اگر تو، روی نيمکتی
این سوی دنيا
تنها نشسته ای
و همه آن چه نداری کسی ست
آن سوی دنيا
روی نيمکتی ديگر
کسی نشسته است
که همه آن چه ندارد
تويی
نيمکت های دنيا را بد چيده اند
#زویا_پیرزاد
این سوی دنيا
تنها نشسته ای
و همه آن چه نداری کسی ست
آن سوی دنيا
روی نيمکتی ديگر
کسی نشسته است
که همه آن چه ندارد
تويی
نيمکت های دنيا را بد چيده اند
#زویا_پیرزاد
کبرياي توبه را بشکن پشيماني بس است
از جواهرخانه خالي نگهباني بس است
ترس جاي عشق جولان داد و شک جاي يقين
آبروداري کن اي زاهد مسلماني بس است
خلق دلسنگاند و من آيينه با خود ميبرم
بشکنيدم دوستان، دشنام پنهاني بس است
يوسف از تعبير خواب مصريان دلسرد شد
هفتصد سال است ميبارد! فراواني بس است
نسل پشت نسل تنها امتحان پس ميدهيم
ديگر انساني نخواهد بود قرباني بس است
بر سر خوان تو تنها کفر نعمت ميکنيم
سفرهات را جمع کن اي عشق مهماني بس است!
#فاضل_نظری
از جواهرخانه خالي نگهباني بس است
ترس جاي عشق جولان داد و شک جاي يقين
آبروداري کن اي زاهد مسلماني بس است
خلق دلسنگاند و من آيينه با خود ميبرم
بشکنيدم دوستان، دشنام پنهاني بس است
يوسف از تعبير خواب مصريان دلسرد شد
هفتصد سال است ميبارد! فراواني بس است
نسل پشت نسل تنها امتحان پس ميدهيم
ديگر انساني نخواهد بود قرباني بس است
بر سر خوان تو تنها کفر نعمت ميکنيم
سفرهات را جمع کن اي عشق مهماني بس است!
#فاضل_نظری
تمام عمر خواهم خورد چوب اشتباهم را
کجای زندگی پنهان کنم روی سیاهم را ؟
علی رغم هجوم بادهای سرد ویرانگر
بنا کردم کنار شانه هایت تکیه گاهم را
مرا بیدار کن ای جاده ، از این خواب ِخرگوشی !
که از بیراهه ها پیدا کنم یک روز، راهم را
گناهان مرا بر گردن قسمت ، نیندازید !
که با جان می دهم عمریست تاوان ِ گناهم را
به یادت در هوای بسترم ، گنجشک می کارم
به سویت می پرانم سارهای بی پناهم را
دلم را هیزم شب های آتش بازی ات کردی
الهی دامنت هرگز نبیند دود آهم را
تمام مهره هایم را در این شطرنج ، سوزاندی
ولی هرگز به این قیمت نخواهم باخت شاهم را
#حسنا_محمدزاده
کجای زندگی پنهان کنم روی سیاهم را ؟
علی رغم هجوم بادهای سرد ویرانگر
بنا کردم کنار شانه هایت تکیه گاهم را
مرا بیدار کن ای جاده ، از این خواب ِخرگوشی !
که از بیراهه ها پیدا کنم یک روز، راهم را
گناهان مرا بر گردن قسمت ، نیندازید !
که با جان می دهم عمریست تاوان ِ گناهم را
به یادت در هوای بسترم ، گنجشک می کارم
به سویت می پرانم سارهای بی پناهم را
دلم را هیزم شب های آتش بازی ات کردی
الهی دامنت هرگز نبیند دود آهم را
تمام مهره هایم را در این شطرنج ، سوزاندی
ولی هرگز به این قیمت نخواهم باخت شاهم را
#حسنا_محمدزاده
Hesare Aseman
تمام عمر خواهم خورد چوب اشتباهم را کجای زندگی پنهان کنم روی سیاهم را ؟ علی رغم هجوم بادهای سرد ویرانگر بنا کردم کنار شانه هایت تکیه گاهم را مرا بیدار کن ای جاده ، از این خواب ِخرگوشی ! که از بیراهه ها پیدا کنم یک روز، راهم را گناهان مرا بر گردن…
Telegram
حسنا محمدزاده
شاعر و مدرس دانشگاه کاشان/ مولف دوازده کتاب در حوزه شعر و نقد ادبی
آخرین کتابهای منتشر شده:
#سرمشق #پری_روز #قفس_تنگی و...
آخرین کتابهای منتشر شده:
#سرمشق #پری_روز #قفس_تنگی و...
می گویـم امــــا درد دل سـربسته تر بهتر
بغض گلــــــوی مـــردها نـشکسته تر بهتر
وقتی که چــای چشم ِ پر رنگِ تو دم باشـد
مردی که پیشت می نشیند خسته تر بهتر
در مـکتب چـشمت گـرفتــم کاردانـی را
ابـروی تو هر قــدر ناپیوستــه تر بــهتر
سـخت اسـت فتح کشوری کـه متحد باشد
مــوهای تـو آشـفته و صد دســته تر بهتر
از دور مـی آیی و شـــعرم بند مـــی آید
موی تـو وا باشد، دهـانم بسته تـر... بهتر
#حسین_زحمتکش
بغض گلــــــوی مـــردها نـشکسته تر بهتر
وقتی که چــای چشم ِ پر رنگِ تو دم باشـد
مردی که پیشت می نشیند خسته تر بهتر
در مـکتب چـشمت گـرفتــم کاردانـی را
ابـروی تو هر قــدر ناپیوستــه تر بــهتر
سـخت اسـت فتح کشوری کـه متحد باشد
مــوهای تـو آشـفته و صد دســته تر بهتر
از دور مـی آیی و شـــعرم بند مـــی آید
موی تـو وا باشد، دهـانم بسته تـر... بهتر
#حسین_زحمتکش
دلواپس گذشته مباش و غمت مباد
من سالهاست هیچ نمی آورم به یاد
بی اعتنا شدم به جهان ،بی تو آنچنان
کز دیدن تو نیز نه غمگین شوم نه شاد
رسم این مگر نبود که گر آتشم زنی
خاکستر مرا نسپاری به دست باد
گفتی ببند عهد و به من اعتماد کن
نفرین به عهد بستن و لعنت به اعتماد
این زخم خورده را به ترحم نیاز نیست
خیر شما رسیده به ما مرحمت زیاد...
#فاضل_نظری
من سالهاست هیچ نمی آورم به یاد
بی اعتنا شدم به جهان ،بی تو آنچنان
کز دیدن تو نیز نه غمگین شوم نه شاد
رسم این مگر نبود که گر آتشم زنی
خاکستر مرا نسپاری به دست باد
گفتی ببند عهد و به من اعتماد کن
نفرین به عهد بستن و لعنت به اعتماد
این زخم خورده را به ترحم نیاز نیست
خیر شما رسیده به ما مرحمت زیاد...
#فاضل_نظری
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فاضل نظری - دلواپس گذشته مباش
بگذار اگر اینبار سر از خاک برآرم
بر شانه تنهایی خود سر بگذارم
از حاصل عمر بههدر رفتهام ای دوست
ناراضیام، اما گلهای از تو ندارم
در سینهام آویخته دستی قفسی را
تا حبس نفسهای خودم را بشمارم
از غربتام اینقدر بگویم که پس از تو
حتی ننشستهست غباری به مزارم
ای کشتی جان! حوصله کن میرسد آن روز
روزی که تو را نیز به دریا بسپارم
نفرین گل سرخ بر این شرم که نگذاشت
یکبار به پیراهن تو بوسه بکارم
ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار
تا دست خداحافظیاش را بفشارم
#فاضل_نظری
بر شانه تنهایی خود سر بگذارم
از حاصل عمر بههدر رفتهام ای دوست
ناراضیام، اما گلهای از تو ندارم
در سینهام آویخته دستی قفسی را
تا حبس نفسهای خودم را بشمارم
از غربتام اینقدر بگویم که پس از تو
حتی ننشستهست غباری به مزارم
ای کشتی جان! حوصله کن میرسد آن روز
روزی که تو را نیز به دریا بسپارم
نفرین گل سرخ بر این شرم که نگذاشت
یکبار به پیراهن تو بوسه بکارم
ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار
تا دست خداحافظیاش را بفشارم
#فاضل_نظری
در قيد غمم، خاطر آزاد کجایی؟
تنگ است دلم، قوت فرياد کجایی؟
کو همنفسی تا نفس شاد بر آرم؟
مجنون تو کجا رفتی و فرهاد کجایی؟
ای ناوک تاثير که کردی سفر از دل!
ميخواست ترا ناله به امداد کجایی؟
با آنکه ز ما هيچ زمان ياد نکردی!
ای آنکه نرفتی دمی از ياد کجایی؟
#حزین_لاهیجی
تنگ است دلم، قوت فرياد کجایی؟
کو همنفسی تا نفس شاد بر آرم؟
مجنون تو کجا رفتی و فرهاد کجایی؟
ای ناوک تاثير که کردی سفر از دل!
ميخواست ترا ناله به امداد کجایی؟
با آنکه ز ما هيچ زمان ياد نکردی!
ای آنکه نرفتی دمی از ياد کجایی؟
#حزین_لاهیجی
چه شد که بار دگر ياد آشنا کردي
چه شد که شيوه بيگانگي رها کردي
به قهر رفتن و جور و جفا شعار تو بود
چه شد که بر سر مهر آمدي وفا کردي
منم که جور و جفا ديدم و وفا کردم
توئي که مهر و وفا ديدي و جفا کردي
بيا که با همه نامهربانيت اي ماه
خوش آمدي و گل آوردي و صفا کردي
بيا که چشم تو تا شرم و ناز دارد کس
نپرسد از تو که اين ماجرا چرا کردي
منت به يک نگه آهوانه مي بخشم
هر آنچه اي ختني خط من خطا کردي
اگر چه کار جهان بر مراد ما نشود
بيا که کار جهان بر مراد ما کردي
هزار درد فرستاديم به جان ليکن
چو آمدي همه آن دردها دوا کردي
کليد گنج غزلهاي شهريار توئي
بيا که پادشه ملک دل گدا کردي
#شهریار
چه شد که شيوه بيگانگي رها کردي
به قهر رفتن و جور و جفا شعار تو بود
چه شد که بر سر مهر آمدي وفا کردي
منم که جور و جفا ديدم و وفا کردم
توئي که مهر و وفا ديدي و جفا کردي
بيا که با همه نامهربانيت اي ماه
خوش آمدي و گل آوردي و صفا کردي
بيا که چشم تو تا شرم و ناز دارد کس
نپرسد از تو که اين ماجرا چرا کردي
منت به يک نگه آهوانه مي بخشم
هر آنچه اي ختني خط من خطا کردي
اگر چه کار جهان بر مراد ما نشود
بيا که کار جهان بر مراد ما کردي
هزار درد فرستاديم به جان ليکن
چو آمدي همه آن دردها دوا کردي
کليد گنج غزلهاي شهريار توئي
بيا که پادشه ملک دل گدا کردي
#شهریار
در این دریا، چه می جویند ماهیهای سرگردان
مرا آزاد میخواهی؟ به تنگ خویش برگردان
مرا از خود رها کردی و بال پر زدن دادی
اگر این است آزادی مرا بی بال و پر گردان
دعای زنده ماندن چیست وقتی عشق با ما نیست؟
خداوندا دعای دوستان را بی اثر گردان
من از دنیا به جادوی تو دل خوش کرده ام ای عشق
طلسمی را که بر من بسته بودی، بسته تر گردان
به جای اینکه هیزم بر اجاقی تازه بگذاری
همین خاکستر افسرده را زیر و زبر گردان
من از سرمایه عالم همین یک "قلب" را دارم
اگر چیزی دگر مانده است، آن را هم هدر گردان
در این دوزخ به جز تردید راهی تا حقیقت نیست
مرا در آتش تردیدهایم شعله ور گردان
#فاضل_نظری
مرا آزاد میخواهی؟ به تنگ خویش برگردان
مرا از خود رها کردی و بال پر زدن دادی
اگر این است آزادی مرا بی بال و پر گردان
دعای زنده ماندن چیست وقتی عشق با ما نیست؟
خداوندا دعای دوستان را بی اثر گردان
من از دنیا به جادوی تو دل خوش کرده ام ای عشق
طلسمی را که بر من بسته بودی، بسته تر گردان
به جای اینکه هیزم بر اجاقی تازه بگذاری
همین خاکستر افسرده را زیر و زبر گردان
من از سرمایه عالم همین یک "قلب" را دارم
اگر چیزی دگر مانده است، آن را هم هدر گردان
در این دوزخ به جز تردید راهی تا حقیقت نیست
مرا در آتش تردیدهایم شعله ور گردان
#فاضل_نظری
به انتظار نبودی ز انتظار چه دانی؟
تو بیقراری دلهای بیقرار، چه دانی؟
نه عاشقی که بسوزی، نه بیدلی که بسازی
تو مست باده نازی، از این دو کار، چه دانی؟
هنوز غنچه نشکفته ای به باغ وجودی
تو روزگار گلی را که گشته خوار چه دانی؟
تو چون شکوفه خندان و من چو ابر بهاران
تو از گریستن ابر نو بهار چه دانی ؟
چو روزگار بکام تو لحظه لحظه گذشته
ز نامرادی عشاق روزگار چه دانی؟
درون سینه نهانت کنم زدیده مردم
تو قدر این صدف ای در شاهوار، چه دانی؟
تو سربلند غروری و من خمیده قد از غم
ز بید این چمن ای سرو باوقار چه دانی؟
تو خود عنان کش عقلی و دل بکس نسپاری
زمن که نیست ز خود هیچم اختیار، چه دانی؟
#رحیم_معینی_کرمانشاهی
تو بیقراری دلهای بیقرار، چه دانی؟
نه عاشقی که بسوزی، نه بیدلی که بسازی
تو مست باده نازی، از این دو کار، چه دانی؟
هنوز غنچه نشکفته ای به باغ وجودی
تو روزگار گلی را که گشته خوار چه دانی؟
تو چون شکوفه خندان و من چو ابر بهاران
تو از گریستن ابر نو بهار چه دانی ؟
چو روزگار بکام تو لحظه لحظه گذشته
ز نامرادی عشاق روزگار چه دانی؟
درون سینه نهانت کنم زدیده مردم
تو قدر این صدف ای در شاهوار، چه دانی؟
تو سربلند غروری و من خمیده قد از غم
ز بید این چمن ای سرو باوقار چه دانی؟
تو خود عنان کش عقلی و دل بکس نسپاری
زمن که نیست ز خود هیچم اختیار، چه دانی؟
#رحیم_معینی_کرمانشاهی
مجویید در من ز شادی نشانه
من و تا ابد این غم جاودانه
من آن قصه تلخ درد آفرینم
که دیگر نپرسند از من نشانه
نجوید مرا چشم افسانه جویی
نگوید مرا ، قصه گوی زمانه
من آن مرغ غمگین تنها نشینم
که دیگر ندارم هوای ترانه
ربودند جفت مرا از کنارم
شکستند بال مرا ، بی بهانه
من آن تک درختم که دژخیم پاییز
چنان کوفته بر تنم تازیانه
که خفته است در من فروغ جوانی
که مرده است در من امید جوانه
نه دست بهاری نوازد تنم را
نه مرغی به شاخم کند ، آشیانه
من آن بی کرانِ کویرم که در من
نیفشاده جز دست اندوه* ، دانه
چه می پرسی از قصّه ی غصّه هایم ؟
که از من تو را خود همین بس فسانه
که من دشت خشکم که در من نشسته است
کران تا کران ، حسرتی بی کرانه
#حسین_منزوی
من و تا ابد این غم جاودانه
من آن قصه تلخ درد آفرینم
که دیگر نپرسند از من نشانه
نجوید مرا چشم افسانه جویی
نگوید مرا ، قصه گوی زمانه
من آن مرغ غمگین تنها نشینم
که دیگر ندارم هوای ترانه
ربودند جفت مرا از کنارم
شکستند بال مرا ، بی بهانه
من آن تک درختم که دژخیم پاییز
چنان کوفته بر تنم تازیانه
که خفته است در من فروغ جوانی
که مرده است در من امید جوانه
نه دست بهاری نوازد تنم را
نه مرغی به شاخم کند ، آشیانه
من آن بی کرانِ کویرم که در من
نیفشاده جز دست اندوه* ، دانه
چه می پرسی از قصّه ی غصّه هایم ؟
که از من تو را خود همین بس فسانه
که من دشت خشکم که در من نشسته است
کران تا کران ، حسرتی بی کرانه
#حسین_منزوی
من دگر سوی چمن هم سر پروازم نیست
که پر بازم اگر هست دل بازم نیست
آشیان ساختن ارزانی مرغان چمن
آشیان سوخته ام من که هم آوازم نیست
چون توانم که سر آرم به دم ساز که ساز
همه از سر کندم باز که دمسازم نیست
مطربم گو به سلامت برو و ساز ببر
که به سر شوری از آن سلمک و شهنازم نیست
آخر آن دقت و مشقم بخط عشق گذشت
حالیا حال و مجال قلم اندازم نیست
#شهریار
که پر بازم اگر هست دل بازم نیست
آشیان ساختن ارزانی مرغان چمن
آشیان سوخته ام من که هم آوازم نیست
چون توانم که سر آرم به دم ساز که ساز
همه از سر کندم باز که دمسازم نیست
مطربم گو به سلامت برو و ساز ببر
که به سر شوری از آن سلمک و شهنازم نیست
آخر آن دقت و مشقم بخط عشق گذشت
حالیا حال و مجال قلم اندازم نیست
#شهریار
عاشقی دین من و سوختن آیین منست
مایه ی گریه ی شب ها دل غمگین منست
همچو فرهاد بگریم همه شب در دل کوه
وین همه دربدری از غم شیرین منست
آسمانا ! دل تاریک من از ماه تُهیست
اشک هایم همه شب خوشه ی پروین منست
یاد مهتاب رخش خواب ز چشمم ببَرد
این چراغیست که شب بر سر بالین منست
شب آخر ز برم رفت و کنون بر لب من
اثر بوسه ای از عشق نخستین منست
دیده ام روشن از او باشد و جایش همه عمر
بر سر مردمک چشم جهان بین منست
آسمان داند و خورشید که هنگام غروب
سرخی روی ( شفق ) از دل خونین منست
#مجید_شفق
مایه ی گریه ی شب ها دل غمگین منست
همچو فرهاد بگریم همه شب در دل کوه
وین همه دربدری از غم شیرین منست
آسمانا ! دل تاریک من از ماه تُهیست
اشک هایم همه شب خوشه ی پروین منست
یاد مهتاب رخش خواب ز چشمم ببَرد
این چراغیست که شب بر سر بالین منست
شب آخر ز برم رفت و کنون بر لب من
اثر بوسه ای از عشق نخستین منست
دیده ام روشن از او باشد و جایش همه عمر
بر سر مردمک چشم جهان بین منست
آسمان داند و خورشید که هنگام غروب
سرخی روی ( شفق ) از دل خونین منست
#مجید_شفق
آمده ما را بسوزاند... خدايا رحم كن...
رحم كن... بر روزگار تيره ي ما رحم كن...
چشم من درياست، گيسوي پريشان تو موج
اي خروشان موج طوفاني، به دريا رحم كن
موجب رسواييِ من مي شود، پيراهنت
يوسف مصري به دامان زليخا رحم كن!
مثل كفشي كهنه ام، تركم كن اما بعد از اين
بر كسي كه اينچنين افتاده از پا، رحم كن...
دست تو افتاده شمشيرم... به حال اين اسير
من اگر بودم نمي كردم! تو اما رحم كن...
مانده ام در برزخي ما بين مرگ و زندگي
وقت تصميم است اينك، يا بكش يا رحم كن!
#حسین_زحمتکش
رحم كن... بر روزگار تيره ي ما رحم كن...
چشم من درياست، گيسوي پريشان تو موج
اي خروشان موج طوفاني، به دريا رحم كن
موجب رسواييِ من مي شود، پيراهنت
يوسف مصري به دامان زليخا رحم كن!
مثل كفشي كهنه ام، تركم كن اما بعد از اين
بر كسي كه اينچنين افتاده از پا، رحم كن...
دست تو افتاده شمشيرم... به حال اين اسير
من اگر بودم نمي كردم! تو اما رحم كن...
مانده ام در برزخي ما بين مرگ و زندگي
وقت تصميم است اينك، يا بكش يا رحم كن!
#حسین_زحمتکش
هرچه کردم به خودم کردم و وجدان ِخودم
پسـر نوحــم و قربانـی طوفـــان خودم
تک و تنهــاتر از آنــم که به دادم برسند
آنچنانم که شدم دست به دامان خودم
موی تو ریخته بر شانه ی تو ٬ امّــا من
شانه ام ریخته بر موی پریشان ِ خودم!
از بهشتی که تو گفتی خبری نیست که نیست
مـی روم سر بگذارم به بیــابان خودم
آسمان سرد و هوا سرد و زمین سردتر است
اخـــوانــم کـــه رسیدم بــــه زمستان خودم
تو گرفتـار خودت هستی و آزادی هات
من گرفتار خودم هستم و زندان خودم
شب میلاد من ِ بی کس و کار است ولی
باید امشب بروم شام غریبان خودم ...
#یاسر_قنبرلو
پسـر نوحــم و قربانـی طوفـــان خودم
تک و تنهــاتر از آنــم که به دادم برسند
آنچنانم که شدم دست به دامان خودم
موی تو ریخته بر شانه ی تو ٬ امّــا من
شانه ام ریخته بر موی پریشان ِ خودم!
از بهشتی که تو گفتی خبری نیست که نیست
مـی روم سر بگذارم به بیــابان خودم
آسمان سرد و هوا سرد و زمین سردتر است
اخـــوانــم کـــه رسیدم بــــه زمستان خودم
تو گرفتـار خودت هستی و آزادی هات
من گرفتار خودم هستم و زندان خودم
شب میلاد من ِ بی کس و کار است ولی
باید امشب بروم شام غریبان خودم ...
#یاسر_قنبرلو