This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍁💫بـه نـام خـالـق یکتای جـهـان
🌼💫که پیدا و نهان داند به یکسان
🍁💫به نام خالق خورشید و باران
🌼💫خداوند طراوت، جویباران
🍁💫بار پروردگارا امروزمان را
🌼💫نیز با نام تو آغاز می کنیم
🍁💫یـار و پـنـاهـمـان بــاش...
🍁💫بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
🌼💫الــهـــی بــه امــیــد تـــو
.
🌼💫که پیدا و نهان داند به یکسان
🍁💫به نام خالق خورشید و باران
🌼💫خداوند طراوت، جویباران
🍁💫بار پروردگارا امروزمان را
🌼💫نیز با نام تو آغاز می کنیم
🍁💫یـار و پـنـاهـمـان بــاش...
🍁💫بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
🌼💫الــهـــی بــه امــیــد تـــو
.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سلام صبح شماخوبان بخیر باد...
باید کسی آرام در گوشم بگوید :
خیلی به رویاهای خود نزدیک هستی
طاقت بیاور، هیچ تا مقصد نمانده،
خورشید میتابد اگر تاریک هستی.
باید کسی آرام در گوشم بگوید :
خیلی به رویاهای خود نزدیک هستی
طاقت بیاور، هیچ تا مقصد نمانده،
خورشید میتابد اگر تاریک هستی.
🍃🌷سلام برتو
🍃🌷ای دوست مهربان
🍃🌷شکوه صبح زیبات
🍃🌷آکنده از شادیهای بیپایان
🍃🌷عمرت جاویدان
🍃🌷بالاترین دستها نگهبانت
🍃🌷امیدوارم امروز
🍃🌷زیباترین لبخندها بر لبت
🍃🌷وقشنگترین چشمها
🍃🌷بدرقه راهت باشه
🍃🌷#سلام_صبحتون_بخیر
🌷💞🌷
🍃🌷ای دوست مهربان
🍃🌷شکوه صبح زیبات
🍃🌷آکنده از شادیهای بیپایان
🍃🌷عمرت جاویدان
🍃🌷بالاترین دستها نگهبانت
🍃🌷امیدوارم امروز
🍃🌷زیباترین لبخندها بر لبت
🍃🌷وقشنگترین چشمها
🍃🌷بدرقه راهت باشه
🍃🌷#سلام_صبحتون_بخیر
🌷💞🌷
جاے تو
اینجاست
درست درون قلبم
و من
براے عاشقے ڪردن
بهانہ اے ندارم
جز تماشایت
نگاهت ڪہ
میڪـــــنمـ
نهال علاقہ
بر فراز
درخت احساسم
شڪوفہ میدهد
و من با
شورے مضاعف
بہ دوست داشتنت
عشق میورزم
❤️❤️
اینجاست
درست درون قلبم
و من
براے عاشقے ڪردن
بهانہ اے ندارم
جز تماشایت
نگاهت ڪہ
میڪـــــنمـ
نهال علاقہ
بر فراز
درخت احساسم
شڪوفہ میدهد
و من با
شورے مضاعف
بہ دوست داشتنت
عشق میورزم
❤️❤️
...
بجز آغوش تو هرڪَز برایم نوشدارو
نیست ؛
نهنڪَی خستہ میفهمد
نوازشهاے ساحل را ..!!
ℒℴ𝓋ℯ...♡
بجز آغوش تو هرڪَز برایم نوشدارو
نیست ؛
نهنڪَی خستہ میفهمد
نوازشهاے ساحل را ..!!
ℒℴ𝓋ℯ...♡
یه سری از آدمها
از روی تنهایی وابسته میشن ،
یه سریا هم وابسته که میشن
تنها میشن ...!
💥💥
از روی تنهایی وابسته میشن ،
یه سریا هم وابسته که میشن
تنها میشن ...!
💥💥
صائب تبریزی اون مرحله از زندگی که از بس کسی حرفتو نمیفمه،❗️ ترجیح میدی سکوت کنی رو اینجوری سروده:
"درین زمان که عقیم است جمله صحبتها
کناره گیر و غنیمت شمار عزلت را..."🫠
🍀
"درین زمان که عقیم است جمله صحبتها
کناره گیر و غنیمت شمار عزلت را..."🫠
🍀
#داستانک
دیوانه بود، مجنون.
میگفتند پسربچه که بوده سرش خورده بوده لبهی تابِ فلزی. وسط تاب خوردن، از روی آن پریده بوده و هنوز از جا بلند نشده بوده که تاب، رفته بوده و برگشته بوده و خورده بوده پسِ سرش و عقل، پریده بوده🥹
دیوانهی خطرناکی نبود، اما قابلکنترل هم نبود❗️
حالا دیگر جوان شده بود و برعکسِ مغزش، بقیهی بدنش درست کار میکرد، عین ساعت〽️
زنهای محل که شکایت آورده بودند امنیت ندارند، پدر و مادرش رفته بودند تو لک❗️
چند روزی توی خانه نگهش داشته بودند، اما نمیشد که!
این شد که یک روز صبح، پدر همین که میخواست برود سرِ کار، دستش را گرفت و آورد کنار درختِ جلوی خانه🌳 و پایش را با طناب، سفت و محکم، با گرههای ملوانی، بست به درخت...
از آن روز، دیوانه، بسته، مینشست کنار درخت. اوایل یادش میرفت دربند است، بلند میشد که راه بیفتد. چند قدم میرفت، طناب کشیده میشد، برمیگشت نگاهش میکرد، یادش میآمد و دوباره میرفت مینشست، تکیه به درخت🍂
یکی دوبار سعی کرده بود طناب را بکشد و پاره کند. نتوانسته بود و همین که دیده بود نمیتواند، تن داده بود. نشسته بود و با چشمهای خالی از زندگی خیره شده بود به زندگیِ بقیه.
حالا محل، یک مجسمهی ثابت داشت: دیوانه و درخت، دیوانه در بند، دیوانهای و طنابی...💔
شبها که میرفت توی خانه، طناب باز میماند روی زمین؛ شبیه ماری که با چشمهایش پیِ طعمه بگردد✨
یک روز، پدرش دید باد و باران و آفتابِ چندماهه طناب را پوسانده. رفت توی خانه و انگار طناب پیدا نکرده بود که با چند متر کشِ شلوار برگشت
کشها را چند لا کرد و بست جای طناب و آن سرش را به پای او🥀
دیوانه، فهمید چیزی تغییر کرده. بلند شد، چند قدم رفت، کش که تمام شد، باز رفت، کش، کش آمد...
دیوانه خندید😄
هنوز نگاهِ سپاسگزارش به پدرش را یادم است. چشمهایش برق میزد. حالا میتوانست یک متر برود و بعد نیم متر کش را بکشاند.
به او نیممتر اختیار داده شده بود و او برای این آزادیِ نیممتری طوری به پدرش نگاه کرد که انگار کسی سند گذاشته باشد و از زندان چندین ساله رهانده باشدش🥲
نیممتر آزادیِ عمل، از او یک موجود انسانی ساخته بود. موجودی با اختیار.
اگر میخواست میتوانست قدِ کش برود و اگر "دلش میخواست" نیممتر هم بیشتر❗️
حالا روزش شده بود این: بلند میشد، تا کش اجازه میداد میرفت. بعد زور میزد و کمی بیشتر میرفت، بعد به کش لبخند میزد. لبخندی گشاد، نیممتری...🍃🍁
#سودابه_فرضی_پور
دیوانه بود، مجنون.
میگفتند پسربچه که بوده سرش خورده بوده لبهی تابِ فلزی. وسط تاب خوردن، از روی آن پریده بوده و هنوز از جا بلند نشده بوده که تاب، رفته بوده و برگشته بوده و خورده بوده پسِ سرش و عقل، پریده بوده🥹
دیوانهی خطرناکی نبود، اما قابلکنترل هم نبود❗️
حالا دیگر جوان شده بود و برعکسِ مغزش، بقیهی بدنش درست کار میکرد، عین ساعت〽️
زنهای محل که شکایت آورده بودند امنیت ندارند، پدر و مادرش رفته بودند تو لک❗️
چند روزی توی خانه نگهش داشته بودند، اما نمیشد که!
این شد که یک روز صبح، پدر همین که میخواست برود سرِ کار، دستش را گرفت و آورد کنار درختِ جلوی خانه🌳 و پایش را با طناب، سفت و محکم، با گرههای ملوانی، بست به درخت...
از آن روز، دیوانه، بسته، مینشست کنار درخت. اوایل یادش میرفت دربند است، بلند میشد که راه بیفتد. چند قدم میرفت، طناب کشیده میشد، برمیگشت نگاهش میکرد، یادش میآمد و دوباره میرفت مینشست، تکیه به درخت🍂
یکی دوبار سعی کرده بود طناب را بکشد و پاره کند. نتوانسته بود و همین که دیده بود نمیتواند، تن داده بود. نشسته بود و با چشمهای خالی از زندگی خیره شده بود به زندگیِ بقیه.
حالا محل، یک مجسمهی ثابت داشت: دیوانه و درخت، دیوانه در بند، دیوانهای و طنابی...💔
شبها که میرفت توی خانه، طناب باز میماند روی زمین؛ شبیه ماری که با چشمهایش پیِ طعمه بگردد✨
یک روز، پدرش دید باد و باران و آفتابِ چندماهه طناب را پوسانده. رفت توی خانه و انگار طناب پیدا نکرده بود که با چند متر کشِ شلوار برگشت
کشها را چند لا کرد و بست جای طناب و آن سرش را به پای او🥀
دیوانه، فهمید چیزی تغییر کرده. بلند شد، چند قدم رفت، کش که تمام شد، باز رفت، کش، کش آمد...
دیوانه خندید😄
هنوز نگاهِ سپاسگزارش به پدرش را یادم است. چشمهایش برق میزد. حالا میتوانست یک متر برود و بعد نیم متر کش را بکشاند.
به او نیممتر اختیار داده شده بود و او برای این آزادیِ نیممتری طوری به پدرش نگاه کرد که انگار کسی سند گذاشته باشد و از زندان چندین ساله رهانده باشدش🥲
نیممتر آزادیِ عمل، از او یک موجود انسانی ساخته بود. موجودی با اختیار.
اگر میخواست میتوانست قدِ کش برود و اگر "دلش میخواست" نیممتر هم بیشتر❗️
حالا روزش شده بود این: بلند میشد، تا کش اجازه میداد میرفت. بعد زور میزد و کمی بیشتر میرفت، بعد به کش لبخند میزد. لبخندی گشاد، نیممتری...🍃🍁
#سودابه_فرضی_پور
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چه رنجی است خوابیدن زیر آسمانی
که نه ابر دارد، نه باران🌧
از هراس، از کلمات،
هرشب خوابهای آشفته میبینیم.
به این جهان آمدهایم که تماشا کنیم؛
صندلیهای فرسوده و رنگباخته
سهم ما شد🥀
انتخاب ما مرواریدهای رخشان بود.
#احمدرضا_احمدی
که نه ابر دارد، نه باران🌧
از هراس، از کلمات،
هرشب خوابهای آشفته میبینیم.
به این جهان آمدهایم که تماشا کنیم؛
صندلیهای فرسوده و رنگباخته
سهم ما شد🥀
انتخاب ما مرواریدهای رخشان بود.
#احمدرضا_احمدی