🔺۱ ژوئن روز جهانی آگاهی از اختلال خودشیفتگی است
🔹آزار خودشیفتگی یا نارسیسیسم عبارت است از نوعی سوء استفاده عاطفی و روانی که توسط مبتلایان به خودشیفتگی و پس از آن شخصیت های جامعه ستیز،گریبان سایر افراد را میگیرد و آن ها را دچار آسیب های عاطفی و شخصیتی می کند.
🔹خودشیفتگی نوعی اختلال شخصیتی آزاردهنده است که در آن فرد عاشق شخصیت خود است،همه ویژگی هایش را بزرگ و مهم می داند،با اعتقاد عمیق قلبی درباره توانایی ها و استعدادهای خود،توصیفات اغراق آمیز و دور از ذهن ارائه می دهد و باور دارد که همه تصمیماتو اعمالش درست است.
🔹یک شخص خودشیفته در ذهن خود فردی بسیار مشهور است که در مرکز جهان قرار گرفته و دیگران در نظرش هیچ ارزش و اهمیتی ندارند.
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
🔹آزار خودشیفتگی یا نارسیسیسم عبارت است از نوعی سوء استفاده عاطفی و روانی که توسط مبتلایان به خودشیفتگی و پس از آن شخصیت های جامعه ستیز،گریبان سایر افراد را میگیرد و آن ها را دچار آسیب های عاطفی و شخصیتی می کند.
🔹خودشیفتگی نوعی اختلال شخصیتی آزاردهنده است که در آن فرد عاشق شخصیت خود است،همه ویژگی هایش را بزرگ و مهم می داند،با اعتقاد عمیق قلبی درباره توانایی ها و استعدادهای خود،توصیفات اغراق آمیز و دور از ذهن ارائه می دهد و باور دارد که همه تصمیماتو اعمالش درست است.
🔹یک شخص خودشیفته در ذهن خود فردی بسیار مشهور است که در مرکز جهان قرار گرفته و دیگران در نظرش هیچ ارزش و اهمیتی ندارند.
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چگونگی اشغال پستها و رشته های تخصصی پزشکی توسط آقازاده ها و خانم زاده ها
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آقاهه نوشته بود پنج دقیقه تو خیابون وایستادم تا این گوگولیا رد بشن ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
وقتی دکتر تغذیه میگه:فقط چهارتا قاشق غذا بخور
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
🔹 در آخر الزمان که اوضاع به هم ریخته، یک عده ندارند و این نداری را به عنوان تقوا جا می زنند و اسمش را ساده زیستی می گذارند، در حالیکه این خود بدبختی است، دارایی که بد نیست، شرط آلوده نشدن است، آدم باید داشته باشد و به اندازه استفاده کند و با دیگران شریک شود.
🔹خطبه سوم نهج البلاغه
✨️ استاد سید مهدی طباطبائی
📚 گوهر مقصود
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
🔹خطبه سوم نهج البلاغه
✨️ استاد سید مهدی طباطبائی
📚 گوهر مقصود
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
نیایش شبانگاهی❤️
یا الله 🙏
تنها درے ڪہ همیشہ✨
صاحبخانہ با مهربانے مےگشاید✨
خانہ توست✨❣✨
ببخش اگر وقتے درمانده ایم😔🙏
سراغت مےآئیم
ما را بہ رحمتت❣
ببخش و بیامرز🙏
شبتون غرق ارامش خدایی❤
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
یا الله 🙏
تنها درے ڪہ همیشہ✨
صاحبخانہ با مهربانے مےگشاید✨
خانہ توست✨❣✨
ببخش اگر وقتے درمانده ایم😔🙏
سراغت مےآئیم
ما را بہ رحمتت❣
ببخش و بیامرز🙏
شبتون غرق ارامش خدایی❤
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌸از پنجره قلبت
✨گاهی نگاه به آسمان بینداز
🌸و عشق را از اعماق قلبت
✨به زندگیت دعوت کن..
🌸ما در این دنیا مهمانیم
✨و خداوند میزبان
🌸پس نگران فردایت نباش
✨اوست که مهمان نوازی میکند
🌸به او اعتماد کن..
✨شبتون آروم
🌸فرداتون پراز خیر و برکت
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خدایا!
✨من گمشده دریای
متلاطم روزگارم و تو بزرگواری!
✨خدایـا...
تا ابد محتاج یاری تو
✨رحمت تو، توجه تو، عشق تو
گذشت تو ، عفو تو، مهربانى تو...
✨و در یک کلام
"محتـاج توام" ...
✨شبتون بخیـر
فرداتون پرامیــد
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بـه امـیـد فردایی بهتر
وطلـوع آرزوهـاتـون
#شب_بخیر💫
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
وطلـوع آرزوهـاتـون
#شب_بخیر💫
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #داد_دل
قسمت 57
بهنوش وقتی دید از من حرفی بیرون نمیاد خودش جوابشو داد:
-من بهنوشم!اینم غزاله ،نامزد احسان میشناسیش که؟!
رنگش پرید:
-چی؟؟؟
رو به سامان کرد:
-نامزدشه؟؟پس راست میگفت!؟
سامان جوابشو نداد واز روی نیکمت بلندشد:
-شما زنها حرف همو بهتر میفهمید بهتره من برم
بهنوش هم سریع از جاش بلندشد:
-سامان هیچ جا نمیری میشینی همینجاحرف بزنیم ببینیم چی به چیه شده یه معما بی جواب!
با انگشت اشاره ای به سمت من کرد:
-این غزالو میبینید؟میدونی این چندروزه چی بهش گذشته اون وقت میگی من میرم تاشما راحت حرف بزنید؟
رو به مهسا محکم گفت:
-چی میخوای از جونشون؟هان؟
مهسا باترس نگاهمون کرد وگفت:
-من چیزی نمیخوام...من فقط پدر بچه امو میخوام!!!
برق از سرم پرید.....بچه؟؟؟عجب جوکی؟!جوک سال!!؟
از روی نیمکت بلندشدم وروبه روش ایستادم ازبالا نگاهی به اون که نشسته بود انداختم:
-چی داری واسه خودت سرهم میکنی؟بچه؟؟؟من همه چیو درباره ات شنیدم میدونم چطور آدمی هستی!؟که بخاطر پول از همه چی دست کشیدی؟!بوی پول به دماغت خورده!ولی اشتباهی توروتو پهن کردی!
مهسابا نگاهی مظلومی از پس اون لنزهای آبی رنگ نگاهم میکرد واز سرجاش بلندشد:
-باور کنید راست میگم همون شبی که من پیشش بودم این اتفاق افتاد.... هرچندکه خواسته من بود ولی احسان...نه...
با حرفی که زد اختیارموازدست دادم:
-میدونی از اون شب چقدرگذشته؟نزدیک به یکسال میگذره!چطور تازه الان بچه پیداش شده؟!اونم انقدر بی نشون؟!
وبه شکمش که اثری از بزرگی نبود اشاره کردم
به قیافش زل زدم و تاکید وار گفتم:
-این وصله ها به احسانی من نمیچسبه پس تمومش کن!
اهمیتی به ترس وبیچارگی اش ندادم وبه بهنوش گفتم که بریم کیفمو روی شونه ام انداختم که صدای سامان میخکوبم کزد:
-مهسا حقیقتو میگه!پدر اون بچه احسانه !
کیف از شونه ام افتاد پایین....
بهنوش با دلهره نگام کرد وگیچ پرسید:
-یعنی چی؟
سامان اشاره ای به من کرد:
-آرومش کن تا بگم!
-من خوبم بگو خواهش میکنم
سیگاری روشن کرد :
-تودرست میگی اون شب این اتفاق نیفتاد!
نگاهشو ازمون دزدید وادامه داد:
-مهسا کسیو نداره حتی مادرشم ازدست داده وتنهاست...
سرمو سمت مهسا چرخوندم که به آرومی اشک میریخت
-وقتی میفهه احسان کجاست با احمد میاد اینجا ومارو پیدا میکنه!احسان از احمد همچین دل خوشی هم نداره بماند که چرا، خلاصه اش اینه که حدود سه ماه پیش احمد با هزار تا خواهش مارو خونه اش دعوت کرد ماهم رفتیم چه میدونستیم که مهسا اونجاست!
یهو با حرص سیگارشو زیر پاش پرت کرد:
-ناکِس نمیدونم کار خود احمد بود کار کی بود چی خوردمون داد که منم هیچی یادم نمیاد وفرداش چیزی میشه که نباید میشد...
واشاره به مهسا کرد....
عصبی خنده بلندی کردم....با تعجب نگام میکردن ...
دیونه شدم بودم.....
خنده ام قطع شد وبغض توی گلوم نشست:
-دروغ میگه ...همتون دروغ میگید... احسان ...هیچوقت...این...اینکارو نمیکنه...امکان نداره....امکان...ن نداره....
بهنوش دستمو به دست گرفت ولی عصبی ازدستش کشیدم:
-حتی اگر همچین چیزی هم بوده باشه من دست نمیکشم تا مطمئن شم!!!
برگه ای از کیفش بیرون کشید وتوی بغلم انداخت بهنوش متعجب برگه رو به دست گرفت و نگاهی بهش انداخت....
-برگه ازمایشه....
یهوخیز برداشت و روبه روم زانو زد وبا التماس گفت:
-ازت خواهش میکنم...از احسان دست بکش...من خودم اشتباه کردم که زندگیم به اینجا رسید...خودم خواستم...ولی....به من رحم کن...به بچه ی توی شکمم رحم....کن...نذاراونم مثل من بی پدری بکشه....احسان هنوزم دلش با توئه میدونم منونمیخواد....میدونم به اجبار تحملم میکنه ولی تو احسان رو به من ببخش....
از تک تک حرفاش....مو به تنم سیخ میشد...
خدای من از من چی میخواست.... چطور دست بکشم....چطور....
مگه دست کشیدن...از احسان هر چقدر هم که بدشده...بی رحم شده...مگه آسونه؟!
دستامو گرفت با بیزاری نگاهش کردم
برعکس قیافه مغرورش ذره ای غرور نداشت:
-من کسیو ندارم نه پدری نه مادری نه حتی دوستی...تو خانواده ای دوستی داری اونو به منو طفلم ببخش...ازش بخواه ازت دست بکشه...بذار من رنگ آرامشو ببینم....
ادامه دارد...
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
قسمت 57
بهنوش وقتی دید از من حرفی بیرون نمیاد خودش جوابشو داد:
-من بهنوشم!اینم غزاله ،نامزد احسان میشناسیش که؟!
رنگش پرید:
-چی؟؟؟
رو به سامان کرد:
-نامزدشه؟؟پس راست میگفت!؟
سامان جوابشو نداد واز روی نیکمت بلندشد:
-شما زنها حرف همو بهتر میفهمید بهتره من برم
بهنوش هم سریع از جاش بلندشد:
-سامان هیچ جا نمیری میشینی همینجاحرف بزنیم ببینیم چی به چیه شده یه معما بی جواب!
با انگشت اشاره ای به سمت من کرد:
-این غزالو میبینید؟میدونی این چندروزه چی بهش گذشته اون وقت میگی من میرم تاشما راحت حرف بزنید؟
رو به مهسا محکم گفت:
-چی میخوای از جونشون؟هان؟
مهسا باترس نگاهمون کرد وگفت:
-من چیزی نمیخوام...من فقط پدر بچه امو میخوام!!!
برق از سرم پرید.....بچه؟؟؟عجب جوکی؟!جوک سال!!؟
از روی نیمکت بلندشدم وروبه روش ایستادم ازبالا نگاهی به اون که نشسته بود انداختم:
-چی داری واسه خودت سرهم میکنی؟بچه؟؟؟من همه چیو درباره ات شنیدم میدونم چطور آدمی هستی!؟که بخاطر پول از همه چی دست کشیدی؟!بوی پول به دماغت خورده!ولی اشتباهی توروتو پهن کردی!
مهسابا نگاهی مظلومی از پس اون لنزهای آبی رنگ نگاهم میکرد واز سرجاش بلندشد:
-باور کنید راست میگم همون شبی که من پیشش بودم این اتفاق افتاد.... هرچندکه خواسته من بود ولی احسان...نه...
با حرفی که زد اختیارموازدست دادم:
-میدونی از اون شب چقدرگذشته؟نزدیک به یکسال میگذره!چطور تازه الان بچه پیداش شده؟!اونم انقدر بی نشون؟!
وبه شکمش که اثری از بزرگی نبود اشاره کردم
به قیافش زل زدم و تاکید وار گفتم:
-این وصله ها به احسانی من نمیچسبه پس تمومش کن!
اهمیتی به ترس وبیچارگی اش ندادم وبه بهنوش گفتم که بریم کیفمو روی شونه ام انداختم که صدای سامان میخکوبم کزد:
-مهسا حقیقتو میگه!پدر اون بچه احسانه !
کیف از شونه ام افتاد پایین....
بهنوش با دلهره نگام کرد وگیچ پرسید:
-یعنی چی؟
سامان اشاره ای به من کرد:
-آرومش کن تا بگم!
-من خوبم بگو خواهش میکنم
سیگاری روشن کرد :
-تودرست میگی اون شب این اتفاق نیفتاد!
نگاهشو ازمون دزدید وادامه داد:
-مهسا کسیو نداره حتی مادرشم ازدست داده وتنهاست...
سرمو سمت مهسا چرخوندم که به آرومی اشک میریخت
-وقتی میفهه احسان کجاست با احمد میاد اینجا ومارو پیدا میکنه!احسان از احمد همچین دل خوشی هم نداره بماند که چرا، خلاصه اش اینه که حدود سه ماه پیش احمد با هزار تا خواهش مارو خونه اش دعوت کرد ماهم رفتیم چه میدونستیم که مهسا اونجاست!
یهو با حرص سیگارشو زیر پاش پرت کرد:
-ناکِس نمیدونم کار خود احمد بود کار کی بود چی خوردمون داد که منم هیچی یادم نمیاد وفرداش چیزی میشه که نباید میشد...
واشاره به مهسا کرد....
عصبی خنده بلندی کردم....با تعجب نگام میکردن ...
دیونه شدم بودم.....
خنده ام قطع شد وبغض توی گلوم نشست:
-دروغ میگه ...همتون دروغ میگید... احسان ...هیچوقت...این...اینکارو نمیکنه...امکان نداره....امکان...ن نداره....
بهنوش دستمو به دست گرفت ولی عصبی ازدستش کشیدم:
-حتی اگر همچین چیزی هم بوده باشه من دست نمیکشم تا مطمئن شم!!!
برگه ای از کیفش بیرون کشید وتوی بغلم انداخت بهنوش متعجب برگه رو به دست گرفت و نگاهی بهش انداخت....
-برگه ازمایشه....
یهوخیز برداشت و روبه روم زانو زد وبا التماس گفت:
-ازت خواهش میکنم...از احسان دست بکش...من خودم اشتباه کردم که زندگیم به اینجا رسید...خودم خواستم...ولی....به من رحم کن...به بچه ی توی شکمم رحم....کن...نذاراونم مثل من بی پدری بکشه....احسان هنوزم دلش با توئه میدونم منونمیخواد....میدونم به اجبار تحملم میکنه ولی تو احسان رو به من ببخش....
از تک تک حرفاش....مو به تنم سیخ میشد...
خدای من از من چی میخواست.... چطور دست بکشم....چطور....
مگه دست کشیدن...از احسان هر چقدر هم که بدشده...بی رحم شده...مگه آسونه؟!
دستامو گرفت با بیزاری نگاهش کردم
برعکس قیافه مغرورش ذره ای غرور نداشت:
-من کسیو ندارم نه پدری نه مادری نه حتی دوستی...تو خانواده ای دوستی داری اونو به منو طفلم ببخش...ازش بخواه ازت دست بکشه...بذار من رنگ آرامشو ببینم....
ادامه دارد...
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
Join➣ @Musicadeh
آره _ آرتا & کوروش
آنچه "خداوند"میدهد "پایانی" ندارد
و آنچه "آدمی"میدهد "دوامی"ندارد،
زندگيتان پر از داده های خداوند...
آرامش الهی نصیب لحظه هاتون❤️😍
تادرودی دیگربدرود🌙🌟
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
و آنچه "آدمی"میدهد "دوامی"ندارد،
زندگيتان پر از داده های خداوند...
آرامش الهی نصیب لحظه هاتون❤️😍
تادرودی دیگربدرود🌙🌟
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌷🍃 بسم الله النــ✨ــور
خداوندا به نام تو که
زیباترین نامهاست
روزمان را آغاز میکنیم
روزتون با نور خدا روشن
و نور خدا بر قلبتون جاری
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
خداوندا به نام تو که
زیباترین نامهاست
روزمان را آغاز میکنیم
روزتون با نور خدا روشن
و نور خدا بر قلبتون جاری
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
روزهای خوب خواهند آمد
هر سر بالایی یک سرازیری
دارد نفس عمیق بکش،
بیخیال همه اتفاقای عجیب
و غریب. هم اکنون زندگی کن...
سلام صبح یکشنبه بخیر ☕️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
هر سر بالایی یک سرازیری
دارد نفس عمیق بکش،
بیخیال همه اتفاقای عجیب
و غریب. هم اکنون زندگی کن...
سلام صبح یکشنبه بخیر ☕️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
همه چی رو نباید فهمید ؛
گاهی ندونستن آرامش میاره...
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
گاهی ندونستن آرامش میاره...
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
🔸چه وقت باید احساس بزرگی کرد:
🌸هر گاه از خوشبختی همه، "حتى" کسانی که دوستمان ندارند هم خوشحال شدیم.و برای تحقیر نشدن دیگران از حق خود گذشتیم...پس بزرگیم.
🌸هرگاه شادی را به کسانی که آن را از ما گرفته اند هدیه دادیم.و خوبی ما به علت نشان دادن بدی دیگران نبود.و هرگاه کمتر رنجیدیم و بیشتر بخشیدیم..بزرگیم.
🌸هرگاه به بهانه عشق از دوست داشتن دیگران غافل نشدیم.و هرگاه اولین اندیشه ما برای رویارویی با دشمن انتقام نبود. و هرگاه دانستیم عزیزخدا نخواهیم شد، مگر زمانی که وجودمان آرام بخش دیگران باشد...بی شک بزرگیم...
🌸هرگاه بالاترین لذت ما شاد کردن دیگران بود.هرگاه همه چیز بودیم و گفتیم: "هیچ نیستیم" آنگاه بزرگیم...
🌸پس بیاییم بزرگ باشیم...و بزرگ شدن را تمرین کنیم...و بعد بزرگ شدن را تعلیم دهیم...
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌸مهربانا !
🌿به هر آنکه دوست میداری
🌸بیاموز که مهربانی
🌿از زندگی کردن برتر است
🌸و بهر آنکه دوست تر میداری
🌿بچشان که هیچ چیز
🌸برتر از محبت نیست
🌸صبحتون عالی
🌿دلتون همیشه مهربان❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
آنان که به قضاوت زندگی
دیگران می نشینند،
از این حقیقت غافلند که
با صرف نیروی خود در این
زمینه، خویشتن را از
آرامش و صفای باطن
محروم می کنند.
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
دیگران می نشینند،
از این حقیقت غافلند که
با صرف نیروی خود در این
زمینه، خویشتن را از
آرامش و صفای باطن
محروم می کنند.
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄