زیباترین حرفت را بگو
شکنجه ی پنهان ِ سکوت ات را آشکاره کن
و هراس مدار از آنکه بگویند
ترانه یی بیهوده می خوانید
چرا که ترانه ی ما
ترانه ی بی هوده گی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست .
حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید
به خاطر ِ فردای ما اگر
بر ماش منتی ست ؛
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است .
#احمد_شاملو
شکنجه ی پنهان ِ سکوت ات را آشکاره کن
و هراس مدار از آنکه بگویند
ترانه یی بیهوده می خوانید
چرا که ترانه ی ما
ترانه ی بی هوده گی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست .
حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید
به خاطر ِ فردای ما اگر
بر ماش منتی ست ؛
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است .
#احمد_شاملو
تمامی ترسهای ما، از عدم آگاهی نشات میگیرد !
مثلا از "تاریکی" میترسیم، چون نمیدانیم چه چیزی در آن محیط تاریک انتظارمان را میکشد .
این هراس دربارهی کسی که دوستش داریم هم صدق میکند ما از دست دادنش میترسیم، چون نمیدانیم چه حسی به ما دارد ...
👤 #دینو_بوتزاتی
مثلا از "تاریکی" میترسیم، چون نمیدانیم چه چیزی در آن محیط تاریک انتظارمان را میکشد .
این هراس دربارهی کسی که دوستش داریم هم صدق میکند ما از دست دادنش میترسیم، چون نمیدانیم چه حسی به ما دارد ...
👤 #دینو_بوتزاتی
ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺑﺎ ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﻧﻮﺷﯿﺪﻥ ﭼﺎﯼ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯾﺴﺖ
ﻫﻮﻝ ﻫﻮﻟﮑﯽ ﻭ ﺩﻡ ﺩﺳﺘﯽ
ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﻊ ﺗﮑﻠﯿﻒ
ﺍﻣﺎ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺭﻓﻊ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻨﺪ
ﺩﻝ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ ، ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ
ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺑﺎ ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻣﺜﻞ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﭼﺎﯼ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺍﺳﺖ
ﭘﺮ ﺍﺯ ﺭﻧﮓ ﻭ ﺑﻮ
ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻫﺎ ﺟﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺩﻡِ ﺩﺳﺘﯽ
ﺍﯾﻦ ﭼﺎﯼ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﯼ ﺩﺭ ﻓﻨﺠﺎﻥ
ﻣﯽ ﻧﺸﯿﻨﯽ ﺑﺎ ﺷﮑﻼﺕ ﻓﻨﺪﻗﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﯼ ﻭ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺗﺮﯾﻦ ﺁﺩﻡ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻨﯽ
ﻓﻘﻂ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﻗﯽ ﭼﺎﯼ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺩﺭ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮑﯽ
ﺩﻭ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺭﻧﮓ ﻗﯿﺮ ... ﺳﯿﺎﻩ
ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺑﺎ ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻡﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﻧﻮﺷﯿﺪﻥ ﭼﺎﯼ ﺳﺮﮔﻞ ﻻﻫﯿﺠﺎﻥ ﺍﺳﺖ
ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺮﻡ ﺩﻡ ﺑﮑﺸﺪ
ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﯽ
ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﻄﺮ ﻭ ﺭﻧﮕﺶ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻤﺎﻧﯽ
ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺒﺮ ﮐﻨﯽ
ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﻣﻘﺪﻣﺎﺗﺶ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﯽ
ﺑﺎﯾﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺰﯼ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﮐﻮﭼﮏ ﮐﻤﺮ ﺑﺎﺭﯾﮏ
ﺧﻮﺏ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﻨﯽ
ﻋﻄﺮ ﻣﻼﯾﻤﺶ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﯽ ﻭ ﺁﻫﺴﺘﻪ ، ﺟﺮﻋﻪ ﺟﺮﻋﻪ ﺑﻨﻮﺷﯽ ﺍﺵ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯽ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﺎﻥ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻧﺎﺏ...
👤 #سروش_صحت
ﻫﻮﻝ ﻫﻮﻟﮑﯽ ﻭ ﺩﻡ ﺩﺳﺘﯽ
ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﻊ ﺗﮑﻠﯿﻒ
ﺍﻣﺎ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺭﻓﻊ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻨﺪ
ﺩﻝ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ ، ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ
ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺑﺎ ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻣﺜﻞ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﭼﺎﯼ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺍﺳﺖ
ﭘﺮ ﺍﺯ ﺭﻧﮓ ﻭ ﺑﻮ
ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻫﺎ ﺟﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺩﻡِ ﺩﺳﺘﯽ
ﺍﯾﻦ ﭼﺎﯼ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﯼ ﺩﺭ ﻓﻨﺠﺎﻥ
ﻣﯽ ﻧﺸﯿﻨﯽ ﺑﺎ ﺷﮑﻼﺕ ﻓﻨﺪﻗﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﯼ ﻭ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺗﺮﯾﻦ ﺁﺩﻡ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻨﯽ
ﻓﻘﻂ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﻗﯽ ﭼﺎﯼ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺩﺭ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮑﯽ
ﺩﻭ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺭﻧﮓ ﻗﯿﺮ ... ﺳﯿﺎﻩ
ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺑﺎ ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻡﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﻧﻮﺷﯿﺪﻥ ﭼﺎﯼ ﺳﺮﮔﻞ ﻻﻫﯿﺠﺎﻥ ﺍﺳﺖ
ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺮﻡ ﺩﻡ ﺑﮑﺸﺪ
ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﯽ
ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﻄﺮ ﻭ ﺭﻧﮕﺶ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻤﺎﻧﯽ
ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺒﺮ ﮐﻨﯽ
ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﻣﻘﺪﻣﺎﺗﺶ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﯽ
ﺑﺎﯾﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺰﯼ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﮐﻮﭼﮏ ﮐﻤﺮ ﺑﺎﺭﯾﮏ
ﺧﻮﺏ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﻨﯽ
ﻋﻄﺮ ﻣﻼﯾﻤﺶ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﯽ ﻭ ﺁﻫﺴﺘﻪ ، ﺟﺮﻋﻪ ﺟﺮﻋﻪ ﺑﻨﻮﺷﯽ ﺍﺵ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯽ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﺎﻥ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻧﺎﺏ...
👤 #سروش_صحت
گفتم که روی خوبت از من چرا نهانست
گفتا تو خود حجابی ورنه رخم عیانست
گفتم که از که پرسم جانا نشان کویت
گفتا نشان چه پرسی آن کوی بی نشانست
#فیض_کاشانی
گفتا تو خود حجابی ورنه رخم عیانست
گفتم که از که پرسم جانا نشان کویت
گفتا نشان چه پرسی آن کوی بی نشانست
#فیض_کاشانی
گه شکایت از گلی گه شکوه از خاری کنم
من نه آن رندم که غیر از عاشقی کاری کنم
گر سر یاری بود بخت نگونسار مرا
عاشقیها با سر زلف نگونساری کنم
#رهی_معیری
من نه آن رندم که غیر از عاشقی کاری کنم
گر سر یاری بود بخت نگونسار مرا
عاشقیها با سر زلف نگونساری کنم
#رهی_معیری
اگر حتى از زندگى يكديگر رفتنى شديد،
اندكى "حرمت" بين خودتان به يادگار بگذاريد...
همه اش را نبَريد!
شايد خاطره اى ،
عكسى،
آهنگى...
جا گذاشته باشيد و مجبور شويد برگرديد!
#علي_قاضي_نظام
اندكى "حرمت" بين خودتان به يادگار بگذاريد...
همه اش را نبَريد!
شايد خاطره اى ،
عكسى،
آهنگى...
جا گذاشته باشيد و مجبور شويد برگرديد!
#علي_قاضي_نظام
وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست
نگفتم : عزیزم ، این کار را نکن
نگفتم : برگرد
و یک بار دیگر به من فرصت بده
وقتی پرسید : دوستش دارم یا نه ، رویم را برگرداندم
حالا او رفته و من تمام چیزهایی که نگفتم را می شنوم
نگفتم :عزیزم ، متاسفم ،
چون من هم مقصر بودم
نگفتم : اختلاف ها را کنار بگذاریم
چون تمام آنچه می خواهیم عشق و وفاداری و مهلت است
گفتم : اگر راهت را انتخاب کرده ای
من آن را سد نخواهم کرد
حالا او رفته و من
تمام چیزهایی که نگفتم را می شنوم
او را در آغوش نگرفتم و اشک هایش را پاک نکردم
نگفتم : اگر تو نباشی
زندگی ام بی معنی خواهد بود
فکر می کردم از تمامی آن بازی ها خلاص خواهم شد
اما حالا ، تنها کاری که می کنم
گوش دادن به چیزهایی است که نگفتم
نگفتم : بارانی ات را درآر ...
قهوه درست می کنم و با هم حرف می زنیم
نگفتم : جاده بیرون خانه طولانی و خلوت و بی انتهاست
گفتم : خدا نگهدار ، موفق باشی ، خدا به همراهت
او رفت و مرا تنها گذاشت
تا با تمام چیزهایی که نگفتم ، زندگی کنم .
👤 #شل_سیلورستاین
نگفتم : عزیزم ، این کار را نکن
نگفتم : برگرد
و یک بار دیگر به من فرصت بده
وقتی پرسید : دوستش دارم یا نه ، رویم را برگرداندم
حالا او رفته و من تمام چیزهایی که نگفتم را می شنوم
نگفتم :عزیزم ، متاسفم ،
چون من هم مقصر بودم
نگفتم : اختلاف ها را کنار بگذاریم
چون تمام آنچه می خواهیم عشق و وفاداری و مهلت است
گفتم : اگر راهت را انتخاب کرده ای
من آن را سد نخواهم کرد
حالا او رفته و من
تمام چیزهایی که نگفتم را می شنوم
او را در آغوش نگرفتم و اشک هایش را پاک نکردم
نگفتم : اگر تو نباشی
زندگی ام بی معنی خواهد بود
فکر می کردم از تمامی آن بازی ها خلاص خواهم شد
اما حالا ، تنها کاری که می کنم
گوش دادن به چیزهایی است که نگفتم
نگفتم : بارانی ات را درآر ...
قهوه درست می کنم و با هم حرف می زنیم
نگفتم : جاده بیرون خانه طولانی و خلوت و بی انتهاست
گفتم : خدا نگهدار ، موفق باشی ، خدا به همراهت
او رفت و مرا تنها گذاشت
تا با تمام چیزهایی که نگفتم ، زندگی کنم .
👤 #شل_سیلورستاین
اینجا غزل ميفروشم
اما نه براي تو
تو مجاني ببر!
تقديم باعشق!
تقديم به تويي كه
از پشت ف ا ص ل ه ها خواستمت
از پشت تمام شعرهاي عاشقانه اي
كه براي من نبود...
#الهه_ملک_محمدی
اما نه براي تو
تو مجاني ببر!
تقديم باعشق!
تقديم به تويي كه
از پشت ف ا ص ل ه ها خواستمت
از پشت تمام شعرهاي عاشقانه اي
كه براي من نبود...
#الهه_ملک_محمدی
ای دل نمی دانم چرا عمری است لالت کرده اند
در خلوتی با آینه غرق سؤالت کرده اند
پرواز هم افسانه ایست ای مرغ زخمی سالهاست
این دانه های در قفس غافل ز بالت کرده اند
از موج های سرکش دریا دلت جا مانده است
یا ماسه های گرم ساحل بی خیالت کرده اند؟
دیگر عروس گریه در چشمت نمی رقصد چرا؟
محتاج حتی قطره ای اشک زلالت کرده اند
ای باغ حاصل سوخته، این دیم کاران حسود
محتاج حتی یک سبد احساس کالت کرده اند
تنگ بلور دوره ی پارینه سنگ عاشقی
این باستان کاوان چرا آخر سفالت کرده اند؟
بر خاک ایلت مانده ای ، فرصت برای کوچ نیست
ای اسب سرکش عاقبت افتاده یالت کرده اند
هرگاه فرصت بود تا عاشق شوی چون آینه
زنگارهای فاصله در آه چالت کرده اند
در خلوتی با آینه غرق سؤالت کرده اند
پرواز هم افسانه ایست ای مرغ زخمی سالهاست
این دانه های در قفس غافل ز بالت کرده اند
از موج های سرکش دریا دلت جا مانده است
یا ماسه های گرم ساحل بی خیالت کرده اند؟
دیگر عروس گریه در چشمت نمی رقصد چرا؟
محتاج حتی قطره ای اشک زلالت کرده اند
ای باغ حاصل سوخته، این دیم کاران حسود
محتاج حتی یک سبد احساس کالت کرده اند
تنگ بلور دوره ی پارینه سنگ عاشقی
این باستان کاوان چرا آخر سفالت کرده اند؟
بر خاک ایلت مانده ای ، فرصت برای کوچ نیست
ای اسب سرکش عاقبت افتاده یالت کرده اند
هرگاه فرصت بود تا عاشق شوی چون آینه
زنگارهای فاصله در آه چالت کرده اند
از روز های سخت بی یاری گذشتم
از دل خوشی هایم به ناچاری گذشتم
بی چتر و بی باران و خیس از خاطراتت
از کوچه های سرد تکراری گذشتم
گفتم خدایا حاجت او را روا کن
از آرزوهای خود انگاری گذشتم
تا رازهایم در دلم پنهان بماند
از خیر دلسوزی و دلداری گذشتم
گفتی فدایم میشوی کاری نکردی
از حرفهایت با فدا کاری گذشتم
از چشم هایت از خودت از خاطراتت
آری گذشتم از همه ، آری گذشتم
از دل خوشی هایم به ناچاری گذشتم
بی چتر و بی باران و خیس از خاطراتت
از کوچه های سرد تکراری گذشتم
گفتم خدایا حاجت او را روا کن
از آرزوهای خود انگاری گذشتم
تا رازهایم در دلم پنهان بماند
از خیر دلسوزی و دلداری گذشتم
گفتی فدایم میشوی کاری نکردی
از حرفهایت با فدا کاری گذشتم
از چشم هایت از خودت از خاطراتت
آری گذشتم از همه ، آری گذشتم
دگر از درد تنهایی، به جانم یار میباید
دگر تلخ است کامم، شربت دیدار میباید
ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح!
نصیحت گوش کردن را دل هشیار میباید
مرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی
که میگفتم: علاج این دل بیمار میباید
بهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش را
نمیبایست زنجیری، ولی این بار میباید
#شیخ_بهایی
دگر تلخ است کامم، شربت دیدار میباید
ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح!
نصیحت گوش کردن را دل هشیار میباید
مرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی
که میگفتم: علاج این دل بیمار میباید
بهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش را
نمیبایست زنجیری، ولی این بار میباید
#شیخ_بهایی
دردم جوان ، زخمم کهن ، سوزم هویدا در سخن
دلدار من پیمان شکن ، بیچاره دل بیچاره من!
جسمم در آغوش هوس،جانم همه درد است وبس
بیچاره جان بیچاره تن،بیچاره دل بیچاره من!
در حسرت جانان من ، پروانه گشته جان من
رویش چو شمع انجمن ، بیچاره دل بیچاره من!
تا او به صحرا پا نهاد ،هر سرو در پایش فتاد
رونق فتاد از یاسمن ، بیچاره دل بیچاره من!
داد از دل بی رحم او ، گردیده جانم سهم او
لیک او نگردد سهم من ،بیچاره دل بیچاره من!
گوید رقیبم هر زمان ، برچشم او خیره نمان
بر زلف او چنگی مزن ، بیچاره دل بیچاره من!
دلدار من پیمان شکن ، بیچاره دل بیچاره من!
جسمم در آغوش هوس،جانم همه درد است وبس
بیچاره جان بیچاره تن،بیچاره دل بیچاره من!
در حسرت جانان من ، پروانه گشته جان من
رویش چو شمع انجمن ، بیچاره دل بیچاره من!
تا او به صحرا پا نهاد ،هر سرو در پایش فتاد
رونق فتاد از یاسمن ، بیچاره دل بیچاره من!
داد از دل بی رحم او ، گردیده جانم سهم او
لیک او نگردد سهم من ،بیچاره دل بیچاره من!
گوید رقیبم هر زمان ، برچشم او خیره نمان
بر زلف او چنگی مزن ، بیچاره دل بیچاره من!
با هرکه وفا کردم صد جور و جفا دیدم
از غیر بدی دیدم ، از خویش خطا دیدم
بیمار فراوان و درمان نبود جز تو
هر سو که نظر کردم، محتاج شفا دیدم
در کنج قفس بسته ، دلمرده شد از پرواز
بال و پر خون آلود بر مرغ هوا دیدم
عاشق به جهان کم شد معشوقه نمیبینم
دل از دل و از دلبر، هر لحظه جدا دیدم
دیندار بسی دیدم اما همه در ظاهر
از بس نَبُود مؤمن، کافر به دعا دیدم
لب بستم و خاموشم، هم صحبت خوبی کو ؟
با هر که سخن گفتم صد ناز و ادا دیدم
دلسرد نخواهم شد از تلخی این دنیا
چون با همهٔ تلخی ، من لطف خدا دیدم
#حمید_محرابی
از غیر بدی دیدم ، از خویش خطا دیدم
بیمار فراوان و درمان نبود جز تو
هر سو که نظر کردم، محتاج شفا دیدم
در کنج قفس بسته ، دلمرده شد از پرواز
بال و پر خون آلود بر مرغ هوا دیدم
عاشق به جهان کم شد معشوقه نمیبینم
دل از دل و از دلبر، هر لحظه جدا دیدم
دیندار بسی دیدم اما همه در ظاهر
از بس نَبُود مؤمن، کافر به دعا دیدم
لب بستم و خاموشم، هم صحبت خوبی کو ؟
با هر که سخن گفتم صد ناز و ادا دیدم
دلسرد نخواهم شد از تلخی این دنیا
چون با همهٔ تلخی ، من لطف خدا دیدم
#حمید_محرابی
زندگی آهسته تر من خسته ام
کوله بار پاره ام را بسته ام
زخم پایم درد دارد٬ صبر کن
تا کسی مرهم گذارد٬صبر کن
صبر کن در سایه بنشینم کمی
شاید از ابری ببارد شبنمی
وادی رویای من اینجا نبود
روح من همبازی شبها نبود
صبر کن من راه را گم کرده ام
در سیاهی ها تلاطم کرده ام
صبر کن تا راه را پیدا کنم
صبر کن تا کفش خود را پا کنم
کوله بار پاره ام را بسته ام
زخم پایم درد دارد٬ صبر کن
تا کسی مرهم گذارد٬صبر کن
صبر کن در سایه بنشینم کمی
شاید از ابری ببارد شبنمی
وادی رویای من اینجا نبود
روح من همبازی شبها نبود
صبر کن من راه را گم کرده ام
در سیاهی ها تلاطم کرده ام
صبر کن تا راه را پیدا کنم
صبر کن تا کفش خود را پا کنم
کاش می شد نروی تا تک و تنها نشوم
بی تو دیوانه ترین عاشق شیدا نشوم
کاش می شد نروی یا که مرا هم ببری
تا که با چشم ترم این همه رسوا نشوم
سفرت زخم غریبی به دل من زده است
تا نیایی ز سفر من که مداوا نشوم
التماس همه دنیا بکنم برگردی
کاش می شد نروی غرق تمنا نشوم
دل من چشم به راه و نگران می پرسد:
چه شود گر نروی این همه تنها نشوم؟
ای عسل چشم خدا پشت و پناهت اما
بی تو ای کاش که من راهی فردا نشوم
#مرجان_علیشاهی
بی تو دیوانه ترین عاشق شیدا نشوم
کاش می شد نروی یا که مرا هم ببری
تا که با چشم ترم این همه رسوا نشوم
سفرت زخم غریبی به دل من زده است
تا نیایی ز سفر من که مداوا نشوم
التماس همه دنیا بکنم برگردی
کاش می شد نروی غرق تمنا نشوم
دل من چشم به راه و نگران می پرسد:
چه شود گر نروی این همه تنها نشوم؟
ای عسل چشم خدا پشت و پناهت اما
بی تو ای کاش که من راهی فردا نشوم
#مرجان_علیشاهی
بغلم کن که هوا سوزِ فراوان دارد
بدن یخ زده ام حالِ پریشان دارد
مثل بیدی تنم از سوز هوا میلرزد
امشب آغوش پر از مهر تو مهمان دارد
لب به روی لب سرما زده ی من بگذار
لبت امشب بخدا مزّه دو چندان دارد
حسرت داغیِ آغوش تو بیمارم کرد
تب من با لب تو چاره و درمان دارد
بغلم کن که در آغوش تو آرام شوم
روح سرگشته ی من میل به طغیان دارد
لحظه ای از من اگر دور شوی میمیرم
بی تو این زندگی اصلاً مگر امکان دارد؟
آذر انگار کمی خسته شده از پاییز
مژده ی آمدن فصل زمستان دارد
مثل آذر که در آغوش زمستان گم شد
بغلم کن که هوا سوزِ فراوان دارد
بدن یخ زده ام حالِ پریشان دارد
مثل بیدی تنم از سوز هوا میلرزد
امشب آغوش پر از مهر تو مهمان دارد
لب به روی لب سرما زده ی من بگذار
لبت امشب بخدا مزّه دو چندان دارد
حسرت داغیِ آغوش تو بیمارم کرد
تب من با لب تو چاره و درمان دارد
بغلم کن که در آغوش تو آرام شوم
روح سرگشته ی من میل به طغیان دارد
لحظه ای از من اگر دور شوی میمیرم
بی تو این زندگی اصلاً مگر امکان دارد؟
آذر انگار کمی خسته شده از پاییز
مژده ی آمدن فصل زمستان دارد
مثل آذر که در آغوش زمستان گم شد
بغلم کن که هوا سوزِ فراوان دارد
شعر گفتم عاشقش سازم ولی آن سنگدل
قدر یک صد آفرین حتی عنایت هم نکرد
صد هزاران بار گفتم، بوسه زن یارا لبم
آن چنان بیزار بود حتی جسارت هم نکرد
خواستم زین شور بختی بر بیابان سر نهم
پای زین تصمیم دل حتی اطاعت هم نکرد
بس هنرها داشتم که شهره عالم شود
دوست قدر ارزنی از من حمایت هم نکرد
گفتم از عشق به او که همه دنیایم بود
لحظه ای بر ماندنم حتی سماجت هم نکرد
من مراعات دلش را کردم اما یار من
حرمت این عشق را حتی رعایت هم نکرد
قدر یک صد آفرین حتی عنایت هم نکرد
صد هزاران بار گفتم، بوسه زن یارا لبم
آن چنان بیزار بود حتی جسارت هم نکرد
خواستم زین شور بختی بر بیابان سر نهم
پای زین تصمیم دل حتی اطاعت هم نکرد
بس هنرها داشتم که شهره عالم شود
دوست قدر ارزنی از من حمایت هم نکرد
گفتم از عشق به او که همه دنیایم بود
لحظه ای بر ماندنم حتی سماجت هم نکرد
من مراعات دلش را کردم اما یار من
حرمت این عشق را حتی رعایت هم نکرد
مثل کوهیم و از این فاصله هامان چه غم است
لذت عشق من و تو، نرسیدن به هم است
ما دو مغرور، دو خودخواه، دو بد تقدیریم
عاشقی کردن ما شرح عدم در عدم است
مثل یک تابلوی نیمه ی نفرین شده ای
دست هر کس که به سوی تو بیاید، قلم است
عشق را پس زدی ای دوست، ولی پیش خدا
هر که از عشق مبّرا بشود، متهم است
می روی، دور نرو، قبل پشیمان شدنت
فکر برگشتن خود باش و زمانی که کم است
قبل رفتن بنشین خاطره ای زنده کنیم
بنشین چای بریزم، بنشین تازه دم است
#سید_تقی_سیدی
لذت عشق من و تو، نرسیدن به هم است
ما دو مغرور، دو خودخواه، دو بد تقدیریم
عاشقی کردن ما شرح عدم در عدم است
مثل یک تابلوی نیمه ی نفرین شده ای
دست هر کس که به سوی تو بیاید، قلم است
عشق را پس زدی ای دوست، ولی پیش خدا
هر که از عشق مبّرا بشود، متهم است
می روی، دور نرو، قبل پشیمان شدنت
فکر برگشتن خود باش و زمانی که کم است
قبل رفتن بنشین خاطره ای زنده کنیم
بنشین چای بریزم، بنشین تازه دم است
#سید_تقی_سیدی
گاهی معشوق،
بر خلاف قوانین فیزیک عمل میکند.
هر چه به او نزدیکتر میشوی، دورتر به نظر میرسد!
هر چه فاصلهاش بیشتر میشود، بزرگتر به نظر میرسد،
چشم میبندی، میبینیش
چشم باز میکنی، نیـست!
هرگاه،
دیدی چنین است،
صمیمانه به خودت،
تسلیت بگو...
👤 #عمادالدین_زند
بر خلاف قوانین فیزیک عمل میکند.
هر چه به او نزدیکتر میشوی، دورتر به نظر میرسد!
هر چه فاصلهاش بیشتر میشود، بزرگتر به نظر میرسد،
چشم میبندی، میبینیش
چشم باز میکنی، نیـست!
هرگاه،
دیدی چنین است،
صمیمانه به خودت،
تسلیت بگو...
👤 #عمادالدین_زند