Hesare Aseman
99 subscribers
410 photos
16 videos
2 files
7 links
💠 در زندگی هیچ چیز مهمتر از این نیست که با قلب و وجدان خودت در آرامش باشی. #کارین_مونسن

🌐Blog: Hesare-Aseman.blog.ir
📷 Insta: Instagram.com/hesare.aseman
Download Telegram
مسافر کناری‌ام که پیاده شد
پنجره‌ای گیرم آمد
باقی مسیر را گریستم ...

#لیلا_کردبچه
حالم خوب است،
هنوز خواب می بینم ابری می آید
و مرا تا سر آغاز روییدن بدرقه می کند
تابستان که بیاید نمی دانم چند ساله می شوم
اما صدای غریبی مرتب می خوانَدم :
تو کی خواهی مرد!؟
به کوری چشم کلاغ؛ عقابها هرگز نمی میرند .
مهم نیست!
تو که آن بید لب حوض را به خاطر داری!
همین امروز غروب
برایش دو شعر از نیما خواندم
او هم خم شد بر آب و گفت :
گیسوانم را مثل «ری را» بباف.

#سید_علی_صالحی
چه شب های درازی
اشک در هاون اندوه کوبیدم!
نخوابیدنم را
به پایِ قدم های نیامده ات بگذار
و خط عمیق پیشانی ام را
به حساب سرنوشت.
دروغ نیست!
زنها همیشه
در ساعت عاشق شدنشان مرده اند!

#روشنک_آرامش
محبوبم!
تو را
نه برای زیبایی بی حصر و ادامه دارت
نه برای رنج و اندوه ماندگارت
نه برای شادی
نه برای چشم های نافذت که با موهای کوتاه
می توانی ویرانگر باشی...

تو را
نه برای زنانه ای بی وقفه
نه برای مهربانی لایزال و بی ریا
نه برای قهر
نه برای آشتی

تو را
نه برای زخمی که بر جا گذاشته ای
نه برای آنچه مَردان شهر در تو می بینند
نه برای غمین غروب آدینه
نه برای هر آنچه که داری

تو را برای خودم
و تعریف جاودانگی عشق
برای گنجی که داری و نمی ببیند
برای سادگی ات در تعاریفی که "زن" بود
تو را برای تنهایی ام
دوستت دارم.

#حمید_جدیدی
آمده از جایی دور،
اما زاده زمین ام.
امانت دار آب و گیاه،
آورنده آرامش و
اعتبار امیدم.

من به نام اهل زمین است
که زنده ام.

زمین
با سنگ ها و سایه هایش،
من
با واژه ها و ترانه هایم،
هر دو
زیستن در باران را
از نخستین لذت بوسه آموخته ایم.

زمین
در تعلق خاطر من و
من در تعلق خاطر تو
کامل ام.
ما
همه
اگرچه زاده سرزمین تخیل و ترانه ایم،
اما سرانجام
به آغوش و بوسه های مگوی باز خواهیم گشت.

#سیدعلی_صالحی
حال من
به احوال پرسی تو بستگی دارد!
تو اگر حالم را بپرسی
مگر می شود بگویم بدم؟!
اصلا مگر می شود تو باشی
و من خوب نباشم؟!
تو فقط باش...
من اثبات می کنم که بدی
در دنیا وجود ندارد!

#محسن_دعاوی
زمانی است که از کلمات خسته‌ام
گروه گروه هجوم می‌آورند
می‌نشینند در سرم
مثل دسته‌ی پرندگان بر سر درختی
دست بر دست می‌کوبم
بانگ بر می‌کشم
می‌پرند و پراکنده می‌شوند
یک پرنده خاموش اما
نه می‌ترسد
نه می‌رود
نه آوازش را می‌خواند...

#شهاب_مقربین
من اگر نویسنده بودم
نویسنده خوبی می‌شدم
اگر شاعر، شاعری هِی کم بد نبودم
اگر کارگر بودم
خوب آجر پرت می‌کردم
خوب آچار بلد می‌شدم
اگر من نقاش بودم
نقاشی‌هایی خوب می‌کشیدم،
خوب رنگ می‌کردم
بوم‌ها را قشنگ وُ
خانه‌ها را پُره رنگ وُ رنگ می‌کردم
اگر شاد بودم
می‌رقصیدم
مجلس‌ها گرم می‌کردم
خواننده بودم، می‌خواندم
مرگ بودم، می‌مردم
خدا بودم، زنده می‌کردم
زندگی می‌دادم
من اما عاشق بودم
بلد نبودم!

#افشین_صالحی
تار گیسوی تو در مشت گره خورده ی باد
خبر از خانه ی ویران شده در مه می داد

من همان نامه ی نفرین شده بودم که مرا
بارها خط زد و تا کرد ولی نفرستاد

داس بر ساقه ی گندم زدی و بی خبری
آه یک مزرعه در پشت سرت راه افتاد

هر چه فریاد زدم، کوه جوابم می کرد
غار در کوه چه باشد؟ دهنی بی فریاد

داشتم خواب شفایی ابدی می دیدم
که تو از راه رسیدی مرض مادرزاد

بغض من گریه شد و راه تماشا را بست
از تو جز منظره ایی تار ندارم در یاد…

#احسان_افشاری
آدمها اگر ما را سالم دوست داشته باشند به ما احساس با ارزش بودن میدهند.
ما را شریک لحظه هایشان حساب میکنند.
کمک میکنند رشد کنیم و با هر موفقیت ما احساسی از غرور و لذت را در خود حس میکنند و ما اگر خودمان را دوست داشته باشیم سالها عذابِ پشت دَر ماندن را تحمل نمیکنیم.
به این فکر میکنم که چقدر راحت خودمان را میتوانیم سالها در طرد شدن و دیده نشدن نگه داریم، فقط با انتخاب کردنِ آدمهایی که نمیتوانند و قادر نیستند دوستمان داشته باشند.
گاهی چقدر تلاش میکنیم که ثابت کنیم به خودمان "بالاخره دوستم خواهد داشت و به من احساس امنیت خواهد داد ".

به آدمهایی بگوییم "دوستت دارم " که قادر به دیدن ارزش ما و برگشت به سوی ما هستند و اگر آدمهایی را دارید که شما را سالم دوست دارند و احساس امنیت دارید در کنارشان در گفتن جمله ی "دوستت دارم" صرفه جویی نکنید و قدردان حضورشان باشید !

#عادل_دانتیسم
دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست
تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست

قانعم ، بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست

گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافیست

من همین قدر که با حال و هوایت گه گاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست

فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
که همین شوق مرا، خوب‌ترینم! کافیست

#محمد_علی_بهمنی
ﺗﻮ ﺁﺏ ﺷﺪﻩﯾﯽ
ﺩﺭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺍﺳﺐﻫﺎ
ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﺩﺭﻩﻫﺎ
ﻗﻄﺮﺍﺕ ﺷﺒﻨﻢ،
ﻣﻪ ﻧﻤﯽﮔﺬﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ....
ﺷﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺗﺎﺟﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﺩ
ﮐﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺒﺎﻧﻮﯼ ﮐﻮﻫﺴﺘﺎﻥﻫﺎ ﺷﻮﯼ
ﮐﻔﺸﺪﻭﺯﮎﻫﺎ ﺧﺎﻝﻫﺎﯼ ﺳﯿﺎﻩﺷﺎﻥ ﺭﺍ
ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺮﺩﻧﺒﻨﺪ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻫﺎ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ
ﻗﻮﭺﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺩﺭﺧﺖ ﺻﻨﻮﺑﺮ ﻣﯽﺟﻨﮕﻨﺪ
ﻣﻪ ﻧﻤﯽﮔﺬﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ.
ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﻧﯿﺴﺘﯽ
ﺧﺎﻟﻖ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﻦ!
ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﻧﯿﺴﺘﯽ
ﻭ ﺳﺮ ﺍﻧﮕﺸﺖﻫﺎﯾﻢ ﭘﻬﻠﻮ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ ﺑﺮ ﺻﻔﺤﻪ ﮐﺎﻏﺬ
ﻭ ﮔﻮﺍﻩ ﻣﯽﺁﻭﺭﻧﺪ
ﺳﻮﺭﻩﻫﺎﯼ ﺳﭙﯿﺪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺭﯾﺎﯼ ﻣﻪ.

#ﺷﻤﺲ_ﻟﻨﮕﺮﻭﺩﻱ
ﺍﺯ ﻛﺘﺎﺏ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻭ ﺳﻪ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ
مرگ در برگ ها زرد می شود
در آدم ها سفید
و در من، درست رنگ تو را گرفته

پیش از آنکه مشت های گره کرده ام
از پندار زندگی تهی شوند
برگرد
و برایم شعری بخوان
برگرد
تا صدایت در دستم گلی شود
رو به همه تلخی ها

روزی باز می گردی
تا رنگ های رفته را
به زندگی ام بازگردانی
روزی دیر
آنقدر دیر که می ترسم
در میان سطرهای غبار گرفته
از یاد واژه ها هم رفته باشی.

#میلاد_خان‌میرزایی
دلم گرفته از این شهر ، از هیاهویش
چراغ های شکسته ،سرای بی نورش

دلم گرفته از این کوچه ها خیابان ها
صدای مرگ... میاید مدام از جان ها

دلم گرفته از این آسمان تنهایی
از این هوای پر از غم،بدون هر یاری

دلم گرفته از این آهِ دلْ گرفتن ها
دلم دوباره شده تنگ باتو رفتن ها

دلم گرفت از این شعر،برگه ها،خودکار
دلم دوباره شده رو به روی تو بر دار

دلم گرفته کجایی؟!بس است بی تابی
دلم گرفته خودم را ، چرا نمی آیی؟!

دوباره خسته شدم باز،دوباره دلگیرم
کجاست این اجل من ،چرا نمیمیرم؟!

شعر دلتنگ
#سید_مهدی_تقوی

✍️ #ارسالی_شما
با اینکه خلق بر سر دل می‌نهند پا
شرمندگی نمی‌کشد این فرش نخ‌نما

بهلول‌وار فارغ از اندوه روزگار
خندیده‌ایم! ما به جهان یا جهان به ما

کاری به کار عقل ندارم به قول عشق
کشتی‌شکسته را چه نیازی به ناخدا

گیرم که شرط عقل به جز احتیاط نیست
ای خواجه! احتیاط کجا؟ عاشقی کجا؟

فرقی میان طعنه و تعریف خلق نیست
چون رود بگذر از همه سنگریزه‌ها

#فاضل_نظری
کسی گفت که چیزی را از یاد برده ام. (مولانا گفت:)

در این دنیا اگر همه چیز را فراموش کنی باکی نیست. تنها یک چیز را نباید از یاد برد. تو برای کاری به دنیا آمدی که آگر آن را انجام نرسانی، هیچ کاری نکرده ای. از آدمی کاری بر می آید که آن کار نه از آسمان بر می آید و نه از زمین و نه از کوه ها، اما تومی گویی کارهای زیادی از من بر می آید، این حرف تو به این می ماند که شمشیر گرانبهای شاهانه ای را ساطور گوشت کنی و بگویی آن شمشیر را بیکار نگذاشته ام؛یا این که در دیگی زرین شلغم بار کنی یا کارد جواهر نشانی را به دیوار فرو ببری و کدوی شکسته ای را به آن آویزان کنی. ای نادان این کار از میخی چوبین نیز بر می آید خود را این قدر ارزان مفروش که بسیار گرانبهایی! بهانه می آوری که من با انجام دادن کارهای سودمند روزگار می گذرانم.

دانش می آموزم، فلسفه و فقه و منطق و ستاره شناسی و پزشکی می خوانم، اما این ها همه برای تواست و تو برای آن ها نیستی.اگر خوب فکر کنی در می یابی که اصل تویی و همه این ها فرع است. تو نمی دانی که چه شگفتی ها و چه جهان های بیکرانی در تو موج می زند. آخر این تن تو اسب توست. اسبی بر سر آخور دنیا! خوراک این اسب که خوراک تو نیست.

روزی مجنون آهنگ دیار لیلی کرد. با بیقراری برشتری سوار شد و با دلی لبریز از مهر به جاده زد. در راه گاه خیال لیلی آنچنان او را با خود می برد. شتر نیز در گوشه ی آبادی بچه ای داشت. او هر بار که مجنون را از خود بیخود می دید، به سوی آبادی بازمی گشت و خود را به بچه اش می رساند. مجنون هر بار که به خود می آمد، در می یافت که فرسنگها راه را بازگشته است. او سه ماه در راه ماند پس فهمید که آن شتر با او همراه نیست. اورا رها کرد و پای پیاده به سوی دیار لیلی به راه افتاد.

#فیه_ما_فیه
#مولانا
پیش از اینها فکر میکردم خدا
خانه ای دارد کنار ابر ها

مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق کوچکی از از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او آسمان
نقش روی دامن او کهکشان

رعد و برق شب طنین خنده اش
سیل و طوفان نعره ی توفنده اش

دکمه ی پیراهن او آفتاب
برق تیر و خنجر او ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان، دور از زمین

در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت

هر چه می پرسیدم از خود، از خدا
از زمین، از آسمان، از ابر­ها

زود می­گفتند این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست

هر چه می پرسی جوابش آتش است
آب اگر خوردی جوابش آتش است

تا ببندی چشم کورت می­کند
تا شدی نزدیک دورت می­کند

کج گشودی دست، سنگت می­کند
کج نهادی پای لنگت می­کند

تا خطا کردی عذابت می دهد
در میان آتش آبت می­کند

با همین قصه دلم مشغول بود
خوابهایم خواب دیو و غول بود

خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین

محو می شد نعره هایم بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا

نیت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ مثل خنده ای بی حوصله
سخت مثل حل صدها مسئله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادیم به قصد یک سفر

در میان راه در یک روستا
خانه ای دیدیم خوب و آشنا

زود پرسیدم پدر اینجا کجاست؟
گفت اینجا خانه ی خوب خداست

گفت اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند

گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست؟ اینجا در زمین؟

گفت : آری خانه ی او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی

خشم نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی شیرینتر است
مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست معنی می دهد
قهر هم با دوست معنی می دهد

هیچ کس با دشمن خود قهر نیست
قهر او هم نشان دوستی ست

تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیکتر
از رگ گردن به من نزدیکتر

آن خدای پیش از این را باد برد
نام او راهم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی نقش روی آب بود

می توانم بعد از این با این خدا
دوست باشم دوست، پاک و بی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد

می توان در باره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره صد هزاران راز گفت

می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند

می توان مثل علف ها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان در باره ی هر چیز گفت
می­توان شعری خیال انگیز گفت

#قیصر_امین_پور
به او بگویید :
مرا بیاد داشته باشد
من همانم که زیباترین خاطره ها را
با تو ، ساخته
بی شک ،
زیبا ترین شعرم را برای عشق بازیمان
سرودم
مرا در خاطرت بسپار
منی که نامت را لای چند خط شعر
عاشقانه برده ام

#پریناز_ارشد
خدای تعالی میفرماید:
به عزت و جلال و بزرگواری و جایگاه مرتفع عرشم سوگند، امید هر کس را که به جز به من امیدوار باشد به وسیله ی نومیدی، خواهم برید و لباس مذلت و خواری در نزد مردم را به او خواهم پوشانید و او را از نزدیک شدن به بارگاهم دور خواهم ساخت!
آیا در سختی ها جز مرا آرزو میکند؟ و حال آنکه سختی ها همه بدست من است. و به کسی به جز من امید بسته است؟ و با حلقه ی فکر، درِ خانه ی غیر مرا میزند؟ و حال آنکه کلید در های بسته بدست من است. و درِ خانه ی من به روی هر کسی که مرا بخواند باز است.
و کیست آنکه در مصیبت هایش مرا آرزو کرد و من رشته ی اتصال او را با خودم در آن مصیبت بریدم؟
و کیست آنکه در مقصودی که داشت امید به من بست و من امیدش را قطع کردم؟
نگهداری آرزوهای بندگانم را خودم به عهده گرفتم
ولی آنها به نگهداری من راضی نشدند. و آسمان هایم را از فرشتگانی که از تسبیح خوانی من ملالتی به خود راه نمیدهند پر کردم . و به ایشان دستور دادم که درهای میان من و بندگانم را نبندند. ولی بندگانم به گفته ی من اعتماد نکردند.
آنکس که مصیبتی از مصیبتها، شب هنگام به سراغش میاید، مگر نمیداند که به جز من هیچ کس بر برطرف نمودن آن مصیبت مالک نیست؟ آیا بنده ی من مرا چنین می بیند که منی که پیش از سوال کردن و درخواست، عطا میکنم، پس از آنکه درخواست کند و از من سوال کند اجابتش نمیکنم؟ مگر من بخیلم که بنده ی من مرا به بخل نسبت میدهد؟! مگر بخشایش و کرم از آن من نیست؟ مگر گذشت و رحمت بدست من نیست؟ مگر من محل آرزوها نیستم؟ پس چه کسی رشته ی آرزوها را به جز من میتواند قطع کند؟
آنان که آرزومندند مگر نمی ترسند از اینکه به جز من بر کسی امید میبندند؟
اگر همه ی اهل آسمانها و زمینم همگی آرزوها داشته باشند و آنگاه من به هر یک از آنان به اندازه ی همه ی آنچه همگی آرزو دارند بدهم، به قدر ذره ای از ملک من کم نمیشود. و چگونه ممکن است کم شود ملکی که من خودم قیم و بر پا دارنده ی آن هستم؟
ای بدا به حال آنان که از رحمت من ناامیداند.
و ای بدا به حال آنکه معصیت مرا بکند و احترام مرا نگاه ندارد.

منبع : کتاب لقالله ، تألیف عارف ربانی آیت الحق، میرزا جواد آقا ملکی تبریزی، ص ۱۱۳

لینک دانلود نسخه PDF:
http://up.ketabfarsi.ir/books/pdf/leghaollah.pdf
این قسمت در صفحه 56 نسخه الکترونیکی کتاب قرار دارد.
بزرگترین ضعف انسانها، تردید آنهاست! در اینکه به دیگران هنگامی که هنوز زنده هستند بگویند که چقدر دوستشان دارند.

#باتیستا_ورلاندو
هرگز خود را فردی شکست خورده تصور نکنید.
این تصور خطرناک است؛ زیرا ذهن پیوسته خواهد کوشید این تصویر را کامل کند!

#نورمن_وینسنت_پیل