This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌹🍃عصر آدینه تون قشنگ
🌹🍃براتون عصـری
🌹🍃پراز شـادی
🌹🍃 نشـاط
🌹🍃و خوشبختی
🌹🍃آرزو میکنم
🌹🍃امیدوارم آخرین
🌹🍃آدینه مرداد ماه را
🌹🍃با سلامتی ودلخوشی
🌹🍃درکنارعزیزانتون سپری کنید
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
🌹🍃براتون عصـری
🌹🍃پراز شـادی
🌹🍃 نشـاط
🌹🍃و خوشبختی
🌹🍃آرزو میکنم
🌹🍃امیدوارم آخرین
🌹🍃آدینه مرداد ماه را
🌹🍃با سلامتی ودلخوشی
🌹🍃درکنارعزیزانتون سپری کنید
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
بخونیدش خیلی قشنگه ...
پسره به مادرش گفت با اين قيافه ترسناكت چرا اومدی مدرسه؟ مادر گفت غذاتو نبرده بودی،نميخواستم گرسنه بمونی.پسر گفت ای كاش نمیومدی تا باعث خجالت و شرمندگي من نشی... همیشه از چهره مادرش با یک چشم خجالت میکشید.
چندسال بعد پسر در 1شهر ديگه دانشگاه قبول شد و همون جا کار پیدا کرد و ازدواج كرد و بچه دار شد. خبر به گوش مادر رسيد .مادر گفت بیا تا عروس و نوه هامو ببینم.اما پسر میترسید که زنش و بچش از ديدن پیرزن یه چشم بترسن..
چند سال بعد به پسره خبر دادن مادرت مرده... وقتی رسید مادر رو دفن کرده بودن و فقط 1 يادداشت از طرف مادرش واسش مونده بود : پسره عزيزم وقتی 6سالت بود تو 1تصادف 1چشمتو از دست دادی،اون موقع من 26سالم بود و در اوج زیبایی بودم و بعنوان 1مادر نميتونستم ببينم پسرم 1چشمشو از دست داده واسه همين 1چشممو به پاره تنم دادم،تا مبادا بعدا با ناراحتی زندگی كنی پسرم .مواظب چشم مادرت باش .. اشك در چشمهای پسر جمع شد.. ولی چه دیر...
سلامتی تمام مادرا ❤️
⊙مامانم بابامو صدا زد که در شیشه سس رو باز کنه
پدرم بعد از کلی کلنجار نتونست
منم خیلی راحت درش رو باز کردم و گفتم :اینم کاری داشت؟؟
پدرم لبخندی زد و گفت: یادته وقتی بچه بودی من در شیشه رو شل میکردم تا بازش کنی و غرورت نشکنه؟ بدجوری بغض گلمو گرفت..
سلامتی همه باباها و اما ...
به سلامتی همه مامانایی که هروقت صداشون کنیم. میگن:جانم! و هروقت صدامون می کنن،میگیم:چیه؟ها...؟
به سلامتی مادرایی که می تونند تا 10 تا فرزندشونا نگهداری کنند اما 10 فرزند نمی تونند از یک مادر نگهداری کنند!
به سلامتی مادرایی که با حوصله راه رفتن رو یاد بچه هاشون دادند ،ولی تو پیری بچه هاشون خجالت میکشند ویلچرشون رو هل بدند!
به سلامتی مادری که وقتی غذا سرسفره کم میاد ،اولین کسی که از اون غذا دوست نداره خودشه!
به سلامتی مادر تنها کسی که وقتی شکمشو لگد میزدم از شدت شوق میخندید!
به سلامتی مادر که دیوارش از همه کوتاه تره !!!
صحبتهای فرزندی در کنار قبر مادرش:
ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺫﯾﺘﺖ ﻧﮑﻨﻢ
ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺴﺨﺮﺕ ﻧﮑﻨﻢ
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ
ﻧﮕﻢ ﺗﻮ ﺍﻓﮑﺎﺭﺕ ﻋﻘﺐ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﻭ ﻗﺪﯾﻤﯿﻪ
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻣت
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﺑﺮﮔﺮد
ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ﺷﺐ ﻫﺎ ﺯﻭﺩ ﺑﯿﺎﻡ ﺧﻮﻧﻪ ...
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﺑﺮﮔﺮﺩ
ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ناراحتت نکنم
دیگه صدامو روت بلند نمیکنم ،
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺮﮔﺮﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺩ...
ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﯿﻠﯿﺎ ﺑﺎﺷﻪ
ﺗﺎ ﺩﯾﺮ ﻧﺸﺪﻩ ﺧﻮﺩﻣﻮﻧﻮ ﺍﺻﻼﺡ ﮐﻨﯿﻢ
ﻗﺪﺭﺷﻮﻧﻮ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ ...
سلامتیه همه مادرای عزیز
که نبودشون اول بدبختی هاست.
اگر مادرت هنوز کنارت است
او را رها مکن
و محبتش را فراموش نکن
وکاری کن که راضی باشد چون در تمام زندگی فقط یک مادر داری و وقتی میمیرد ،آنگاه ملائکه میگویند که فوت شد آن کسیکه به سبب آن به تو رحم میگرد
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌸عکسها داستانهایی هستند
✨که نمیتوان با لغت آنها را نوشت
🌸۱۹ اوت روز جهانی عکاسی است
✨امروز با دوربینهای قدیمی
🌸عکاسی کنید و به هر بهانهای
✨عکس بگیرید...
🌸دنیا را از لنز دوربین
✨ببینید و لحظههای
🌸زیبا و مهم زندگیتان را ثبت کنید
✨این روز بر تمام عکاسها و
🌸تصویرسازان عرصه هنر گرامی
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
بعد مدتها دیدمش. هرچه نزدیکتر شدم، هرچه عمیقتر نگاه کردم، برق شوقِ همیشه را میان چشمانش نیافتم.
شانههاش سنگین بود و روانش خسته... حرف میزد و حبابهای کهنهی اندوه، میان رگهای من متلاشی میشد. حرف میزد و بغض میکرد، حرف میزد و بغض میکردم و مدام و بدون اراده نزدیک میشدم و در آغوشش میگرفتم.
انگار تنها کاری که از دستم بر میآمد همین بود و به افراط، آن را تکرار میکردم، چون دلم برای برق اشتیاق گریخته از نگاهش تنگ شده بود، چون دوستش داشتم، چون طاقت تماشای اندوهِ عزیزم را نداشتم. غمگین بودم که شاد نمیبینمش، که روزگار دارد چه میکند با آدمها؟
تمام اندوختهی آغوشم را برایش گذاشتم و بازگشتم و حالا بهتزده و غمگین و بیآغوش کنج خلوتم نشستهام و دارم فکر میکنم چه میشد اگر آدمی اندوهی نداشت؟
یا به هرکس، به قدر طاقتش، سهم کوچکی از اندوه میرسید؟
#نرگس_صرافیان_طوفان
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌹در آخرین آدینه مرداد ماه
❤️هر آرزوی که قلبتون دارد
🌹با تمام قلبم
❤️براتون آرزو میکنم که
🌹آرزوتون برآورده شود
❤ آمیـــن ❤
🌹تقدیم با بهترین آرزوها
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️هر آرزوی که قلبتون دارد
🌹با تمام قلبم
❤️براتون آرزو میکنم که
🌹آرزوتون برآورده شود
❤ آمیـــن ❤
🌹تقدیم با بهترین آرزوها
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
دلم حیاط خانه مادربزرگ را میخواهد...
یک بعدازظهر تابستان باشد...
باغچه را آب دهیم،
فرشی بیاندازیم روی ایوان
بوی خاک و آب و گل و برگ انگور!
ماهیها را نظاره کنیم در حوض میان حیاط که دنبال هم میدوند
و فریاد شادیشان در کل حیاط میپیچد!
صدای خنده همسایهها را بشنویم
و دلگرم باشیم که این حوالی مردم هنوز هم قهقهه میزنند...
مادر بزرگ بیاید و طالبیهای خنک را یک به یک قاچ کند...
و ما بدون تمام ژستهای روشنفکرانه با دست یکی یکی برداریم
و از عطر خوشش لذت ببریم...
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
یک بعدازظهر تابستان باشد...
باغچه را آب دهیم،
فرشی بیاندازیم روی ایوان
بوی خاک و آب و گل و برگ انگور!
ماهیها را نظاره کنیم در حوض میان حیاط که دنبال هم میدوند
و فریاد شادیشان در کل حیاط میپیچد!
صدای خنده همسایهها را بشنویم
و دلگرم باشیم که این حوالی مردم هنوز هم قهقهه میزنند...
مادر بزرگ بیاید و طالبیهای خنک را یک به یک قاچ کند...
و ما بدون تمام ژستهای روشنفکرانه با دست یکی یکی برداریم
و از عطر خوشش لذت ببریم...
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شاید باورتون نشه ولی فیلترینگ از نتایج همین همایش ها بود :)))
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
مشتری خوششانس یک مروارید بنفش کمیاب در غذای خود پیدا کرد
🔹مردی از پنسیلوانیا که همراه خانوادهاش در رستورانی در دلاور (Delaware ایالتی در شمال شرقی آمریکا) مشغول غذا خوردن بود، با یک کشف شگفتانگیز مواجه شد؛ او در غذای خود یک مروارید بنفش پیدا کرد.
🔹این مروارید کمیاب و خاص ارزشی معادل ۶۰۰ تا ۱۶۰۰۰ دلار دارد.
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
🔹مردی از پنسیلوانیا که همراه خانوادهاش در رستورانی در دلاور (Delaware ایالتی در شمال شرقی آمریکا) مشغول غذا خوردن بود، با یک کشف شگفتانگیز مواجه شد؛ او در غذای خود یک مروارید بنفش پیدا کرد.
🔹این مروارید کمیاب و خاص ارزشی معادل ۶۰۰ تا ۱۶۰۰۰ دلار دارد.
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
قالیباف: اجازه زیادهخواهی در برجام را نمیدهیم
🔹وقتی آنها دنبال ادامه تحریم ظالمانه هستند چرا ما ما نباید به حق قانونی خود در چارچوب آژانس عمل کنیم؟ برخی عنوان میکردند با اجرای این قانون اتفاقاتی می افتد اما وقتی با قدرت ایستادیم با قطع دوربین هم اتفاقی نیافتاد و در نتیجه آمریکا دوباره به میز مذاکرات بازگشته است، امروز هم در حال ادامه مذاکرات تا تن دادن آنها به اشکالاتی که در گذشته بود، هستیم.
🔹چنانچه تن به رفع اشکالات گذشته بدهند همه چیز درست میشود.
🔹️آنها از مسیر برجام خارج شدند بنابراین در صورت رعایت کردن موضوعات طرح شده، ما موارد را قبول می کنیم.
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
🔹وقتی آنها دنبال ادامه تحریم ظالمانه هستند چرا ما ما نباید به حق قانونی خود در چارچوب آژانس عمل کنیم؟ برخی عنوان میکردند با اجرای این قانون اتفاقاتی می افتد اما وقتی با قدرت ایستادیم با قطع دوربین هم اتفاقی نیافتاد و در نتیجه آمریکا دوباره به میز مذاکرات بازگشته است، امروز هم در حال ادامه مذاکرات تا تن دادن آنها به اشکالاتی که در گذشته بود، هستیم.
🔹چنانچه تن به رفع اشکالات گذشته بدهند همه چیز درست میشود.
🔹️آنها از مسیر برجام خارج شدند بنابراین در صورت رعایت کردن موضوعات طرح شده، ما موارد را قبول می کنیم.
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عربا رفتن رستوران غذا بخورن، نمیدونن گوشتِ خوکه یا گوسفند، انگلیسی ام بلد نیستن!
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
✍🏼 نیایش شبانگاهی
💞 الهی......🙏
اكنون متبسم وآرام با چشماني سر ريز از اشك وشعف مي نگريم و انگار كسي در دلمان مي خواند :
اگر تنها ترين تنها شوم ،باز توهستي !
آري تو كه از پدر ومادر بر من مهربان تري ! اي عزيز ماندني !
اي ناب سخت ياب...
تو يگانه شاهد شريفي بر لحظه لحظه هاي رنج من !
اي خوب خواستني !
اكنون دستان دردمند و نيازمند خويش را بر آستان نيلوفرينت مي گشاييم
از تو براي همسايه مان كه نان ما را ربود نان !
براي ياراني كه دل ما را شكستند ،مهرباني
براي عزيزاني كه روح ما را آزردند بخشش !
و براي خويشتن خويش ، آگاهي ،
عشق وعشق وعشق
مي طلبيم!
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
💞 الهی......🙏
اكنون متبسم وآرام با چشماني سر ريز از اشك وشعف مي نگريم و انگار كسي در دلمان مي خواند :
اگر تنها ترين تنها شوم ،باز توهستي !
آري تو كه از پدر ومادر بر من مهربان تري ! اي عزيز ماندني !
اي ناب سخت ياب...
تو يگانه شاهد شريفي بر لحظه لحظه هاي رنج من !
اي خوب خواستني !
اكنون دستان دردمند و نيازمند خويش را بر آستان نيلوفرينت مي گشاييم
از تو براي همسايه مان كه نان ما را ربود نان !
براي ياراني كه دل ما را شكستند ،مهرباني
براي عزيزاني كه روح ما را آزردند بخشش !
و براي خويشتن خويش ، آگاهي ،
عشق وعشق وعشق
مي طلبيم!
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
چه خوبست قبل از خواب
زمـزمه کنیـم خدایا
آخر و عاقبت کارهای ما را
ختم به خیر کن
آرامـش شب نصیبتان
فردایتان پراز خیروبرکت
شبتون منور به نور خدا
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
زمـزمه کنیـم خدایا
آخر و عاقبت کارهای ما را
ختم به خیر کن
آرامـش شب نصیبتان
فردایتان پراز خیروبرکت
شبتون منور به نور خدا
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
• کاش
چون برگِ خزان رقصِ مرا
نیمه شب "ماه" تماشا می کرد
در دلِ باغچه ی خانه ی تو
شورِ من،
ولوله برپا می کرد.
#فروغ_فرخزاد
❤️شبتون پر از عشق....✨🌒
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
چون برگِ خزان رقصِ مرا
نیمه شب "ماه" تماشا می کرد
در دلِ باغچه ی خانه ی تو
شورِ من،
ولوله برپا می کرد.
#فروغ_فرخزاد
❤️شبتون پر از عشق....✨🌒
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
الهی تو این شب زیبـا
هیـچ قلبى گرفته نباشه
وهرچى خوبیه خداست براى همه
خوبان رقم بخـوره آرامــــــش مهمــون
همیشـــــگى دلاتـــــون
امشب بهترینها را براتون آرزو دارم
شبتون آروم
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
هیـچ قلبى گرفته نباشه
وهرچى خوبیه خداست براى همه
خوبان رقم بخـوره آرامــــــش مهمــون
همیشـــــگى دلاتـــــون
امشب بهترینها را براتون آرزو دارم
شبتون آروم
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
رمان #در_غم_خود_شادم_2
قسمت 72
سرش را به شیشه چسباند و با صدای گرفته اش زمزمه کرد: بیمارستان.
بی حرف به راه افتاد و پارسا کلافه و خسته از سکوت ماشین دستش را سمت ضبط برد. ارغوان اما با شنیدن آهنگی که پخش شد، لب گزید و دستش را جلوی دهانش گرفت تا صدای هق هقش بلند نشود. به خدا که داشت جان می داد اما مانده بود که چه طور هنوز نفس می کشد؟
کجا باید برم
یه دنیا خاطرت
تو رو یادم نیاره
کجا باید برم
که یک شب فکر تو
منو راحت بذاره
چه کردم با خودم
که مرگ و زندگی
برام فرقی نداره
محاله مثل من
توی این حال بد
کسی طاقت بیاره
پارسا نیم نگاهی سمتش انداخت و لحنش ملتمس شد.
- ارغوان نکن این جوری، داری منو میکشی تو.
کاش می توانست فراموش کند. این همه درس خوانده بود تا داروسازی یاد بگیرد.
پس چرا اکنون نمی توانست دارویی کشف کند تا بتواند خاطرات را از ذهنش پاک کند؟
یعنی آن همه درس خواندن بی فایده بود که نمی توانست داروی فراموشی بسازد؟!
کاش فرمولی طراحی می کرد و دارویی می ساخت و مانند بعضی از قرص و داروها هر هشت ساعت یکبار یک عدد قرص می خورد تا دردش آرام بگیرد.
کجا باید برم
که تو هر ثانیهم
تورو اونجا نبینم
کجا باید برم
که بازم تا ابد
به پای تو نشینم
قراره بعد تو
چه روزایی رو من
تو تنهایی ببینم
دیگه هرجا برم
چه فرقی میکنه
از عشق تو همینم
پارسا کلافه و داغان دستش را سمت ضبط برد و آهنگ را قطع کرد و مسیر را دور زد. باید با او حرف میزد.
- کجا میری؟
- یه که بشه حرف زد.
- من حرفی باهات ندارم. اصلا نگه دار، لازم نیست برسونیم.
پارسا توجهی نکرد و سرعتش را بالا برد و ارغوان با گونه های خیس از اشک جیغ کشید: بهت میگم نگه دار، من با تو بهشتم نمیام.
مستأصل نالید: آروم باش جون هر کی دوست داری، داغون تر از اینم نکن. میریم
یه جا بشینیم، یه کم حرف می زنیم بعدشم هر جا خواستی می برمت، خوبه؟
اخم کرد و چیزی نگفت. حال پارسا نیز دست کمی از حال خودش نداشت که لجبازیاش را کنار گذاشت.
باز هم با ارغوان حرف زد و سعی کرد او را قانع کند و پشیمانیاش را نیز ابراز اما ارغوان ناراحت و دلگیر بود و توجهی به گفتههایش نمیکرد و حال پارسا نیز از ناراحتی او گرفته بود.
ارغوان را به بیمارستان رساند و خودش هم از شیشه خیره به خانم جون افتاد و رو به سینا پرسید: حالش چه طوره؟
او هم کنارش ایستاد و نگاهش را به مادرش دوخت.
- خدا رو شکر خیلی بهتره. اما به خاطر بیماریش وضعیت هنوزم خطرناکه.
پارسا تکیهاش را به دیوار پشت سرش داد و به ارغوان که کنار سینا ایستاده بود و نگاهش هم نمی کرد چشم دوخت.
فرزانه نیز سمتشان آمد و رو به پارسا گفت: پارسا جان یه لحظه بیا.
پارسا تکیهاش را از دیوار گرفت و هم قدم با او کمی از ارغوان و سینا دور شدند.
با ایستادن فرزانه، او هم ایستاد.
مردد و نگران نگاهش کرد و گفت: چی شده پارسا؟ ارغوان که لام تا کام حرف نمیزنه، منو پدرش نگرانشیم. اون که چیزی نمیگه، حداقل تو یه حرفی بزن که بدونیم چی شده.
با کلافه سرش را زیر انداخت.
- یه اختلاف و بحثی بینمون پیش اومده اما شما نگران نباشید. خودم با ارغوان بازم حرف میزنم و هر طور شده از دلش در میارم.
-مطمئنی؟ کاری از دست ما بر میاد؟
سری به طرفین تکان داد.
- نه، ممنون. خودم سعی می کنم همه چیو درست کنم.
با نگرانی سری تکان داد و به ناچار سکوت کرد.
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد.....
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
قسمت 72
سرش را به شیشه چسباند و با صدای گرفته اش زمزمه کرد: بیمارستان.
بی حرف به راه افتاد و پارسا کلافه و خسته از سکوت ماشین دستش را سمت ضبط برد. ارغوان اما با شنیدن آهنگی که پخش شد، لب گزید و دستش را جلوی دهانش گرفت تا صدای هق هقش بلند نشود. به خدا که داشت جان می داد اما مانده بود که چه طور هنوز نفس می کشد؟
کجا باید برم
یه دنیا خاطرت
تو رو یادم نیاره
کجا باید برم
که یک شب فکر تو
منو راحت بذاره
چه کردم با خودم
که مرگ و زندگی
برام فرقی نداره
محاله مثل من
توی این حال بد
کسی طاقت بیاره
پارسا نیم نگاهی سمتش انداخت و لحنش ملتمس شد.
- ارغوان نکن این جوری، داری منو میکشی تو.
کاش می توانست فراموش کند. این همه درس خوانده بود تا داروسازی یاد بگیرد.
پس چرا اکنون نمی توانست دارویی کشف کند تا بتواند خاطرات را از ذهنش پاک کند؟
یعنی آن همه درس خواندن بی فایده بود که نمی توانست داروی فراموشی بسازد؟!
کاش فرمولی طراحی می کرد و دارویی می ساخت و مانند بعضی از قرص و داروها هر هشت ساعت یکبار یک عدد قرص می خورد تا دردش آرام بگیرد.
کجا باید برم
که تو هر ثانیهم
تورو اونجا نبینم
کجا باید برم
که بازم تا ابد
به پای تو نشینم
قراره بعد تو
چه روزایی رو من
تو تنهایی ببینم
دیگه هرجا برم
چه فرقی میکنه
از عشق تو همینم
پارسا کلافه و داغان دستش را سمت ضبط برد و آهنگ را قطع کرد و مسیر را دور زد. باید با او حرف میزد.
- کجا میری؟
- یه که بشه حرف زد.
- من حرفی باهات ندارم. اصلا نگه دار، لازم نیست برسونیم.
پارسا توجهی نکرد و سرعتش را بالا برد و ارغوان با گونه های خیس از اشک جیغ کشید: بهت میگم نگه دار، من با تو بهشتم نمیام.
مستأصل نالید: آروم باش جون هر کی دوست داری، داغون تر از اینم نکن. میریم
یه جا بشینیم، یه کم حرف می زنیم بعدشم هر جا خواستی می برمت، خوبه؟
اخم کرد و چیزی نگفت. حال پارسا نیز دست کمی از حال خودش نداشت که لجبازیاش را کنار گذاشت.
باز هم با ارغوان حرف زد و سعی کرد او را قانع کند و پشیمانیاش را نیز ابراز اما ارغوان ناراحت و دلگیر بود و توجهی به گفتههایش نمیکرد و حال پارسا نیز از ناراحتی او گرفته بود.
ارغوان را به بیمارستان رساند و خودش هم از شیشه خیره به خانم جون افتاد و رو به سینا پرسید: حالش چه طوره؟
او هم کنارش ایستاد و نگاهش را به مادرش دوخت.
- خدا رو شکر خیلی بهتره. اما به خاطر بیماریش وضعیت هنوزم خطرناکه.
پارسا تکیهاش را به دیوار پشت سرش داد و به ارغوان که کنار سینا ایستاده بود و نگاهش هم نمی کرد چشم دوخت.
فرزانه نیز سمتشان آمد و رو به پارسا گفت: پارسا جان یه لحظه بیا.
پارسا تکیهاش را از دیوار گرفت و هم قدم با او کمی از ارغوان و سینا دور شدند.
با ایستادن فرزانه، او هم ایستاد.
مردد و نگران نگاهش کرد و گفت: چی شده پارسا؟ ارغوان که لام تا کام حرف نمیزنه، منو پدرش نگرانشیم. اون که چیزی نمیگه، حداقل تو یه حرفی بزن که بدونیم چی شده.
با کلافه سرش را زیر انداخت.
- یه اختلاف و بحثی بینمون پیش اومده اما شما نگران نباشید. خودم با ارغوان بازم حرف میزنم و هر طور شده از دلش در میارم.
-مطمئنی؟ کاری از دست ما بر میاد؟
سری به طرفین تکان داد.
- نه، ممنون. خودم سعی می کنم همه چیو درست کنم.
با نگرانی سری تکان داد و به ناچار سکوت کرد.
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد.....
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄