#خاطره
#حسین_خرازی پس از ۴۵ روز نبرد در فاو، تصمیم گرفت به پادگان لشکر برگردد. از اروند عبور کرد و منتظر راننده خود ماند، اما راننده نیامد و رفت سر جاده اصلی و مثل سایر بسیجیها پرید پشت یک وانت گذری.
۳ کیلومتر جلوتر، راننده به جاده فرعی پیچید و بسیجیها پریدند پایین. خرازی در انتظار اتومبیل بعدی، یک تانکر آب ایستاد و فهمیده که اگر دیر بجنبد تا شب هم به پادگان نمیرسد و دوید و سوار شد.
راننده مرد خوشصحبتی بود و خرازی دوست داشت نگاه مردم به جنگ را از زبان خودشان بشنود. او آنروز چه احساس خوبی داشت.
پس از ۵ ماشین عوض کردن، به دژبانی آبادان رسید و در صف طویل بسیجیها منتظر ماند و بهسختی به پادگان لشکر رسید.
وقتی وارد پادگان میشد، دژبان او نشناخت و گفت:
«کارت شناسایی!»🤨
خرازی با چهرهای حقبهجانب جواب داد:
«کارتم کجا بود. زیاد سخت نگیر و بگذار بروم.»😄
دژبان با دلخوری گفت:
«اینجا مقررات دارد. با چه مجوزی داری گردنکلفتی میکنی؟»😠
اگرچه خرازی انتظار نداشت کار به اینجا بکشد، اما مقاومت کرد و دژبان به او گفت:
«دستهایت را بگذار روی سرت و کمی کلاغپر برو تا مقررات را رعایت کنی.»😎
خرازی شروع کرد به کلاغپر رفتن و دژبان هم پشت سرش مرتب تکرار میکرد:
«ادامه بده... ادامه بده...»😚😁
ناگهان فرمانده دژبانی لشکر رسید و به آن بسیجی که سرباز بود، توپید و گفت:
« میدانی داری چه کسی را کلاغپر میبری؟»😳😱
بسیجی پاسخ داد:
«خودتان گفتید همه باید مقررات را اجرا کنند»🥺
فرمانده دژبانی سیلی محکمی بهصورت او زد و گفت:
«ولی تو داشتی فرمانده لشکر را کلاغپر میبردی.»😭😢🤯
ناگهان خرازی تشری به فرمانده دژبانی زد و گفت:
«چرا او را تنبیه کردی؟ او که داشت به وظیفهاش عمل میکرد.»😤
خرازی صورت آن بسیجی را بوسید و گفت:
«مرا ببخش. شب بیا سنگر فرماندهی، کارت دارم. با یک تشویقی ده روزه موافقی؟»😀
سپس به فرمانده دژبانی گفت:
«من به عمد خودم را معرفی نکردم تا ببینم دژبانی چقدر مقررات را رعایت میکند. انتظار نداشتم با نیروهای زیردستت اینطور رفتار کنی. فکر میکنی اینها کی هستند؟ دست از زندگی کشیدند و آمدند که از اسلام دفاع کنند. من و شما که مسئول آنها هستیم، باید مثل تخم چشممان از آنها مواظبت کنیم.»🦋
برشی از #کتاب_عقیق
بله، نمایندگان مجلس، رسم روزگار چنین است.
https://t.me/IranJoke_ir/10970
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
#حسین_خرازی پس از ۴۵ روز نبرد در فاو، تصمیم گرفت به پادگان لشکر برگردد. از اروند عبور کرد و منتظر راننده خود ماند، اما راننده نیامد و رفت سر جاده اصلی و مثل سایر بسیجیها پرید پشت یک وانت گذری.
۳ کیلومتر جلوتر، راننده به جاده فرعی پیچید و بسیجیها پریدند پایین. خرازی در انتظار اتومبیل بعدی، یک تانکر آب ایستاد و فهمیده که اگر دیر بجنبد تا شب هم به پادگان نمیرسد و دوید و سوار شد.
راننده مرد خوشصحبتی بود و خرازی دوست داشت نگاه مردم به جنگ را از زبان خودشان بشنود. او آنروز چه احساس خوبی داشت.
پس از ۵ ماشین عوض کردن، به دژبانی آبادان رسید و در صف طویل بسیجیها منتظر ماند و بهسختی به پادگان لشکر رسید.
وقتی وارد پادگان میشد، دژبان او نشناخت و گفت:
«کارت شناسایی!»🤨
خرازی با چهرهای حقبهجانب جواب داد:
«کارتم کجا بود. زیاد سخت نگیر و بگذار بروم.»😄
دژبان با دلخوری گفت:
«اینجا مقررات دارد. با چه مجوزی داری گردنکلفتی میکنی؟»😠
اگرچه خرازی انتظار نداشت کار به اینجا بکشد، اما مقاومت کرد و دژبان به او گفت:
«دستهایت را بگذار روی سرت و کمی کلاغپر برو تا مقررات را رعایت کنی.»😎
خرازی شروع کرد به کلاغپر رفتن و دژبان هم پشت سرش مرتب تکرار میکرد:
«ادامه بده... ادامه بده...»😚😁
ناگهان فرمانده دژبانی لشکر رسید و به آن بسیجی که سرباز بود، توپید و گفت:
« میدانی داری چه کسی را کلاغپر میبری؟»😳😱
بسیجی پاسخ داد:
«خودتان گفتید همه باید مقررات را اجرا کنند»🥺
فرمانده دژبانی سیلی محکمی بهصورت او زد و گفت:
«ولی تو داشتی فرمانده لشکر را کلاغپر میبردی.»😭😢🤯
ناگهان خرازی تشری به فرمانده دژبانی زد و گفت:
«چرا او را تنبیه کردی؟ او که داشت به وظیفهاش عمل میکرد.»😤
خرازی صورت آن بسیجی را بوسید و گفت:
«مرا ببخش. شب بیا سنگر فرماندهی، کارت دارم. با یک تشویقی ده روزه موافقی؟»😀
سپس به فرمانده دژبانی گفت:
«من به عمد خودم را معرفی نکردم تا ببینم دژبانی چقدر مقررات را رعایت میکند. انتظار نداشتم با نیروهای زیردستت اینطور رفتار کنی. فکر میکنی اینها کی هستند؟ دست از زندگی کشیدند و آمدند که از اسلام دفاع کنند. من و شما که مسئول آنها هستیم، باید مثل تخم چشممان از آنها مواظبت کنیم.»🦋
برشی از #کتاب_عقیق
بله، نمایندگان مجلس، رسم روزگار چنین است.
https://t.me/IranJoke_ir/10970
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
Telegram
🇮🇷✌️ لطیفه های ایرانی