اتاق خبر ايران
329 subscribers
10.3K photos
11K videos
93 files
9.32K links
اتاق خبر ايران







https://t.me/iraniannewsroom

کانال تاریخی ما

@iranghoghnoos
Download Telegram
هما ارژنگی. دریای مازندران
🌺موزیک خرابات🌺
چکامه #دریای_مازندران
با آوای بانو #هما_ارژنگی
سراینده بانو #هما_ارژنگی

#دریای_مازندران به انگیزه پاسداشت مرزهای ایرانزمین

مازندارن این دلگشا بحر فرح‌زاد
این سبز پرغوغا
هزاران ساله دریا
افسانه‌ساز دیرسال میهن ما
دارد نشان از زادورود کاسپین‌ها

بشنو کنون در موج‌های پرشتابش
فریاد اندوه و تمنا و عتابش
گوید تورا
ای مهربان فرزانه فرزند
ای چشمه‌ی پوینده
ای کوه فرحمند
ای پاسدار سرفراز مهد ایران
ای یادمان سربداران و دلیران
گنجینه‌های این سرا را پاسبان باش
بر آب و خاک میهنت حکم امان باش

ایران❤️ تو با خون سربازان سرشتست
منشور آزادی در این سامان نوشتست
اینجا سرای کوروش و مهد کیانست
این سرزمین نادر و نوشیرانست
اینجا حدیث آرش و تیر و کمانست
سیمرغ را بر قاف مهرش آشیانست
آری #وطن_گنجینه_ایی_گوهر_نشانست
مزدای پاک این سرزمین را پاسباست


پیشکش به عاشقان ایرانشهر

#ایران
#دریای_مازندران
#دریای_کاسپین


یعقوب پسر شمشیر - بخش نخست
سراینده #هما_ارژنگی


شب پرده می‌کشد به سرِ کلبه با درنگ بر بوریا نشسته یَلی، چهره آذرنگ
از تنگنای فتنه‌ی بیگانگان به تنگ
اندیشه‌اش رهایی از آن یوغ و بند و ننگ
مام وطن به گوش دلش می‌زند نهیب:
تا کی از این شکیب! تا چند از این درنگ؟

اندوهگین، به دفتر میهن کند نگاه
خواند به برگ برگ وطن سوگنامه‌ای
نقشی نه از امیدی و رنگی نه از نشاط
نِی چنگ و رود و بانگ سرود و چکامه‌ای

کشور نزار فقر و اسیر غم خراج
مردم دچار نیستی و رنج و احتیاج
ای بس غرور خم شده در جست‌وجوی نان
دیگر نه از سخنور و از پارسی نشان
در کشور غریب، به بازار تازیان
چوب حراج خورده به بالای گل رُخان
وان دلبران که گلبن این خانه بوده‌اند
از دیده سیل اشک دمادم گشوده‌اند
یعقوب بر سیاهی شب خیره می‌شود
بر بارگاه ایزد جان سجده می‌برد
نالد که ای خدای کهن ملک سروران
این خاک را ز رستم دستان بُود نشان
هرگز مباد خانه‌ی بیدادِ دشمنان

من بر مدار دادم و بر دادگستری
بیزارم از دروغ و بَری از ستمگری
سوگند من به نار و به نور و به مهر و جان
دادارِ کردگار و فرازنده‌ی جهان
اینک، به نام و یادِ تو پیمان کنم درست
حاشا که رای من شود اندر میانه سست
با نقد جان ز ریشه من این فتنه بر کنم
سوزان شرر، به خرمن بیگانه افکنم
بازو گشاده، آن گزیده یَلِ ملک سیستان
آن رویگر تبار جوانمرد و پهلوان
پُتکِ گران گرفت به بازوی پر توان
تا آورد دوباره به جو آب رفته را
وان آبروی خاک به خونابه خفته را

مردانه بود و نانِ‌جوین در نگاه او
گویی بهین خوراک و نکوتر نواله بود
یاد شکوه و دولت دیرین سرزمین
در جان او چو جوشش مِی در پیاله بود
گُردِ نژاده(۱) با خرد و رای آهنین
سودای باژگونی بیگانگان گرفت
تاریخ دیرپای و سخن گفتن دَری(۲)
با کوشش دوباره‌ی او باز جان گرفت
وین سرزمین غم‌زده، توش و توان گرفت

لیک این همه بسنده نبودش به روزگار
از بیم بد نهادی آن تیره گوهران
پیوسته دیده‌اش سوی بغداد خیره بود
وانگه که خسته جان به شب تار می‌غنود
اندیشه‌اش ز دشمنِ مکار تیره بود
گویی روان مامِ وطن در سکوت شب
در گوش او به ناله‌ی غمبار می‌سرود:
«تا دستگاه ظلم خلافت بود به پا
هرگز نمی‌شود دلم از چنگ غم رها»

با آن که معتمد همه از بیم خشم او
وز آتشین گُدازه‌ی پیدا به چشم او
فرمان نوشت(۳) و پنجره‌ی آشتی گشود
فرمان او به سخته‌ی سِندان اثر نکرد
وان کهنه کینه را که غمی جاودانه بود
دستان او ز سینه‌ی سوزان بدر نکرد

آنک سپاه جان به کف میر سیستان
چون تیرِ تیزِ در شده از چله‌ی کمان
یا تندری که سینه شکافد از آسمان
غُران به سوی دشمن ایران روانه گشت
جنگی گران بپا شد و جنگاور سترگ
با تیغ جان شکار پی تازیان گرفت
با رایتی تنیده در آن مهر آب و خاک
رای شکار گرگ بلند آستان گرفت
غافل ز حیله‌سازی و از دام گستری!

چون تیغ بی‌امان دلیران جم‌نژاد
در تار و پود دشمن دون رخنه می‌نمود
ناگه به امر معتمد، آن خصم بد نهاد
دستی به روی لشکریان دجله را گشود(۴)
دستی دگر شراره به دام و ستور زد
یک‌سو لهیب آتش و یک‌سو شتاب آب
بانگ و خروش و ناله و فریاد و پیچ و تاب
چون دشنه‌ای به پیکر گُرد غیور زد

آشفته می‌گذشت و به زندان سینه‌اش
کوهی گران ز جوششِ خشم و نهیب داشت
در پشت دیدگان نم‌آلوده از غمش
خورشید خون گرفته، لهیبی غریب داشت
گویی لبان بی‌سخنش می‌کشد غریو:
«من ناگزیر می‌روم اکنون ولی بدان
تا هستم ای پلید، مرا با تو کارهاست
گر مرگ ناگزیر گذارد مرا به خویش
در سر مرا هماره هوای شکار هاست»

سِندان آهنین، پی درمان و چاره شد
رایَش به درشکستن آن سنگ خاره شد
با لشکری گزیده ز مردان کینه‌خواه
آماده‌ی نبرد و ستیزی دوباره شد

آه و فغان ز دشمنی چرخ کژ مدار
آیین کینه‌توزی این کهنه روزگار
کاو ناگهان به پیکر آن پیل استوار
دردی گران نشاند و ربودش ز کف قرار

روز از غلاف تیره‌ی شب وارهیده بود
خورشید زرنگار ز نو بردمیده بود
بر خیمه‌گاه ساده‌ی یعقوب قهرمان
نقاش باد سایه و روشن کشیده بود
با چهره‌ای ز جوشش اندیشه پر ملال
گرد گران به بستر خود آرمیده بود

نَـک قاصدی ز جانب بغداد می‌رسید
فرمانی از خلیفه‌ی شیاد می‌رسید(۵)
یک نامه هم به شیوه‌ی دلداری و کرم
از آن نماد فتنه و بیداد می‌رسید!

#رادمان_پورماهک
#آرمان_ما_ایرانشهر_ماست