مرا از حبس آغوشت چه اصراری به آزادی...🌿
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
ما را به جز تو در همه عالم عزیز نیست!💕
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Avaze Ghoo
Sijal
سر میدم آواز قو
تموم شده داستانمون
رفت تو غصه ها جاودانه موند
دیدی زود دست سرنوشت
تورم از دست من گرفت…
تموم شده داستانمون
رفت تو غصه ها جاودانه موند
دیدی زود دست سرنوشت
تورم از دست من گرفت…
نوشته بود :
به مَردهایی شبیهِ بابا پنجعلی ؛
ك با داشتنِ آلزایمر،لیلاشون رو فراموش نمیکنن؛نیازمندیم (=
به مَردهایی شبیهِ بابا پنجعلی ؛
ك با داشتنِ آلزایمر،لیلاشون رو فراموش نمیکنن؛نیازمندیم (=
- من عاشقش بودم . .
به خانهی ما ك میآمدند
حالم عوض میشد . .
یادم هست یکبار مدادرنگیِ بیست و چهار رنگی را ك دوستِ پدرم از آلمان برای سال تحصیلیام آورده بود . .
نویِ نو نگه داشتم تا عید
که اینها آمدند و هدیه کردم به او ؛
که جا گذاشت و برگشت به شهر قشنگ خودشان . .
یکبار هم کفشهای پدرش را در راه پله پشتِبام پنهان کردم
تا دیرتر بروند و دخترک بتواند کارتون نِل را تا انتها ببیند
اینبار اما داستان فرق میکرد
دیشب به من گفته بود برای صبحانه حلیم و نان بربری دوست دارد
بیوقت هم آمده بودند . .
وسطِ زمستان
زمستان برفی اوایلِ دهه شصت
من یازده ساله بودم یا کمی بیشتر و کمتر
او ، دو سال از من کوچکتر
هرکاری که کردم خوابم نَبُرد
دست آخر چهارصبح بلند شدم و یک قابلمه کوچک برداشتم و زدم به دل کوچه . .
به سمت فتحِ حلیم و بربری
هوا تاریک بود هنوز ؛
اما کم نیاوردم
رفتم تا رسیدم به حلیمی . .
بسته بود
با خودم گفتم حالا تا بروم نان بگیرم باز میشود
خلاصه ؛
در صبحِ برفی . .
با دستهای یخ زده از سرما آنقدر راه رفتم تا ساعت شد هفت
نان و حلیم بالاخره مهیا شد و برگشتم
وقتی رسیدم خانه ، رفته بودند
اولِ صبح رفته بودند که زودتر برسند به شهر و دیارِ خودشان
± اصلا نفهمیده بودند من نیستم . .
خستگیاش به تَنَم ماند..
وقتی تلاش میکنی برای حال خوب کسی و نمیبیند . .
خستگیاش به تَنَت میماند :)
- چیستا یثربی
به خانهی ما ك میآمدند
حالم عوض میشد . .
یادم هست یکبار مدادرنگیِ بیست و چهار رنگی را ك دوستِ پدرم از آلمان برای سال تحصیلیام آورده بود . .
نویِ نو نگه داشتم تا عید
که اینها آمدند و هدیه کردم به او ؛
که جا گذاشت و برگشت به شهر قشنگ خودشان . .
یکبار هم کفشهای پدرش را در راه پله پشتِبام پنهان کردم
تا دیرتر بروند و دخترک بتواند کارتون نِل را تا انتها ببیند
اینبار اما داستان فرق میکرد
دیشب به من گفته بود برای صبحانه حلیم و نان بربری دوست دارد
بیوقت هم آمده بودند . .
وسطِ زمستان
زمستان برفی اوایلِ دهه شصت
من یازده ساله بودم یا کمی بیشتر و کمتر
او ، دو سال از من کوچکتر
هرکاری که کردم خوابم نَبُرد
دست آخر چهارصبح بلند شدم و یک قابلمه کوچک برداشتم و زدم به دل کوچه . .
به سمت فتحِ حلیم و بربری
هوا تاریک بود هنوز ؛
اما کم نیاوردم
رفتم تا رسیدم به حلیمی . .
بسته بود
با خودم گفتم حالا تا بروم نان بگیرم باز میشود
خلاصه ؛
در صبحِ برفی . .
با دستهای یخ زده از سرما آنقدر راه رفتم تا ساعت شد هفت
نان و حلیم بالاخره مهیا شد و برگشتم
وقتی رسیدم خانه ، رفته بودند
اولِ صبح رفته بودند که زودتر برسند به شهر و دیارِ خودشان
± اصلا نفهمیده بودند من نیستم . .
خستگیاش به تَنَم ماند..
وقتی تلاش میکنی برای حال خوب کسی و نمیبیند . .
خستگیاش به تَنَت میماند :)
- چیستا یثربی
دستهایت را در دستانم گره بزن
قول اَبدیت بده
نمیخواهم با این دنیا گلاویز شوم...!
- فرات
قول اَبدیت بده
نمیخواهم با این دنیا گلاویز شوم...!
- فرات