من نمی‌دونم واقعا و حتا نمی‌خوام هم که بدونم.
اینو انتخاب کردم چون فقط می‌خواستم یک فیلم از جما آرترتن ببینم. فکر نمی‌کردم انقدر فیلم غمگینی باشه. در فیلم، آرترتن یک زن متاهله که به ظاهر همه‌چی داره اما خوشحال نیست. افسرده‌ست و داره خفه می‌شه و هیچ‌کس هم نمی‌فهمه چه کمکی می‌تونه بهش بکنه. معمولا توی فیلم‌ها با مردهایی مواجه بودیم که همچین مشکلی داشتن و با وجود داشتن همه‌چی ول می‌کردن می‌رفتن. اینجا یک زنه که تحمل هیچی رو نداره. حتا نمی‌تونه توی چشمای شوهرش نگاه کنه. نصف فیلم اصلا دیالوگ نداره و ما می‌توانیم به چهره‌ی زیبای جما آرترتن نگاه کنیم که از سروصدای دوتا بچه‌اش و از خانه‌ای که خفه‌ش می‌کنه فرار کرده و نشسته برای خودش به شهر نگاه می‌کنه. هرچی فیلم جلوتر می‌ره بیشتر درگیر موقعیت زن می‌شیم و انگار می‌فهمیم که هیچ راه فراری نداره. یعنی اصلا فکر کنم فیلم در باره‌ی همینه: زنی که می‌فهمه گیر افتاده و باید وضعیتش رو قبول کنه. گیر افتادنی که هیچ نمود ظاهری‌ای نداره! فکر کن توی قفسی هستی که هیچکس نمی‌بیندش! و تازه باید خوشحال هم باشی.

#فیلم
به کلمات زیبا شک کرده‌ام. چطور می‌شود آدم گاهی آرزو کند که در این دنیا کاری کرده باشد.


ویرجینیا وولف/ سالار کاشانی
من به پیری معتادم.
یاخدا، ادایی بودن داره تبدیل می‌شه به منزلت! کم‌کم آدم‌ها برای معرفی خودشون با افتخار می‌گن فلانی هستم، چهار ساله ادایی هستم.
دورانی سخت در راه است.
That’s all folks!
حتا فکرشم نمی‌کردم فیلم خوبی باشه. اونقدر خوب که به فکر افتادم یک یادداشت بلند درباره‌ش بنویسم. یک بی‌مووی حسابیه. در یک شهر تخمی مرده. پسر باورم نمی‌شه تموم کلیشه‌های جهان آفرینش توش بود و همه‌چیش به همه‌چیش می‌خورد. جمله‌‌نویسی‌ام نشون می‌ده به اندازه‌ی…
وقتی داشتم برای این ماب‌لند یادداشت می‌نوشتم یادم اومد خیلی وقته گل بابونه ندیدم و چقدر دلم تنگ شده برای چیدن بابونه و هی نگاش کردن. اینه که توی یادداشتم نوشتم «اما داستان شروع کرد کلیشه‌ها را مثل گل‌های کوچک بابونه از لای علف‌ها چیدن…»
فکر می‌کنم وقتی کسی نیست باهاش حرف بزنم نویسنده‌ی بهتری‌ام. اما خودم همصحبت خوب رو به نوشتن خوب ترجیح می‌دم. در مورد نوشتن هیچ جاه‌طلبی‌ای ندارم. طبق معمول هم نمی‌دونم باید بگم متاسفانه یا خوشبختانه.
من تقریبا هر روز می‌فهمم از یک‌جهتی دقیقا شدم شبیه اون‌چیزی که بدم می‌آد ازش و شگفت‌زده داد می‌زنم یا خدااااا!
مثلا امروز اینجوری بودم که یا خداااا، شدم مثل اینا که یه چیزی می‌نویسن و همه زیرش قربون‌صدقه‌اش می‌رن و این هم قربون‌صدقه‌ بک می‌ده.
چه‌ کاریه دیگه!
That’s all folks!
من تقریبا هر روز می‌فهمم از یک‌جهتی دقیقا شدم شبیه اون‌چیزی که بدم می‌آد ازش و شگفت‌زده داد می‌زنم یا خدااااا! مثلا امروز اینجوری بودم که یا خداااا، شدم مثل اینا که یه چیزی می‌نویسن و همه زیرش قربون‌صدقه‌اش می‌رن و این هم قربون‌صدقه‌ بک می‌ده. چه‌ کاریه…
یا مثلا همین استفاده از کلماتی که ته‌شون تنوین دارن. هی سعی می‌کنم استفاده نکنم و کلمات جایگزین بذارم -فقط چون مریضم نه که استفاده کردن ازشون اشتباه باشه- و بعد می‌بینم یه جمله ده کلمه‌ای توش تقریبا و دقیقا هست:/
کلمه‌ی‌ امروز: فرانسه‌پرستی



از کتاب ادبیات نازی در قاره‌ی امریکا
روبرتو بولانیو/یوسف نوری‌زاده
That’s all folks!
کلمه‌ی‌ امروز: فرانسه‌پرستی از کتاب ادبیات نازی در قاره‌ی امریکا روبرتو بولانیو/یوسف نوری‌زاده
ایبسن را تهوع‌آور می‌یافت.



از کتاب ادبیات نازی در قاره‌ی امریکا
روبرتو بولانیو/یوسف نوری‌زاده
فیلم‌های ایرانی برگزیده‌ی سال ۱۳۶۷ از دیدگاه منتقدان (مجله‌ی فیلم. شماره‌ی ۷۵. سال ۱۳۶۸)