره وارد خانواده بشه !
اینبار بابا دخالت کرد
_ بسه
_ مگه دارم دروغ میگم !؟
_ شاید فراموش کرده باشی اما پریزاد دختر ما هستش پس بهش گیر نده
_ تو باعث شدی پرو بشه و هر کاری دوست داشت سر خود انجام بده
💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_888
#خانزاده_هوسباز
_ بهتره برید
خیره بهم شد ک گفتم ؛
_ شایان از این به بعد اگه دوست داشت خودش میاد دیدن شما دوست ندارم بیاید خونه ی من
اولش شوکه شده داشت بهم نگاه میکرد بعدش نیشخندی زد :
_ از کی تا حالا صاحب خونه زندگی شدی ؟
با عصبانیت داشتم بهش نگاه میکردم واقعا آدم بدی شده بود
_ بلند شو چون کم کم داره صبرم لبریز میشه
این صدای خشمگین خان زاده بود ، خیره بهش شد و رو بهش گفت :
_ صبرت واسه ی چی لبریز میشه ؟!
_ نمیدونی
بابا بلند شد
_ پاشو
مامان بلند شد ک بیتا گفت :
_ کم کم دارید روی اعصاب راه میرید
خیره بهش شدم و گفتم ؛
_ تو کی باشی ؟!
صدای مامان اومد ؛
_ صدات رو بیار پایین بیتا واسه ی من از تو مهم تر هستش بهتره تو گوشت فرو کنی
با چشمهای گشاد شده داشتم بهش نگاه میکردم باورم نمیشد این شکلی باهام صحبت کرده بود
_ بسه بیاید بریم
با شنیدن صدای بابا رفتند منم خشک شده ایستاده بودم داشتم به مسیر رفتنشون نگاه میکردم !
_ پریزاد
خیره به خان زاده شدم ک گفت :
_ حق نداری بخاطر این آدما ناراحت باشی شنیدی چی گفتم ؟!
قطره اشکی روی گونم چکید
_ مگه میشد
_ میشه ؟!
_ آره
احساس کردم قلبم داره تند تند میزنه واقعا حس و حال بدی شده بود
_ اصلا ارزشش نداره
_ چرا دوستم نداره !
خیلی مظلومانه پرسیده بودم خان زاده من رو تو آغوشش کشید و گفت :
_ هیش آروم باش !
💥💫💥💫💥💫
#پارت_888
#خانزاده_هوسباز
_ بهتره برید
خیره بهم شد ک گفتم ؛
_ شایان از این به بعد اگه دوست داشت خودش میاد دیدن شما دوست ندارم بیاید خونه ی من
اولش شوکه شده داشت بهم نگاه میکرد بعدش نیشخندی زد :
_ از کی تا حالا صاحب خونه زندگی شدی ؟
با عصبانیت داشتم بهش نگاه میکردم واقعا آدم بدی شده بود
_ بلند شو چون کم کم داره صبرم لبریز میشه
این صدای خشمگین خان زاده بود ، خیره بهش شد و رو بهش گفت :
_ صبرت واسه ی چی لبریز میشه ؟!
_ نمیدونی
بابا بلند شد
_ پاشو
مامان بلند شد ک بیتا گفت :
_ کم کم دارید روی اعصاب راه میرید
خیره بهش شدم و گفتم ؛
_ تو کی باشی ؟!
صدای مامان اومد ؛
_ صدات رو بیار پایین بیتا واسه ی من از تو مهم تر هستش بهتره تو گوشت فرو کنی
با چشمهای گشاد شده داشتم بهش نگاه میکردم باورم نمیشد این شکلی باهام صحبت کرده بود
_ بسه بیاید بریم
با شنیدن صدای بابا رفتند منم خشک شده ایستاده بودم داشتم به مسیر رفتنشون نگاه میکردم !
_ پریزاد
خیره به خان زاده شدم ک گفت :
_ حق نداری بخاطر این آدما ناراحت باشی شنیدی چی گفتم ؟!
قطره اشکی روی گونم چکید
_ مگه میشد
_ میشه ؟!
_ آره
احساس کردم قلبم داره تند تند میزنه واقعا حس و حال بدی شده بود
_ اصلا ارزشش نداره
_ چرا دوستم نداره !
خیلی مظلومانه پرسیده بودم خان زاده من رو تو آغوشش کشید و گفت :
_ هیش آروم باش !
💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_889
#خانزاده_هوسباز
مگه میشد آروم باشم وقتی مامانم تا این حد از من بدش میومد
قلبم داشت از جاش کنده میشد واقعا حس و حال بدی شده بود
_ پریزاد
_ جان
_ مادرت تحت تاثیر بیتا هستش از دستش دلخور نباش بهش فکر نکن
مگه میشد فکر نکنم من مادرم رو دوست داشتم میخواستم پیشش باشم اما با حرفاش نیش و کنایه هاش قلبم رو به آتیش میکشید
_ چیشد چرا ساکت شدی ؟!
خیره بهش شدم و گفتم :
_ چیزی نیست
با چشمهای ریز شده داشت به من نگاه میکرد مشخص بود اعصابش داره خورد میشه
_ پریزاد
_ یکم قلبم گرفت همین
_ دوست ندارم فکرت درگیرش باشه
_ دست خودم نیست
واقعا هم دست خودم نبود ناخوداگاه ذهنم میرفت سمتش اسمم رو صدا زد :
_ پریزاد
_ جان
_ فردا میریم
متعجب پرسیدم ؛
_ کجا
_ روستا !
_ واسه ی چی ؟
_ دوست نداری شیرین رو ببینی
یهو همه چی از ذهنم پاک شد چشمهام برق شادی زد و گفتم :
_ داری جدی میگی ؟!
_ آره
خان زاده رو بغل کردم حسابی خوشحال شده بودم قرار بود دخترم رو ببینم چی بیشتر از این میتونست باعث شادی من بشه واقعا شاد شده بودم !.
_ به من نگاه کن
خیره به چشمهاش شدم
_ جان
_ دوست ندارم غم به چشمهات بیاد شیرفهم شد !
لبخندی روی لبم نشست چ خوب بود یکی کنارم بود ک حواسش بهم بود
💥💫💥💫💥💫
#پارت_889
#خانزاده_هوسباز
مگه میشد آروم باشم وقتی مامانم تا این حد از من بدش میومد
قلبم داشت از جاش کنده میشد واقعا حس و حال بدی شده بود
_ پریزاد
_ جان
_ مادرت تحت تاثیر بیتا هستش از دستش دلخور نباش بهش فکر نکن
مگه میشد فکر نکنم من مادرم رو دوست داشتم میخواستم پیشش باشم اما با حرفاش نیش و کنایه هاش قلبم رو به آتیش میکشید
_ چیشد چرا ساکت شدی ؟!
خیره بهش شدم و گفتم :
_ چیزی نیست
با چشمهای ریز شده داشت به من نگاه میکرد مشخص بود اعصابش داره خورد میشه
_ پریزاد
_ یکم قلبم گرفت همین
_ دوست ندارم فکرت درگیرش باشه
_ دست خودم نیست
واقعا هم دست خودم نبود ناخوداگاه ذهنم میرفت سمتش اسمم رو صدا زد :
_ پریزاد
_ جان
_ فردا میریم
متعجب پرسیدم ؛
_ کجا
_ روستا !
_ واسه ی چی ؟
_ دوست نداری شیرین رو ببینی
یهو همه چی از ذهنم پاک شد چشمهام برق شادی زد و گفتم :
_ داری جدی میگی ؟!
_ آره
خان زاده رو بغل کردم حسابی خوشحال شده بودم قرار بود دخترم رو ببینم چی بیشتر از این میتونست باعث شادی من بشه واقعا شاد شده بودم !.
_ به من نگاه کن
خیره به چشمهاش شدم
_ جان
_ دوست ندارم غم به چشمهات بیاد شیرفهم شد !
لبخندی روی لبم نشست چ خوب بود یکی کنارم بود ک حواسش بهم بود
💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_890
#خانزاده_هوسباز
_ مامان
خیره به شایان شدم و گفتم :
_ جان
_ چرا چشمهاتون اینقدر غمگین شده !
با شنیدن این حرفش حسابی دپرس شده بودم اصلا نمیدونستم چی باید بهش بگم رسما داشت به قلبم فشار میومد
_ چیزی نیست پسرم
_ از دست من ناراحتید مگه نه ؟!
چشمهام گرد شد
_ چرا باید ناراحت باشم وقتی هیچ کاری انجام ندادی دیگه نبینم همچین چیزی بگی
نفسش رو لرزون بیرون فرستاد :
_ ببخشید
_ شایان
_ جان
_ من از دستت ناراحت نیستم تو ک کاری نکردی چرا همش همین و میگی
_ شما دیروز بخاطر من ناراحت شدید
_ تو هیچ تقصیری نداشتی
_ یعنی از دست من دلخور نیستید
_ نه
واقعا هم نشده بودم وقتی هیچ تقصیری نداشت پس نباید این شکلی میشد
_ شایان
_ جان
_ فردا میریم روستا
چشمهاش گرد شد
_ روستا واسه ی چی ؟
_ پیش خواهرت
چشمهاش برق شادی زد ؛
_ منم میام
با خنده گفتم :
_ تو هم دلت تنگ شده
_ خیلی زیاد
منم حسابی دلتنگش شده بودم میخواستم ببینمش زندگیش خوبه یا نه
_ نگرانشی مامان ؟!
_ آره
_ شوهرش مراقبشه !
_ باید خودم ببینم تا خیالم راحت بشه .
💥💫💥💫💥💫
#پارت_890
#خانزاده_هوسباز
_ مامان
خیره به شایان شدم و گفتم :
_ جان
_ چرا چشمهاتون اینقدر غمگین شده !
با شنیدن این حرفش حسابی دپرس شده بودم اصلا نمیدونستم چی باید بهش بگم رسما داشت به قلبم فشار میومد
_ چیزی نیست پسرم
_ از دست من ناراحتید مگه نه ؟!
چشمهام گرد شد
_ چرا باید ناراحت باشم وقتی هیچ کاری انجام ندادی دیگه نبینم همچین چیزی بگی
نفسش رو لرزون بیرون فرستاد :
_ ببخشید
_ شایان
_ جان
_ من از دستت ناراحت نیستم تو ک کاری نکردی چرا همش همین و میگی
_ شما دیروز بخاطر من ناراحت شدید
_ تو هیچ تقصیری نداشتی
_ یعنی از دست من دلخور نیستید
_ نه
واقعا هم نشده بودم وقتی هیچ تقصیری نداشت پس نباید این شکلی میشد
_ شایان
_ جان
_ فردا میریم روستا
چشمهاش گرد شد
_ روستا واسه ی چی ؟
_ پیش خواهرت
چشمهاش برق شادی زد ؛
_ منم میام
با خنده گفتم :
_ تو هم دلت تنگ شده
_ خیلی زیاد
منم حسابی دلتنگش شده بودم میخواستم ببینمش زندگیش خوبه یا نه
_ نگرانشی مامان ؟!
_ آره
_ شوهرش مراقبشه !
_ باید خودم ببینم تا خیالم راحت بشه .
💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_891
#خانزاده_هوسباز
_ باید خودت ببینی مگه به شوهرش اعتماد نداری ؟! میترسی ؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_ خانواده اش شاید خوب نباشند نمیشه همه شبیه هم باشند میفهمی
نفسم رو غمگین بیرون فرستادم یجورایی حالم بد شده بود اصلا نمیدونستم چی درست هستش چی غلط فقط میخواستم همه چیز برگرده به حالت نرمالش واقعا داشت قلبم رو به درد میاورد
_ مامان
_ جان
_ نگران نباش شیرین اینقدر ضعیف نیست ک نتونه از پس خودش بربیاد
لبخندی زدم میدونستم شیرین قوی هستش اما من نمیتونستم خونسرد باشم !
_ به من نگاه کن ببینم
خیره به چشمهاش شده بودم واقعا حال و روز بدی داشتم دست خودم نبود
_ چرا این شکلی شدید
_ چیزی نیست
_ از دست من ناراحت شدید ؟!
_ نه
واقعا از دستش ناراحت نشده بودم فقط نمیتونستم خودم رو کنترل کنم وقتی غمگین میشدم
_ مامان
_ چیزی نیست پسرم نگران نباش
دستی داخل موهاش کشید :
_ همش باعث نگرانی شما میشم واقعا حالم داره از خودم به هم میخوره
_ نباید بخوره
_ چرا ؟!
_ چون تو هیچ کار اشتباهی انجام ندادی
_ اما باعث شدم شما ناراحت بشید
_ نه
_ مطمئنی ؟!
_ آره
💥💫💥💫💥💫
#پارت_891
#خانزاده_هوسباز
_ باید خودت ببینی مگه به شوهرش اعتماد نداری ؟! میترسی ؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_ خانواده اش شاید خوب نباشند نمیشه همه شبیه هم باشند میفهمی
نفسم رو غمگین بیرون فرستادم یجورایی حالم بد شده بود اصلا نمیدونستم چی درست هستش چی غلط فقط میخواستم همه چیز برگرده به حالت نرمالش واقعا داشت قلبم رو به درد میاورد
_ مامان
_ جان
_ نگران نباش شیرین اینقدر ضعیف نیست ک نتونه از پس خودش بربیاد
لبخندی زدم میدونستم شیرین قوی هستش اما من نمیتونستم خونسرد باشم !
_ به من نگاه کن ببینم
خیره به چشمهاش شده بودم واقعا حال و روز بدی داشتم دست خودم نبود
_ چرا این شکلی شدید
_ چیزی نیست
_ از دست من ناراحت شدید ؟!
_ نه
واقعا از دستش ناراحت نشده بودم فقط نمیتونستم خودم رو کنترل کنم وقتی غمگین میشدم
_ مامان
_ چیزی نیست پسرم نگران نباش
دستی داخل موهاش کشید :
_ همش باعث نگرانی شما میشم واقعا حالم داره از خودم به هم میخوره
_ نباید بخوره
_ چرا ؟!
_ چون تو هیچ کار اشتباهی انجام ندادی
_ اما باعث شدم شما ناراحت بشید
_ نه
_ مطمئنی ؟!
_ آره
💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_892
#خانزاده_هوسباز
خان زاده اومد خیره بهم شد و گفت :
_ چی باعث شده چشمهات اینقدر غمگین و گرفته بشه مشکلی پیش اومده ؟!
با شنیدن این حرفش سری به نشونه ی منفی واسش تکون دادم :
_ نه چیزی نشده
با چشمهای ریز شده داشت به من نگاه میکرد ، چند دقیقه ک گذشت پرسید :
_ مطمئن باشم هیچ اتفاق بدی پیش نیومده ؟!
_ آره
واقعا هم چیزی نشده بود ک بخواد به خودش فشار بیاره همه چیز داشت خوب پیش میرفت و بی شک درست میشد پس نباید این قضیه رو بزرگش میکردیم درست ترین واقعیت همین بود
_ فردا میریم
چشمهام برق شادی زد
_ واقعا ؟
_ آره
بی اختیار خم شدم سمت خان زاده گونه اش رو بوسیدم ک خندید
_ فکر نمیکردم اینقدر خوشحال بشی
_ اتفاقا خیلی خوشحال هستم چون قراره بریم دخترم رو ببینم
_ نگران نباش حالش خوبه !
_ تو از کجا میدونی ؟!
پوزخندی زد
_ فکر کردی همینطوری دخترم رو میفرستم تو اون روستا واسه ی زندگی ؟
متعجب گفتم :
_ یعنی چی ؟!
_ واسش مراقب گذاشتم
چشمهام گشاد شد شوکه شده داشتم بهش نگاه میکردم واقعا واسش مراقب گذاشته بود
_ تو جدی هستی ؟!
_ آره
💥💫💥💫💥💫
#پارت_892
#خانزاده_هوسباز
خان زاده اومد خیره بهم شد و گفت :
_ چی باعث شده چشمهات اینقدر غمگین و گرفته بشه مشکلی پیش اومده ؟!
با شنیدن این حرفش سری به نشونه ی منفی واسش تکون دادم :
_ نه چیزی نشده
با چشمهای ریز شده داشت به من نگاه میکرد ، چند دقیقه ک گذشت پرسید :
_ مطمئن باشم هیچ اتفاق بدی پیش نیومده ؟!
_ آره
واقعا هم چیزی نشده بود ک بخواد به خودش فشار بیاره همه چیز داشت خوب پیش میرفت و بی شک درست میشد پس نباید این قضیه رو بزرگش میکردیم درست ترین واقعیت همین بود
_ فردا میریم
چشمهام برق شادی زد
_ واقعا ؟
_ آره
بی اختیار خم شدم سمت خان زاده گونه اش رو بوسیدم ک خندید
_ فکر نمیکردم اینقدر خوشحال بشی
_ اتفاقا خیلی خوشحال هستم چون قراره بریم دخترم رو ببینم
_ نگران نباش حالش خوبه !
_ تو از کجا میدونی ؟!
پوزخندی زد
_ فکر کردی همینطوری دخترم رو میفرستم تو اون روستا واسه ی زندگی ؟
متعجب گفتم :
_ یعنی چی ؟!
_ واسش مراقب گذاشتم
چشمهام گشاد شد شوکه شده داشتم بهش نگاه میکردم واقعا واسش مراقب گذاشته بود
_ تو جدی هستی ؟!
_ آره
💥💫💥💫💥💫
There is no rule that says you have to live life like everyone else.
هيچ قانونی وجود نداره که بگه مجبوريد مثل ديگران زندگی کنيد.
@Khanzadehh_h
هيچ قانونی وجود نداره که بگه مجبوريد مثل ديگران زندگی کنيد.
@Khanzadehh_h
Learn to be alone, not everyone will everyone will stay forever
یاد بگیر تنها باشی، هیچ کسی برای همیشه نخواهد ماند
@Khanzadehh_h
یاد بگیر تنها باشی، هیچ کسی برای همیشه نخواهد ماند
@Khanzadehh_h
No amount of regretting can change the past. No amount of worrying can change the future.
هیچ مقدار پشیمونی نمی تونه گذشته رو تغییر بده،
هیچ مقدار نگرانی نمی تونه آینده رو تغییر بده ..
●••@Khanzadehh_h
هیچ مقدار پشیمونی نمی تونه گذشته رو تغییر بده،
هیچ مقدار نگرانی نمی تونه آینده رو تغییر بده ..
●••@Khanzadehh_h