اولین بانگی که از دستگاه خود پرداز استفاده کرد چه بانگی بود؟
Anonymous Quiz
13%
تجارت
45%
ملی
24%
سپه
18%
ملت
بیشترین میلیاردر اای جهان در کدام کشور هستند؟
Anonymous Quiz
13%
دانمارک
40%
سوئس
43%
امریکا
5%
المان
خوردن کدام میوه سبب سقط جنین در زنان باردار میشود؟
Anonymous Quiz
5%
خربزه روباه
26%
حنظل
11%
کدو تلخ
58%
هر سه گزینه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔺چطوری در حالی که اینترنت نداریم مختصات جایی که هستیم رو برای کمک بفرستیم؟
🔹در این روش حتی اگه گوشی شما سیمکارت هم نداشته باشه شما با شماره هایی از قبیل ۱۱۰ . ۱۲۵ . ۱۱۲ میتونید تماس بگیرید و درخواست کمک کنید ولی یه شرط داره حتما در این حالت باید شبکه موبایل باشه حتی ضعیف و اینکه جی پی اس (همان مکان در منوی فارسی) گوشیو روشن کنید و در فضای باز باشید تا سیگنال جی پی اس دریافت شود
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
🔹در این روش حتی اگه گوشی شما سیمکارت هم نداشته باشه شما با شماره هایی از قبیل ۱۱۰ . ۱۲۵ . ۱۱۲ میتونید تماس بگیرید و درخواست کمک کنید ولی یه شرط داره حتما در این حالت باید شبکه موبایل باشه حتی ضعیف و اینکه جی پی اس (همان مکان در منوی فارسی) گوشیو روشن کنید و در فضای باز باشید تا سیگنال جی پی اس دریافت شود
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اینجا موزه هنر دبی 😍
نقاشی بچهها رو تبدیل به انیمیشن زنده میکنن 🫠👌
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
نقاشی بچهها رو تبدیل به انیمیشن زنده میکنن 🫠👌
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
🌹🌹نیایش شبانه 🌹🌹
💫خدایا...
🌸 از تو می خواهم که
💓طبع ما را آنقدر بلند کنی
🌸که در برابر هیچ چیز
💓جز خدا تسلیم نشویم.
🌸دنیا ما را نفریبد،
💓خودخواهی ما را کور نکند.
🌸سیاهی گناه و فساد و تهمت و دروغ
💓وغیبت،قلب های ما را تیره و تار ننماید.
💫خدایا...
🌸به ما آنقدر ظرفیت ده که در برابر
💓 پیروزی ها سرمست و مغرور نشویم.
💫خدایا...
🌸 به من آنقدر توان ده
💓که کوچکی و بیچارگی خویش را
🌸 فراموش نکنم
💓و در برابرعظمت تو خود را نبینم.
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
💫خدایا...
🌸 از تو می خواهم که
💓طبع ما را آنقدر بلند کنی
🌸که در برابر هیچ چیز
💓جز خدا تسلیم نشویم.
🌸دنیا ما را نفریبد،
💓خودخواهی ما را کور نکند.
🌸سیاهی گناه و فساد و تهمت و دروغ
💓وغیبت،قلب های ما را تیره و تار ننماید.
💫خدایا...
🌸به ما آنقدر ظرفیت ده که در برابر
💓 پیروزی ها سرمست و مغرور نشویم.
💫خدایا...
🌸 به من آنقدر توان ده
💓که کوچکی و بیچارگی خویش را
🌸 فراموش نکنم
💓و در برابرعظمت تو خود را نبینم.
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خوشبختی یعنی:
قلبی را نشکنی،
دلی را نرنجانی،
آبرویی را نریزی،
و دیگران هرگز از
تو آسیبی نبینند...
شبتون در پناه خدا... ✨🦋
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
قلبی را نشکنی،
دلی را نرنجانی،
آبرویی را نریزی،
و دیگران هرگز از
تو آسیبی نبینند...
شبتون در پناه خدا... ✨🦋
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
آرزو دارم
فردا که
از خواب بیدار میشوید؛
زندگی یک رنگ دیگر باشد
همرنگ آرزوهایتان
شبتون آروم❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
فردا که
از خواب بیدار میشوید؛
زندگی یک رنگ دیگر باشد
همرنگ آرزوهایتان
شبتون آروم❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خدایا التیام بده قلب کسی
که از سختیهایش با کسی
جز تو صحبت نمیکند:)
" شب بهاری تون در پناه خدا "
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
که از سختیهایش با کسی
جز تو صحبت نمیکند:)
" شب بهاری تون در پناه خدا "
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
رمان #داد_دل
قسمت 27
بابا...بابا...چطور تونستی اینکارو بکنی هنوزم باورم نیست!!چی کم دااشتی؟؟
مامان وفادار ونجیب چی کم داشت که فروخته شد به همچین کسی که خودشو آویزونت کرد!!
کاش میدیدمت و این سوالا رو ازت میپرسیدم وخواستار جواب میشدم!!
اووه.....
کلاس خالی شد و من غرق افکار خودم بودم..
به سرم زده بود مرخصی بگیرم ولی بچه ها واز همه بدتر احسان مخالف کردند
عقیده داشتند که همین دانشگاه و با بچه ها بودند روحیه امو بهتر میکنه ...
بوی عطر آشنایی رو حس کردم...
بوی عطر دل انگیز احسان...
ولی بازم نگاهمو از زمین برنداشتم...
امروز دلم گرفته بود...
دلم هوای بابامو کرده بود...
نه این بابای الان...
بابای مهربون خودم....دلم تنگ حضورش بود....
رو به روی صندلی که نشسته بودم روی زانوهاش به جلو خم شد ودستمو گرفت ولبخند قشنگی زد:
-میای بریم؟
بالاخره چشمامو از زمین برداشتم:
-کجا؟
-یادت رفت؟قول دادی امروز بریم بیرون؟!
بی حوصله با خودکارم بازی کردم:
-احسان نمیتونم...الان میبینم حسشو ندارم!
به وضوح دیدم ناراحت شد .. میدونستم میخواد از این حال وهوا خارجم کنه ولی نبود بابا چیز کمی نبود که به این آسونی فراموشم بشه!
خودکارو از دستم کشید و با اصرار گفت:
-دوستاتم میان حالا بریم؟!
بهنوش با ذوق گفت:
-بریم منم خیلی وقته جز دانشگاه وخونه جایی نرفتم!
عاطفه سقلمه به پهلوش زد وآخش دراومد از این حرکتشون لبخند بی جونی به لبم اومد:
-نه ممنون آقای سبزواری خودمون میریم،شما وغزال جون باهم باشید
دلم نیومد بیشتر از این ناراحتشون کنم
از میز بلند شدم :
-باشه بریم ولی از الان بگما زیاد حوصله ندارم زود برگردیم!
بهنوش با خوشحالی گفت:
-دمت گرم غزالی!
عاطفه یه چشم غره بهش رفت یعنی جلو احسان اینکارا زشته !
بهنوشم بی تفاوت روشو ازش گرفت ورفت:
-بریم خانم رییس؟
باعلاقه بهش نگاه کردم :
-بریم
-خوب کجا بریم؟
همونطور که با کمربند درگیر بودم جواب دادم:
-نمیدونم واسه من فرق نداره ..اَه این چرا بسته نمیشه..!!
با حرص ولش کردم وزیر لب غرغر کردم
با یه لبخند محو نگام میکرد
جوری که خندم گرفت:
-چیه خوب ؟بسته نمیشد!
با همون خنده با مزه اش نزدیکم شد وبه روم خم شد وکمربند رو به دست گرفت:
-دلیلش اینه که شما اعصاب نداری خانم رییس!
-اعصابم خیلی وقته نیستش!
با شیطنت صورتشو آورد جلو:
-منو ببوس اعصابت سرجاش میاد!
-عه احسان الان وقت این چیزا نیست!
باخنده گفت:
-مگه میخوایم چکار کنیم؟!
-الان بچه ها میان !
مثل بچه ها گفت:
-غزال بد!!
دستشو گرفتم:
-لوس نشو !بیا!
دوباره صورتشو جلوم آورد:
-بفرمایید
لبامو نزدیک گونه اش بردم که صدای باز شدن ماشین اومد!!!
عاطی وبهنوش بودند!
عاطفه سرفه مصلحتی کرد و نشست بهنوشم کنارش جا گرفت!
قیافه احسان خنده دار شده بود!!
-شرمنده مزاحم شدیم
-عاطی انقدر تعارف نکن مزاحم بودی بهت میگفتم
احسان هم همونجور که ماشینو روشن میکردگفت:
-غزال درست میگه البته فقط اون قسمتی که مزاحم نیستید!
صدای بهنوش بلند شد:
-ولی الان که انگار واقعا مزاحم بودیم!اونم چه بدموقع !
با اخم به عقب برگشتم ونگاهش کردم..
قیافه اش..ولحنش شوخ نبود..
بیشتر حالت طعنه و کنایه داشت!
نگاهشو ازم گرفت وبه پنجره نگاه کرد عاطفه اشاره داد که اهمیت نده!
خودش خوب میدونست که احسان هیچ از اینجور رفتارا خوشش نمیاد!
بعضی اوقات از برخی رفتارای بهنوش تعجب میکردم!
بخصوص در باره ی احسان!
به احسان نگاه کردم که خودشو به نشنیدن این حرف زده بود
ادامه دارد...
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
قسمت 27
بابا...بابا...چطور تونستی اینکارو بکنی هنوزم باورم نیست!!چی کم دااشتی؟؟
مامان وفادار ونجیب چی کم داشت که فروخته شد به همچین کسی که خودشو آویزونت کرد!!
کاش میدیدمت و این سوالا رو ازت میپرسیدم وخواستار جواب میشدم!!
اووه.....
کلاس خالی شد و من غرق افکار خودم بودم..
به سرم زده بود مرخصی بگیرم ولی بچه ها واز همه بدتر احسان مخالف کردند
عقیده داشتند که همین دانشگاه و با بچه ها بودند روحیه امو بهتر میکنه ...
بوی عطر آشنایی رو حس کردم...
بوی عطر دل انگیز احسان...
ولی بازم نگاهمو از زمین برنداشتم...
امروز دلم گرفته بود...
دلم هوای بابامو کرده بود...
نه این بابای الان...
بابای مهربون خودم....دلم تنگ حضورش بود....
رو به روی صندلی که نشسته بودم روی زانوهاش به جلو خم شد ودستمو گرفت ولبخند قشنگی زد:
-میای بریم؟
بالاخره چشمامو از زمین برداشتم:
-کجا؟
-یادت رفت؟قول دادی امروز بریم بیرون؟!
بی حوصله با خودکارم بازی کردم:
-احسان نمیتونم...الان میبینم حسشو ندارم!
به وضوح دیدم ناراحت شد .. میدونستم میخواد از این حال وهوا خارجم کنه ولی نبود بابا چیز کمی نبود که به این آسونی فراموشم بشه!
خودکارو از دستم کشید و با اصرار گفت:
-دوستاتم میان حالا بریم؟!
بهنوش با ذوق گفت:
-بریم منم خیلی وقته جز دانشگاه وخونه جایی نرفتم!
عاطفه سقلمه به پهلوش زد وآخش دراومد از این حرکتشون لبخند بی جونی به لبم اومد:
-نه ممنون آقای سبزواری خودمون میریم،شما وغزال جون باهم باشید
دلم نیومد بیشتر از این ناراحتشون کنم
از میز بلند شدم :
-باشه بریم ولی از الان بگما زیاد حوصله ندارم زود برگردیم!
بهنوش با خوشحالی گفت:
-دمت گرم غزالی!
عاطفه یه چشم غره بهش رفت یعنی جلو احسان اینکارا زشته !
بهنوشم بی تفاوت روشو ازش گرفت ورفت:
-بریم خانم رییس؟
باعلاقه بهش نگاه کردم :
-بریم
-خوب کجا بریم؟
همونطور که با کمربند درگیر بودم جواب دادم:
-نمیدونم واسه من فرق نداره ..اَه این چرا بسته نمیشه..!!
با حرص ولش کردم وزیر لب غرغر کردم
با یه لبخند محو نگام میکرد
جوری که خندم گرفت:
-چیه خوب ؟بسته نمیشد!
با همون خنده با مزه اش نزدیکم شد وبه روم خم شد وکمربند رو به دست گرفت:
-دلیلش اینه که شما اعصاب نداری خانم رییس!
-اعصابم خیلی وقته نیستش!
با شیطنت صورتشو آورد جلو:
-منو ببوس اعصابت سرجاش میاد!
-عه احسان الان وقت این چیزا نیست!
باخنده گفت:
-مگه میخوایم چکار کنیم؟!
-الان بچه ها میان !
مثل بچه ها گفت:
-غزال بد!!
دستشو گرفتم:
-لوس نشو !بیا!
دوباره صورتشو جلوم آورد:
-بفرمایید
لبامو نزدیک گونه اش بردم که صدای باز شدن ماشین اومد!!!
عاطی وبهنوش بودند!
عاطفه سرفه مصلحتی کرد و نشست بهنوشم کنارش جا گرفت!
قیافه احسان خنده دار شده بود!!
-شرمنده مزاحم شدیم
-عاطی انقدر تعارف نکن مزاحم بودی بهت میگفتم
احسان هم همونجور که ماشینو روشن میکردگفت:
-غزال درست میگه البته فقط اون قسمتی که مزاحم نیستید!
صدای بهنوش بلند شد:
-ولی الان که انگار واقعا مزاحم بودیم!اونم چه بدموقع !
با اخم به عقب برگشتم ونگاهش کردم..
قیافه اش..ولحنش شوخ نبود..
بیشتر حالت طعنه و کنایه داشت!
نگاهشو ازم گرفت وبه پنجره نگاه کرد عاطفه اشاره داد که اهمیت نده!
خودش خوب میدونست که احسان هیچ از اینجور رفتارا خوشش نمیاد!
بعضی اوقات از برخی رفتارای بهنوش تعجب میکردم!
بخصوص در باره ی احسان!
به احسان نگاه کردم که خودشو به نشنیدن این حرف زده بود
ادامه دارد...
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
Yakh Zadam
Shadmehr Aghili
همیشه اونجور که دوس داریم پیش نمیره،
دقیقا همونجاست که باید بسپاریم به خدا...
شبتون غرق در آرامش❤️
تادرودی دیگربدرود🌙🌟
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
دقیقا همونجاست که باید بسپاریم به خدا...
شبتون غرق در آرامش❤️
تادرودی دیگربدرود🌙🌟
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄