سکوت را میپذیرم
اگر بدانم
روزی با تو سخن خواهم گفت
تیره بختی را میپذیرم
اگر بدانم
روزی چشمهای تو را خواهم سرود
مرگ را میپذیرم
اگر بدانم
روزی تو خواهی فهمید
که دوستت دارم
#جبران_خلیل_جبران
اگر بدانم
روزی با تو سخن خواهم گفت
تیره بختی را میپذیرم
اگر بدانم
روزی چشمهای تو را خواهم سرود
مرگ را میپذیرم
اگر بدانم
روزی تو خواهی فهمید
که دوستت دارم
#جبران_خلیل_جبران
ناگهان در کوچه دیدم بی وفای خویش را
باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را
با شتاب ابرهای نیمه شب می رفت و بود
پاک چون مه شسته روی دلربای خویش را
چون گلی مهتاب گون در گلبنی از آبنوس
روشنی می داد مشکین جامه های خویش را
گرم صحبت بود با آن خواهر کوچکترش
تا بپوشد خنده های نابجای خویش را
می درخشید از میان تیرگی ها گردنش
چون تکان می داد زلف مشک سای خویش را
گفته بودم " بعد ازین باید فراموشش کنم"
دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را
دیدم و آمد به یادم دردمندی های دل
گرچه غافل بود آن مه مبتلای خویش را
این چه ذوق و اضطراب ست؟ این چه مشکل حالتی ست؟
با زبان شکوه پرسیدم خدای خویش را
تا به من نزدیک شد، گفتم "سلام ای آشنا"
گفتم اما هیچ نشنیدم صدای خویش را
کاش بشناسد مرا آن بی وفا دختر "امید"
آه اگر بیگانه باشد آشنای خویش را
#مهدی_اخوان_ثالث
باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را
با شتاب ابرهای نیمه شب می رفت و بود
پاک چون مه شسته روی دلربای خویش را
چون گلی مهتاب گون در گلبنی از آبنوس
روشنی می داد مشکین جامه های خویش را
گرم صحبت بود با آن خواهر کوچکترش
تا بپوشد خنده های نابجای خویش را
می درخشید از میان تیرگی ها گردنش
چون تکان می داد زلف مشک سای خویش را
گفته بودم " بعد ازین باید فراموشش کنم"
دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را
دیدم و آمد به یادم دردمندی های دل
گرچه غافل بود آن مه مبتلای خویش را
این چه ذوق و اضطراب ست؟ این چه مشکل حالتی ست؟
با زبان شکوه پرسیدم خدای خویش را
تا به من نزدیک شد، گفتم "سلام ای آشنا"
گفتم اما هیچ نشنیدم صدای خویش را
کاش بشناسد مرا آن بی وفا دختر "امید"
آه اگر بیگانه باشد آشنای خویش را
#مهدی_اخوان_ثالث
بگو چرا بنویسم به دفتری که ندارم
هنوز هم غزل از حال بهتری که، ندارم
غم آنچنان نفسم را گرفتهاست که اینک
امید بستهام اما، به ساغری که ندارم
دلم هوای تو دارد ولی چگونه ببندم
هزار نامه به پای کبوتری که، ندارم؟
به رغم آن که نبودی، همیشه پایِ تو ماندم
که سخت مؤمنم اما، به باوری که ندارم
اگرچه بافتنی نیست راه ِتا تو رسیدن
به جز خیال، ولی کار ِدیگری که ندارم
شبیه ابر بهاری، دلم عجیب گرفته
کجاست شانه ی امن ِبرادری که ندارم؟
#سجاد_رشیدی_پور
هنوز هم غزل از حال بهتری که، ندارم
غم آنچنان نفسم را گرفتهاست که اینک
امید بستهام اما، به ساغری که ندارم
دلم هوای تو دارد ولی چگونه ببندم
هزار نامه به پای کبوتری که، ندارم؟
به رغم آن که نبودی، همیشه پایِ تو ماندم
که سخت مؤمنم اما، به باوری که ندارم
اگرچه بافتنی نیست راه ِتا تو رسیدن
به جز خیال، ولی کار ِدیگری که ندارم
شبیه ابر بهاری، دلم عجیب گرفته
کجاست شانه ی امن ِبرادری که ندارم؟
#سجاد_رشیدی_پور
رفتیم و کس نگفت ز یاران که یار کو؟
آن رفته ی شکسته دل بی قرار کو؟
چون روزگار غم که رود رفته ایم و یار
حق بود اگر نگفت که آن روزگار کو؟
چون می روم به بستر خود می کشد خروش
هر ذرّه ی تنم به نیازی که یار کو؟
آرید خنجری که مرا سینه خسته شد
از بس که دل تپید که راه فرار کو؟
آن شعله ی نگاه پر از آرزو چه شد؟
وان بوسه های گرم فزون از شمار کو؟
آن سینه یی که جای سرم بود از چه نیست؟
آن دست شوق و آن نَفَس پُر شرار کو؟
رو کرد نوبهار و به هر جا گلی شکفت
در من دلی که بشکفد از نوبهار کو؟
گفتی که اختیار کنم ترک یاد او
خوش گفته ای ولیک بگو اختیار کو؟
#سیمین_بهبهانی
آن رفته ی شکسته دل بی قرار کو؟
چون روزگار غم که رود رفته ایم و یار
حق بود اگر نگفت که آن روزگار کو؟
چون می روم به بستر خود می کشد خروش
هر ذرّه ی تنم به نیازی که یار کو؟
آرید خنجری که مرا سینه خسته شد
از بس که دل تپید که راه فرار کو؟
آن شعله ی نگاه پر از آرزو چه شد؟
وان بوسه های گرم فزون از شمار کو؟
آن سینه یی که جای سرم بود از چه نیست؟
آن دست شوق و آن نَفَس پُر شرار کو؟
رو کرد نوبهار و به هر جا گلی شکفت
در من دلی که بشکفد از نوبهار کو؟
گفتی که اختیار کنم ترک یاد او
خوش گفته ای ولیک بگو اختیار کو؟
#سیمین_بهبهانی
از همان روز كه آواي الستم دادند
در همان لحظه كه از نيست به هستم دادند
از مي عشق تو كاندرخُم جان مي جوشيد
جرعه اي را به دل باده پرستم دادند
عقل از من بستاندند و دو چشمان و دو گوش
در عوض يك دل سودايي و مستم دادند
من كه ديوانه تر از خويش كسي مي جستم
دست آن را بگرفتند به دستم دادند
#فاطمه_لشکری ( #راحیل_کرمانی )
در همان لحظه كه از نيست به هستم دادند
از مي عشق تو كاندرخُم جان مي جوشيد
جرعه اي را به دل باده پرستم دادند
عقل از من بستاندند و دو چشمان و دو گوش
در عوض يك دل سودايي و مستم دادند
من كه ديوانه تر از خويش كسي مي جستم
دست آن را بگرفتند به دستم دادند
#فاطمه_لشکری ( #راحیل_کرمانی )
بمان
نه برای من
برای این کوچه
که انتهای آن
در سپیده و انتظار گم می شود
برای این خانه
با دلتنگی هایی که از پیراهن زنانه اش می ریزد
برای این اتاق
با دنده های شکسته در زخم بی کسی
برای عشق
که در قهوه ای چشم های تو عریان می شود
بمان
نه برای من
برای این درخت
که قرار بود یک قفس آواز
بر شاخه هایش بیاویزی
برای این بهار بمان
برای این بهار
که روی شانه هایت افتاده
و ترکت نمی کند.
#فرنگیس_شنتیا
از کتاب: اوی من / نشر فصل پنجم / چاپ اول 1396
نه برای من
برای این کوچه
که انتهای آن
در سپیده و انتظار گم می شود
برای این خانه
با دلتنگی هایی که از پیراهن زنانه اش می ریزد
برای این اتاق
با دنده های شکسته در زخم بی کسی
برای عشق
که در قهوه ای چشم های تو عریان می شود
بمان
نه برای من
برای این درخت
که قرار بود یک قفس آواز
بر شاخه هایش بیاویزی
برای این بهار بمان
برای این بهار
که روی شانه هایت افتاده
و ترکت نمی کند.
#فرنگیس_شنتیا
از کتاب: اوی من / نشر فصل پنجم / چاپ اول 1396
تمام ترسم از این است
که یک شب
بخواهی که به خوابم بیایی و من
همچنان به یادت
بیدار نشسته باشم ... !
#سیدعلی_صالحی
که یک شب
بخواهی که به خوابم بیایی و من
همچنان به یادت
بیدار نشسته باشم ... !
#سیدعلی_صالحی
گريه کرديم ...دو تا شعله ی خاموش شده
گريه کرديم...دو آهنگ فراموش شده
پر کشيديدم، بدون پرِ زخمی با هم
عشق بازيِ دوتا کفتر زخمی با هم
مرگ پشت سرمان بود، نمي دانستيم
بوسه ی آخرمان بود، نمی دانستيم
زندگی حسرت يک شادی معمولی بود
زندگی چرخش تنهايی و بی پولی بود
زخم سهم تن مان بود، نمی ترسيديم
زندگی دشمن مان بود، نمی ترسيديم
شعر من مزه ی خاکستر و الکل می داد
شعر، من را وسط زندگی ات هُل می داد
شعر من بين تن زخمی مان پل می شد
بيت اول گره روسری ات شل می شد
بيت تا بيت فقط فاصله کم می کردی
شعر می خواندم و محکم بغلم می کردی
.پيِ تاراندن غم های جديدم بودی
نگران من و موهای سپيدم بودی
نگران بودی، يک مصرع غمگين بشوم
زندگی لج کند و پيرتر از اين بشوم
نگران بودی اندوه تو خاکم بکند
نگران بودی سيگار هلاکم بکند
نگران بودی اين فرصت ِ کم را بُکُشم
نگران بودی يک روز خودم را بُکُشم
آه ...بدرود گل يخ زده ی بي کس من
آه بدرود زن کوچک دلواپس من ...
بغلم کن غمِ در زخم شناور شده ام
بغلم کن گل بی طاقت پرپر شده ام
بغلم کن که جهان کوچک و غمگين نشود
بغلم کن که خدا دورتر از اين نشود
مرگ را آخر هر قافيه تمرين نکنم
مردم شهر تو را بعد ِ تو نفرين نکنم
کاش اين نعش به تقدير خودش تن بدهد
کاش اين شعر به من جرات مردن بدهد
#حامد_ابراهیم_پور
از کتاب: آقای هیچ کس
نشر نیماژ
گريه کرديم...دو آهنگ فراموش شده
پر کشيديدم، بدون پرِ زخمی با هم
عشق بازيِ دوتا کفتر زخمی با هم
مرگ پشت سرمان بود، نمي دانستيم
بوسه ی آخرمان بود، نمی دانستيم
زندگی حسرت يک شادی معمولی بود
زندگی چرخش تنهايی و بی پولی بود
زخم سهم تن مان بود، نمی ترسيديم
زندگی دشمن مان بود، نمی ترسيديم
شعر من مزه ی خاکستر و الکل می داد
شعر، من را وسط زندگی ات هُل می داد
شعر من بين تن زخمی مان پل می شد
بيت اول گره روسری ات شل می شد
بيت تا بيت فقط فاصله کم می کردی
شعر می خواندم و محکم بغلم می کردی
.پيِ تاراندن غم های جديدم بودی
نگران من و موهای سپيدم بودی
نگران بودی، يک مصرع غمگين بشوم
زندگی لج کند و پيرتر از اين بشوم
نگران بودی اندوه تو خاکم بکند
نگران بودی سيگار هلاکم بکند
نگران بودی اين فرصت ِ کم را بُکُشم
نگران بودی يک روز خودم را بُکُشم
آه ...بدرود گل يخ زده ی بي کس من
آه بدرود زن کوچک دلواپس من ...
بغلم کن غمِ در زخم شناور شده ام
بغلم کن گل بی طاقت پرپر شده ام
بغلم کن که جهان کوچک و غمگين نشود
بغلم کن که خدا دورتر از اين نشود
مرگ را آخر هر قافيه تمرين نکنم
مردم شهر تو را بعد ِ تو نفرين نکنم
کاش اين نعش به تقدير خودش تن بدهد
کاش اين شعر به من جرات مردن بدهد
#حامد_ابراهیم_پور
از کتاب: آقای هیچ کس
نشر نیماژ
بغض هایم به تو رفته اند!
می آیند، می گیرند، می برند
می آیند
هر آنچه تو را از من خواهد گرفت، می گیرند
باز دل مرا به آن حوالی
به آن خلوتگه جان، می برند!
#حصار_آسمان
می آیند، می گیرند، می برند
می آیند
هر آنچه تو را از من خواهد گرفت، می گیرند
باز دل مرا به آن حوالی
به آن خلوتگه جان، می برند!
#حصار_آسمان
چه بايد كرد با چشمت كه در تكرار اين لذت
جدايى مى شود افسوس و ماندن مى شود عادت
بيا عهدى كنيم امروز ، روز اول ديدار
اگر رفتيم بى برگشت ، اگر مانديم بى منت
تو بايد سهم من باشى اگر معيار دل باشد
ولى دق داد تا دادت به من تقدير بى دقت
جوانى رفت و در آغوش تو من تازه فهميدم
چه مى گويند وقتى مى كنند از زندگى صحبت
خودت شايد نميدانى چه كردى با دلم اما
دل يك آدم سر سخت را بردى ، خدا قوت
#سید_تقی_سیدی
جدايى مى شود افسوس و ماندن مى شود عادت
بيا عهدى كنيم امروز ، روز اول ديدار
اگر رفتيم بى برگشت ، اگر مانديم بى منت
تو بايد سهم من باشى اگر معيار دل باشد
ولى دق داد تا دادت به من تقدير بى دقت
جوانى رفت و در آغوش تو من تازه فهميدم
چه مى گويند وقتى مى كنند از زندگى صحبت
خودت شايد نميدانى چه كردى با دلم اما
دل يك آدم سر سخت را بردى ، خدا قوت
#سید_تقی_سیدی
شبها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
آوای تو میخواندم از لایتناهی
آوای تو میآردم از شوق به پرواز
شبها که سکوت است و سکوت و سیاهی
امواج نوای تو، به من میرسد از دور
دریایی و من تشنهی مهر تو، چو ماهی
وین شعله که با هر نفسم میجهد از جان
خوش میدهد از گرمی این شوق گواهی
دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی
ای عشق، تو را دارم و دارای جهانم
همواره تویی، هرچه تو گویی و تو خواهی
#فریدون_مشیری
آوای تو میخواندم از لایتناهی
آوای تو میآردم از شوق به پرواز
شبها که سکوت است و سکوت و سیاهی
امواج نوای تو، به من میرسد از دور
دریایی و من تشنهی مهر تو، چو ماهی
وین شعله که با هر نفسم میجهد از جان
خوش میدهد از گرمی این شوق گواهی
دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی
ای عشق، تو را دارم و دارای جهانم
همواره تویی، هرچه تو گویی و تو خواهی
#فریدون_مشیری
همه ی گل هایم
ثمره ی باغ های توست
و هر می که بنوشم من
از عطای تاکستان توست
و همه ی انگشتری هایم
از معادن طلای توست ...
و همه ی آثار شعری ام
امضای تو را پشت جلد دارد!
دوستت دارم
و هراسانم دقایقی بگذرند
که بر حریر دستانت دست نکشم
و چون کبوتری بر گنبدت ننشینم
و در مهتاب شناور نشوم
سخن ات شعر است
خاموشی ات شعر
و عشقت
آذرخشی میان رگ هایم
چونان سرنوشت
#نزار_قبانی
ثمره ی باغ های توست
و هر می که بنوشم من
از عطای تاکستان توست
و همه ی انگشتری هایم
از معادن طلای توست ...
و همه ی آثار شعری ام
امضای تو را پشت جلد دارد!
دوستت دارم
و هراسانم دقایقی بگذرند
که بر حریر دستانت دست نکشم
و چون کبوتری بر گنبدت ننشینم
و در مهتاب شناور نشوم
سخن ات شعر است
خاموشی ات شعر
و عشقت
آذرخشی میان رگ هایم
چونان سرنوشت
#نزار_قبانی