❣﷽❣
تو اتوبوسی🚙 که رانندشو نمیشناسی
بیخیال میشینی.
تو هواپیمایی✈️ که خلبانشو نمیشناسی
بیخیال میشینی.
تو کشتی⛵️ که کاپیتانشو نمیشناسی
بیخیال میشینی.
پس چرا تو زندگی که کنترلش دست
خداست بیخیال نیستی؟
بسپارش به خدا❤️🌹
سلام روزتان پرازبرکت خدااا🍒🍃🌸
تو اتوبوسی🚙 که رانندشو نمیشناسی
بیخیال میشینی.
تو هواپیمایی✈️ که خلبانشو نمیشناسی
بیخیال میشینی.
تو کشتی⛵️ که کاپیتانشو نمیشناسی
بیخیال میشینی.
پس چرا تو زندگی که کنترلش دست
خداست بیخیال نیستی؟
بسپارش به خدا❤️🌹
سلام روزتان پرازبرکت خدااا🍒🍃🌸
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌱
دیشب دلم امر کرد که توی حیاط بخوابـــــ…
منم لحاف و تشک رو انداختم و
اونقد خیره به ستاره ها شدم که خوابم برد🌙⭐️برخلاف شبهای قبل که تا سحر بیدار میموندم
امروز صبح که چشمم رو باز کردم این ناز ها رو دیدم🥹❣ مث روحی که از جسم جدا میشه و خودشو توی باغ زیبای گل میبینه🌼
.
راستی❓ سلام… وقتتون به خیر🍒🌸
.
دیشب دلم امر کرد که توی حیاط بخوابـــــ…
منم لحاف و تشک رو انداختم و
اونقد خیره به ستاره ها شدم که خوابم برد🌙⭐️برخلاف شبهای قبل که تا سحر بیدار میموندم
امروز صبح که چشمم رو باز کردم این ناز ها رو دیدم🥹❣ مث روحی که از جسم جدا میشه و خودشو توی باغ زیبای گل میبینه🌼
.
راستی❓ سلام… وقتتون به خیر🍒🌸
.
مادربزرگم میگفت پیکر مادرش را بعد از مرگ، خودش شسته💔
میگفت مادرش وسواسی بوده؛ از آن پیرزنهای سرخ و سفید که بوی تمیزی میدهند و روسری سفیدشان روی موهای سفیدِ از فرق بازشده، سفیدی و پاکی مکرر میسازد🤍
میگفت مادرش همیشه هراس تختهای لزجِ هزار مُرده بهخوددیدهی مردهشویخانه را داشته🥹
این میشود که وقتی مادر میمیرد، مادربزرگم آستینها را بالا میزند، با ملحفهای سفید که بند رخت حیاط را سرتاسر میپوشاند اتاقکی گوشهی حیاط خانهی برادرش میسازد تا از دید پنهان باشند و شروع میکند به شستن مادر کنار حوض🌼
مادربزرگم میگفت آب ریخته روی سرِ مادر، صورتش را دست کشیده، موها را نوازش کرده، به شانههای نحیف نگاه کرده، پوست آویزانِ تن نگاه کرده، به چینها و ترَکهای شکم نشانِ بودنِ مادربزرگم و بقیهی خواهروبرادرها🥀
باز آب ریخته، صلوات فرستاده و تن مادر را دست کشیده، پاها را شسته، آب ریخته، شسته، آب کشیده، تا رسیده به دستها...🤲
مادربزرگم میگفت دستها را صاف کرده کنارِ بدن مادر، دستهای سفید لاغر با پوست شُلِ بازوها... مادربزرگم آب ریخته، دست کشیده، شُسته و به انگشتها که رسیده بغضش ترکیده...
مادربزرگم میگفت دستها...
و زانو زده کنار مادر، کنار حوض، کنار ظرف سدر و کافور، سجده کرده به دستها💔
به دستهای مادر...
مادربزرگم یکییکی انگشتها را لمس کرده، آنطور که مادری تازهزا انگشتهای نوزادش را میشمرد که خیالش تخت شود که دهتاست🥺
مادربزرگم میگفت دستها را شسته، بوسیده، شسته، بوسیده، پیشانی چسبانده، دخیل شده به ضریح دستها... دستها...
مادربزرگم میگفت برایش دستها چیزی بودهاند والاتر، برتر، پاکتر، مقدستر از همهی پیکر😓
شستن که تمام شده، وقت کفن کردن، وقت گذاشتن دستها لای پارچه سفید، مادربزرگم برای آخرین بار به آنها نگاه کرده و همان لحظه دلتنگ آن دستها شده.
دنیا خواستنی زیاد دارد؛ اما دربرابر دستهای مادر هیچ ندارد.
اگر مادر دارید، از دستهایش غافل نشوید؛ همهچیز است، همهچیز🌱
#سودابه_فرضی_پور
میگفت مادرش وسواسی بوده؛ از آن پیرزنهای سرخ و سفید که بوی تمیزی میدهند و روسری سفیدشان روی موهای سفیدِ از فرق بازشده، سفیدی و پاکی مکرر میسازد🤍
میگفت مادرش همیشه هراس تختهای لزجِ هزار مُرده بهخوددیدهی مردهشویخانه را داشته🥹
این میشود که وقتی مادر میمیرد، مادربزرگم آستینها را بالا میزند، با ملحفهای سفید که بند رخت حیاط را سرتاسر میپوشاند اتاقکی گوشهی حیاط خانهی برادرش میسازد تا از دید پنهان باشند و شروع میکند به شستن مادر کنار حوض🌼
مادربزرگم میگفت آب ریخته روی سرِ مادر، صورتش را دست کشیده، موها را نوازش کرده، به شانههای نحیف نگاه کرده، پوست آویزانِ تن نگاه کرده، به چینها و ترَکهای شکم نشانِ بودنِ مادربزرگم و بقیهی خواهروبرادرها🥀
باز آب ریخته، صلوات فرستاده و تن مادر را دست کشیده، پاها را شسته، آب ریخته، شسته، آب کشیده، تا رسیده به دستها...🤲
مادربزرگم میگفت دستها را صاف کرده کنارِ بدن مادر، دستهای سفید لاغر با پوست شُلِ بازوها... مادربزرگم آب ریخته، دست کشیده، شُسته و به انگشتها که رسیده بغضش ترکیده...
مادربزرگم میگفت دستها...
و زانو زده کنار مادر، کنار حوض، کنار ظرف سدر و کافور، سجده کرده به دستها💔
به دستهای مادر...
مادربزرگم یکییکی انگشتها را لمس کرده، آنطور که مادری تازهزا انگشتهای نوزادش را میشمرد که خیالش تخت شود که دهتاست🥺
مادربزرگم میگفت دستها را شسته، بوسیده، شسته، بوسیده، پیشانی چسبانده، دخیل شده به ضریح دستها... دستها...
مادربزرگم میگفت برایش دستها چیزی بودهاند والاتر، برتر، پاکتر، مقدستر از همهی پیکر😓
شستن که تمام شده، وقت کفن کردن، وقت گذاشتن دستها لای پارچه سفید، مادربزرگم برای آخرین بار به آنها نگاه کرده و همان لحظه دلتنگ آن دستها شده.
دنیا خواستنی زیاد دارد؛ اما دربرابر دستهای مادر هیچ ندارد.
اگر مادر دارید، از دستهایش غافل نشوید؛ همهچیز است، همهچیز🌱
#سودابه_فرضی_پور
یه دست به موهاش کشید
یقشو صاف کرد
گفت: تا خودم نیومدم، تو نیا !
بارون زده💧
میرم ماشینو بیارم
سرما نخوری یه وقت...
ولی من همون جا، همون لحظه
فهمیدم
که نخواست لحنش تکراری باشه
اون شب❣
اون شب فقط طولانی تر گفت
دوسِت دارَم🫠
#فاطمه_حیدری
یقشو صاف کرد
گفت: تا خودم نیومدم، تو نیا !
بارون زده💧
میرم ماشینو بیارم
سرما نخوری یه وقت...
ولی من همون جا، همون لحظه
فهمیدم
که نخواست لحنش تکراری باشه
اون شب❣
اون شب فقط طولانی تر گفت
دوسِت دارَم🫠
#فاطمه_حیدری
«بله، شارلوت عزیز، هرچه امر شماست، روی چشم🙂
در سفارش دادن کوتاهی نفرمایید. فقط یک خواهش❓
مرکب قلمتان را با شندانه خشک نکنید. امروز بوسهای بر یادداشت شما زدم، شن زیر دندانم آمد!»🫠
#رنجهای_ورتر_جوان
#گوته
#محمود_حدادی
در سفارش دادن کوتاهی نفرمایید. فقط یک خواهش❓
مرکب قلمتان را با شندانه خشک نکنید. امروز بوسهای بر یادداشت شما زدم، شن زیر دندانم آمد!»🫠
#رنجهای_ورتر_جوان
#گوته
#محمود_حدادی
یک روز تصمیم می گیری که از چیزهایی که روزگاری بیشترین دلبستگی را به شان داشتی،لحظه به لحظه کمتر حرف بزنی❗️
و وقتی که این کار لازم می شود مسلما تلاش زیادی هم می برد🔅
از شنیدن حرف های خودت عقت می گیرد...کم حرف می زنی...دست می کشی...سی سال شده که حرف زده ای...🥀
دیگر دلت نمی خواهد حق با تو باشد
دیگر حتی هوس نگهداری جای کوچکی که بین لذت ها برای خودت کنار گذاشته بودی از بین می رود
از خودت بیزار می شوی...از این به بعد کافی است غذایی بخوری،گرمایی برای خودت دست و پا بکنی و روی راهی که به هیچ منتهی می شود تا می توانی بخوابی🫠
مرگ بدبو کنارت ایستاده،حالا دیگر تمام وقت آنجاست⏰ و از یک بازی ساده هم کم رمز و رازتر است.
تنها چیزهایی که برایت ارزشمند باقی می ماند غصه های کوچکی است از قبیل غصه ندیدن عموی پیری که در بواکولومب زندگی می کرد و فرصت نکردی تا وقتی که زنده بود دیدنش بروی🥹
همان که آواز دلنشینش در یک غروب زمستانی برای همیشه خاموش شده.این تنها چیزی است که از زندگی برایت می ماند🌼
همین افسوس کوچک و در عین حال جانکاه،باقی را کم و بیش با کلی تلاش و درد سرراهت بالا آورده ای.دیگر چیزی نیستی جز یکی از این تیرهای چراغ قدیمی و پر از یادگاری در نبش کوچه ای که دیگر کسی از آن نمی گذرد🌱🥀
#سفر_به_انتهای_شب
#لوئی_فردینان_سلین
ترجمه #فرهاد_غبرائی
و وقتی که این کار لازم می شود مسلما تلاش زیادی هم می برد🔅
از شنیدن حرف های خودت عقت می گیرد...کم حرف می زنی...دست می کشی...سی سال شده که حرف زده ای...🥀
دیگر دلت نمی خواهد حق با تو باشد
دیگر حتی هوس نگهداری جای کوچکی که بین لذت ها برای خودت کنار گذاشته بودی از بین می رود
از خودت بیزار می شوی...از این به بعد کافی است غذایی بخوری،گرمایی برای خودت دست و پا بکنی و روی راهی که به هیچ منتهی می شود تا می توانی بخوابی🫠
مرگ بدبو کنارت ایستاده،حالا دیگر تمام وقت آنجاست⏰ و از یک بازی ساده هم کم رمز و رازتر است.
تنها چیزهایی که برایت ارزشمند باقی می ماند غصه های کوچکی است از قبیل غصه ندیدن عموی پیری که در بواکولومب زندگی می کرد و فرصت نکردی تا وقتی که زنده بود دیدنش بروی🥹
همان که آواز دلنشینش در یک غروب زمستانی برای همیشه خاموش شده.این تنها چیزی است که از زندگی برایت می ماند🌼
همین افسوس کوچک و در عین حال جانکاه،باقی را کم و بیش با کلی تلاش و درد سرراهت بالا آورده ای.دیگر چیزی نیستی جز یکی از این تیرهای چراغ قدیمی و پر از یادگاری در نبش کوچه ای که دیگر کسی از آن نمی گذرد🌱🥀
#سفر_به_انتهای_شب
#لوئی_فردینان_سلین
ترجمه #فرهاد_غبرائی
خوبی اش این است
بعد از مرگ ' خاک خواهیم شد
هر دو در گلدانی ساده
دوباره شاید ' گل خواهیم داد.
23.4.95
بعد از مرگ ' خاک خواهیم شد
هر دو در گلدانی ساده
دوباره شاید ' گل خواهیم داد.
23.4.95
شبیه وقتی که در کابوس یک رویا
فریاد میکشم
نمیشنود یکی صدایم را
انگار که در تمام این سالها
خوابی ترسناکی را ' مکرر میبینم
اینکه نامت را صدا میزنم
نمیشنوی تو ' ولی صدایم را
23.4.95
فریاد میکشم
نمیشنود یکی صدایم را
انگار که در تمام این سالها
خوابی ترسناکی را ' مکرر میبینم
اینکه نامت را صدا میزنم
نمیشنوی تو ' ولی صدایم را
23.4.95