🔘داستان
مدرسهی کوچک روستایی بود که بهوسیلهی بخاری زغالی قدیمی، گرم میشد. پسرکی موظف بود هر روز زودتر از همه به مدرسه بیاید و بخاری را روشن کند تا قبل از ورود معلم و همکلاسیهایش، کلاس گرم شود. روزی، وقتی شاگردان وارد محوطهی مدرسه شدند، دیدند مدرسه در میان شعلههای آتش میسوزد. آنان بدن نیمه بیهوش همکلاسی خود را که دیگر رمقی در او باقی نمانده بود، پیدا کردند و بیدرنگ به بیمارستان رساندند.
پسرک با بدنی سوخته و نیمه جان روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود ، که ناگهان شنید دکتر به مادرش میگفت: «هیچ امیدی به زنده ماندن پسرتان نیست، چون شعلههای آتش بهطور عمیق، بدنش را سوزانده و از بین برده است». اما پسرک به هیچوجه نمیخواست بمیرد. او با توکل به خدا و طلب یاری از او تصمیم گرفت تا تمام تلاش خود را برای زنده ماندن به کار بندد و زنده بماند و ... چنین هم شد.
او در مقابل چشمان حیرت زدهی دکتر به راستی زنده ماند و نمرد. هنگامی که خطر مرگ از بالای سر او رد شد، پسرک دوباره شنید که دکتر به مادرش میگفت: «طفلکی به خاطر قابل استفاده نبودن پاهایش، مجبور است تا آخر عمر لنگلنگان راه برود».
پسرک بار دیگر تصمیم خود را گرفت. او به هیچوجه نخواهد لنگید. او راه خواهد رفت، اما متاسفانه هیچ تحرکی در پاهای او دیده نمیشد. بالاخره روزی فرا رسید که پسرک از بیمارستان مرخص شد. مادرش هر روز پاهای کوچک او را میمالید، اما هیچ احساس و حرکتی در آنها به چشم نمیخورد. با این حال، هیچ خللی در عزم و ارادهی پسرک وارد نشده بود و همچنان قاطعانه عقیده داشت که روزی قادر به راه رفتن خواهد بود
یک روز آفتابی، مادرش او را در صندلی چرخدار قرارداد و برای هواخوری به حیاط برد. آن روز، پسرک بر خلاف دفعههای قبل، در صندلی چرخدار نماند. او خود را از آن بیرون کشید و در حالی که پاهایش را میکشید، روی چمن شروع به خزیدن کرد. او خزید و خزید تا به نردههای چوبی سفیدی که دور تا دور حیاطشان کشیده شده بود، رسید.
با هر زحمتی که بود، خود را بالا کشید و از نردهها گرفت و در امتداد نردهها جلو رفت و در نهایت، راه افتاد. او این کار را هر روز انجام میداد، بهطوری که جای پای او در امتداد نردههای اطراف خانه دیده میشد. او چیزی جز بازگرداندن حیات به پاهای کوچکش نمیخواست.
سرانجام، با خواست خدا و عزم و ارادهی پولادینش، توانست روی پاهای خود بایستد و با کمی صبر و تحمل توانست گام بردارد و سپس راه برود و در نهایت، بدود. او دوباره به مدرسه رفت و فاصلهی بین خانه و مدرسه را به خاطر لذت، میدوید. او حتی در مدرسه یک تیم دو تشکیل داد.
سالها بعد، این پسرکی که هیچ امیدی به زنده ماندن و راه رفتنش نبود، یعنی دکتر «گلن گانینگهام» در باغ چهارگوش «مادیسون» موفق به شکستن رکورد دوی سرعت در مسافت یک مایلی شد!
#هیچوقت_ناامید_نشو
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
سازمان برنامه و بودجه تخت نظارت کدام نهاد اداره میشود،؟
Anonymous Quiz
25%
ریاست عالی اقتصاد
18%
مجلس شورای اسلامی
36%
ریاست جمهوری
21%
وزارت کشور
کدام حیوان در فصول مختلف رنگ چشمانش تغییر میکند؟
Anonymous Quiz
21%
موش آفریقایی
29%
گوزن شمالی
11%
گور خرآفریقایی
39%
موش صحرایی
رستوران ترسناک تی اسپوخوزدرکدام کشور قرار دارد؟
Anonymous Quiz
21%
روسیه
7%
آلمان
28%
بلژیک
45%
اسپانیا
نشان عقاب سیاه یا عقاب فدرال بر روی سپر زرد،نشان ملی کدام کشور است؟
Anonymous Quiz
19%
چین
26%
کره جنوبی
16%
عربستان
39%
آلمان
🔸فراموشی رو بلد باش، بی خیالی رو بلد باش !
زندگی همیشه هم به دونستنِ همه چیز، سر در آوردن از هر چیز و زیادی درگیر شدن نیست !
🔸گاهی هم به خودت یادآوری کن یه سری چیزا رو یادت بره، به یه سری حرفها اهمیتی نده، لبخند بزن و بگذر، لبخند هم که نزدی به خاطرش غمگین نشو، بغض نکن!
🔸گاهی هم بذار همه ی دنیا در قطعه آهنگی که با لذت گوش میدی،کتابی که با هیجان ورق میزنی، گلهای تازه ای که تقدیمِ گلدونت میکنی و خیلی بیشتر تقدیمِ چشات تا دنیا رو رنگی تر ببینی، به فیلم محشری که دلت نمیاد یه لحظه هم ازش چشم برداری، آدمِ جذابی که صداش رو می شنوی و کلی سرِ ذوق میای، حتی صدای پرنده ها، حتی توی آبیِ آسمون برات خلاصه بشه و بس !
دنیای اختصاصیِ خودت رو خلق کن و زندگی رو خواستنی تر بساز!
✍ فاطمه پنبه کار
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
🌿قبل از اهواز کدام شهر مرکز استان خوزستان بوده است؟
Anonymous Quiz
23%
آبادان
9%
خرمشهر
31%
دزفول
37%
شوشتر
بزرگترین تولید کننده زیتون جهان کدام کشور است؟
Anonymous Quiz
14%
یونان
33%
اسپانیا
22%
مجارستان
31%
ترکیه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اونقدری قوی باشید که از پس دوست داشته نشدن بربیاید.
بفرست برای کسی که بهش احتیاج داره 👌
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
.
بفرست برای کسی که بهش احتیاج داره 👌
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
.
🌹🌹نیایش شبانه 🌹🌹
💫خدایا...
🌸 از تو می خواهم که
💓طبع ما را آنقدر بلند کنی
🌸که در برابر هیچ چیز
💓جز خدا تسلیم نشویم.
🌸دنیا ما را نفریبد،
💓خودخواهی ما را کور نکند.
🌸سیاهی گناه و فساد و تهمت و دروغ
💓وغیبت،قلب های ما را تیره و تار ننماید.
💫خدایا...
🌸به ما آنقدر ظرفیت ده که در برابر
💓 پیروزی ها سرمست و مغرور نشویم.
💫خدایا...
🌸 به من آنقدر توان ده
💓که کوچکی و بیچارگی خویش را
🌸 فراموش نکنم
💓و در برابرعظمت تو خود را نبینم.
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
💫خدایا...
🌸 از تو می خواهم که
💓طبع ما را آنقدر بلند کنی
🌸که در برابر هیچ چیز
💓جز خدا تسلیم نشویم.
🌸دنیا ما را نفریبد،
💓خودخواهی ما را کور نکند.
🌸سیاهی گناه و فساد و تهمت و دروغ
💓وغیبت،قلب های ما را تیره و تار ننماید.
💫خدایا...
🌸به ما آنقدر ظرفیت ده که در برابر
💓 پیروزی ها سرمست و مغرور نشویم.
💫خدایا...
🌸 به من آنقدر توان ده
💓که کوچکی و بیچارگی خویش را
🌸 فراموش نکنم
💓و در برابرعظمت تو خود را نبینم.
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌸گویند
✨برای کلبه کوچک
🌸همسایهات
✨چراغی آرزو کن
🌸قطعأ حوالی خانه تونیز
✨روشن خواهد شد
🌸من خورشید را
✨برای خانه دلتان آرزو میکنم
🌸تاهم گرم باشد
✨وهم سرشار از روشنایی
شبتون نورانی و به زیبایی گلها🌸
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
✨برای کلبه کوچک
🌸همسایهات
✨چراغی آرزو کن
🌸قطعأ حوالی خانه تونیز
✨روشن خواهد شد
🌸من خورشید را
✨برای خانه دلتان آرزو میکنم
🌸تاهم گرم باشد
✨وهم سرشار از روشنایی
شبتون نورانی و به زیبایی گلها🌸
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌹
🌸✨خداوندا
🌸✨فردایمان را همانطور
🌸✨که میخواهی
🌸✨نقاشی کن
🌸✨ما به قلم رحمتت
🌸✨ایمان داریم.
🌸✨شب تون قشنگ و رویایی
🌸✨لحظه هاتون لبریز از آرامش
🌸✨و فردایی پراز خیر و برکت
🌸✨براتون آرزو میکنم
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
🌸✨خداوندا
🌸✨فردایمان را همانطور
🌸✨که میخواهی
🌸✨نقاشی کن
🌸✨ما به قلم رحمتت
🌸✨ایمان داریم.
🌸✨شب تون قشنگ و رویایی
🌸✨لحظه هاتون لبریز از آرامش
🌸✨و فردایی پراز خیر و برکت
🌸✨براتون آرزو میکنم
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌹
🌸 لبی خندان
💫شبی رویایی
🌸خوابی آرام
💫از خدای مهربون
🌸براتون آرزو دارم.
شبتون پراز نور خدا 🌸
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
🌸 لبی خندان
💫شبی رویایی
🌸خوابی آرام
💫از خدای مهربون
🌸براتون آرزو دارم.
شبتون پراز نور خدا 🌸
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
رمان #داد_دل
قسمت 19
بازهم....پاکی عشقشو بهم ثابت کرد....بازهم ثابت کرد که تا خودم نخوام کاری نمیکنه.....
"آروم آروم اومد بارون،شدیم عاشق،زدیم بیرون...
اومد نم نم ،نشست شبنم...
رو موهامون،رو موهامون
آروم آروم اومد بارون،شدیم عاشق،زدیم بیرون
اومد نم نم،نشست شبنم...
روموهامون ،رو موهامون..."
زمستون سرد جای خودشو به بهار داد...به بوی عید با کلی گل های خوشبو خوشرنگ...
هنوز..
کنارش بودم...کنارم بود.. مگه میشه کنارش نبود مگه میشه دوستش نداشت؟؟
اما......
اما میترسیدم از این خوشیهای که کنارش داشتم از خنده های از ته دل....که نکنه به پایان برسه و تلخی جایگزین اون بشه....شاید...
بخاطر بی تفاوتیهای جدید بابا نسبت به خودمه...نسبت به مامانه.... بی حوصلگیش برای ما...در عوض خوش خنده ای و خوش برخوردی برای پای تلفن وبیرون از خونه....
شاید هم بخاطر حرفای نا امیدانه ی بهنوشه که درباره رفتن احسان.....
با روشنایی نور موبایلم که توی تاریکی چشمامو اذیت میکرد پتورو کنار زدم
بهنوش بود!.چقدر حلال زاده!
-چی میخوای نصفه شبی؟خواب نداری ؟ماخواب داریما!!
با یه هیجان عجیبی گفت:
-غزال بخدا اگر بدونی چیشده چی دیدم ؟؟
با مسخرگی گفتم:
-چی دیدی؟که خواب ماروحرومش کردی؟!
-ای باوا انگار چیشده صدات تابلو که خواب نبودی؟!
-میگی یانه؟
-میگم میگم فقط ...
انگار که با خودش حرف بزنه میگفت:
-میدونم که باورش نمیشه..کاش مدرکی چیزی داشتم!
با حرص غریدم :
-مرض بگیری الان قطع میکنما مسخره
سریع جنبید:
-نه نه قطع نکن میگم فقط قول بده منطقی برخورد کنی.
-بنال
-میدونی چیزه..امروز که رفته بودم پارک خوب؟!
کشدار گفتم:
-خــــــــــوب؟
-آخه چطور بگم روم نمیشه
حوصلمو سر برده بود
با صدای بازشدن در ورودی خونه وپشت بندش صدای مامان وبابا سریع پچ پچ کردم:
-خدافظ بهنوش فعلا نمیتونم حرف بزنم.
-صبر کن غزا...!
پاورچین پاورچین به سمت در راه افتادم گوشمو به در چسبندم
باید هرجور شده میفهمیدم،چرا بابا دیر میاد..!چرا انقدر بی تفاوت شده چرا انقدر به خودش میرسه ...
چرا مامانم باید تا نیمه شب چشماش به در خشک بشه..
صدای آروم نجوا گونه مامان:
-چرا انقدر دیر میای؟بازم گیر چی بودی؟
-خانم من تازه از راه رسیدم داری بازجویی میکنی؟
-نمیگی من نگرانت میشم حداقل خبری چیزی اون گوشیت هم که....
با تحکم پرید توحرف مامان:
-گفتم که کار داشتم باطریش تموم شد بس کن
صدای مامان کم شد ودیگه به گوشم نرسید از سوراخ در نگاه کردم چیزی زیادی معلوم نبود آروم درو باز کردم وسرک کشیدم
نبودند رفته بودند اتاق خودشون !
چندمین شب بود که این روال بود وبی اطلاع از اینکه کجا بود گیر پی بود چرا انقدر بوی عطر.......
سرمو به شدت تکون دادم...
این امکان نداره اَبداً...
با ذهنی پر از مشغله زیر پتو خزیدم
*
وای خدا.....چقدر زیر چشمام پفه....
دیشب طبق معمول هم پای مامان بیدار بودم ومنتظر اومدن بابا!!!!
هرچند که مامان به روی خودش نمیورد میدونه منم توی اتاق بیدارم!
سریع دستی به صورت رنگ پریده ام بردم واز اتاق بیرون اومدم
بابارو جلوی آینه دیدم با یه حالتی موهاشو شونه میزد وزیرلب چیزی میگفت!
نگاهی ازپشت بهش انداختم..
پدرم هنوزم جوون بود ..با اینکه بچه هاش بزرگ بودند وعروس داشت ولی جوون بود!
آره بود..ولی....ولی حس خوبی با دیدن این پیراهن رنگ روشن که ظاهر جدیدی بهش داده بود نداشتم
بابا هیچوقت انقدر به خودش نمیرسید اونم با این وسواس!
شیک ومرتب بود ولی...
حس میکردم چیزی تو وجودش تغییر کرده!
ادامه دارد...
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
قسمت 19
بازهم....پاکی عشقشو بهم ثابت کرد....بازهم ثابت کرد که تا خودم نخوام کاری نمیکنه.....
"آروم آروم اومد بارون،شدیم عاشق،زدیم بیرون...
اومد نم نم ،نشست شبنم...
رو موهامون،رو موهامون
آروم آروم اومد بارون،شدیم عاشق،زدیم بیرون
اومد نم نم،نشست شبنم...
روموهامون ،رو موهامون..."
زمستون سرد جای خودشو به بهار داد...به بوی عید با کلی گل های خوشبو خوشرنگ...
هنوز..
کنارش بودم...کنارم بود.. مگه میشه کنارش نبود مگه میشه دوستش نداشت؟؟
اما......
اما میترسیدم از این خوشیهای که کنارش داشتم از خنده های از ته دل....که نکنه به پایان برسه و تلخی جایگزین اون بشه....شاید...
بخاطر بی تفاوتیهای جدید بابا نسبت به خودمه...نسبت به مامانه.... بی حوصلگیش برای ما...در عوض خوش خنده ای و خوش برخوردی برای پای تلفن وبیرون از خونه....
شاید هم بخاطر حرفای نا امیدانه ی بهنوشه که درباره رفتن احسان.....
با روشنایی نور موبایلم که توی تاریکی چشمامو اذیت میکرد پتورو کنار زدم
بهنوش بود!.چقدر حلال زاده!
-چی میخوای نصفه شبی؟خواب نداری ؟ماخواب داریما!!
با یه هیجان عجیبی گفت:
-غزال بخدا اگر بدونی چیشده چی دیدم ؟؟
با مسخرگی گفتم:
-چی دیدی؟که خواب ماروحرومش کردی؟!
-ای باوا انگار چیشده صدات تابلو که خواب نبودی؟!
-میگی یانه؟
-میگم میگم فقط ...
انگار که با خودش حرف بزنه میگفت:
-میدونم که باورش نمیشه..کاش مدرکی چیزی داشتم!
با حرص غریدم :
-مرض بگیری الان قطع میکنما مسخره
سریع جنبید:
-نه نه قطع نکن میگم فقط قول بده منطقی برخورد کنی.
-بنال
-میدونی چیزه..امروز که رفته بودم پارک خوب؟!
کشدار گفتم:
-خــــــــــوب؟
-آخه چطور بگم روم نمیشه
حوصلمو سر برده بود
با صدای بازشدن در ورودی خونه وپشت بندش صدای مامان وبابا سریع پچ پچ کردم:
-خدافظ بهنوش فعلا نمیتونم حرف بزنم.
-صبر کن غزا...!
پاورچین پاورچین به سمت در راه افتادم گوشمو به در چسبندم
باید هرجور شده میفهمیدم،چرا بابا دیر میاد..!چرا انقدر بی تفاوت شده چرا انقدر به خودش میرسه ...
چرا مامانم باید تا نیمه شب چشماش به در خشک بشه..
صدای آروم نجوا گونه مامان:
-چرا انقدر دیر میای؟بازم گیر چی بودی؟
-خانم من تازه از راه رسیدم داری بازجویی میکنی؟
-نمیگی من نگرانت میشم حداقل خبری چیزی اون گوشیت هم که....
با تحکم پرید توحرف مامان:
-گفتم که کار داشتم باطریش تموم شد بس کن
صدای مامان کم شد ودیگه به گوشم نرسید از سوراخ در نگاه کردم چیزی زیادی معلوم نبود آروم درو باز کردم وسرک کشیدم
نبودند رفته بودند اتاق خودشون !
چندمین شب بود که این روال بود وبی اطلاع از اینکه کجا بود گیر پی بود چرا انقدر بوی عطر.......
سرمو به شدت تکون دادم...
این امکان نداره اَبداً...
با ذهنی پر از مشغله زیر پتو خزیدم
*
وای خدا.....چقدر زیر چشمام پفه....
دیشب طبق معمول هم پای مامان بیدار بودم ومنتظر اومدن بابا!!!!
هرچند که مامان به روی خودش نمیورد میدونه منم توی اتاق بیدارم!
سریع دستی به صورت رنگ پریده ام بردم واز اتاق بیرون اومدم
بابارو جلوی آینه دیدم با یه حالتی موهاشو شونه میزد وزیرلب چیزی میگفت!
نگاهی ازپشت بهش انداختم..
پدرم هنوزم جوون بود ..با اینکه بچه هاش بزرگ بودند وعروس داشت ولی جوون بود!
آره بود..ولی....ولی حس خوبی با دیدن این پیراهن رنگ روشن که ظاهر جدیدی بهش داده بود نداشتم
بابا هیچوقت انقدر به خودش نمیرسید اونم با این وسواس!
شیک ومرتب بود ولی...
حس میکردم چیزی تو وجودش تغییر کرده!
ادامه دارد...
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
Audio
مسئولیت شما در قبال خودتان این است:
با کسانی دوستی کنید و به آنها عشق بورزید که به ذهن شما احترام میگذارند.
از کتاب «از عشق گفتن» ناتاشا لان
شبتون خوش یاران جان❤️
تادرودی دیگربدرود🌙🌟
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
با کسانی دوستی کنید و به آنها عشق بورزید که به ذهن شما احترام میگذارند.
از کتاب «از عشق گفتن» ناتاشا لان
شبتون خوش یاران جان❤️
تادرودی دیگربدرود🌙🌟
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄