Hesare Aseman
99 subscribers
410 photos
16 videos
2 files
7 links
💠 در زندگی هیچ چیز مهمتر از این نیست که با قلب و وجدان خودت در آرامش باشی. #کارین_مونسن

🌐Blog: Hesare-Aseman.blog.ir
📷 Insta: Instagram.com/hesare.aseman
Download Telegram
ای آینه هم صحبت من باش
که دیریست

بی سنگ صبور است
دلِ تنگِ صبورم....


#علیرضا_بدیع
می گویند روزی شیطان تصمیم گرفت که از کار خود دست بکشد، بنابراین اعلام کرد که می خواهد ابزارش را به قیمتی مناسب به فروش بگذارد. پس وسایل کارش را به نمایش گذاشت که شامل خودپرستی، نفرت، ترس، خشم، حسادت، شهوت، قدرت طلبی و غیره می شد.
اما یکی از این ابزار، بسیار کهنه و کار کرده به نظر می رسید و شیطان حاضر نبود که آن را به قیمت ارزان بفروشد. کسی از او پرسید : این وسیله گران قیمت چیست؟ شیطان گفت:این نومیدی و افسردگی ست.
پرسیدند : چرا این همه گران است؟
شیطان گفت : زیرا این وسیله برای من بیش از این ابزار دیگر مؤثر بوده است. هرگاه سایر وسایلم بی اثر می شوند، تنها با این وسیله می توانم قلب انسان ها را بگشایم و کارم را انجام دهم. اگر بتوانم کسی را وادارم که احساس ناامیدی، یأس، دلسردی، مطرود بودن و تنهایی کند، می توانم هرچه که می خواهم با او بکنم. من این وسیله را روی همه ی انسان ها امتحان کرده ام و به همین دلیل این همه کهنه است.

راست گفته اند که شیطان دارای دو ترفند اساسی ست که یکی از آنها دلسرد کردن ماست، به این ترتیب برای مدنی نمی توانیم مفید باشیم.
ترفند دیگر تردید افکندن در دل ماست تا ایمانمان نسبت به خدا و خودمان ضعیف شود.
پس مراقب این دو ترفند باشیم!


📚 #از_آن_سوها
👤 #جی_پی_واسوانی
تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد

تو را که هر چه مرادست می‌رود از پیش
ز بی مرادی امثال ما چه غم دارد

تو پادشاهی گر چشم پاسبانان همه شب
به خواب درنرود پادشا چه غم دارد

خطاست این که دل دوستان بیازاری
ولیک قاتل عمد از خطا چه غم دارد

#سعدی
هی شرمساری شرمساری شرمساری
جز شرمساری از خودت چیزی نداری
هی نا امیدی نا امیدی نا امیدی
از هیچکس حتی خودت خیری ندیدی
هی تنگ دستی تنگ دستی تنگ دستی
چشماتو رو هرچی دلت می خواست بستی
هی آستین بردی به چشمای نجیبت
دستات خجالت میکشیدن توی جیبت
چون زیر بار دوستی جون کنده بودی
از مهره های گردنت شرمنده بودی
هرچی بهت تقدیم شد دوز و کلک بود
قلبت شکست از بس که دستت بی نمک بود
هی صبر کردی صبر اما بی علاجه
از صبر کردن روحتم بد هاج و واجه
بارون حریف شر شر چشم ترت نیست
سقفی که باید باشه بالای سرت نیست
با این و اون نجنگ فرار کن فرار
از مردم دو رنگ فرار کن فرار
هی لقمه توی خون زدی تا زنده موندی
عمری دم از بارون زدی تا زنده موندی
هی سیب نارس چیدی از باغ بهشتت
دیدی که راضی نیستی از سرنوشتت

#محسن_چاوشی
#شرمساری
.
کوزه ای را که ترک خورده معرق نکنیم
بی جهت چهره در این خرکده ابلق نکنیم
آنچه گفتیم محال است محقق نکنیم
ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه ی کَس سیه و دلق خود ازرق نکنیم

پیروی کردن از مردم بد کیش بد است
فخر بر سادگی جمع دراویش بد است
همدلی با دل مردان کج اندیش بد است
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم

آسمانیم و دگر منت بارش نکشیم
دست بر تیغ به عنوان نوازش نکشیم
مطلبی را که ندانیم به چالش نکشیم
رقم مغلطه بر دفتر دانش نکشیم
سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم

دیگ طبع تو نباید که به زحمت جوشد
هنر آن است که در راه عدالت کوشد
رخت تزویر درآرد کت خدمت پوشد
شاه اگر جرعه ی رندان نه به حرمت نوشد
التفاتش به می صاف مروق نکنیم

گاه با حرف پسر قلب پدر میشکند
کبر گاه از سر و گاهی ز کمر میشکند
دود از کنده بلندای تبر میشکند
آسمان کشتی ارباب هنر میشکند
تکیه آن به که برین بحر معلق نکنیم

از سخن های تو هر کس به طریقی رنجید
عکس ماه از لجن چاه عمیقی رنجید
سنگ الماس به غوغای عقیقی رنجید
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم

#پدرام_پاریزی
نه این که حرفی نباشد ، هست... خیلی هم هست....
اما
، عاشق ها می دانند ،
دلتنگی به استخوان که برسد می شود "سکوت"
مومنم کردی به عشق و جازدی ، تکلیف چیست؟
بر مسلمانی که کافر میشود پیغمبرش!!
چه دلی، ای دل آشفته که دلدار نداری!
گر تو بیمار غمی، از چه پرستار نداری؟

شب مهتاب همان به که از این درد بمیری
تو که با ماهرخی وعده ی دیدار نداری

راز اندوه ِ مرا از من آزرده چه پرسی؟
خون مَیفْشان ز دلم گر سر آزار نداری

گل بی خار جهانی که ز نیکو سیرانی
قول سعدی ست که با او سرِ انکار نداری

ای سرانگشت من! این زلف سیه را ز چه پیچی؟
که در این حلقه ی زنجیر گرفتار نداری

دل بیمار ز کف رفت و جز این نیست سزایت
که طبیبی پی ِ بهبودی ی ِ بیمار نداری

گر چه سیمین، به غزل ها سخن از یار سرودی
به خدا یار نداری! به خدا یار نداری!...

#سیمین_بهبهانی
به وفایی که نداری قسم ای ماه جبین
هر جفایی که کنی بر دل ما عین وفاست

زود باشدکه سراغ من تهمت‌زده را
از همه شهر بگیری و ندانند کجاست...

#ملک_الشعرا_بهار
گلی از شاخه اگر می چينيم
برگ برگش نکنيم
و به بادش ندهيم!

لااقل
لای کتاب دلمان بگذاريم
و شبي چند از آن
هی بخوانيم و ببوسيم و
معطر بشويم
شايد از باغچه
کوچکِ اندیشه مان
گل رويد...!

#سهراب_سپهری
آن نَفْس
که شُد عاشق
اَمّاره نخواهد شد


#مولانا
بعضی ها طوری زندگی می کنن انگار تا ابد زنده اند و جاودانه اند.
اونا عاشق آدما نمی شن, بلکه روی اونها سرمایه گذاری می کنن!

👤 #امانوئل_اشمیت
📚 مهمانسرای دو دنیا صفحه 45
هر مرد شتر دار اویس قرنی نیست
هر شیشه گلرنگ عقیق یمنی نیست

هر سنگ و گلی گوهر نایاب نگردد
هر احمد و محمود رسول مدنی نیست

بر مرده دلان پند مده خویش نیازار
زیرا که ابوجهل مسلمان شدنی نیست

با مرد خدا پنجه میفکن چو نمرود
این جسم خلیل است که آتش زدنی نیست

خشنود نشو دشمن اگر کرد محبت
خندیدن جلاد زشیرین سخنی نیست

جایی که برادر به برادر نکند رحم
بیگانه برای تو برادر شدنی نیست

صد بار اگر دایه به طفل تو دهد شیر
غافل مشو ای دوست که مادر شدنی نیست.



#شمس_تبريزی
جان من در دست او دستش به دست دیگری
جام من در دست او ، مدهوش و مست دیگری

ماه او در چشم من چشمش به چشمان رقیب
هستیم از هست او هستش به هست دیگری

عمر من شد در فراق، او غرق عیش همرهان
قبله ی من روی او ، او بت پرست دیگری

تار زلفش دار من ، نوش لبش بر یار خود
آرزویم وصل او ، او سوی وصل دیگری

کوه کندم بهر او ، سرها سپردم در رهش
آمد اما در میان ، گفت:"ناز شصت دیگری"
جامی شکسته دیدم در بزم می فروشی
گفتم بدین شکسته چون باده میفروشی؟

خندید و گفت زین جام جز عاشقان ننوشند
مستِ شکسته داند قدر شکسته نوشی...!


#خيام
انگار که از مشت قفس رستی و رفتی
یکباره به روی همه در بستی و رفتی

هر لحظه ‌ی همراهی ما خاطره ای بود
اما تو به یک خاطره پیوستی و رفتی

نفرین به وفاداری‌ات ای دوست که با من
پیمان سر پیمان شکنی بستی و رفتی

چون خاطره‌ ی غنچه ‌ی پرپر شده در باد
در حافظه‌ ی باغچه ها هستی و رفتی

جا ماندن تصویر تو در سینه‌ ی من! آه!
این آینه را آه که نشکستی و رفتی

#فاضل_نظری
ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺧﺎﮐﺴﭙﺎﺭﯼ حافظ :بسيار جالبه

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺣﺎﻓﻆ از دنیا می رود ﺑﺮﺧﯽ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺑﺎﺯار ﺑﻪ ﻓﺘﻮﺍﯼ ﻣﻔﺘﯽ ﺷﻬﺮ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻣﯿﺮﯾﺰﻧﺪ ﻭ ﻣﺎﻧﻊ ﺩﻓﻦ ﺟﺴﺪ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﺭ ﻣﺼﻼﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ، ﺑﺎﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺑﯽ ﺩﯾﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺩﺭﺍﯾﻦ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻦ ﺷﻮﺩ .
ﻓﺮﻫﯿﺨﺘﮕﺎﻥ ﻭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﺑﺮﻣﯿﺨﯿﺰﻧﺪ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﮕﻮ ﻣﮕﻮﯼ ﻭ ﺟﺮ ﻭ ﺑﺤﺚ ﺯﯾﺎﺩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻓﺎﻝ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﺪﺍﻥ ﻋﻤﻞ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ .
ﮐﺘﺎﺏ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻏﺰﻝ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﻣﯿﺸﻮﺩ :

ﻋﯿﺐ ﺭﻧﺪﺍﻥ ﻣﮑﻦ ﺍﯼ ﺯﺍﻫﺪ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﺳﺮﺷﺖ
ﮐﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﺩﮔﺮﺍﻥ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻧﻮﺷﺖ
ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﮑﻢ ﻭ ﮔﺮ ﺑﺪ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﺵ
ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﺩِﺭﻭَﺩ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﮐﺎﺭ ﮐﻪ ﮐﺸﺖ
ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﻃﺎﻟﺐ ﯾﺎﺭﻧﺪ ﭼﻪ ﻫﺸﯿﺎﺭ ﻭ ﭼﻪ ﻣﺴﺖ
ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﭼﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﭼﻪ ﮐﻨﺸﺖ ........
ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺣﯿﺮﺕ ﺯﺩﻩ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﻭ ﺳﺮﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺰﯾﺮ ﻣﯽ ﺍﻓﮑﻨﻨﺪ . ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﻓﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﯽ ﭘﺬﯾﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ
ﺣﺎﻓﻆ " ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻐﯿﺐ " ﻧﺎﻣﯿﺪﻩ ﺷﺪ
منبع : (( ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﺍﯾﺮان))
مثل دیوانه زل زدم به خودم
گریه هایم شبیه لبخند است
چقدَر شب رسیده تا مغزم
چقدَر روزهای ما گند است!
من که مفتم! اگرچه ارزانتر !!
راستی قیمت شما چند است؟!

از تو در حال منفجر شدنم
در سرم بمب ساعتی دارم
شب که خوابم نمی برد تا صبح
صبح، سردردِ لعنتی دارم
همه از پشت خنجرم زده اند
دوستانی خجالتی دارم!!

قصّه ی عشق من به آدم ها
قصّه ی موریانه و چوب است
زندگی می کنم به خاطر مرگ
دست هایم به هیچ، مصلوب است!
قهوه و اشک... قهوه و سیگار...
راستی حال مادرت خوب است؟!

اوّل قصّه ات یکی بودم
بعد، آنکه نبود خواهم شد
گریه کردی و گریه خواهم کرد
دیر بودی و زود خواهم شد
مثل سیگار اوّلت هستم
تا ته ِ قصّه دود خواهم شد

مادرم روبروی تلویزیون
پدرم شاهنامه می خواند
چه کسی گریه می کند تا صبح؟!
چه کسی در اتاق می ماند؟!
هیچ کس ظاهرا ً نمی فهمد!
هیچ کس واقعا ً نمی داند!!

دیدن ِ فیلم روی تخت کسی
خواب بر روی صندلی و کتاب
انتظار ِ مجوّز ِ یک شعر
دادن ِ گوسفند با قصّاب!
"آخر داستان چه خواهد شد؟!"
خفه شو عشق من! بگیر و بخواب!!

مثل یک گرگ ِ زخم خورده شده
ردّ پای به جا گذاشته ات
کرم افتاده است و خشک شده
مغز من با درخت کاشته ات!
از سرم دست برنمی دارند
خاطرات ِ خوش ِ نداشته ات

سهم من چیست غیر گریه و شعر
بین "یک روز خوب" و "بالأخره"!
تا خود ِ صبح، خواب و بیداری
زل زدن توی چشم یک حشره
مشت هایم به بالش ِ بی پر!
گریه زیر پتوی یک نفره....

با خودت حرف می زنی گاهی
مثل دیوانه ها بلند، بلند...
چونکه تنهاتر از خودت هستی
همه از چشم هات می ترسند
پس به کابوسشان ادامه نده
پس به این بغض ها بگیر و بخند

ساده بودیم و سخت بر ما رفت
خوب بودیم و زندگی بد شد
آنکه باید به دادمان برسد
آمد و از کنارمان رد شد!
هیچ کس واقعاً نمی داند
آخر داستان چه خواهد شد!

صبح تا عصر کار و کار و کار
لذت درد در فراموشی
به کسی که نبوده زنگ زدن
گریه ات با صدای خاموشی
غصّه ی آخرین خداحافظ
حسرت ِ اوّلین همآغوشی

از هرآنچه که هست بیزاری
از هرآنچه که نیست دلگیری
از زبان و زمان گریخته ای
مثل دیوانه های زنجیری
همه ی دلخوشیت یک چیز است:
اینکه پایان قصّه می میری...

#سید_مهدی_موسوی
اندر احوالاتِ عشقِ ما همین یک جمله بَس
من تو را بسیار می خواهم، تو من را . . . بگذریم!


#محمد_مهدی_شفیعی
پای تویی
دست تویی
هستی هر هست تویی

بلبل سرمست تویی
جانب گلزار بیا


#مولانا