گاهی با خود می اندیشم
که اگر امشب، آخرین شب دنیا بود؛
چه کسی حسرت کش روزای رفته بود؟
من؟ که تا آخرین نفس، به یادش اشک ریختم و عشقش را چون تاجی بر سر نهادم
یا او؟ که تا آخرین نفس، در شکستن دل عاشقش، تردید نکرد!
دنیا همین است
یک روز هست ... هست ... و هست
اما یک روز ....
نه تنها نیست، بلکه دیگر هرگز نخواهد بود
بدون شک شبی هست که پس از آن دیگر روزی نیست
چه سعادتی از این بالاتر، که تا آخرین نفس، پایبندش باشی؟!
هستم تا آخرین نفس ...!
.
#حصار_آسمان
که اگر امشب، آخرین شب دنیا بود؛
چه کسی حسرت کش روزای رفته بود؟
من؟ که تا آخرین نفس، به یادش اشک ریختم و عشقش را چون تاجی بر سر نهادم
یا او؟ که تا آخرین نفس، در شکستن دل عاشقش، تردید نکرد!
دنیا همین است
یک روز هست ... هست ... و هست
اما یک روز ....
نه تنها نیست، بلکه دیگر هرگز نخواهد بود
بدون شک شبی هست که پس از آن دیگر روزی نیست
چه سعادتی از این بالاتر، که تا آخرین نفس، پایبندش باشی؟!
هستم تا آخرین نفس ...!
.
#حصار_آسمان
یه شب تو همون پارک همیشگی ،رو همون نیمکت لعنتی به چشمام نگاه کردوگفت این همه قشنگ بودن این رابطه من و میترسونه ... همه چی عین فیلما شده... زندگی واقعی اینجوری نیست که... باید منطقم این وسط یه جایی داشته باشه... من میترسم... اگه نشه چی؟
اگه بعدا جدایی سخت ترشه چی؟
نگاش کردم... وضع من فرق داشت... ترس کجا بود وقتی کل وجودم پر از عشقش بود؟؟ همه ی حسمو ریختم تو چشمامو گفتم حیف این همه قشنگی نیست؟؟ با این فکرا خرابش نکن...بزار تجربه کنیم... اگه بکشی عقب حسرتش تا ابد میمونه ها!
قبول کرد...نگاهش پر تردید بود ولی قبول کرد... یه شب دیگه گفت این همه عشق تو چشمای تو من و میترسونه...نگام که میکنی تنم میلرزه...! نمیدونم چه توقعی داشت! اینکه عشقموکم کنم؟؟
احمقانه بود ولی انگار واقعیت داشت!
من پرازعشق بودمو اون پر از ترس ... هرچی من بیشترمیخواستم اون بیشتر میترسید... شاید اگه قبلا بهم میگفتن یکی از دوست داشتن ترسیده ازته دل بهش می خندیدم ولی حالا عذاب شبو روزم شده بود ترسیدن کسی که من ازنبودنش وحشت داشتم!
نمیدونم چرا نه خواستن من کم میشد نه ترس اون... آخرش عشقم حریفش نشدو یه شب دیگه تردیدو گذاشت کنار ... مصمم شده بود واسه رفتن...دیگه نشد نگهش دارم...رفت...له شدنمودیدولی رفت... حتی حاضرنشد قبل رفتن ببینتم...نگفت چرا ولی میدونستم از حس چشام میترسه... ازاینکه پابند نگاهم بشه...
من موندمو دلی که هرکاریش میکردم نمی فهمید به یه ترس لعنتی باخته...توکتش نمی رفت گاهی وقتا بعضی چیزا شدنی نیست... خیلی گذشت تا قبول کنم رفتنشو... تابفهمم میشه انقدر احمقانه عاقل بودو انقدر بی دلیل رفت... مطمئن بودم برمیگرده... اعتقادم این بود که کساییکه میرن یه روز یه جایی پشیمون میشن ودلتنگ...
اماحالا منم میترسیدم!
میترسیدم وقتی میادو نگاهش میکنم... وقتی باهاش چشم تو چشم میشم...بازم بترسه...ترسی که این بار بنظرم منطقی بود...
چون هرجور نگاه کنیم سردی نگاه دختری که یه زمان بانگاهش می پرستیدتت ترس داره... اما بازمنتظرم!
می دونم که میاد...شاید خیلی دیر...ولی میاد...این بار ترس واقعی رو نشونش میدم...
این بار جلوش وایمیسمو بدون اینکه صدام بلرزه میگم من بچه نبودم...فقط عاشق بودم!
احمق نبودم...فقط میخواستم واسه عشقم بجنگم!
حالا برو ... برو وبامنطقی زندگیتو بساز که به خاطرش پا رو عشقم گذاشتی...!
برو و یادت باشه عاقل بودنت احمقانه تر از عشق من بود... #زهرا_عاصم_آبادی
اگه بعدا جدایی سخت ترشه چی؟
نگاش کردم... وضع من فرق داشت... ترس کجا بود وقتی کل وجودم پر از عشقش بود؟؟ همه ی حسمو ریختم تو چشمامو گفتم حیف این همه قشنگی نیست؟؟ با این فکرا خرابش نکن...بزار تجربه کنیم... اگه بکشی عقب حسرتش تا ابد میمونه ها!
قبول کرد...نگاهش پر تردید بود ولی قبول کرد... یه شب دیگه گفت این همه عشق تو چشمای تو من و میترسونه...نگام که میکنی تنم میلرزه...! نمیدونم چه توقعی داشت! اینکه عشقموکم کنم؟؟
احمقانه بود ولی انگار واقعیت داشت!
من پرازعشق بودمو اون پر از ترس ... هرچی من بیشترمیخواستم اون بیشتر میترسید... شاید اگه قبلا بهم میگفتن یکی از دوست داشتن ترسیده ازته دل بهش می خندیدم ولی حالا عذاب شبو روزم شده بود ترسیدن کسی که من ازنبودنش وحشت داشتم!
نمیدونم چرا نه خواستن من کم میشد نه ترس اون... آخرش عشقم حریفش نشدو یه شب دیگه تردیدو گذاشت کنار ... مصمم شده بود واسه رفتن...دیگه نشد نگهش دارم...رفت...له شدنمودیدولی رفت... حتی حاضرنشد قبل رفتن ببینتم...نگفت چرا ولی میدونستم از حس چشام میترسه... ازاینکه پابند نگاهم بشه...
من موندمو دلی که هرکاریش میکردم نمی فهمید به یه ترس لعنتی باخته...توکتش نمی رفت گاهی وقتا بعضی چیزا شدنی نیست... خیلی گذشت تا قبول کنم رفتنشو... تابفهمم میشه انقدر احمقانه عاقل بودو انقدر بی دلیل رفت... مطمئن بودم برمیگرده... اعتقادم این بود که کساییکه میرن یه روز یه جایی پشیمون میشن ودلتنگ...
اماحالا منم میترسیدم!
میترسیدم وقتی میادو نگاهش میکنم... وقتی باهاش چشم تو چشم میشم...بازم بترسه...ترسی که این بار بنظرم منطقی بود...
چون هرجور نگاه کنیم سردی نگاه دختری که یه زمان بانگاهش می پرستیدتت ترس داره... اما بازمنتظرم!
می دونم که میاد...شاید خیلی دیر...ولی میاد...این بار ترس واقعی رو نشونش میدم...
این بار جلوش وایمیسمو بدون اینکه صدام بلرزه میگم من بچه نبودم...فقط عاشق بودم!
احمق نبودم...فقط میخواستم واسه عشقم بجنگم!
حالا برو ... برو وبامنطقی زندگیتو بساز که به خاطرش پا رو عشقم گذاشتی...!
برو و یادت باشه عاقل بودنت احمقانه تر از عشق من بود... #زهرا_عاصم_آبادی
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم؟
تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم؟
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات
در یکی نامه محال است که تحریر کنم
با سر زلف تو مجموع پریشانی خود
کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم
آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد
در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم
گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد
دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
نیست امید صلاحی ز فساد حافظ
چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم؟
#حافظ
تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم؟
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات
در یکی نامه محال است که تحریر کنم
با سر زلف تو مجموع پریشانی خود
کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم
آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد
در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم
گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد
دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
نیست امید صلاحی ز فساد حافظ
چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم؟
#حافظ
در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این خانه ویرانه ندارد
دل را به کف هر که دهم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
در بزم جهان جز دل حسرت کش مانیست
آن شمع که میسوزد و پروانه ندارد
دل خانه عشقست خدا را به که گویم
کارایشی از عشق کس این خانه ندارد
گفتم مه من! از چه تو در دام نیفتی
گفتا چه کنم دام شما دانه ندارد
در انجمن عقل فروشان ننهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد
تا چند کنی قصه اسکندر و دارا
ده روزه عمر این همه افسانه ندارد
#حسین_پژمان_بختیاری
کس جای در این خانه ویرانه ندارد
دل را به کف هر که دهم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
در بزم جهان جز دل حسرت کش مانیست
آن شمع که میسوزد و پروانه ندارد
دل خانه عشقست خدا را به که گویم
کارایشی از عشق کس این خانه ندارد
گفتم مه من! از چه تو در دام نیفتی
گفتا چه کنم دام شما دانه ندارد
در انجمن عقل فروشان ننهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد
تا چند کنی قصه اسکندر و دارا
ده روزه عمر این همه افسانه ندارد
#حسین_پژمان_بختیاری
وای از آن لحظه که کارَت به نگاهی بکشد
کار و بارت به غمِ چشم سیاهی بکشد
قصه ام قصه سرباز غریبی شده که
کار عشقَش به درِ خانة شاهی بکشد
این خودش حس غریبیست، نمیدانم چیست؟
اینکه هر روز مرا جانب راهی بکشد
عشق آن است که رودی سرِ عاشق شدنَش
جای دریا تنِ خود را ته چاهی بکشد
روزهاییست که در آتش خود میسوزم
آدمی خلق شده بار گناهی بکشد
گفته بودند که سیگار مضر است ولی
هر که عاشق شده رسم است که گاهی بکشد
در خودم غرق، گدایی سرِ کوچه میگفت
وای از آن لحظه که کارَت به نگاهی بکشد
#امیر_نظام_دوست
کار و بارت به غمِ چشم سیاهی بکشد
قصه ام قصه سرباز غریبی شده که
کار عشقَش به درِ خانة شاهی بکشد
این خودش حس غریبیست، نمیدانم چیست؟
اینکه هر روز مرا جانب راهی بکشد
عشق آن است که رودی سرِ عاشق شدنَش
جای دریا تنِ خود را ته چاهی بکشد
روزهاییست که در آتش خود میسوزم
آدمی خلق شده بار گناهی بکشد
گفته بودند که سیگار مضر است ولی
هر که عاشق شده رسم است که گاهی بکشد
در خودم غرق، گدایی سرِ کوچه میگفت
وای از آن لحظه که کارَت به نگاهی بکشد
#امیر_نظام_دوست
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد
یا بخت من طریق مروت فروگذاشت
یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد
شوخی نگر که مرغ دل بیقرار من
سودای دام عاشقی از سر به درنکرد
هر کس که دید روی تو بوسید چشم من
کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد
من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد
#حافظ
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد
یا بخت من طریق مروت فروگذاشت
یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد
شوخی نگر که مرغ دل بیقرار من
سودای دام عاشقی از سر به درنکرد
هر کس که دید روی تو بوسید چشم من
کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد
من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد
#حافظ
بی دوست شبی نیست که دیوانه نباشیم
مستیم اگر ساکن میخانه نباشیم
ما را چه غم ار باده نباشد، که دمی نیست
از عمر که با نالۀ مستانه نباشیم
سرگشتۀ محضیم و در این وادیِ حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم
چون می نرسد دست به دامان حقیقت
سهل است اگر در پی افسانه نباشیم
هر شب به دعا می طلبیم اینکه نیاید
آن روز که ما در غم جانانه نباشیم
#مهدی_اخوان_ثالث
مستیم اگر ساکن میخانه نباشیم
ما را چه غم ار باده نباشد، که دمی نیست
از عمر که با نالۀ مستانه نباشیم
سرگشتۀ محضیم و در این وادیِ حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم
چون می نرسد دست به دامان حقیقت
سهل است اگر در پی افسانه نباشیم
هر شب به دعا می طلبیم اینکه نیاید
آن روز که ما در غم جانانه نباشیم
#مهدی_اخوان_ثالث
به یاد آن کسى که چشم هایش برده جانم را
تفال میزنم هر شب مَفاتیحُ الجَنانَم را
من آن آموزگارم که سوال از عشق میپرسم
ولیکن خود نمیدانم جواب امتحانم را
کمى از درد ها را با بُتم گفتم مرا پس زد
دریغا که خدایم هم نمى فهمد زبانم را
به قدرى در میان مردم خوشبخت بدنامم
که شادى لحظه اى حتى نمى گیرد نشانم را
تو دریایى و من یک کشتى بى رونقِ کُهنه
که هى بازیچه میگیرى غرورم ، بادبانم را
شبیه قاصدک هاى رها در دشت میدانم
لبت بر باد خواهد داد روزى دودمانم را
دلم مى خواهد از یک راز کهنه پرده بردارم
امان از دست وجدانم که مى بندد دهانم را
#سیدتقی_سیدی
تفال میزنم هر شب مَفاتیحُ الجَنانَم را
من آن آموزگارم که سوال از عشق میپرسم
ولیکن خود نمیدانم جواب امتحانم را
کمى از درد ها را با بُتم گفتم مرا پس زد
دریغا که خدایم هم نمى فهمد زبانم را
به قدرى در میان مردم خوشبخت بدنامم
که شادى لحظه اى حتى نمى گیرد نشانم را
تو دریایى و من یک کشتى بى رونقِ کُهنه
که هى بازیچه میگیرى غرورم ، بادبانم را
شبیه قاصدک هاى رها در دشت میدانم
لبت بر باد خواهد داد روزى دودمانم را
دلم مى خواهد از یک راز کهنه پرده بردارم
امان از دست وجدانم که مى بندد دهانم را
#سیدتقی_سیدی
زهر مار و دوستش داری، ولم کن لعنتی !
درد و شب تا صبح بیداری، ولم کن لعنتی!
بعد از این دیگر نبینم تب کنی با یاد ِ او
خسته هستم از پرستاری، ولم کن لعنتی!
قهوه اش کم ترکمن چای ِ تو را بر باد داد؟
کوفت و چشمان ِ قاجاری! ولم کن لعنتی!
کور بودی و ندیدی بر سرش تور ِ سپید؟
رفته از یاد ِ تو انگاری، ولم کن لعنتی!
کم نشستی گریه کردی، خش به خش با برگها
پشت ِ آن ماشین ِ گلکاری؟ ولم کن لعنتی!
جز دو چشم ِ خیس ِ پُر حسرت که از تو دور شد
شد چه سهمت از وفاداری؟ ولم کن لعنتی!
باز بغ کردی نشستی گوشه ای با خاطرات
همصدا با چاردیواری؟ ولم کن لعنتی!
مرگ و دلتنگی! نکش این قدر آه از پشت ِ آه
مرده شوی ِ زیر سیگاری، ولم کن لعنتی!
"خسته ام من، مثل ِ مرغ ِ بی بال و پر.." دیگر بس است
خسته ام از بغض ِ "یسّاری"، ولم کن لعنتی!
من رفیق ِ دردهای ِ هر شب ِ تو نیستم
بیخیالم شو چه اصراری؟ ولم کن لعنتی!
شاعر دیوانه! پا بردار از روی ِ دلم
کم کن از دوش ِ جهان باری، ولم کن لعنتی!
آینه بشکن زد و گفت عاشقش هستی هنوز؟
شاهرگ با گریه گفت: "آری.. ولم کن لعنتی"!
#شهراد_میدری
درد و شب تا صبح بیداری، ولم کن لعنتی!
بعد از این دیگر نبینم تب کنی با یاد ِ او
خسته هستم از پرستاری، ولم کن لعنتی!
قهوه اش کم ترکمن چای ِ تو را بر باد داد؟
کوفت و چشمان ِ قاجاری! ولم کن لعنتی!
کور بودی و ندیدی بر سرش تور ِ سپید؟
رفته از یاد ِ تو انگاری، ولم کن لعنتی!
کم نشستی گریه کردی، خش به خش با برگها
پشت ِ آن ماشین ِ گلکاری؟ ولم کن لعنتی!
جز دو چشم ِ خیس ِ پُر حسرت که از تو دور شد
شد چه سهمت از وفاداری؟ ولم کن لعنتی!
باز بغ کردی نشستی گوشه ای با خاطرات
همصدا با چاردیواری؟ ولم کن لعنتی!
مرگ و دلتنگی! نکش این قدر آه از پشت ِ آه
مرده شوی ِ زیر سیگاری، ولم کن لعنتی!
"خسته ام من، مثل ِ مرغ ِ بی بال و پر.." دیگر بس است
خسته ام از بغض ِ "یسّاری"، ولم کن لعنتی!
من رفیق ِ دردهای ِ هر شب ِ تو نیستم
بیخیالم شو چه اصراری؟ ولم کن لعنتی!
شاعر دیوانه! پا بردار از روی ِ دلم
کم کن از دوش ِ جهان باری، ولم کن لعنتی!
آینه بشکن زد و گفت عاشقش هستی هنوز؟
شاهرگ با گریه گفت: "آری.. ولم کن لعنتی"!
#شهراد_میدری