💒 *ك ا ف ه* ش ع ر*
6.17K subscribers
5.32K photos
1.62K videos
1 file
61 links
🌿گفتی مرا به خنده
خوش باد روزگارت
کس بی‌تو خوش نباشد
رو قصه دگر کن ...

کانالی از جنس دل های بی ریا🌹

⚜️ @Kafeh_sher
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
این هم تقدیم به مادران وپدران دهه ۴۰ و ۵۰ و ۶۰ ❤️
حاصل عُمرم سه سخن بیش نیست
خام بُدم، پخته شدم، سوختم

سوختم و سوختم و سوختم
تا روشِ عشقِ تو آموختم . . .

#مولانا
با مردم به اندازه عقل هایشان سخن بگویید!

روزی پادشاهی دانا به شهری وارد می‌شود و می‌خواهد با دانشمند آن شهرگفتگویی داشته باشد. مردم، چون کسی را نداشتند، او را نزد چوپان می‌برند. آندو روبروی هم می‌نشینند و مردم هم گرد آنها حلقه می‌زنند. پادشاه دایره‌ای روی زمین می‌کشد. چوپان با خطی آن را دو نیم می‌کند. پادشاه تخم مرغی از جیب درمی‌آورد و کنار دایره می‌گذارد. چوپان هم پیازی را در کنار آن قرار می‌دهد. پادشاه پنجه دستش را باز می‌کند و به سوی چوپان حواله می‌دهد. چوپان هم با دو انگشت سبابه و میانی به سوی او نشانه می‌رود. پادشاه برمی‌خیزد، از چوپان تشکر می‌کند و به شهر خود بازمی‌گردد. مردم شهرش از او درباره ی گفتگویش می‌پرسند و او پاسخ می‌دهد که: چوپان دانشمند بزرگی است. من در ابتدا دایره‌ای روی زمین کشیدم که یعنی زمین گرد است. او خطی میانش کشید که یعنی خط استوا هم دارد. من تخم مرغی نشان او دادم که یعنی به عقیده ی بعضیها زمین به شکل تخم مرغ صاف و مسطح است. و او پیازی نشان داد که به شکل پیاز لایه لایه است. من پنجه دستم را باز کردم که یعنی اگر پنج تن مثل ما بودند کار دنیا درست می‌شد و او دو انگشتش را نشان دادکه یعنی فعلاً ما دو نفریم.

مردم شهر چوپان هم از او پرسیدند که گفتگو در مورد چه بود و او پاسخ داد: آن پادشاه دایره‌ای روی زمین کشید که یعنی من یک قرص نان می‌خورم. من هم خطی میانش کشیدم که یعنی من نصف نان می‌خورم. او تخم مرغی نشان داد که یعنی من نان و تخم مرغ می‌خورم. و من هم پیازی نشانش دادم که یعنی من نان و پیاز می‌خورم. او پنجه دستش را به سوی من نشانه رفت که یعنی خاکبر سرت. من هم دو انگشتم را به سوی او نشانه رفتم که یعنی دو تا چشمت کور شود.😳😆
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برایت آروز میکنم سبز باشی
درود و صبح همه بخیر و شادکام
ی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آقای قاضی
دلمون زیادگرفته
ولی مجبوریم بخندیم
پایان تلخ و مرگ در اثر گرسنگی، میلیاردر بریتانیایی که در اثر ثروت زیاد، حتی به دولت هم وام داده بود!
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
۵۰ سال پیش فریدون فرخزاد رفتار امروزِ مارو سرزنش کرد🚶‍♂
از کتاب: چگونه جهان را اداره کنیم (وينستون چرچیل)

زنان یک جامعه را محدود کنید ، آن ها را تو سری خور و حقیر کنید ، تمسخرشان کنید ، کاری کنید تا بزرگترین آرزویشان ازدواج و بزرگترین هنرشان آشپزی و خیاطی باشد ، بلایی بر سر آن ها بیاورید تا از اجتماع بترسند ،تخم تفکری در ذهن پدرانشان بکارید تا ایمان بیاورند دخترانشان را باید در قفس پرورش دهند ، کتاب علم و قلم و چکش را از دخترانشان بگیرید و به جای آن ملاقه و سوزن و انجیل به دستانشان بدهید، با جوانانشان کاری کنید که از جنس مخالفشان دور باشند ولی تمام تفکرشان پیش آن ها، و هر کسی که برای آزادی زنان تلاش کرد را بنده شیطان و دشمن خدا بنامید که او دشمن ما ، و ما خدای زمین هستیم.

من تضمین میدهم چنين جامعه ای هزار سال هم بگذرد ، پیشرفت نخواهد کرد !!
🧿سعدی


من آن نیم که دل از مهر دوست بردارم
و گر ز کینه‌ی دشمن به جان رسد کارم
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زن بودن سخت ترین کار دنیاست

🍷join
🌈
@kafeh_sher
‏آدم‌ها همیشه به نصیحت احتیاج ندارند!
گاهی تنها چیزی که واقعا به آن محتاجند
دستی‌ست که بگیرد
گوشی‌ست که بشنود
لبی‌ست که ببوسد
و قلبی که آنها را درک کند...
بزرگمهر و انوشیروا

بزرگمهر وزیر دانای انوشیروان هرروز صبح زود خدمت انوشیروان می‌رفت و پس از ادای احترام رو در روی انوشیروان می‌گفت: سحر خیز باش تا کامروا گردی.
شبی انوشیروان به سرداران نظامی‌اش دستور داد تا نیمه شب بیدار شوند و سر راه بزرگمهر منتظر بمانند. چون پیش از صبح خواست به درگاه پادشاه بیاید لباس‌هایش از تنش در بیاورند و از هر طرف به او حمله کنند تا راه فراری برای او باقی نماند.
صبح روز فردا وقایع طبق خواسته انوشیروان اتفاق افتاد. بزرگمهر راه فراری پیدا نکرد. چون صلاح ندید برهنه به درگاه انوشیروان برود، به خانه بازگشت و دوباره لباس پوشید. آن روز دیرتر به خدمت پادشاه رسید.
پادشاه خندید و گفت: مگر هر روز نمی‌گفتی سحر خیز باش تا کامروا باشی؟
بزرگمهر گفت: دزدان امروز کامروا شدند، زیرا آنها زودتر از من بیدار شده بودند. اگر من زودتر از آنها بیدار می‌شدم و به درگاه پادشاه می‌آمدم، من کامرواتر بودم...

#حکایت
💎💎مجموعه ای بی نظیر از نابترین و ارزشمندترین  کتابها ومطالب صوتی دنیا💎💎
لینک عضویت رایگان👇👇😎
🎧   https://t.me/joinchat/AAAAAEmFKaW_CUtLqgzv6Q  🎧
چه زیبا گفت احمد شاملو :
ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ گفت :
ﺍﺯ ﻫﺮ کسی،
ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ..‌.!
ﺍﺯ ﻋﻘﺮﺏ ﺗﻮﻗﻊ ﻣﺎﭺ ﻭ ﺑﻮﺳﻪ ﻭ ﺑﻐﻞ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ باش...!
"ﺍﻻﻍ" ﮐﺎﺭﺵ ﺟﻔﺘﮏ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ ﺍﺳﺖ...
"ﺳﮓ" ﻫﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﮔﺎﺯ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ، ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻣﯽ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ..‌.
"ﮔﺮﺑﻪ" ﻫﻢ ﺗﮑﻠﯿﻔﺶ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ...!
ﺣﺎﻻ تو هی ﺑﯿﺎ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﻣﭻ ﺑﮑﻦ ﺗﻮﯼ ﮐﻮﺯﻩ ﻋﺴﻞ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﻫﻦ ﺁﺩﻡ ﻧﺎﻧﺠﯿﺐ...!
ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ گفت...!
ﺗﻮﻗﻌﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﮐﻢ ﮐﻨﯽ،
ﻏﺼﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﻫﻢ ﮐﻢ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ...
ﺭﺍﺣﺘﺘﺮ ﻫﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ.‌..!
من زندگی خودم را میکنم و برایم مهم نیست چگونه قضاوت میشوم
چاقم، لاغرم، قد بلندم، کوتاه قدم، سفیدم، سبزه ام...
همه به خودم مربوط است.

مهم بودن یا نبودن رو فراموش کن،
روزنامه ی روز شنبه زباله ی روز یکشنبه است...
زندگی کن به شیوه خودت با قوانین خودت با باورها و ایمان قلبی خودت
مردم دلشان می خواهد موضوعی برای گفتگو داشته باشند
برایشان فرقی نمی کند چگونه هستی
هر جور که باشی حرفی برای گفتن دارند
شاد باش و از زندگی لذت ببر
چه انتظاری از مردم داری..!؟
آنها حتی پشت سر "خدا" هم حرف می زنند
.
🔴حکایت است که مرد ظالمی، زنش را هر روز کتک میزد!

از او پرسیدند چرا او را بی دلیل میزنی ؟
گفت: من که نمیتوانم برایش غذایی بیاورم ، او را سفر ببرم ، برایش لباسی بخرم ، یا وظیفه همسری بجا آورم ..
پس او را میزنم که یادش نرود من شوهرش هستم!!!

حالا
در یکی از کُرات در کهکشانی دور وادی ای را میشناسم که نه تنها حاکمانش قادر به تامین رفاه و آسایش مردمانشان نیستند.
بلکه مدام میزنند و میگیرند و میبندند تا مردم یادشان نرود که حکومت در اختیار چه کسانی است!!!

              به جناب عشق گفتم:
           تو بیا دوای ما باش

           که به پاسخم بگفتا:
              تو بمان و مبتلا باش


🧿مولانا

من آن نی‌ام که دل از مهرِ دوست بردارم
و گر ز کینهٔ دشمن به جان رسد کارم

نه رویِ رفتنم از خاکِ آستانهٔ دوست
نه احتمالِ نشستن، نه پایِ رفتارم

کجا روم که دلم پای‌بندِ مهرِ کسی ست
سفر کنید رفیقان که من گرفتارم


🍷سعدی
#بایزید_بسطامی

و گفت:
از جویهای آب روان آواز می‌شنوی
که چگونه می‌آید
که چون به دریا رسد ساکن گردد
و از درآمدن و بیرون شدن او
در دریا را نه زیادت بود
و نه نقصان.....