حـ؁ـرف زنـ؁ـدگـــے
819 subscribers
49.6K photos
45.3K videos
230 files
8.21K links
ڪاش مے شد...

حال خوب را
لبخند زیبا را
بعضے دوسـ❤️ـت داشتن ها را
خشڪ ڪرد !
لاے ڪ📕ـتاب گذاشت
و نگهشان داشت !

باماباشید.
Download Telegram
رمان #داد_دل
         
قسمت 124

به تنهایی ظرفای ناهاری که دست نخورده مونده بود رو شستم!
به تنهایی با ذهنی درگیر تلویزیون نگاه کردم!
به تنهایی شام پختم و به تنهای میز شام رو چیدم و خبری ازش نشد!
چندین بار خواستم تماس بگیرم ولی دستم وسط راه موند وبرگشت.
خسته از انتظار بیهوده از سرمیز شام بلندشدم و بعد از خاموش کردن چراغ ها به اتاق خواب رفتم
دل نگرانش بودم
دلیل خاموش بود موبایل عرفان هم نمیدونستم.
بی هدف بدون اینکه حتی ذره ای خواب به چشمامم باشه روی تخت دراز کشیده بودم
کم کم برای نجات از دلشوره میخواستم دست به دامان الیاس بشم که صدایی از بیرون خبر از برگشتشو داد!
دقیقه ای نگذشت که در بازشد و قامتش ظاهر شد:
-سلام.
با دلخوری جواب سلامشو دادم

در حال عوض کردن لباس بود که دلم طاقت نیورد و پرسیدم:
-کجا بودی تا الان؟ساعت دو شبه
تی شرتشو از تنش خارج کرد وبه آرومی گفت:
-حالم خوش نبود کمی با خودم خلوت کرده بودم
-دل منم که نگران بود هیچ؟اصلامهم نبود؟
با ناراحتی رومو ازش گرفتم وبا حرص گفتم:
-که اگر مهم بود از اول همه چیز رو به من میگفتی .
-غزال باور کن که...
چرخیدم و براق نگاهش کردم:
-هیس.. هیچی نگو احسان نمیخوام بشنوم
و زیر پتو به نشونه سکوت و حرف نزدن رفتم.
کنارم نشست و پتو رو از روی سرم پایین کشید:
-خانمی مگه قرار نبود حرف بزنیم؟
با لجباز پتورو از دستش کشیدم:
-بله ولی الان من با تو حرفی ندارم راحتم بذار میخوام بخوابم بلکه در خواب آرامشی پیدا کنم
-پس حرف نمیزنی؟
-گفتم که نه .برو
چند لحظه ای صدایی نیومد و کمی بعد متوجه بلند شدنش وصدای بسته شدن در اتاق شدم.
سرمو بیرون اوردم و جای خالی بالشتشو دیدم...
بیمعرفت جاشو جدا کرد
ناخوادگاه بغضی درگلوم نشست...
با دلی پر از ناراحتی و جای خالیش درکنارم چشمامو روی هم بستم
ساعت نزدیک به ده صبح بود که از خواب بیدار شدم مثل هر روز به کنار دستم نگاه کردم که با نبودن احسان اتفاقات دیروز به یادم اومد
واخمامو درهم برد با کرختی پتو رو کنار زرم و بیرون از اتاق اومدم در حال کشیدن خمیازه بودم که چشمم بهش خورد مظلومانه روی کاناپه با ملافه ای نازک زیر باد مستقیم کولر در خودش مچاله شده بود .
بالاسرش رفتم به چهره مردونه و جذاب غرق خوابش خیره شدم خواستم دستمو به روی زخم لبش بذارم که تکونی خورد بلافاصله عقب رفتم.

در حال ریختن چای بودم که با سر وروی شسته وموهایی که از شستن صورتش خیس شده بودند سرمیز صبحونه حاضرشد حتی نگاهش هم.نکردم بابت کاری که دیشب کرده بود دلخور بودم:
-برای ما چای نمیریزی؟؟
بدون جواب دادن به کارم ادامه دادم که لقمه رو از دستم کشید:
-حرف نمیزنی بام؟
سرم پایین بود که چونه امو بالا گرفت وبه اجبار نگاهش کردم:
-قهری غزال خانم؟
صورتمو عقب کشیدم:
-قهر نباشم؟نباید قهر باشم؟
-خوب چرا ؟
کفری بهش توپیدم:
-چرا واقعا میپرسی چرا؟کارهای چندروز قبل به کنار کار دیشبت چی؟چه معنی میداد؟
-ازم ناراحت شدی؟
با غیظ گفتم:
-نه خیلی خوشحال شدم
-نمیتونستم کنارت باشم وبی تفاوت بمونم.
دستامو به سینه زدم:
-جدی؟چند شب قبل چی؟که پشت بهم با بی اعتنایی میخوابیدی؟؟
-اونموقع تفاوت داشت با خودم درگیر همون مسئله وگفتن ونگفتنش بودم
-الان چی ؟الان که باید به حرف بیای؟
اشاره ای به میزکرد:
-اجازه میدی یه چای حداقل بخورم؟از ناهار دیروز چیزی نخوردم.
دلم براش سوخت ولی به روم نیوردم:
-باشه فقط زود که منتظرم
لقمه ای گرفت وبه دستم داد:
-خودت هم بخور تنهایی نمی چسبه.
برام عجیب بود که چرارفتارش دوباره مثل همیشه شده بود مگه از دیشب تا الان چی عوض شده بود؟؟عکسا یادش رفته بود؟چه اتفاقی افتاده بود؟
با نگاه خیره ام ابروش بالا رفت وبا اشاره پرسید که "چی شده؟"
رومو ازش گرفتم و به پنجره نگاه کردم
چند دقیقه بعد دستشو به روی دستم دیدم  نگاهش کردم:
-اماده ای که حرف بزنم؟
-اره.فقط قبلش بگو چرا امروز انقدر سرحالی انگار که چیزی نشده!؟
سگرمه در هم کشبد:
-نه یادم نرفته محاله تصاویر اون عکسا اون پسره یادم بره ولی الان میدونم که کار اون نبوده برای همین خوشحالم که حداقل تو ذهن سیاوش تو نبودی که بخواد برای انتقام یا هر چیز دیگه ای وقتشو صرفت کنه و این کار احمقانه رو انجام بده.که زندگیشو برای خراب کردن زندگی تو  تلف کنه.
بی طاقت شدم:
-احسان از اول بگو از همونروزی که ازسرکلاس رفتی و روزه سکوتت شروع شد.

ادامه دارد...

─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #داد_دل
         
قسمت 125

دستمو به آرومی نوازش کرد :
-چند روزی بود که به همون سیم کارتی که به دستم داده بودی شماره ناشناسی زنگ میزد وتا صدای منو میشنید قطع میکرد با خودم فکر کردم لابد از دوستاته.که با شنیدن صدای من حرف نمیزنه.میخواستم باهات در میون بذارم که شبش پیامی ازش رسید که نوشته بود به غزال هیچی نگو مسئله مهم درباره گذشته وجود داره که تو بی خبری!! تا همون روزی که سرکلاس آدرس  یه جا رو فرستاد و بااین عکس ها روبه روشدم ذهنم درگیر بود همین که عکسابه دستم رسید فقط با یه پیام با این مضمون که "هیچی اونجوری که خیال میکنی وبه گوشت رسیده نیست چشماتو باز کن از طرف یه خیر خواه"
خط روخاموش کرد و من موندم این بی قراری و فکرای مسموم با دیدن عکس که نکنه همه چیز اونجور نبوده که تو گفتی که نکنه...
صورتش قرمز شده بود:
-منظورتو فهمیدم احسان ادامه بده.
نفسی عمیق کشید :
-به همون دوستم که به خونه زنگ زد شماره رو دادم و تونست به وسیله اشنایی که داره بفهمه این خط کیه کار کیه!
با بیقراری پرسیدم:
-خوب کی بود؟
دستشو عقب کشید و به ارومی گفت:
-همین دیشب آرمان بهم گفت که سیم کارت به نام کیه وگرنه بحث ودرگیری هم با اون پسره به وجود نمیومد هرچند که حقش بود بیشتر کتک بخوره پسر پررو پررو جلوی روم ایستاده میگه هرچند الانم...
حرفشو قطع کردم:
-احسان تموم شد رفت حرص جو‌ش نخور بجاش حرف اخرو بزن.
-به نام سامان شریفی بود
حیرت زده گفتم:
-سامان؟؟مگه میشه؟اخه چرا؟اینکارو کرد؟
لبخندی تلخ زد وگفت
-هر جورپیداش کردم اونقدر حیرت زده بود که همون موقع ‌فهمیدم کار خودش نیست گفت که اون زمانی که با بهنوش همدست بود سیم کارتی به اسم خودش برای بهنوش گرفته بود ودست بهنوش باقی مونده بود.
-ینی...ینی...بازم بهنوش،؟ولی اونکه ازایران رفته بود؟؟
-اینطورکه پیداست کار خود بهنوشه که از جشن نامزدیت با اون مردتیکه عکس گرفته بود ونگه داشته بود ولی متاسفانه دستمون به جایی بند نیست که پیداش کنیم که حتی بفهمیمم درحال حاضر کجاست!
-اخه برای چی اینکارو کرد؟
-چرا نداره عزیزمن الان که دستش کوتاه شده وبه مرادلش نرسیده با خودش گفته برای چند روزی هم که شده همه چیو بهم میریزم و زندگیشون تلخ بشه.
به طعنه گفتم:
-که موفق هم شد با این اخلاق و پنهان کاری تو.
گونه امو نوازش کرد و شرمنده گفت:
-ببخشید خانمم
تهدید وارگفتم:
-بخدا احسان یه بار دیگه اتفاقی بیفته و به من نگی هر چی دیدی ازچشم خودت دیدیش
انگشتمو گرفت و بوسه ای بهش زد:
-چشم قول شرف میدم بابت این چند روز منو میبخشی؟
به چشمای مهربونش نگاه کردم وصورتمو جلو بردم واروم بوسه ای به زخم روی لبش گذاشتم:
-معلومه که میبخشم فقط قولت یادت نره
-ایندفعه قولم قوله وامیدوارم که اتفاقی هم نیفته.
-احسان نمیشه بهنوش رو پیدا کرد؟جواب این کاراشو بده زنگ که میزدحرف نمیزد؟
سری به طرفین تکون داد:
-نه هیج موقع حرف نمیزد فقط پیام دادن.
-یعنی دستمون کوتاهه؟
-اره متاسفانه .
-اشکالی نداره ما که نمیتونیم کاری کنیم ولی اون بالا سری شاهد عذاب هایی که بهنوش باعثش شده هست وتقاصشو ازش میگیره.

                *

خیلی زود اولین سال زندگی مشترکم با احسان رسید...
خیلی زود عید نوروز دیگه ای از راه رسید..
این بار در کنار همسرم..عشق زندگیم..
سالی که چندروز قبلش خبرکردن ازدواج سیاوش به گوشم رسید سیاوشی  تهمت هایی رو بهش نسبت دادم سیاوشی که در جواب تهمت های زده شده بدترین حرفی روکه میتونست درجواب  گفت!!با خبر ازدواجش از زبون مرجان خیلی خوشحال شدم که برای همیشه از یادش رفتم وکنار دختر دیگه ای پی خوشبختی رفته!
ولی از طرفی ناراحت بودم که جشن ازدواج عرفان وسیاوش باهم مصادف شده بود!ومامان ومرجان ایناهم نمیتونستن بیان!مامان میگفت  بهتره به جشن سیاوش بره تا بعدها حرفی از نیومدنش به وجود نیاد.
چندروز بود  که حال خوبی نداشتم مدام سرگیجه و حالت تهوع!
بی اشتها شده بودم از بوی خیلی غذاها حالت بدی بهم دست میداد جوری که به شک افتاده بودم نکنه خبرای در راه باشه با مامان که درمیون گذاشتم با شنیدن تغییرات اصرار داشت ازمایشی بدم ولی با نزدیک بودن به زمان برگزاری جشن عرفان ونبود وقت کافی به بعد ازجشن موکولش کردم.
بعد از انجام مراسم عقد به همراه عقد به همراه احسان  برای تعویض لباس مربوط به جشن عروسی به خونه برگشتیم.
درحالیکه لباس شب به رنگ ابی فیروزه ای رو همراه با کفشهای پاشنه دارم میپوشیدم به اتاق رفتم واحسان رو دیدم که در حال برداشتن پیراهنش که با رنگ لباس من ست شده بود از روی تخته.

ادامه دارد...

─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #داد_دل
       
قسمت 126

با لبخند به سمتش رفتم و پیراهنش رو از دستش گرفتم و به روی دوشش انداختم
نگام کرد وبا لبخند دستهاشو از آستینهای پیراهن درآورد:
-چقدر خوشگل شدی غزالم
در حال بستن آخرین دکمه اش بودم:
-باید از اقامون کم نیاریم دیگه.
با مهربونی خم شد و بوسه ای زیر گلوم کاشت
باعشق دور گردن و یقه اش رو درست کردم:
-خوب کم کم بریم.
دقایقی بعد به همراه هم پایین اومدیم و به سمت سالن برگزار کننده جشن حرکت کردیم.
با خوشحالی به عرفان و مهتابی که در لباس سفید عروسی مهتابی باوقارتر وزیباتر شده بود نگاه میکردم.
به اینکه چقدر خوشحالم عرفان که کمتر ازبرادر برام عزیزنیست به عشق زندگیش و خوشبختیش رسیده:
-تنهایی حوصلت سر نمیره؟
نگاهمو از مهتاب در حال چونه زدن برای رقص با مهنا بود گرفتم
وبه طرف صدا چرخیدم:
-بله؟
-میگم حوصلت سر نرفت؟
-برای چی همچین جایی حوصلم باید سر بره؟
شونه ای بالا انداخت :
-نمیدونم گفتم این جا همه حداقل یه کسی فامیلی در کنارشون هست ولی دیدم تو تنها کسی هستی که حتی پدرومادرت هم افتخار اومدن ندادن راستی چرا نیومدن؟
-به این دلیل که به جشن دیگه ای دعوت شدند
ابرویی بالا انداخت:
-اهان یعنی اگر دعوت نشده بودند پدرت هم میومد؟
نگاهش کردم وبه تلخی گفتم:
-سیمین خانم میدونم که خوب میدونی پدرومادرم جداهستند میدونم برای اینکه خوشی منو از بین ببری مثل همیشه زخم زبون میزنی پس وقت خودتو بیخودی هدر نده.
جا خورده از این نوع حرف زدن من، منی که همیشه حرفا وطعنه هاشو بی جواب میذاشتم نگاه کردوگفت:
-خوبه مهنا کم کم داره رات میندازه مثل خودش بی احترامی کنی.
-نه عزیزم بحث بی احترامی نیست من خودم بارها جوابی برای حرفات داشتم ولی سرهمین کلمه احترام کوتاه اومدم ولب بستم.سعی کن بجای این حرفا ازجشن  لذت ببری.
واز میز بلندشدم وازبرابر نگاه پر از کینه ای بی دلیلش  گذشتم.
سرم پایین بود که به سینه کسی برخوردکردم اماده عذر خواهی بودم که با دیدن رنگ پیراهن و بوی عطر اشناش فهمیدم احسانست:
-حواست کجاست خانم؟
وبا لحن جدی پرسید:
-حواس من بهت بود سیمین چی میگفت؟
لبخندی زدم:
-چیز مهمی نمیگفت درباره نیومدن مامان اینا میپرسید
-خوب؟
-خوب دیگه منم گفتم بخاطر جشن دیگه ای نیومدن
اخم کوچیکی کرد ولای دندوناش غرید:
-بله جشن سیاوش خان.
-عه احسان؟؟!!
سریع اخماشو باز کرد:
-جانم خانمی؟ببخشیدچشم.حالا افتخار رقص میدی؟
با لبخندی پر از مهر دستمو به دستش  دادم وبه وسط جمع رفتیم.مهنا از دور برام چشمکی زد.
کمی که از رقصیدنمون گذشت با احساس سرگیجه عقب کشیدم:
-خسته شدی؟
دستمو به شقیقه ام گرفتم:
-اره سرم.گیج رفت
با نگرانی دستمو گرفت وبه روی صندلی نشوندم:
-بهت میگم بیا بریم دکتر شاید ضعیف شدی یه سرم تقویتی حالتو جا بیاره میگی نه.
لبخندی محو زدم:
-من خوبم احسان شلوغش نکن نجما حواسش به ماست داره نگاه میکنه.
نگاهی به نجما کرد و دستمو به روی پاش گذاشت:
-باشه ولی خودم از کنارت جُم نمیخورم.

با اعلام  وقت شام همگی در حال رفتن به سالن غذاخوری بودند دست در دست احسان به سمت میزشامی که اعضای خانواده نشسته بودند رفتم.
داداش الیاس با دیدنمون با خنده به احسان گفت:
-برادر من عروسی تو یکسال پیش بودا.
احسان به روی صندلی نشست ودرجواب گفت:
-خوب اینو که خودمم میدونم.
-میدونی و هنوزم مثل تازه دومادا رفتار میکنی؟
با این حرفش همه خندیدیم ومادرجون به هوای احسان گفت:
-چکار پسرم داری؟پسرم دوست داره هوای زنشو همیشه داشته باشه.
احسان با خنده گفت:
-اخه مامان یکی بگه که خودش...
سری با خنده تکون داد وحرفشو نصفه باقی گذاشت:
-که چی ؟
نجما با لبخندی چشم غره ای به الیاس رفت:
-بذار شاممونو بخوریم .
-چشم هر چی شما بگی.
با این حرف ونوع لحنش بار دیگه باعث خنده مون شد.

اولین لقمه رو به سمت دهنم گرفتم با احساس بدی که از بوش بهم دست داد به بشقاب برش گردنوندم احسان متعجب برگشت ونگام کرد:
-حالت خوب نیست؟
جلوی دهنمو گرفت:
-نمیتونم بخورم.
-چرا تو که دوست داشتی؟
ناچارا در جواب نمیدونستم چی بگم که صدای مادر جون که در کنار احسان نشسته بود اومد:
-چیشده مادر؟
احسان به مادرش نگاه کرد:
-هیچی میگه نمیتونه غذارو بخوره.
مادرجون با تعجب نگام کرد:
-چراعزیزم؟
-نمیدونم! حس بدی بهم دست داد از بوش.
با این حرف مادرجون چند لحظه دقیق نگام کرد که سرمو پایین انداختم:
-فقط امروز  اینجورشدی؟
-نه چند روزی هست همش حالش بده  نمیادبریم دکتر.
مادرجون با خندهای کوچیکی احسان رو نگاه کرد و به من گفت:
-سعی کن سالاد روحداقل بخوری تا بعد من کارتون دارم

ادامه دارد....

─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #داد_دل
        
قسمت 127

بشقاب غذارو کنار زدم که صدای باربد که  صندلی کناریم نشسته بود اومد:
- نمخولی؟؟
با مهربونی نگاش کردم:
-نه عزیزم تو میخوای؟
یه نگاه به مهنا کرد ومهنا گفت:
-پس چرا خودت نمیخوری؟
اهسته گفتم :
-نمیتونم میلم نمیکشه.
با تعجب پرسید :
-چرا؟
مادرجون سرشو عقب اورد وبا اشاره ای که به مهنا داد مهنا سرشو تکون داد وبا یه لبخند شیطون چشمکی به من زد وبه باربد گفت:
-باشه پس باربد عزیزم ببر با بابا شاهین بخورید.
اخر شب  که عروس وداماددست دردست یکدگیر به خونه بخت فرستاده شدند موقع خداحافظی مادر جون کنار ماشین رو به من واحسان کرد:
-مادر همین فردا صبح میرید ازمایشگاه یه ازمایش میدی باشه؟
باخجالت از نوع لحن ونگاه خودش و بقیه از شام گفتم:
-چشم.مادر حتما میریم.
به احسان نگاه کرد:
-توام حواست به زنت باشه سریع هم جواب ازمایش به من خبر بده.
احسان گونه مادرشو بوسید:
-چشم مادر من .حواسم به عروس عزیزتون هست
احسان رو از خودش دور کرد وگفت:
-لوس نشو مرد گنده وقت پدر شدن خودت رسیده.
احسان سرشو چرخوندو به من که با صورتی سرخ شده سربه زیر بودم نگاهی انداخت
همون موقع پدرجون اومد:
-خانم نمیای سوار شی؟عروسی تموم شد.
-الان میام شما برو ماشینو روشن کن
ودوباره تاکیدوارنه برای صبح و رفتن به ازمایشگاه از ما قول گرفت و رفت.
سوار ماشین که شدیم احسان چند لحظه در سکوت و خیره نگام کرد :
-چرا نمیری؟
با لحن قشنگی و پر از مهری گفت:
-یعنی حرفای مامان درسته؟یعنی باورکنم قراره این دختر کوچولو مامان بچه ی من بشه؟که من بابا بشم؟
نگاهش مثل همیشه جادوم میکنه
دلم میخواست همون لحظه سر به روی شونه اش بذارم ودرکنارش این آرامشو ثبت کنم .
-منم حس تورو دارم دوست دارم هر چه زودتر فردا برسه وازاین دلشوره خلاص بشم.
دستمو بالا گرفت وبوسه ای بهش زد:
-حسم میگه به زودی میشی مامان غزال.
شوریده وشیدا نگاهش کردم....
ماشینو به حرکت در اورد وبا گرفتن دستم در دستش به سمت خونه روند
با روشن شدن هوا وبیرون اومدن خورشید بعد از بیدار کردن احسان به سمت ازمایشگاهی که در نزدیکی خونمون بود رفتیم وبعد از آزمایش دادن همراه احسان به خونه برگشتیم لحظه ای که میخواستم پیاده بشم صدام زد:
-غزال؟
برگشتم:
-جانم؟
با لبخندی گفت:
-مواظب خودت باش.استراحت کن تا عصر که جوابو بگیرم وبیام
من هم به روش لبخندی زدم:
-خیالت راحت باشه حواسم هست.

تا وقتی که احسان به خونه بیاد دل توی دلم نبود که جواب ازمایش چی هست!که نکنه خوشحالیمون از بین بره!
همین که صدای چرخوندن کلید در قفل پیچید به سرعت از روی مبل شدم وجلوی در رفتم از حالت چهره اش لبخندم ماسید....
اعضای صورتش درهم وگرفته بود..
لابد جواب ازمایش...
لبمو تر کردم وبا دلهره پرسیدم:
-جواب رو گرفتی؟
نگام کرد واز کنارم رد شد:
-اره
-خوب چی بود؟
سوییچ رو روی اپن انداخت و برگشت سمتم و با لحنی اروم گفت:
-جواب ازمایش اینه که...
بیقرار نگاهش کردم:
-خوب بگو...
خیره نگام کرد و یهو با خوشحالی و صدای بلندی گفت:
-من و تو به زودی مامان وبابا میشیم
چند لحظه ناباورانه نگاهش کردم که جلوم ایستاد و صورتمو قاب دستاش گرفت:
-عه چرا اینطور نگام میکنی مامان کوچولو؟
-راست میگی احسان؟
چشماش برق میزد:
-معلومه که راست میگم عزیزدلم ...
با عشق منوبه اغوش گرمش کشید پنچه اش رولای موهام فرو برد وسرم رو به سینه اش فشرد:
-خیلی خوشحالم احسان.
بوسه گرمی به روی پیشونیم زد:
-ازت ممنونم غزال ...
خداروشکر...
من در کنار احسان خوشبخت ترینم.. تمام رویای من در زندگی احسانه.. خدای من. هیج گاه دوباره ازم دورش نکن...
ازمن نگیریش که طاقت ندارم...
هرگز!!
از فردای اون روز سیل زنگ ها وپیام های تبریک ومبارکی بود که داده میشد.
وخوشحالی مارو دوچندان میکرد.
با باردار شدنم احسان بیش از بیش هوامو داشت وهمینطور خانواده اش.
خانواده ای که الحق مثل خانواده خودم بودن و نبود حضورشون رو جبران میکردند
البته به جز سیمینی که بخصوص از اون برخورد در جشن عرفان سر سنگین تر شده بود.
در اکثر جمع ها حضور پیدا نمیکرد ویا اگر هم بود ایمان رو از اومدن پشیمون میکرد!!شاید هم حق داشت شاید هم اگر من بودم و میدونستم شاید هیچ گاه طعم مادری رو نمیچشم اینطور برخورد میکردم!!
روز ها از پی هم گذشتن و روز به روز شکمم برامده تر میشد
اخرین ترم هر طور بود با همون وضع به پایان رسوندم احسان هم که ترم پیش فارغ تحصیل شده بود.
مامان نگران زنگ میزد که قبل از موعد زایمان بتونه به مشهد بیاد
با محاسباتیم و طبق گفته دکتر پسر گلمون آبان ماه به دنیا میومد

ادامه دارد...

─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #داد_دل
        
قسمت 128

با شگفتی به موجودی که در دستای احسان بود خیره بودم......
نگام کرد و به کنارم اومد واون موجود بی نهایت لطف رو در آغوشم گذاشت!!
آروم دستمو به روی پوست لطیفش کشیدم...
به روی چونه اش که هم مانند احسان شکافتی داشت انگشتمو گذاشتم و به احسان نگاه کردم:
-مثل خودته می مونه.
پر از عشق نگام کرد:
-الهی فداش بشم من این ورجک رو میدی بغل عمه اش؟!
به آرومی پسر کوچیکمون رو به دست مهنا سپردم با در آغوش گرفتنش سمت عرفان وبقیه رفت
صدای قربون صدقه هاشون میومد
احسان کنار تخت دستمو به دست گرفت لبخند روی لبش دلم رو گرم کرد  ....
لبخند پدر فرزند من!!!!
روبه رویم نشست و آهسته به دور از جمعی که تمام حواسشون به اون کوچولو بود گفت:
-بابت این هدیه بی نهایت ازت ممنونم.
به چشمای سبزش نگاه کردم:
-به این باور رسیدم که غم ها تموم شده و زمان خوشبختی من در کنار تو وپسرمونه.
صدای گریه ریزی در اتاق پیچید و مادرجون با خنده به مامانم گفت:
-مهین خانم ببر تحویل مامان کوچولو بدش گریه اش دراومد.
مامان لبخندی زد و پسرنازمو دوباره به آغوشم داد که با چشمای بازش با چشمایی که از احسان به ارث برده بودحریصانه به دنبال شیر میگشت
عرفان وبقیه با اشاره مهنا از اتاق بیرون رفتن
وبه کمک هردو مادربزرگ پسرم مشغول شیر خوردن شد

همگی در خونه پدر جون به علاوه مرجان و امیری که هر طور بود بعداز چند روز خودشونو به همراه سوگندی که تماما دور بر پسر کوچولومون با کنجکاوی میگشت اومده بودند و جمع مون جمع بود.
سوگند یکسره با دست وپاهای کوچیکش ور میرفت مرجان با بهش توپید:
-عه سوگند ول کن بچه رو.الان عمه دعوات میکنها
سوگند با ترس نگام کرد وعقب رفت با مهربونی نگاهش کردم:
-نترس عمه بیا پیش خودم بشین اروم بازی کن دست وپاشو نکش دردش میاد.
باصدای خنده باربد که مشغول بازی با رها بود اهمیتی به حرفم نداد و به سمت اون ها دوید.
مهنا با لبخند مرجان گفت:
-زودی این کوچولو رو فروخت به بازی .
مرجان با خنده سری تکون داد:
-اره عشق بچه ها بازی کردنه.
مهتاب در کنارم نشست و به آرومی گفت:
-اجازه است؟
به سرعت با لحنی ملایم گفتم:
-البته.
ودر آغوشش گذاشتمش:
-خیلی شبیه آقا احسانه
خندیدم:
-اره همه چیش به احسان رفته شبیه من نیست .

-بسلامتی قرار نیست این نوه گل من اسم دار بشه؟؟
باصدای پدر جون رومو از مهتاب گرفتم
عرفان هم ادامه حرفو گرفت:
-آره والا هی بگیم عشق عمو،جیگر عمه،قلوه دایی؟مگه نه امیر خان؟
امیر لبخندی زد وگفت:
-خداروشکر خاله نداره بشه قلب خاله.
همه جمع خندیدیم و احسان با لبخند نگام کرد و رو به جمع نشسته گفت:
-قرار بود اگر بچه پسر باشه غزال اسمشو بگه .
نگاه ها سمتم چرخید ومامان گفت:
-خوب دخترم اسم این نوه عزیز ما قرار چی بشه؟
صدامو صاف کردم ومودبانه گفتم:
-با احسان درمیون گذاشتم و اگر بقیه هم موافقت کننداسم اهورا انتخاب کردم
همگی با شادی و دست زدن رضایتشون رو اعلام کردندواحسان بانگاهی حاکی از رضایت نگاهم کرد
پدر چون با در آغوش گرفتن اهورای نازنینم در گوشش اذان گفت.
**                           
حدود یکی دوماه از تولد اهورا گذشته بود و مامان هم در یکی از روزهای سرد اوایل بهمن ماه به اهواز برگشت .
اهورا در جایش گذاشتم و نگاهی به صورت معصوم و بی گناهش کردم که مژهای بلندش به روی صورتش سایه انداخته بود وغرق لذت شدم از دیدن این موجود دوست داشتنی که متعلق به من و احسانست.
آهسته عقب گرد کردم ودر رو به روش بستم.
-خوابید؟
به احسان که در حال مطالعه بود نگاه کردم وجواب دادم:
-آره شیرشوخورد وخوابید.
لبخندی به لب زدو دوباره مشغول خوندن کتابش شد.
به قصد اماده کردن شام به آشپزخونه رفتم در حال دراوردن بسته گوشتی از یخچال بودم که صدای تلفن خونه دراومد با عجله برای جلوگیری از بیدارشدن اهورا به سرعت تلفن رو بدون نگاه کردن به شماره برداشتم:
-بله؟
چند ثانیه  هیچ صدایی به جز خش خشی نمیومد :
-الو؟
-سلام غزال
دلم هری ریخت پایین از شنیدن صدای گریه اش:
-سلام مامانی چیشده چرا گریه میکنی؟
با گریه ای که شدیدتر شده بودگفت:
-غزال نمیدونم چی بگم...بابات..
دستم به لرزه افتاد نکنه ..اتفاق ناگواری...براش افتاد
روی مبل ولو شدم:
-مامان بابا چی؟جونم به لبم رسید.
احسان با شنیدن اسم بابا نگاهشو ازکتاب  برداشت ونگران کنارم اومد:
-امروز که از خرید میومدم همسایه طبقه  بالایی تو راه پله ها دیدم میدونی چی گفت؟
صبر نکرد من حرفی بزنم و با صدای بغض دارش ادامه داد:
-غزال بابات برگشته بود.

ادامه دارد...

─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #داد_دل
        
قسمت 129

با دست به سرم زدم:
-چی ؟برگشته؟
احسان زودی دستمو از سرم برداشت و صدای مامان رو شنیدم که بریده بریده میگفت:
-آره...خانم احمدی میگفت وقتی شما نبودی آقاتون اومده بود اولش شک کردم که واقعا باباتو میگه ولی بعدش گفت چقدر آقای اعتمادی شکسته شده بود..عوض شده....
-یعنی چی مامان!بابا رو کجا دیده بود!
-میگفت جلوی در اپارتمان ایستاده بود..تو خیابون!!
-به امیر گفتی؟
-نه چی بگم ...
صدام کمی بالا رفت:
-آخه چرا مادر من با امیر درمیون بذار شاید همین اطراف باشه پیداش کنه شاید سمت مغازه اش رفته
صدای پر از غمش قلبمو به درد آورد:
-به نظرت برگرده همون باباته؟من همون مهینم؟همه چی مثل قبله؟!
با آهنگ غمگینی در صدام جواب دادم:
-نه هیچی به قبل برنمیگرده ولی..مامان دل تو هنوز بابارو میخواد. دل ما هم بابامون میخوادبا تموم نامردی هآش پس خواهش میکنم اینکارو بکن
در نهایت با تردیدو نا امیدی قبول کرد که به امیر  بگه.
تماسو قطع کردم و به احسان که پایین پام نشسته بود آهسته گفتم:
-مامان که اینجا بوده بابا اومده بود.
با لحن محزونی گفت:
-از حرفاتون همه چیو فهمیدم.مامان حالش خوب نبود؟
سرمو تکون دادم:
-نمیدونم ...احسان...یعنی بابا برمیگرده؟؟؟

ولی....
برنگشت....
ولی پیدا نشد...
اینکه بابا بعد از چند سال دوباره پاشو به اون محله و مکانی که بیشتر عمرشودر اونجا گذرونده بود مثل یک خواب بود...خوابی که واقعیت نداشت...
وبابا...
هرچقدرهم که امیر تلاش کرد ما تلاش کردیم پیدا نشد ..و دوباره غم نبودش تازه شد...
زخم دل مامان از نو سر باز کرد...وبه روی قبلش سنگینی کرد....

                *
به سرعت چشم برهم زدن و زودتر از اونچه فکرشو میکردم سال ها پس از دیگری گذشت و اهورا در امتداد روزهای خوش زندگیمون بزرگ شد و شور و حرارات بیشتری یه جمعمون بخشید.
وحالا پسری چهار ساله و خیلی باهوش و پراز جنب وجوص کودکانه شده بود.
بعد از اتمام درسمون به همراه تعدادی از هم کلاسیان دفتر کوچیک معماری رو راه اندازی کرده بودیم و احسان هم برای بهتر شدن زندگیمون با اجاره دادن اون مغازه نقره فروشی پر از خاطرات خوب وبد به دفتر  اومده بود وهمراه بایکدیگر برای ادامه و تضمین خوشبختی کودکمون تلاش میکردیم

تابستون از راه رسیده بود ....
وامروزکمی زودتر از روزهای دیگه وجدا از احسان از شرکت بیرون اومدم وسوار ماشین 206سفید رنگی که احسان به مناسبت سومین سالگردازدواجمون هدیه داده بود شدم و به سمت خونه پدرجون حرکت کردم.
امروز همگی به اونجا دعوت شده بودیم.
صبح قبل از رفتن یه شرکت اهورا رو به اینجا اورده بودم
با رسیدن به جلوی در خونه بزرگ پدر جون ماشینو خاموش کردم وپیاده شدم.
بعد از باز شدن در به داخل رفتم در حیاط اهورای نازنینم رو دیدم که مشغول بازی با باربد که امسال کلاس اول میرفت بود
با دیدنم سریع سمتم دوید :
-سلام مامان جون بیا بغلم
باربد هم جلو اومد سلام کرد
اهورا خودشو در آغوشم جاداد:
-سلام مامانی باباهم اومده؟
صورتشو بوسیدم:
-نه عزیزم بابایی کار داشت مجبور شد بمونه
ناراحت لبشو ورچید:
-خودش دیشب گفت که زودتر میاد
موهاشو از جلوی چشمش کنار زدم:
-باور کن کار واجبی داشت ولی وقتی اومد قول میده که جبران کنه وبریم شهربازی قبول؟
از جاپرید و با خوشحالی گفت:
-آخ جون شهربازی
بعد به باربد نگاهی کرد و گفت:
-باربد هم بیاد باشه؟
لبخندی به چهره باربد که منتظر نگام میکرد انداختم:
-اگر عمه مهنا  اجازه بده چرا که نه .
-خودم عمه رو راضی میکنم
-باشه گلم حالا برو ادامه بازیتون رو بدید من برم بالا کمک بقیه.
بعد از خوردن ناهار وجمع کردن میز وسفره در حالی که ظرفها رو خشک میکردم و مشغول حرف زدن با مهتاب بودم صدای عرفان رو شنیدم:
-زن داداش؟
با گفتن زن  داداش هم نجما و هم سیمین که جدیدا به جای تیکه انداختن کم حرف شده بود و این مسئله در ایمان هم تاثیر گذاشته بود وشکسته ترشده بود سمتش چرخیدن و گفتن "بله"
عرفان باخنده جلوی دهنشو گرفت:
-ببخشید ولی با زن داداش کوچیکه بودم
مهنا در حالی که لیوان رو به دستم میداد گفت:
-خودم حدس زدم با زن داداش جون جونیشِ.
مهتاب خنده ای کرد و صدای عرفان اومد که صدام میزد:
-زن داداش صدامو میشنوی؟همه جواب دادن جز خودت.؟
با خنده از دیواری که باعث ندیده شدنم میشد کنار اومدم و پشت اپن ایستادم:
-جانم بگو
احسان نگام کرد وگفت:
-کاریت نداره برو به کارت برس.

ادامه دارد...

─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #داد_دل
         
قسمت 130

داداش الیاس که در حال عوض کردن شبکه ها بود گفت:
-نه زن داداش عرفان کار خیلی مهمی باتون داره بگو عرفان.
احسان ناچارا روی حرف برادر بزرگت حرفی نزد
عرفان پوست تخمه هارو داخل ظرف روی میز انداخت و گفت:
-زن داداش ما میگیم خیلی وقته دست جمعی نرفتیم مسافرت الانم که تابستون نه مدرسه وامتحانی اوج سفر پاشیم بریم  ولی این شوهر شما میگه نه.کار داریم.راضیش کن.
با شنیدن اسم سفر اهورا وباربد با خوشحالی از جا پریدن و سروصدا کردند
به احسان نگاهی کردم:
-خوب از داشتن کار که درست میگه کلی کارهای عقب افتاده داریم ولی خوب فکر کنم برای یه هفته بشه کاری کرد نه احسان؟؟
احسان سرشو چرخوند و کلافه نگام کرد.
مهنا با شوق روبه احسان گفت:
-احسان نگو نه بچه ها هم دلشون میخواد باهم سفر برن.
شاهین با لحن ارومی به مهنا گفت:
-خوب عزیزم شاید نتونن بیان اصرار نکن که بعدا بخاطر این سفر کاراشون عقب بمونه.
اهورا سمت احسان رفت وبا لحن کودکانه اش گفت:
-بابایی تورو خدا بگو ماهم بلیم.
احسان بغلش کرد وبه صورتش بوسه ای زد:
-آخه پسر خوب بعد بابایی از کارای زیادش خسته بشه کی کمکش میکنه؟
دستشو بالا برد وبا با اعتماد به نفس گفت:
-من و باربد کمکت میکنیم مگه نه باربد؟
باربدهم کودکانه سرشو به نشونه تایید تکون داد که باعث خنده همگی شد واحسان در برابر اینهمه اصرار گفت:
-باشه ما تسلیم...
که ای...کاش.....

-آره مامان جان خیالت راحت حواسمون هست.
-امیر میگه میتونستیم.ماهم میومدیم بی دعوت.
خنده ای کردم:
-خود احسان اتفاقا گفت ولی من میدونستم نمیاید .
-نه مادر جان کجا بیایم امروز هم بعد از چند مدت به اصرار سوگند خونشون اومدم.
همه میدونستیم که مامان بعد از اینکه فهمیده بود در نبودش بابا اومده بود به ندرت جایی میرفت وبمونه:
-خوب مادر کاری نداری،؟
-نه مامان سلام برسون به سوگند بگو برات  صدف میارم به شر‌طی که بیاد خونمون.
خداحافظی کردم و با نگاهی به ساعت که نزدیک به یک نیمه شب بود
چراغ هارو خاموش کردم به اتاق اهورا رفتم بعد از مرتب کردن پتوش دو رو به روش بستم و به اتاق خودمون رفتم.
احسان مثل هرشب در حال خوندن کتاب بود نگاهی بهش کردم و به شوخی گفتم:
-امشبم دست از خوندن برنمیداری؟بابا بخواب صبح باید رانندگی کنی.
نرم خندید و دستمو گرفت و کنار خودش نشوندم.
کتاب رو بست :
-راضی شدید؟
-بله راضی شدم.
به بالش عقبش تکیه داد و عینکشو از چشم برداشت به عکس بزرگی که بالای تختمون بود واز آیینه رو به روی تخت به وضوح معلوم بود خیره شدم:
-به چی نگاه میکنی؟
آه بلندی کشیدم:
-به عکسمون به اینکه چقدر زود پنچ سال گذشت...
با شیفتگی نگاهم کرد:
-آره راست میگی انگار همین دیروز بود
یهوبرگشت و پرسید:
-با من خوشبختی غزال؟
دستمو لای موهاش بردم و به صورتش چشم دوختم:
-این چه سوالیه!تو و اهورا تموم زندگی منید
بعد کمی جدی زدم و پرسیدم:
-احسان واقعا این سفر به کارمون لطمه وارد نمیکنه اگر باعث عقب افتادگی کارها میشه کنسلش...
پرید توی حرفم:
-وقتی دوتا عزیزات ازت بخوان مگه میشه بگی نه. تازه اهورا دریارو هم ندیده ذوق داره.
-پس هرچی شد با خودت.
دستمو سمت کش موهای لَخت وصافم بردم وبازشون کردم ودر هوا تکونش دادم
خیره خیره با اون چشمای روشنش نگام میکرد با خنده گفتم:
-چرا اینجور نگام میکنی؟
با شیطنت مثل همون روزای اول ازدواجمون نگام کرد وگفت:
-دلم میخواد..خانم خودمه مال تو که نیست..
خندیدم و به بازوی مردونه اش کوبیدم:
-دیوونه
نزدیکم شد و لاله گوشم را بوسه زد نجوا کرد:
-اگر دیرتر بخوابیم اشکالی داره؟
با شیدایی نگاهش کردم و پس از لبخندی دلچسب به روش...
به چشمای خمار ومشتاقش دستامو سپردم
با صدای زنگ گوشیم که کوک کرده بودم چشمامو از هم باز کردم و قطعش کردم موهامو از صورتم کنارزدم و به احسان که درکنارم غرق خواب بود نگاه کردم.نفس های عمیقش نشون میداد که درخوابی عمیق فرو رفته.به پهلو خم شدم و آهسته به روی صورتش خم شدم و صداش کردم پلکهاش تکون خورد ولی بیدار نشد.
دستامو لای موهاش بردم:
-احسان بیدار نمیشی؟ساعت نزدیک به هفت باید بریم.
چند لحظه بعد چشم از هم بازکرد مست خواب بود:
-سلام
با حالت خماری نگام کرد:
-علیک سلام
از تخت پایین اومدم و جلوی آیینه مشغول بستن موهام شدم
احسان در حالی که خمیازه میکشید پرسید:
-اهورا بیداره؟
-فکر نکنم وگرنه صداش در اومده بود

ادامه دارد...

─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #داد_دل
       
قسمت 131

به قصد بیدار کردن اهورا راه افتادم و جلوی در نگاهش کردم که به بالش تکیه داده بود:
-نمیخوابی که ؟
ملافه رو کنار زد:
-نه میرم دوش بگیرم
یکساعت بعد هر سه آماده رفتن بودیم جلوی در حالی که بند کفشهای اهورا رو میبستم از احسان پرسیدم:
-چیزی که جا نمونده؟
در حال قفل کردن در خونه جواب داد:
-نه همه چی سرجاشه،فقط بریم که عرفان کچلم کرد از زنگ زدن.
جلوی در خونه پدرجون عرفان رو دم در دیدیم اهورا زودتر از ما پرید پایین و به سمت عموش دوید
عرفان بعد از اینکه اهورا رو زمین گذاشت سلام کرد وبه احسان گفت:
-چه عجب اومدی دیر نکردی به نظرت؟!
معذب از شیطنت دیشب احسان که باعث دیر اومدنمون شده بود به خندهای ریزش توجه ای نکردم و به عرفان گفتم :
-تا وسایلارو جا گیر کردیم طول کشید همه اومدن؟
اشاره به داخل کرد:
-آره همه حاضرن منتظر شما بودیم
به داخل حیاط رفتیم و مادر جون وپدر جون رو دیدم:
-سلام پدر جون سلام مادرجون صبح بخیر.
با مهربونی جوابمون دادن و اهورا هم به کنارشون رفت:
-سلام نوه گلم خوبی؟
کمی اون طرفتر با بقیه اعضای خانواده سلام واحوالپرسی کردیم بعد از با نجما روبوسی کردم با چشم به دنبال داداش ایمان و سیمین گشتم ولی ندیدمشون متعجب شدم چراکه عرفان گفته بود ما اخرین نفریم پس نکنه نمیومدن!!!!
-داداش ایمان نیومده؟
با صدای احسان که سوالمو پرسیده بود به مادر جون نگاه کردم که اخماش درهم شده بود پدر جون با صدای گرفته ای جواب داد:
-ایمان همراهمون نمیاد
با ناراحتی پرسیدم :
-چرا؟
عرفان باصدای پر از حرصی گفت:
-طبق معمول سیمین خانم سازمخالف زده.
احسان پرسید :
-آره مامان عرفان درست میگه؟!
مادر جون سری تکون داد :
-چی بگم مادر حرفی نزنم بهتره
صدای مهنارو کنار گوشم شنیدم که با غیظ ولی اهسته طوری که بقیه نشوندن میگفت:
-کاشکی مثل اون یکی داداشم تو غم عشقش مونده بود تا اینکه پاسوز این جادوگر بشه.
منظور مهناداداش میثاقی بود که کلا خودشو از همه چی خانواده و کار کنار کشیده بود و سرش به لاک خودش بود.وبه تازگی هم از مشهد به تهران نقل مکان کرده بود.ولی داداش ایمان فرق داشت...به این دلیل که همیشه در جمع ها با همون حضور نصفه ونیمه اشون بودندبه بودنشون عادت کرده بودیم!!
دل خوشی از سیمین نداشتم ولی دلم برای داداش ایمان میسوخت که از جمع خانوادگی هم فراری شده بود
داداش الیاس که برای آوردن وسیله ای به داخل رفته بود همراه دو دخترش بیرون اومد وبا دیدن هر کدوم از ما یه گوشه حیاط با غرغر گفت:
-بابا میخوایم بریم سفر ناسلامتی!همه سگرمه ها در هم ناراحت نباشید با ایمان حرف زدم قول داد هر طور شده بیاد
با این حرفش مادر جون با خوشحالی پرسید:
-راست میگی خود ایمان گفت که میاد؟
رها در حال پوشیدن کفشش گفت:
-آره مادربزرگ خودم با عمو حرف زدم.
پدر جون به همسرش نگاه کرد وگفت:
-اینم از ایمان خیالت راحت شد؟
مادر جون لبخند محوی زد :
-اگرمیثاقمم بود خیالم راحتر بود.
با این حرفش عرفان نگاهش کرد وبا شوخی گفت:
-بخدا مامان اگر میخوای منتظر راضی کردن میثاق هم بشیم بریم خونمون هامون یه ماه دیگه بیایم چون این داداش میثاق ما ابدا رضایت بده وبیاد.
مادرجون از لحنش خندش گرفت واخماشو باز کرد
ورضایت به رفتن دادهمگی با برداشتن وسایل باقی مونده بیرون اومدین ودر خونه بسته شد.
قرار بود که سه ماشینه بریم
پدر جون و مادرجون با ماشین داداش الیاس که نجما و ریحانه هم بودند بیان
و عرفان ومهتاب هم با مهنا وشاهین ورها همراه شدند.
همسفرهای ماهم بخاطر اهورا باربد ودانا بودند موقع سوار شدن رها روبه دانا کرد:
-تماما تو با عمو اینا نمیمونی ها منم میخوام بیام.
با مهربونی به رها که دختری هیجده ساله شده بود و یکسالی از ریحانه کوچیکتر بود نگاه کردم :
-هر وقت خواستی بیا الانم میتونی بیای جات میشه
سریع لبخندی زد وسوارماشینمون شد داداش الیاس با خنده گفت:
-خدا به دادتون برسه با پرحرفی هاش.
بدین ترتیب رها هر طور بود خودشو کنار پسرا جا کردو همراه اون ها سروصدا میکرد.

از مشهد خارج شده بودیم که به احسان گفتم:
-میوه میخوری یا چای؟
-منو تون  چه میوه هایی داره؟!
با خنده از لحنش سبد  کوچیک میوه رو ازپایین پام برداشتم و یکی یکی اسم میوهایی رو که داشتیم گفتم
-زحمت سیب و خیار رو بکش
باشه ای گفتم ودرحالی که پوست سیب رو میگرفتم به عقب برگشتم و از بچه ها پرسیدم:
-بچها میوه چی میخورید؟

ادامه دارد...

─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #داد_دل
         
قسمت 133

عرفان با خنده طبق عادتش لپشو کشید:
-باشه ما بدون تو میریم ولی اگر برات چیزی خریدم
-باشه نخر خودم میخرم

احسان رو به بقیه گفت:
-ما نمیایم شما برید وقت زیاده برای گشتن.
منم در ادامه گفتم:
-اره با داداش ایمان اینا میایم.
مهنا نیشخندی زد:
-آره حتما با سیمین جونمون.
-مهنـا!!!؟؟؟

با غرولند داداش الیاس خنده رو از لباش جمع کرد:
-خوب پس بریم معطل چی هستید تا غروب برگردیم.
باربد و داناهم سازمخالف رو زدن که نمیان و پیش اهورا میمونن.
داداش الیاس به اهورا که دست به سینه روی مبل نشسته بودنگاهی کرد:
-ببین عمو نیومدی ایناهم نمیان.
ریحانه گفت:
-بابا شما برید من مراقبشونم.
-نمیخوای بیای؟
-بقول عمو وقت زیاد داریم.من میمونم با عمواینا.
به ناچار همگی کوتاه اومدن وبدون بردن پسرا رفتند.
همون لحظه صدای زنگ موبایلم دراومدحدس زدم مامان یا امیر باشه ولی بادیدن شماره افتاده ذوق زده ازشون فاصله گرفتم و جواب دادم:
-سلاممم بیعرفت
بدون سلام کردن با صدای تیزش گوشمو کر کرد:
-من یا تو ؟تو بی معرفتی که تبریک هم نگفتی
با تعجب گفتم:
-تبریک برای چی؟
-به خانمو باش  اون ننه عاطفه بهت نگفت مگه؟
-نه چیو بگه؟
-خودش گفت به ننه غزال میگم شوهر کردی نگران ماه عسله بشه!!
و زد زیرخنده:
-جدی ؟بسلامتی مبارک باشه کی هست نکنه همون پیره؟
با غیظ ایشی کرد:
-ایششش نخیرم یه تیکه جواهره از دوستای دامادمون بود حالا میام ماه عسل خونتون میبینیش.
با خنده و رویی باز گفتم:
-تو بیا قدمت روی چشم عاطی که نیومد تو بیا.
بعد از کلی حرف بالاخره رضایت به قطع کردن داد.

گوشی به دست یه سالن اومدم
احسان نگام کرد:
-بسلامتی حرفاتون تموم شد؟برو اماده شو اقا پسرت عصبییه.
به اهورا نگاه کردم که اخمو منتظر حاضر واماده بود سریع گفتم:
-الان میپوشم بریم.
-ریحان حواست بهشون باشه دور نشن.
ریحانه شالشو که باد عقب برد بود جلو کشید:
-نه عمو حواسم هست.
وبه دنبال بچه ها دوید.

مانتوم رو بالا زدم و روی شن ها نشستم
احسان هم به تبعیت از من کنارم نشست

عجیب دور بر ساحل خیلی خلوت بود..برعکس روزهای قبل...ولی امواج دریا کمی خروشان وخشن بود...

-به چی فکر میکنی؟
سرمو چرخوندم همونطور که به چشماش نگاه میکردم جواب دادم:
-به همه چی وقتی اینجا میای  در برابر این دریای بی کران حس کوچیک بودن  میکنی.
نگاهی عاشقانه بهم انداخت و خودشو نزدیکم کرد:
-روزی که داخل قطار دیدمت یک لحظه هم فکر نمیکردم آینده ام در کنار توئه.

با یادآوری اون روز ودیدن چهره اخموش زدم زیر خنده با تعجب نگام کرد:
-به چی میخندی؟
سرفه ای کردم و خندمو خوردم:

-آخه نمیدونی قیافت اونقدر اخمو بود که ازت ترسیدم.
حلقه بازوشو محکم تر کرد:
-نه نترس خانمم من به این آرومی ترس دارم؟؟
راستی که عشقم به احسان حدومرزی نداشت...
اون روز..اون لحظه نمیدونم چرا حالم دگرگون بود...
یک جور خاصی دلم براش پر میکشید

به چهره اش که تموم دنیام بود خیره شدم...

وقتی که باهم اشنا شده بودیم فقط بیست وپنج سال داشت ولی حالا مردی کامل شده بود
نجوا کنندگان و پر از احساس گفتم:
-خیلی دوستت دارم
پشت دستمو به آرومی بوسید:
-من بیشتر...فدای خانم احساساتی ام بشم.
بعد با شیطنت نگاهم کرد:
-دلت نمیخواد دوباره مامان بشی؟
معترض نگاهش کردم:
-نخیر فعلا وقت زیاده برای دوباره مامان شدن.
-پس کی؟
شونه ای بالا انداختم:
-وقت گل نی.
با سروصدایی که میومد چشم ازم گرفت وبه پشت سرم نگاه کرد:
-ورجک خان اومد
اهورا دوان دوان وخندون با سماجت خودشو وسطمون جا داد.
خنده ام گرفت وخم شدم صورت سرخشو از هیجان دویدن بوسیدم
باربد واهورا هم در کنار احسان نشستند.
-زن عمو میای ازم عکس بگیری؟
ازجام بلندشدم و مانتومو پایین کشیدم وگوشیو ازش گرفتم چشمم خورد به احسان که با پسرا مشغول بازی بود:
-ریحانه جون اول بذار یه عکس ازشون بگیرم یادگاری بمونه.
عقب رفتمو وصداشون کردم:
-آقایون اینجارو نگاه کنید
سرشونوچرخوند .
در حال عکس گرفتن با ریحانه بودم که خانمی میانسال رو دیدم که بسیار مضطرب بود وبه سمت احسان رفت:
-ببخشید پسرم
سرشو بالاگرفت:
-بله بفرمایید؟
انگشتاشو با استرش درهم تاب میداد:

-آقا به کمکتون نیاز دارم
احسان:
-چه اتفاقی افتاده؟
زن با حالت زاری نالید:
-پسرم رفت کمی شنا کنه و برگرده ولی الان خیلی  وقته نیومده.
رفتم جلو:
-خوب چرا به امداد به کسی خبر ندادید؟
نگام کرد با چشمای اشکبار:
-پیدا نکردم کسیو ندیدم این اطراف به جزشما.
دوباره رو به احسان کرد وبا خواهش گفت:
-خواهش میکنم شما بریدشاید پیداش کردید اون تمام دارایی منه رگ پاش مشکل داره .
وبا وجود بغض وگریه ادامه نداد.

ادامه دارد.....

─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #داد_دل
         
قسمت 134

ریحانه با دلسوزی سمتش رفت.
به احسان که مردد وبا ترحم به زن نگاه میکرد گفتم:
-احسان نکنه میخوای بری تو این دریا؟بگردی؟
چشمشو به صورتم چرخوند:
-پس چکار کنم نمیبینی حالشو؟
-آخه عزیزم مگه توخیابون گم شده بری بگردی پیداش کنی نگاه کن
به دریا اشاره کردم:
-دریاست خطر داره  اونم امروز بیین چه خبره!برو بگرد بپرس ببین امداد ناجی کسی کجاست.

زن با دیدن اعتراضاتم و حرفم سریع گفت:
-اخه دخترم اگر دیر بشه اگر پاش گرفته باشه ..چی..توروخدا
با نگرانی به احسان نگاهمو دوختم:
-آخه خطرناکه اگر...
دستمو گرفت و عقب بردم:
-قول میدم دور نرم پیداش نکردم میام
دستشو فشردم:
-احسان من راضی نیستم بری میریم حتما کسیو پیدا میکنیم من دلم شور میزنه.
لبخندی مطمئن زد:
-نگران نباش من حواسم هست بار اولم که نیست
حرفی نزدم...ولی ...خدا میدونستم درونم چه غوغایی به پاست...
-بابا میخوای بری تو آب؟

خم شد و صورتشو بوسید:
-آره پسر گلم باید برم کمک یه اقا پسری تو حواست به مامان وبقیه باشه من زودی میام.
ریحانه هم با نگرانی اومد:
-عمو خطرناکه بذارید به بابا اینا زنگ بزنم.
احسان اشاره ای به زن که در حال گریه کردن بود و بیقرار منتظر تصمیم ما بود کرد وگفت:
-حال این زنو نمیبینید؟غزال تو خودت مادری درکش کن که برای نجات بچه اش از هر کی کمک بخوای. 
نزدیک زنِ شد:
-من میرم سعی خودمو میکنم انشالا که اتفاقی برای پسرتون نیفتاده
فوری از جا پرید:
-خیر ببینی پسرم ثواب میکنی امیدمو نا امید نکن.
بازوشو گرفتم :
-احسان ،جان اهورا حواستو بده زود بیا.
لبخند مهربونش به صورتم مهر پاشید:
-چشم زود میام دعا کن اتفاق بدی براش نیفتاده باشه.
-بابایی مواظب خودت باش آب نخورت.

موهای اهورا رو بهم ریخت و با نگاهی پر از عشق از ما ......خودشو به دریا سپرد...
من....
من...هرگز نمیدونستم که این تصمیم چه عواقب ناگوار وترسناکی در پیش رو داره.وگرنه هرگز اجازه نمی دادم که بره...ابدا

غروب شد....خورشید غروب کرد....
بیش از نیم ساعت از رفتن احسان گذشته بود....
تموم ناخن هامو جویده بودم..
دلم بیقرار بود دلم گواهی بد میداد...
ریحانه کلافه جواب وسوال بچه ها رو میداد....
به زن که دیگه چشم اشکش خشکیده بود وبا حالی بدتر از من بود
 نگاه کردم کاش پیدات نشده بود...کاش جلوی رفتن پسرتو گرفته بودی..

-زن عمو زنگ  بزنم به بابا اینا؟؟

گیچ وبا حواس پرتی خیره به دریای خروشان گفتم:
-آره آره زنگ بزن
به سرعت شماره گرفت وچند لحظه بعد گوشیو سمتم دراز کرد پرسشگر نگاش کردم:
-باباست میخواد باتون حرف بزنه.
بادستای لرزون گوشیو گرفتم:
-بله؟
صدای جدی داداش الیاس :
-زن داداش ریحانه چی میگه؟
با صدایی لرزون و فجیع تر از لرزش اندامم گفتم:
-نمیدونم...بخدا نمیدونم فقط بیاین من نمیدونم چکار کنم کجا برم به کی بگم...

بغض و سرمایی که باعث لرزش اندامم شده نذاشت ادامه بدم 

گذشت...به اندازه جون کندن گذشت...همه جمع شده بودند همه ی خانواده...به جز پدر ومادر جون که در بیخبری به سرمیبردن وپذیرایی داداش ایمان اینا بودند..

داداش الیاس امداد گران رو خبردار کرده بود....و درجستجو بودند...

میگفتن که این منطقه به مجاز به شنا نبوده...
میگفتن که نباید میرفتن ....

ولی مگر احسانی من برای  آب تنی و تفریح رفته بود.. برای کمک کردن بود...برای از بین بردن نگرانی یه مادر...

ساعتی پیش دست در دست هم اینجا برای آیندمون نقشه میکشیدیم والان....لحظه هامو با سرنگ مرگ سپری میکنم..

با استرس پنجه های کوچیک اهورا رو که خودشو در بغلم با بغض پنهان کرده بود به سمت لب های لرزونم میبردم و میبوسیدم...

عرفان در حالی که خودش هم دست کمی از من نداشت به مهتابی که حال بهتری از نجمایی که در کنار مهنای بیقرار بود داشت گفت:
-برو سراغ زن داداش رنگ به روش نمونده.
مهتاب به سرعت سمتم اومد :
-مهتاب...اگر احسان برنگرده من چکار کنم بدون اون...من میمیرم.

اهورا بادیدن اشکاام چشماش پر از اب شد:
-مامانی چرا بابایی نمیاد....

نگاهی بی رمق به چهره معصومش کردم و زبونم برای گفتن حرفی نچرخید

رها در حالی که نگرانیشو پنهان میکرد سمت اهورا اومد:
-بیا عزیزم بریم
با گریه مخالفت کرد:
-نه من نمیام
رهاهرطور بود اهورا رو ازم جدا کرد.
با گریه های معصومانه اش دل همه رو ریش کرده بود.
یهویی مهنا رو دیدم که از کنار نجما به ضرب بلندشدو سمت زن رفت و با صدای بلندی پرخاش هورا کرد:
-مگه برادر من ناجی بوده که تو اومدی بهش گفتی.مگه میتونست معجزه کنه..چرا یکی دیگه رو تو هچل ننداختی مگه ما مسئول خریت بچه اتیم .داری بیچارمون میکنی.مارو با خودت بدبخت میکنی

ادامه دارد...

─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #داد_دل
      
قسمت 135

با صدای بغض داری ادامه داد:
-بخدا اگر برنگرده تو مسئولی...تو...
شاهین مهنارو عقب کشید ودر آغوش گرفتش...
زن زد زیر گریه:
-راست میگه من مسئول این اتفاقاتم..من منی که اجازه دادم پسرم بره.. من بیجاره منه فلک زده...
وبه خودش چنگ میزد
دلم میخواست...حجم غصه های زن رو ازدلش پاک کنم ..دلداریش بدم... ولی...زخم خورده تر از اون بود که بتونم کاری کنم..
فریاد مردونه عرفان رو میشنیدم که رو به اسمون خدارو به کمک میطلبید:
-خـــــدا ...به بزرگیت قسمت میدم مرگ برادرمو نبینم ..
وای ...خدا...قلبم یک تیر کشید...عرفان چی میگفت...مرگ....ممکن نبود...
الیاس در حالی که به سختی جلوی ریزش اشکاشو گرفته بود بغلش کرد:
-اروم باش مرد اروم توکل کن به خدا...
نتونستم تحمل کنم وشاهد این صحنه ها باشم..چشمامو بستم و به گذشته ها کشیده باشم..
به روزی که در کلاس با لبخندی به نشونه آشنایی زد
به روزی که برای بار اول با تردید شمارشو گرفتم و اسممو به زبون آورد..
به روزی که برای اولین بار وآخرین بار بهم سیلی زد و بهش گفتم ازش متنفرم...
به شب ازدواجمون ...به پدر شدنش...
حس می کردم همه اینها کابوسی پیش نیست
با صدای بلند ریحانه از جا پریدیم:
-اوناها دارن میان

قلبم به طرز وحشیانه ای می کوبید
انتظار داشت زجرکشم میکرد...
با سیل اشک های بی وقفه ام چشم امیدمو به امدادگرهای با جلیقه های نجات رنگی سپردم.همه به سمتشون هجوم بردن...
با پاهای لرزون در حالی که انگار روحی در بدنم قدم برداشتمو عقبشون زدم..
وحشت زده به چهره معصوم احسان با چشمان بسته اش خیره شدم..باور نمی کردم هرگز باورم نمیشد روزی احسان رو به این وضع ببینم ...روی شن های خیس کنارش ولو شدم  مهتاب با گریه به سمتم اومد با عصبانیت پسش زدم:
_ولم کن..برو کنار مگه همچین چیزی امکان داره مگه میشه احسان تنهام بذاره..
به پیراهن خیس از آب احسان چنگ زدم :
_احسان...احسان توروخدا پاشو چشماتو باز کن مگه قول ندادی زودی بیای...
چشمم به چشمای اشکی اهورا افتاد که در حال تلاش بود از آغوش ریحانه پایین بیاد اشک تموم صورتمو گرفته بود و ضعف فلجم میکرد:
_مگه به اهورا نگفتی برمیگردم؟
به صورت سفید شده و بی رنگش با دستای بی جونم ضربه می زدم که نجما دستمو گرفت:
_غزال...
از ته دل فریاد کشیدم:
_غزال چی ؟چطور اروم باشم هان؟
خودمو روی سینه خیسش همونجایی که دیشب صدای ضربان کوبنده شو می شنیدم انداختم که دست های مردونه عرفان منو عقب روند صدایش با بغض آشکاری می لرزید:
_زن داداش بیا کنار، بذار کارشونو کنند.
سرمو برداشتم موهای بلندم دورم خیس شده اطرافم رها شده بود.
برگشتم چشمای سبز به اشک نشسته عرفان عرفان اتیشم میزد
شالمو روی سرم صاف کرد با چشماش ازم میخواست صبر کنم تحمل کنم.
خودمو عقب کشیدم التماس خدا می کردم با تموم وجودم از خدا برگشتن  احسانمو گدایی میکردم دلم از حا کنده میشد ...مثل مسخ شدها در آغوش عرفان به مردی که درحال بررسی کردنشون بود چشم دوختم..به زن که نگران بالای سر پسر نوجوونش بود گفت:
_سریع به اورژانس خبر بدید هنوز نبض داره..
به سمت احسان چرخید..
چونه ام از بغض و استرس می لرزید...چشمام همه رو تار می دید اما با ته مونده امیدمون به خدا...به تنها راه نجاتمون با امیدواری چشم دوختیم هم من و هم تمام اعصای خانواده جمع شده که با صداش .....کاخ امیدمونو....!!
وای ..که چه حالی شدم..وای که بر من چه میگذره..
مات موندم مبهوت موندم هاج واج به دهان مردجوان خیره باقی موندم که با صدای جیع مهنا از شوک خارج شدم..
با فریاد مردونه دو برادر از شوک خارج شدم با خم شدن پاهای عرفان و افتادن به روی زمین از شوک رها شدم...
دیگه حال خودمو نفهمیدم ..دنیا جلوی چشمام تیره وتار شد..در رویا رفتم ..چشمای بازشده احسان رو دیدم...و از حال رفتم..

ادامه دارد...

─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #داد_دل
         
قسمت136

دارد باران می بارد
و داغ تنهایی ام
تازه می شود!
نگو که نمی آیی
نگو مرا همسفر دشت آسمان نیستی
از ابتدای خلقت
سخن از تنها سفر کردن نبود
قول داده ای
باز گردی
از همان دم رفتنت
تمام لحظه های بی قرار را
بغض کرده ام
و هر ثانیه که می گذرد
روزها به اندازه هزار سال
از هم فاصله می گیرند
***

با فرود اومدن چرخه های هواپیما به روی زمین به طرف اهورا که در خوابی عمیق فرو رفته بود برگشتم طفلکم خسته شده بود:
_اهورا مامانی..
کمی تکون خورد ولی بیدار نشد با ملایمت شونه شو تکون دادم:
_عزیزم پاشو رسیدیما
چشماشو نیمه باز کرد:
_واقعا رسیدیم؟
لبخند مادرانه ای به قیافه خوابالوش زدم:
_آره گلم رسیدیم.
چشماشو با دستای کوجیکش مالید وصاف نشست وبی طاقت گفت:
_بریم پایین دیگه.
دستی به موهای بهم ریخته اش کشیدم ومرتبشون کردم:
_الان میریم عزیزم

از فرودگاه که بیرون اومدیم با دلتنگی سرجام ایستادم..چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود برای هواش..برای عطرش..
_مامان چرا ایستادی؟ نمی ریم؟
نفس خسته موبیرون فرستادم و به مرد کوچکم که در آستانه شش سالگی بود گفتم:
_بیا سوار تاکسی شیم.
دستای کوجیکشو به دستم داد و همراه اهورا سوار تاکسی زرد رنگ مقابل فرودگاه شدیم.
با حرکت ماشین سرشو روی سینه ام گذاشت.موهای نرمشو نوازش کردم از دور گنبد طلایی حرم رو می دیدیم که چراغونی شده بود..فردا سالروز تولد امام رضا بود قرار بود مثل هرسال همگی باهم به پاپوسش بریم.شیشه پنجره رو پایین کشیدم به مسیر آشنایی که میرفتیم نگاه کردم..یک ماه بود که دلتنگ این مسیر بودم..دلتنگ دیدنش..
_بفرمایید خانم رسیدیم
کرایه رو به راننده مسن دادم و چمدون قرمز رنگ کوچیکمو برداشتم و همراه اهورا از تاکسی پیاده شدیم به محض اینکه تاکسی ازمون دور شد اهورا را هم کوله اشو رها کرد:
_من زودتر رفتم.
_عه عه صبر کن منم بیام.
در فلزی مقابلمون رو هل داد:
_نه خاله ریحانه گفته اگر اول برم پیش اون برام یه جایزه خوب میگیره.
و بی توجه به من و چمدون وسط خیابون از پله ها بالا دوید.با کلافگی از قول قرار خودش و ریحانه سرمو تکون دادم و کوله اهورا و کیف خودمو روی شونه ام انداختم و چمدون هم همراه باخودم از پله ها بالا کشیدم.
نفس زنان در وردی شرکتو هل دادم با چهره خندان ریحانه که اهورا رو بغل کرده بود رو به رو شدم با دیدن نفس نفس زدنم و وسایل های همراهم با عجله به گمکم اومد:
_سلام خوبید رسیدن بخیر
رو بوسی کوتاهی کردیم وبا خستگی کیفمو روی میز گذاشتم:
_ممنون عزیزم خودت خوبی خسته نباشی
چمدونو کنار دیوار تکیه داد:
_منم خوبم شمام خسته نباشید
اهورا خواست سمت اتاق برود که ریحانه به سرعت مانعش شد:
_عزیزم عمو کار داره یکم دیگه برو .
روی مبل چرمی ولو شدم:
_جلسه داره؟

_نه یکی اومده پیشش کار دارن.
_کیه؟
_انگاری یکی از همکارای قدیمیه.
آهانی گفتم و بحثو عوض کردم:
_خب چخبر کارا چطور پیش میره وارد شدی؟
نخودی خندید:
_اره دیگه بعد از اون همه غرغر شنیدن با فوت وفن منشی گری اشنا شدم.
_خب واسه خودت سخت گرفتن.
خواست جوابمو بده که اهورا پیش دستی کرد:
_خاله کدومو بزنم ؟ اینو؟
_نه نه خاله اینو نزن این یکی دکمه رو باید بزنی.
به قیاقه بانمک اهورا که متفکرانه به صفحه مانیتور خیره شده بود نگاه کردم وناخوادگاه لبخندی به لبم نشست که از چشم ریحانه دور نماند و اونم لبخندی زد:
_جاتون خیلی خالی بود بخصوص جای اهورا و شیرین کاری هاش.
چشم از اهورا گرفتم:
_اره خودمون هم دلمون خیلی...
که حرفم با صدای بازشدن در اتاق نصفه موند و مردجوانی بعد از خدافظی کوتاهی از شرکت بیرون رفت.ریحانه دهان باز کرد که با بسته شدن در ورودی اهورا به سرعت نور از آغوشش پایین پرید ودوان دوان توی اتاق رفت بلند شدم و پشت سرش روانه شدم:
_ندو میفتیا..
صدای کودکانه پر از اشتیاق اهورا بلند شد:
_سلام بابایی
صدای پر انرژی ‌و شنیدم:
_سلام پسر بابا تو اومدی؟
بالبانی خندان وارد اتاق شدم پشت سرشون بودم اهورا در بغلش بود وبا عشق به شیرین زیونی های پسرش گوش میداد :
_مثل اینکه منم اومدما ..
با شنیدن صدام سرشو چرخوند .. نگاهمون باهم تلاقی کرد چشمای سبز پر از عشقش رو دیدم  نگاه پر از مهرمو دید..
حرفی نزدیم اما بانگاه بیقرارش دلتنگیشو فریاد زد..با چشمای مستانه ام وجودشو تمنا کردم .
اهورا رو پایین گذاشت و به سمتم قدم برداشت و ..منو در حصار آغوش پر از امنیتش کشید.سرم روی سینه اش بود...به صدای کوبنده قلبش با تمام وجودم گوش سپردم..
همون قلبی که دوسال پیش قصد ترک کردنمو داشت...ولی لحطه اخر خدا منو دید ثانیه های آخر خدا التماس های اهورا رو دید و دستمون رو گرفت و نبض زندگیمونو برگردوند.

ادامه دارد...

─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #داد_دل
       
قسمت 137(پایانی)

با صرای سرفه های مصنوعی ریحانه از آغوشش بیرون اومدم:
_ببخشید عمو!
دستشو دور شونه ام انداخت :
جانم؟
_میگم مامان جون زنگ زد وقتی فهمید زن عمو واهورا هم اومدن همه رو نهار دعوت کرده من زودتر برم؟ میشه؟
مخالفتی نکرد:
_باشه برو.
ریحانه متحیر نگاهش کرد پرسیدم:
_چت شد؟
خندید:
_هیچی زن عمو فقط شما همیشه اینجا بیاید تا عمو احسان بذاره من زودتر برم و بدون غر زدن.
احسان اخم بانمکی کرد:
_برو بچه شانس آوردی امروز حالم خوشه.
ریحانه با خنده ریزی از اتاق بیرون رفت.
اهورا کنار احسان ایستاد و دستشو کشید:
_بابایی
احسان روی دو ما خم شد:
_جان بابایی؟
دستشو روی شونه احسان گذاشت:
_میشه منم برم با خاله؟
به موهاش دست کشیدم :
_کحا بری بمون باهم میریم.
طبق معمول لج کرد:
_میخوام برم با بچه ها بازی کنم دلم تنگ ‌شده توی اهواز که همش باید با سوگند بازی دخترونه میکردم.
احسان دستای سفید پسرشو بوسید :
_باشه بیا بریم به خاله سفارشتو کنم.
دست در دست هم بیرون اتاق رفتند.
از پشت سر به قامت برافراشته احسان چشم دوختم به احسانی که خدا با معجزه اش اونو به ما بخشید هنوز هم از یاد اوری اون روز لرزه بر اندامم میفته..که چه بر من گذشت..تا زمانی که در بیمارستان دوباره چشمای همیشه مهربون به روی خودم باز دیدم ..که باصدای خش دار و خسته اش دوباره اسممو به زبون آورد...
که سجده شکر به جا آوردم..بخاطر رخ دادن این معجزه بزرگ...
گرمی بوسه ای روی گونه ام نشست ...پلک زدم خودش بود کنارم نشست:
_تو فکری؟
لبخند محوی زدم:
_داشتم به اتفاقات زندگیم فکر می کردم .
اخم ملایمی کرد:
_باز به گذشته رفتی ؟ فراموشش کن بیین من این جام .
و به خودش اشاره زد
روی بخیه پیشونیش دستمو گذاشتم:
_ولی دریا اینو یادگاری بهت داد.
دستمو از روی پیشونیش برداشت وتوی دست قوی مردونه اش گرفت:
_به فکر اینده باش تعریف کن بیینم مامان اینا خوب بودن کی میان؟ بابا خوب شده بود ؟ ناخوادگاه ابروهام تو هم رفتن:
_مگه کاری هم میتونن کنن؟ باید با بابا کنار بیان .
با احتیاط پرسید:
_تو چی کناراومدی؟ با بابات؟
فکر کردم به بابای پشیمونی که شش ماه پیش با کوله باری از پشیمونی و بی پولی برگشت..با کوهی از تجربه های تلخ از عشق هوس آلودش به همون دخترکی که دل مامان مهربونمو شکسته بود..دختره هم بعد از بالا کشیدن همه دارو ندار بابا اونو ترکش کرده بود..همون کاری که خود بابا با ما کرده بود سر خودش اومد..زمین واقعا گرد بود...
دلم با بابا صاف نشده بود..در واقع دل هیجکدوممون صاف نشده بود..نه من، نه امیر، نه مامان ولی...
شونه بالا انداختم:
_هممون با برگشتش فقط کنار اومدیم چون چاره دیگه ای نداریم نمیتونیم ازش بگذریم بالاخره اون بابای ماست، شوهر مامانه با همه خوبی و بدی هاش ، ولی بازم خوبه که دیگه اون شهر نمی مونن وهمشون اینجا میان با یه زندگی و مکان جدید.
پشت دستمو نوازش کرد:
_مهم از الان به بعده ، نه از الان به قبل.
نفسمو از سینه رها کردم :
_آره حق با توئه الان وقتشه به اینده خودمون فکر کنم و برای اینده تلاش کنم.
با تموم شدن حرفم لختی سکوت کرد.دستمو رها کرد چشماشو بالا گرفت ..برق شیطنت در سبزه زار چشماش نمایان شده بود صورتمو تو حصار دستاش گرفت گره روسری ام رو شل کرد و به عقب روندش لب های داغش روی گردنم نشست...وکنار گوشم با شوریدگی نجوا کرد:
_وقتش نرسیده یکمم به شوهرت برسی؟ بعد از یک ماه دوری؟
از ته دل خندیدم:
_باید صبر کنی تا شب خیلی مونده.
سرشو بالا اورد هیتپونیزم چشماش شدم..از برق نگاهم ساطع شد
سرشو روی صورتم خم کرد چشماشو بست ...چشمامو بستم ..نرمی لب های گرمشو روی لب های تشنه ام حس کردم ..
دستم لای موهای نرمش رفت...
احساس کردم این لحظه لذت بخش ترین لحظه دنیاست..
کنار احسان بودن هر لحظه اش برای من بهترین دقایق عمرم بود
احسان معجزه زندگی من بود..که دلمو برای همیشه به دلش پیوند زدم ...
که داده دلشو به من تا...ابد... برای هم...

پایان

─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─