#راز_و_حکمت
فرشته از خدا پرسید:
مردمانت مسجد میسازند،
نماز میخوانند،
چرا برایشان باران نمیفرستی؟
خدا پاسخ داد:
گوشه ایی از زمین دخترکی
کنار مادر و برادر مریضش
در خانه ای بی سقف بازی میکند...
تا مخلوقاتم سقفی برایشان نسازند،
آسمان من سقف آنهاست.
پس اجازه بارش نمیدهم!
خدایا نانی ده که به ایمانی برسم
نه ایمانی که به نانی برسم...
فرشته از خدا پرسید:
مردمانت مسجد میسازند،
نماز میخوانند،
چرا برایشان باران نمیفرستی؟
خدا پاسخ داد:
گوشه ایی از زمین دخترکی
کنار مادر و برادر مریضش
در خانه ای بی سقف بازی میکند...
تا مخلوقاتم سقفی برایشان نسازند،
آسمان من سقف آنهاست.
پس اجازه بارش نمیدهم!
خدایا نانی ده که به ایمانی برسم
نه ایمانی که به نانی برسم...
۵ حقیقت برای آرامش بیشتر:
۱-قضاوت دیگری تاثیری بر زندگی من ندارد.
۲-مردم وظیفه ندارند مرا درک کنند.
۳-از کسی در برابر لطفی که به او میکنم توقعی ندارم وگرنه این لطف را در حق او نمیکنم.
۴-کسانی که رفتار ناجوانمردانه با من داشته اند توسط کائنات مجازات خواهند شد هر چند من هرگز متوجه نشوم.
۵-دنیا سخاوتمندتر از آن است که موفقیت کسی، راه موفقیت مرا تنگ کند.
۱-قضاوت دیگری تاثیری بر زندگی من ندارد.
۲-مردم وظیفه ندارند مرا درک کنند.
۳-از کسی در برابر لطفی که به او میکنم توقعی ندارم وگرنه این لطف را در حق او نمیکنم.
۴-کسانی که رفتار ناجوانمردانه با من داشته اند توسط کائنات مجازات خواهند شد هر چند من هرگز متوجه نشوم.
۵-دنیا سخاوتمندتر از آن است که موفقیت کسی، راه موفقیت مرا تنگ کند.
مادر بزرگم همیشه میگه:
"خدا بدون احوال پُرست نذاره"
ازش میپرسم حالا چرا این دعا؟
میگه: نمیدونی چقدر قشنگه که یکی توی شلوغیهای روزانهش به یادت باشه و با یه احوالپرسی ساده هم حال خودشو خوب کنه، هم حال تورو :)
"خدا بدون احوال پُرست نذاره"
ازش میپرسم حالا چرا این دعا؟
میگه: نمیدونی چقدر قشنگه که یکی توی شلوغیهای روزانهش به یادت باشه و با یه احوالپرسی ساده هم حال خودشو خوب کنه، هم حال تورو :)
اگر متوجه شدید دوستان ازدواج کرده است با حسرت به او نگاه نکنید... نگویید همسرش از سرش زیادیست... نگویید شایستگی این زندگی را ندارد... با خودتان فکر نکنید که کوفتش شود هرچیزی که دارد❗️...
این افکار مخرب به هیچ کسی جز خود شما آسیب نمی رساند.... پس حسرت زندگی هیچ کسی را نخورید... هرکس هرچیزی در زندگی اش دارد، مبارکش باشد، نوش جانش باشد، خدا بهتر از آن را به شما خواهد داد....
این همیشه یادتان باشد که اگر عادت به حسرت خوردن و حسادت در مورد زندگی و همسر دیگران دارید، باید خیلی تمرین حسرت نخوردن و ریلکس بودن بکنید...
پس هر زمانی که به این شرایط برخوردید فقط برای آن شخص دعا کنید که این شرایط مبارکش باشد و بعد دعا کنید که خدا بهتر از این را به شما بدهد... همین و تمام...
از تجارب چرخه ی اقبال یا اتفاقات دیگری که برایتان در این مسیر افتاده است، برای دیگران بگویید.
🔻خداوند بلندمرتبه تنها پناهگاه شماست.
این افکار مخرب به هیچ کسی جز خود شما آسیب نمی رساند.... پس حسرت زندگی هیچ کسی را نخورید... هرکس هرچیزی در زندگی اش دارد، مبارکش باشد، نوش جانش باشد، خدا بهتر از آن را به شما خواهد داد....
این همیشه یادتان باشد که اگر عادت به حسرت خوردن و حسادت در مورد زندگی و همسر دیگران دارید، باید خیلی تمرین حسرت نخوردن و ریلکس بودن بکنید...
پس هر زمانی که به این شرایط برخوردید فقط برای آن شخص دعا کنید که این شرایط مبارکش باشد و بعد دعا کنید که خدا بهتر از این را به شما بدهد... همین و تمام...
از تجارب چرخه ی اقبال یا اتفاقات دیگری که برایتان در این مسیر افتاده است، برای دیگران بگویید.
🔻خداوند بلندمرتبه تنها پناهگاه شماست.
.
عشق نوعی میلاد است. ❤️
اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم
که «پیش از عشق» بودیم،
به این معناست که به قدر کافی
دوست نداشتهایم
اگر کسی را دوست داشته باشی،
با معناترین کاری که
میتوانی به خاطر او انجام بدهی،
تغییر کردن است!
عشق نوعی میلاد است. ❤️
اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم
که «پیش از عشق» بودیم،
به این معناست که به قدر کافی
دوست نداشتهایم
اگر کسی را دوست داشته باشی،
با معناترین کاری که
میتوانی به خاطر او انجام بدهی،
تغییر کردن است!
به دنبال عشق رمانتیک و مداوم نباشید
ابتدای ازدواج دوران عشق رمانتیک است
اما گذر زمان این عشق را به تعهد و رابطه صمیمی تبدیل میکند
بسیاری از زوج های جوان وقتی به دوران صمیمانه زندگی میرسند، گمان میکنند عشق بین شان نیست در صورتی که صمیمانه ترین و متعهدانه ترین رابطه وجود دارد.
ابتدای ازدواج دوران عشق رمانتیک است
اما گذر زمان این عشق را به تعهد و رابطه صمیمی تبدیل میکند
بسیاری از زوج های جوان وقتی به دوران صمیمانه زندگی میرسند، گمان میکنند عشق بین شان نیست در صورتی که صمیمانه ترین و متعهدانه ترین رابطه وجود دارد.
شما وقتی در مقابل بعضی حرف ها که به نوعی تحقیر شماست سکوت میکنید ، یا خیلی معمولی هستید و عصبانی نمیشید ، بشدت شخص مقابل رو ناراحت میکنه ، یا به نوعی خودش تحقیر میشه ، چون اون دنبال واکنش شماست که بفهمه ناراحت شدید که شما این میدون رو به او نمیدید ...
او در ابهامه که آیا تونست ناراحت تون بکنه یا نه ... از طرفی شما اونو نادیده میگیرید و اینکار شما ، اونو خوار میکنه .... لبخند شما نشون میده ارزشی برای تحقیر اون قائل نبودید ....
او در ابهامه که آیا تونست ناراحت تون بکنه یا نه ... از طرفی شما اونو نادیده میگیرید و اینکار شما ، اونو خوار میکنه .... لبخند شما نشون میده ارزشی برای تحقیر اون قائل نبودید ....
#رمان_دلارام
#قسمت_نودوششم
+جونم عزیزم چه خبری
دلارام گوشی را قاپید و گفت:سلام اقا گرگین من دلارامم دکتر روستا
گرگین سالم و احوال پرسی کرد و گفت:
مایسا مریضه چش شده؟
دلارام خندید و گفت:خیلیم سالمه
گرگین با گیجی گفت:چی شده پس دارین دیوونم میکنین
هردو خندیدند
مایسا با صدای لرزان گفت:داری بابا میشی گرگین
گرگین چند لحظه ساکت بود
یکهو دادی زد که هردو از جا پریدیم و گفت:
خدایا شکرررررت
هردو خندیدیم و مایسا گفت:ترسیدم دیوونه چرا داد میزنی
گرگین سریع گفت:من دارم میام مواظب کوچولوی بابا باشین وای خدا دارم دیوونه میشم خیلی خوشحالم
امروز بعد از عروسیمون دوباره شد بهترین روز زندگیم
دلارام از ته دل خوشحال شد انها خیلی عاشق بودند
برای سالمتشان دعا کرد و هردو به سمت ماشین راه افتادند
لحظاتی بعد توی عمارت بودند
دلارام با شوق رو به بقیه گفت:
مایسا خانوم دارن مادر میشن نمیخواین تبریک بگین؟
همه خوشحال شدند خان با چشمان براق به دلارام خیره شد انگار میخواست بفهماند اوهم منتظر چنین روزی
است.
ده دقیقه بعد گرگین هم امده بود و تا رسیده بود بدون سالم دویده بود سمت مایسا و اورا بوسه باران کرده
بود و بارها توی هوا چرخانده بود
همه غرق لذت بودند
دلارام چنین عشقی را برای خودشان ارزو میکرد
همه دور هم شب خوبی را سپری کردند
چقدر خان ان حس را دوست داشت
دلش میخاست خودش جای گرگین بود و دلارام جای مایسا
ان وقت خودش را فدای زن و بچه اش میکرد
دلش برای دلارام ضعف رفت دلش میخواست زودتر خواستگاریش کند
گرگین بعد از تشکر مفصل و خداحافظی گرمی
با مایسا عمارت را ترک کردند
همه به اتاقشان رفتند
کارن اما توی سالن و پشت پنجره ایستاده بود و فکر میکرد که چکار کند
باید زودتر برای خواستگاری از پدر دلارام رخصت میگرفت
کم کم سمت اتاقش راه افتاد
اما در راه دلش شیطنت کرد و اهسته در اتاق دلارام را باز کرد
دلارام خواب بود
کمی موهایش را نوازش کرد و گونه اش را بوسید
بعدهم ارام از اتاق بیرون زد و به اتاق خودش پناه برد
کشش زیادش ب دلارام ممکن بود کار دستشان دهد زیاد پیش او نمی ماند بخاطر همین بود چشمهایش را با هزار فکر روی هم گذاشت و در دلش از خدا کمک خواست
بعدهم تصویر پدر و مادرش را دید
از انها هم کمک خواست
و کمی بعد خوابش برد
در خوابش توی باغ عمارت قدم میزد
دلارام را از دور دید که سمتش می امد
میخواست بدود و اورا در اغوش بگیرد اما نمیتوانست
مردی سیاه پوش داشت به دلارام نزدیک میشد که چاقوی تیزی دستش بود
میخواست داد بزند و به دلارام کمک کند اما نمیتوانست
هرکاری میکرد نمیتوانست داد بزند
مرد به دلارام نزدیک شد و چاقو را بالا برد
خان چشمهایش را بست و داد زد نههههههه
که یکهو از خواب پرید
نفس نفس میزد
این دیگر چه خوابی بود
حالش بد بود در ذهنش فقد یک کلمه نقش بست:دلارام
حس میکرد قلبش درد میکند
دستی روی قفسه ی سینه ی برهنه اش کشید
همانطور درحالی ک پیراهن تنش نبود سمت اتاق دلارام راه افتاد
باید از حال او مطمئن میشد
ارام در اتاق را باز کرد و وارد شد...
#قسمت_نودوششم
+جونم عزیزم چه خبری
دلارام گوشی را قاپید و گفت:سلام اقا گرگین من دلارامم دکتر روستا
گرگین سالم و احوال پرسی کرد و گفت:
مایسا مریضه چش شده؟
دلارام خندید و گفت:خیلیم سالمه
گرگین با گیجی گفت:چی شده پس دارین دیوونم میکنین
هردو خندیدند
مایسا با صدای لرزان گفت:داری بابا میشی گرگین
گرگین چند لحظه ساکت بود
یکهو دادی زد که هردو از جا پریدیم و گفت:
خدایا شکرررررت
هردو خندیدیم و مایسا گفت:ترسیدم دیوونه چرا داد میزنی
گرگین سریع گفت:من دارم میام مواظب کوچولوی بابا باشین وای خدا دارم دیوونه میشم خیلی خوشحالم
امروز بعد از عروسیمون دوباره شد بهترین روز زندگیم
دلارام از ته دل خوشحال شد انها خیلی عاشق بودند
برای سالمتشان دعا کرد و هردو به سمت ماشین راه افتادند
لحظاتی بعد توی عمارت بودند
دلارام با شوق رو به بقیه گفت:
مایسا خانوم دارن مادر میشن نمیخواین تبریک بگین؟
همه خوشحال شدند خان با چشمان براق به دلارام خیره شد انگار میخواست بفهماند اوهم منتظر چنین روزی
است.
ده دقیقه بعد گرگین هم امده بود و تا رسیده بود بدون سالم دویده بود سمت مایسا و اورا بوسه باران کرده
بود و بارها توی هوا چرخانده بود
همه غرق لذت بودند
دلارام چنین عشقی را برای خودشان ارزو میکرد
همه دور هم شب خوبی را سپری کردند
چقدر خان ان حس را دوست داشت
دلش میخاست خودش جای گرگین بود و دلارام جای مایسا
ان وقت خودش را فدای زن و بچه اش میکرد
دلش برای دلارام ضعف رفت دلش میخواست زودتر خواستگاریش کند
گرگین بعد از تشکر مفصل و خداحافظی گرمی
با مایسا عمارت را ترک کردند
همه به اتاقشان رفتند
کارن اما توی سالن و پشت پنجره ایستاده بود و فکر میکرد که چکار کند
باید زودتر برای خواستگاری از پدر دلارام رخصت میگرفت
کم کم سمت اتاقش راه افتاد
اما در راه دلش شیطنت کرد و اهسته در اتاق دلارام را باز کرد
دلارام خواب بود
کمی موهایش را نوازش کرد و گونه اش را بوسید
بعدهم ارام از اتاق بیرون زد و به اتاق خودش پناه برد
کشش زیادش ب دلارام ممکن بود کار دستشان دهد زیاد پیش او نمی ماند بخاطر همین بود چشمهایش را با هزار فکر روی هم گذاشت و در دلش از خدا کمک خواست
بعدهم تصویر پدر و مادرش را دید
از انها هم کمک خواست
و کمی بعد خوابش برد
در خوابش توی باغ عمارت قدم میزد
دلارام را از دور دید که سمتش می امد
میخواست بدود و اورا در اغوش بگیرد اما نمیتوانست
مردی سیاه پوش داشت به دلارام نزدیک میشد که چاقوی تیزی دستش بود
میخواست داد بزند و به دلارام کمک کند اما نمیتوانست
هرکاری میکرد نمیتوانست داد بزند
مرد به دلارام نزدیک شد و چاقو را بالا برد
خان چشمهایش را بست و داد زد نههههههه
که یکهو از خواب پرید
نفس نفس میزد
این دیگر چه خوابی بود
حالش بد بود در ذهنش فقد یک کلمه نقش بست:دلارام
حس میکرد قلبش درد میکند
دستی روی قفسه ی سینه ی برهنه اش کشید
همانطور درحالی ک پیراهن تنش نبود سمت اتاق دلارام راه افتاد
باید از حال او مطمئن میشد
ارام در اتاق را باز کرد و وارد شد...
#رمان_دلارام
#قسمت_نودوهفتم
سمت دیگر تخت نشست و ارام. زیر پتو خزید
دلارام خیلی ارام و بدون دغدغه خوابیده بود اما خان خیلی نا ارام بود
دستش را دورکمر دلارام انداخت و اورا به خودش نزدیک کرد
دلارام تکانی خورد و چشمش را نیمه باز کرد
خان را روبرویش دید و چشمهایش را راحت روی هم گذاشت
خان بوسه ای روی پیشانی دلارام زد و ارام گفت: هیچ وقت نمیذارم بلایی سر تو بیاد دلارام همیشه مواظبتم
همیشه
بعدهم دوباره پیشانی اش را بوسید
دست دلارام دور کمر خان نشست
خان ارام چشمهایش را بست و در ارامش اغوش معشوقش خواب چشمش را ربود
اینبار دیگر ناآرام نبود و راحت خوابش برده بود
****
شیفت بود و توی درمانگاه نشسته بود
تلگرامش را چک میکرد که خان برایش چیزی فرستاد
سریع بازش کرد
اهنگ )نترس علی یاسینی (
هندزفری اش را توی گوشش گذاشت و اهنگ را پلی کرد
وقتی تنت ازم دور میشه نمیدونی چقده بد میگذره
مگه کسی تو دنیا از تو به من نزدیک تره هر روز ببینمت سیر نمیشم از دیدنت
جونه هر دوتامون نرو پیشه تو نمیشه بگیرم جلو این دله وامونده رو
نمیخوام بدونه تو یه لحظه اینجا بودنو از تو حرف زدم همیشه هر جا بودمو
نترس از هیچی تو تا وقتی باشی من هستم نمیخوام ببیننت آدما یه وقت نگیرنت از من
هیچی نمیخوام من همینکه باشی تو بسه باید ببرمت یه جا که هیشکی نرسه به تو دستش
نترس از هیچی تو تا وقتی باشی من هستم نمیخوام ببیننت آدما یه وقت نگیرنت از من
هیچی نمیخوام من همینکه باشی تو بسه باید ببرمت یه جا که هیشکی نرسه به تو دستش
خوشیات ماله خودت هر چی که غصه ست واسه من
مگه میشه رد شی و پرت نشه حواسه من همه دنیامو پیشه تو جا میذارم از تو دیوونه تر از کجا بیارم
نترس از هیچی تو تا وقتی باشی من هستم نمیخوام ببیننت آدما یه وقت نگیرنت از من
هیچی نمیخوام من همینکه باشی تو بسه باید ببرمت یه جا که هیشکی نرسه به تو دستش
نترس از هیچی تو تا وقتی باشی من هستم نمیخوام ببیننت آدما یه وقت نگیرنت از من
هیچی نمیخوام من همینکه باشی تو بسه باید ببرمت یه جا که هیشکی نرسه به تو دستش
دلش با هر جمله میریخت
استیکر قلب نارنجی ?? برای خان فرستاد و نوشت:
تو که باشی نمیترسم!
لبخندی روی لبش جا خوش کرد
حتی نمیدانست بیرون درمانگاه چ اتفاقاتی دارد میوفتد
دلش به خان خوش بود چقدر ان مرد را دوست داشت
اما همان حوالی
پدر و مادر دلارام که دیشب حرکت کرده بودند به عمارت رسیدند
نمیخواستند این همه ادم را به تهران بکشند
و از همه مهمتر چند روزی کارشان تعطیل بود پس خودشان امدند باید میدیدند دلارام باالخره با خان ازدواج
میکند یا او راهم مثل بقیه رد میکند
خان با کمی خجالت که با غرور و جذبه اش قاطی شده بود خوشامد گویی کرد
همه شان توی سالن منتظر دلارام بودند
خان هم همان صبح دسته گل زیبایی گرفته بود و چندین سینی بزرگ شیرینی
میخواست بعد از بله ی عروسش کل روستا را شیرینی بدهد
دلارام که وارد سالن شد با تعجب و لکنت سلام کرد و تند تند گفت:باباجون شما؟چیزی شده؟
پدرش خندید و گفت:نه چیزی نشده اومدیم بهت سر بزنیم
دلارام در اغوش مادرش رفت و گفت:خوش اومدین
بعدهم کنارشان نشست
عزیز جون لبخندی زد و گفت:خب دیگه بهتره بریم سر اصل مطلب
دلارام با تعجب گفت:اصل مطلب عزیزجون؟
عزیزجون خندید و گفت:بله عزیزدلم اصل مطلب که تویی
دلارام با نگرانی به خان نگاه کرد ک همچنان مغرور و پر جذبه نشسته بود
ارام نگاهش را دزدید و سرش را پایین انداخت
استرس به جانش افتاد
خان شروع کرد و گفت:
اگر راضی باشید میخوام دلارام خانوم رو خواستگاری کنم
پدر دلاام با لبخند به دخترش که از خجالت سرخ شده بود نگاه کرد و گفت:
من مشکلی با این قضیه ندارم چون تو خیلی مرد خوبی هستی باید نظر خودشو بپرسیم
دلارام نگاهی از شرم به پدرش انداخت
مادرش دستش را گرفت و گفت:عزیزم تو راضی هستی؟...
#قسمت_نودوهفتم
سمت دیگر تخت نشست و ارام. زیر پتو خزید
دلارام خیلی ارام و بدون دغدغه خوابیده بود اما خان خیلی نا ارام بود
دستش را دورکمر دلارام انداخت و اورا به خودش نزدیک کرد
دلارام تکانی خورد و چشمش را نیمه باز کرد
خان را روبرویش دید و چشمهایش را راحت روی هم گذاشت
خان بوسه ای روی پیشانی دلارام زد و ارام گفت: هیچ وقت نمیذارم بلایی سر تو بیاد دلارام همیشه مواظبتم
همیشه
بعدهم دوباره پیشانی اش را بوسید
دست دلارام دور کمر خان نشست
خان ارام چشمهایش را بست و در ارامش اغوش معشوقش خواب چشمش را ربود
اینبار دیگر ناآرام نبود و راحت خوابش برده بود
****
شیفت بود و توی درمانگاه نشسته بود
تلگرامش را چک میکرد که خان برایش چیزی فرستاد
سریع بازش کرد
اهنگ )نترس علی یاسینی (
هندزفری اش را توی گوشش گذاشت و اهنگ را پلی کرد
وقتی تنت ازم دور میشه نمیدونی چقده بد میگذره
مگه کسی تو دنیا از تو به من نزدیک تره هر روز ببینمت سیر نمیشم از دیدنت
جونه هر دوتامون نرو پیشه تو نمیشه بگیرم جلو این دله وامونده رو
نمیخوام بدونه تو یه لحظه اینجا بودنو از تو حرف زدم همیشه هر جا بودمو
نترس از هیچی تو تا وقتی باشی من هستم نمیخوام ببیننت آدما یه وقت نگیرنت از من
هیچی نمیخوام من همینکه باشی تو بسه باید ببرمت یه جا که هیشکی نرسه به تو دستش
نترس از هیچی تو تا وقتی باشی من هستم نمیخوام ببیننت آدما یه وقت نگیرنت از من
هیچی نمیخوام من همینکه باشی تو بسه باید ببرمت یه جا که هیشکی نرسه به تو دستش
خوشیات ماله خودت هر چی که غصه ست واسه من
مگه میشه رد شی و پرت نشه حواسه من همه دنیامو پیشه تو جا میذارم از تو دیوونه تر از کجا بیارم
نترس از هیچی تو تا وقتی باشی من هستم نمیخوام ببیننت آدما یه وقت نگیرنت از من
هیچی نمیخوام من همینکه باشی تو بسه باید ببرمت یه جا که هیشکی نرسه به تو دستش
نترس از هیچی تو تا وقتی باشی من هستم نمیخوام ببیننت آدما یه وقت نگیرنت از من
هیچی نمیخوام من همینکه باشی تو بسه باید ببرمت یه جا که هیشکی نرسه به تو دستش
دلش با هر جمله میریخت
استیکر قلب نارنجی ?? برای خان فرستاد و نوشت:
تو که باشی نمیترسم!
لبخندی روی لبش جا خوش کرد
حتی نمیدانست بیرون درمانگاه چ اتفاقاتی دارد میوفتد
دلش به خان خوش بود چقدر ان مرد را دوست داشت
اما همان حوالی
پدر و مادر دلارام که دیشب حرکت کرده بودند به عمارت رسیدند
نمیخواستند این همه ادم را به تهران بکشند
و از همه مهمتر چند روزی کارشان تعطیل بود پس خودشان امدند باید میدیدند دلارام باالخره با خان ازدواج
میکند یا او راهم مثل بقیه رد میکند
خان با کمی خجالت که با غرور و جذبه اش قاطی شده بود خوشامد گویی کرد
همه شان توی سالن منتظر دلارام بودند
خان هم همان صبح دسته گل زیبایی گرفته بود و چندین سینی بزرگ شیرینی
میخواست بعد از بله ی عروسش کل روستا را شیرینی بدهد
دلارام که وارد سالن شد با تعجب و لکنت سلام کرد و تند تند گفت:باباجون شما؟چیزی شده؟
پدرش خندید و گفت:نه چیزی نشده اومدیم بهت سر بزنیم
دلارام در اغوش مادرش رفت و گفت:خوش اومدین
بعدهم کنارشان نشست
عزیز جون لبخندی زد و گفت:خب دیگه بهتره بریم سر اصل مطلب
دلارام با تعجب گفت:اصل مطلب عزیزجون؟
عزیزجون خندید و گفت:بله عزیزدلم اصل مطلب که تویی
دلارام با نگرانی به خان نگاه کرد ک همچنان مغرور و پر جذبه نشسته بود
ارام نگاهش را دزدید و سرش را پایین انداخت
استرس به جانش افتاد
خان شروع کرد و گفت:
اگر راضی باشید میخوام دلارام خانوم رو خواستگاری کنم
پدر دلاام با لبخند به دخترش که از خجالت سرخ شده بود نگاه کرد و گفت:
من مشکلی با این قضیه ندارم چون تو خیلی مرد خوبی هستی باید نظر خودشو بپرسیم
دلارام نگاهی از شرم به پدرش انداخت
مادرش دستش را گرفت و گفت:عزیزم تو راضی هستی؟...
#رمان_دلارام
#قسمت_نودوهشتم
دلارام ارام گفت:بله
همه خندیدند
کیانا و عزیزجون کل کشیدند
خان با لبخند بلند شد و گفت:
هاجر خانوم
هاجرخانم سریع خودش را رساند
خان دستور داد کل روستا را شیرینی بدهند
سینی شیرینی روی میز را هم هاجر خانم به همه تعارف کرد
عزیز جون خندید و روبه دالرام گفت:
عزیزم نمیخوای بهمون چایی خواستگاری بدی؟
بعدهم به سینی چایی روی میز اشاره کرد
دلارام لبخند پر از شرمی زد و بلند شد و یکی یکی چایی ها را تعارف کرد
به خان که رسید
خان ارام گفت:مرسی خانومم
دلارام سرخ شد و هول شد و سریع سمت کیانا رفت
کیانا ریز خندید و گفت:مبارک باشه عزیزم
دلارام لبخند زد و گفت:ممنونم عزیزم
سینی چایی را روی میز برگرداند و سرجایش نشست
خیلی سریع بحث مهریه اش پیش کشیده شد
خان سریع گفت:هرچی دوس دارید
پدر دلارام به او نگاه کرد و گفت:دلارام جان چی میخوای برای مهریه ات؟
دلارام با خجالت گفت:یه سکه
خان سریع گفت:این که کمه
دلارام لبخندی زد و گفت:همینقدر کافیه
بعدهم ارام گفت:
مهریه یه چیز کلیشه ایه
اگه دونفر بخوان باهم بمونن و همدیگه رو دوس داشته باشن هرچی بشه هم از هم جدا نمیشن
اما اگه یه جای کار بلنگه دیگه چه فایده اون دونفر هرچیم بشه از هم جدا میشن پس
بی فایدس اگه الان بخوایم بگیم مهریه کمه چون اگه زیادم بود فرقی نمیکرد
پدرش با تحسین به دخترش نگاه کرد
خان هم همینطور
مطمئن بود دنیا را به پای این دختر میریزد
خیلی زود تاریخ عقدو عروسیشان مشخص شد
خان دوست داشت توی عمارت عروسی بگیرد اما برای اقوام دلارام سخت بود تا انجا بروند برای همین دو بار
عروسی میگرفتند
یکبار در عمارت
یکبارهم در تهران
طولی نکشید که همه ی تدارکات عروسی اماده شد هرچی نباشد کارن خان بود
دلارام فقد شوق داشت و انقدر کار داشت که حتی وقت سر خاراندن راهم پیدا نمیکرد
حتی دو سه روز خیلی کم همدیگر را دیده بودند
روز عروسیشان در عمارت زود فرارسید
لباس زیبای محلی ای برای دلارام اماده کرده بودند
ارایشگر مخصوص هم در اختیارش بود و ماهرانه ارایشش میکرد
تقریبا سه ساعتی کارش طول کشید
دلارام استرس داشت
مادرش برایش خوشحال بود و دائم ب او سر میزد
لباس سبز با طراحی های طلایی اش را پوشید
گردنبند های بزرگ طلایی به گردنش انداختند خودش که دوست نداشت اما خب رسم بود
وقتی به گردنش اویخته شد زیبایی اش چندین برابر شد انگار خود هم خوشش امد
کمربند طلایی هم به دور کمرش بستند
تور سبزش را هم روی موهایش گذاشتند
ارایش چشمهایش دودی بود و لبش هم گوشتی و کمرنگ
صورتش مثل ماه میدرخشید
عزیزجون و کیانا و مادرش هی قربان صدقه اش میرفتند
مردم روستا خیلی خوشحال بودند همه جای روستا پای کوبی بود
خان های دییگر هم دعوت بودند مایسا و گرگین هم امده بودند
همه برای انها خوشحال بودند
خیلی زود عروس و داماد سرسفره ی عقد زیبای مجلل شان نشسته بودند
استرس دلارام هرلحظه با کلماتی ک عاقد ادا میکرد بیشتر میشد
لبخندی روی لب خان بود
با سومین بار پرسیدن عاقد که ایا وکیلم..
#قسمت_نودوهشتم
دلارام ارام گفت:بله
همه خندیدند
کیانا و عزیزجون کل کشیدند
خان با لبخند بلند شد و گفت:
هاجر خانوم
هاجرخانم سریع خودش را رساند
خان دستور داد کل روستا را شیرینی بدهند
سینی شیرینی روی میز را هم هاجر خانم به همه تعارف کرد
عزیز جون خندید و روبه دالرام گفت:
عزیزم نمیخوای بهمون چایی خواستگاری بدی؟
بعدهم به سینی چایی روی میز اشاره کرد
دلارام لبخند پر از شرمی زد و بلند شد و یکی یکی چایی ها را تعارف کرد
به خان که رسید
خان ارام گفت:مرسی خانومم
دلارام سرخ شد و هول شد و سریع سمت کیانا رفت
کیانا ریز خندید و گفت:مبارک باشه عزیزم
دلارام لبخند زد و گفت:ممنونم عزیزم
سینی چایی را روی میز برگرداند و سرجایش نشست
خیلی سریع بحث مهریه اش پیش کشیده شد
خان سریع گفت:هرچی دوس دارید
پدر دلارام به او نگاه کرد و گفت:دلارام جان چی میخوای برای مهریه ات؟
دلارام با خجالت گفت:یه سکه
خان سریع گفت:این که کمه
دلارام لبخندی زد و گفت:همینقدر کافیه
بعدهم ارام گفت:
مهریه یه چیز کلیشه ایه
اگه دونفر بخوان باهم بمونن و همدیگه رو دوس داشته باشن هرچی بشه هم از هم جدا نمیشن
اما اگه یه جای کار بلنگه دیگه چه فایده اون دونفر هرچیم بشه از هم جدا میشن پس
بی فایدس اگه الان بخوایم بگیم مهریه کمه چون اگه زیادم بود فرقی نمیکرد
پدرش با تحسین به دخترش نگاه کرد
خان هم همینطور
مطمئن بود دنیا را به پای این دختر میریزد
خیلی زود تاریخ عقدو عروسیشان مشخص شد
خان دوست داشت توی عمارت عروسی بگیرد اما برای اقوام دلارام سخت بود تا انجا بروند برای همین دو بار
عروسی میگرفتند
یکبار در عمارت
یکبارهم در تهران
طولی نکشید که همه ی تدارکات عروسی اماده شد هرچی نباشد کارن خان بود
دلارام فقد شوق داشت و انقدر کار داشت که حتی وقت سر خاراندن راهم پیدا نمیکرد
حتی دو سه روز خیلی کم همدیگر را دیده بودند
روز عروسیشان در عمارت زود فرارسید
لباس زیبای محلی ای برای دلارام اماده کرده بودند
ارایشگر مخصوص هم در اختیارش بود و ماهرانه ارایشش میکرد
تقریبا سه ساعتی کارش طول کشید
دلارام استرس داشت
مادرش برایش خوشحال بود و دائم ب او سر میزد
لباس سبز با طراحی های طلایی اش را پوشید
گردنبند های بزرگ طلایی به گردنش انداختند خودش که دوست نداشت اما خب رسم بود
وقتی به گردنش اویخته شد زیبایی اش چندین برابر شد انگار خود هم خوشش امد
کمربند طلایی هم به دور کمرش بستند
تور سبزش را هم روی موهایش گذاشتند
ارایش چشمهایش دودی بود و لبش هم گوشتی و کمرنگ
صورتش مثل ماه میدرخشید
عزیزجون و کیانا و مادرش هی قربان صدقه اش میرفتند
مردم روستا خیلی خوشحال بودند همه جای روستا پای کوبی بود
خان های دییگر هم دعوت بودند مایسا و گرگین هم امده بودند
همه برای انها خوشحال بودند
خیلی زود عروس و داماد سرسفره ی عقد زیبای مجلل شان نشسته بودند
استرس دلارام هرلحظه با کلماتی ک عاقد ادا میکرد بیشتر میشد
لبخندی روی لب خان بود
با سومین بار پرسیدن عاقد که ایا وکیلم..
#رمان_دلارام
#قسمت_نودونهم
دلارام ارام اما رسا گفت:بله
همه کل کشیدند و مهمانی برپا شد
خان لبخندش عمیق شد
نوبت بله ی داماد بود
خان با جذبه ی همیشگی گفت:بله
یکهو انگار سالن منفجر شد
همه دست میزدند و کل میکشیدند
صدای اهنگ بالارفت و همه شروع به رقص و پای کوبی کردند پدر و مادر دلارام خیلی خوشحال بودند
هردو برای تبریک به انها پیش قدم شدند و با عزوس و داماد روبوسی کردند و تبریک گفتند
تا شب کل روستا پر از شادی و شور بود
همه جا صدای اهنگ ها بلند بود و کوچه ها با چراغ های رنگی تزیین شده بود
کل روستا را غذاهای جور واجور شربت و شیرینی پخش میکردند و همه توی کوچه ها درحال رقص و شادی
بودند
تنها خانشان عروسی اش بود
او برای همه ی روستا عزیز بود
تازه دور انها خلوت شد
خان تازه توانست روی عروسش را ببیند
چقدر زیبا شده بود
دلش ریخت و دستی روی گونه ی دلارام کشید و لب زد:خانوم خوشگلم
دلارام لبخند دلربایی زد و گفت:چقدر خوش تیپ کردی کارن
کت و شلوار سرمه ای و پاپیونی که روی یقه ی پیرهن سفیدش گذاشته بود
موهایش را ارایشگر ماهرانه بالا داده بود و نسبت همیشه چهره ی باز تری داشت
دلارام ارام گفت: ممنونم واسه حسای خوبی که دارم چون تو باعثشی
کارن لبخند دندان نمایی زد و گفت:دلبری نکن الان به نفعت نیس!
دلارام لبخند پر شرمی زد و گفت:دیوونه
خان هم زیرزیرکی خندید
چندی بعد عمارت خلوت شده بود و فقد خانواده ی دلارام و خان در عمارت بودند
اهنگ ها دوباره بلند شد
خان دلارام را بلند کرد و گفت:افتخار نمیدی خانوم؟
دلارام خندید و دست خان را فشرد
هردو وسط رفتند و شروع به رقصیدن کردند
خان اکثرا دست میزد و بعضی وقتها هم دستهایش را مردانه میرقصاند
پدرومادر دلارام و کیانا و عزیزجون هم دور انها میرقصیدند
با شش هفت اهنگ که رقصیدند خسته شدند و همه تصمیم گرفتند دیگر به اتاق هایشان بروند
همه به اتاق هایشان رفته بودند
خان و دلارام در اغوش هم وسط سالن ایستاده بودند .
خان ارام دستی روی سر دلارام کشید و پیشانی اش را بوسه زد
و ارام گفت:
دوستت دارم عزیزم
دلارام نگاهی زیبایی نثارش کرد و لپش را بوسید و گفت:منم دوستت دارم
خان با چشمان براقش در چشمهای خندان دلارام زل زد و گفت :
بریم،؟
دلارام خندید و سرش را تکان داد...
#قسمت_نودونهم
دلارام ارام اما رسا گفت:بله
همه کل کشیدند و مهمانی برپا شد
خان لبخندش عمیق شد
نوبت بله ی داماد بود
خان با جذبه ی همیشگی گفت:بله
یکهو انگار سالن منفجر شد
همه دست میزدند و کل میکشیدند
صدای اهنگ بالارفت و همه شروع به رقص و پای کوبی کردند پدر و مادر دلارام خیلی خوشحال بودند
هردو برای تبریک به انها پیش قدم شدند و با عزوس و داماد روبوسی کردند و تبریک گفتند
تا شب کل روستا پر از شادی و شور بود
همه جا صدای اهنگ ها بلند بود و کوچه ها با چراغ های رنگی تزیین شده بود
کل روستا را غذاهای جور واجور شربت و شیرینی پخش میکردند و همه توی کوچه ها درحال رقص و شادی
بودند
تنها خانشان عروسی اش بود
او برای همه ی روستا عزیز بود
تازه دور انها خلوت شد
خان تازه توانست روی عروسش را ببیند
چقدر زیبا شده بود
دلش ریخت و دستی روی گونه ی دلارام کشید و لب زد:خانوم خوشگلم
دلارام لبخند دلربایی زد و گفت:چقدر خوش تیپ کردی کارن
کت و شلوار سرمه ای و پاپیونی که روی یقه ی پیرهن سفیدش گذاشته بود
موهایش را ارایشگر ماهرانه بالا داده بود و نسبت همیشه چهره ی باز تری داشت
دلارام ارام گفت: ممنونم واسه حسای خوبی که دارم چون تو باعثشی
کارن لبخند دندان نمایی زد و گفت:دلبری نکن الان به نفعت نیس!
دلارام لبخند پر شرمی زد و گفت:دیوونه
خان هم زیرزیرکی خندید
چندی بعد عمارت خلوت شده بود و فقد خانواده ی دلارام و خان در عمارت بودند
اهنگ ها دوباره بلند شد
خان دلارام را بلند کرد و گفت:افتخار نمیدی خانوم؟
دلارام خندید و دست خان را فشرد
هردو وسط رفتند و شروع به رقصیدن کردند
خان اکثرا دست میزد و بعضی وقتها هم دستهایش را مردانه میرقصاند
پدرومادر دلارام و کیانا و عزیزجون هم دور انها میرقصیدند
با شش هفت اهنگ که رقصیدند خسته شدند و همه تصمیم گرفتند دیگر به اتاق هایشان بروند
همه به اتاق هایشان رفته بودند
خان و دلارام در اغوش هم وسط سالن ایستاده بودند .
خان ارام دستی روی سر دلارام کشید و پیشانی اش را بوسه زد
و ارام گفت:
دوستت دارم عزیزم
دلارام نگاهی زیبایی نثارش کرد و لپش را بوسید و گفت:منم دوستت دارم
خان با چشمان براقش در چشمهای خندان دلارام زل زد و گفت :
بریم،؟
دلارام خندید و سرش را تکان داد...
#رمان_دلارام
#قسمت_صد
خان در یک حرکت ناگهانی دستش را زیر پای دلارام انداخت و بلندش کرد
دلارام سریع دستش را دور گردن او انداخت و با هیجان گفت:یا خدا
خان خندید و سمت پله ها رفت
اما برخالف تصور دلارام سمت اتاقشان نرفت
برعکس روبروی اتاق خان در همان راهرو دری را باز کرد
دلارام تازه انجا را میدید
با تعجب به خان گفت:عه اینجا رو ندیده بودم
خان لبخندی زد و گفت:
حاال با من می بینیش
بعدهم ارام ارام از پله ها بالارفت
انگار این عمارت طبقه ی دیگری داشت
دلارام با کنجکاوی همانطور که در اغوش خان بود به پله های سنگی زیبایی که از انها بالا میرفتند نگاه میکرد
باالخره بعد از پله نوردی طولانی به در بزرگ سفیدی که خیلی هم شیک بود رسیدند
خان با صدایی اهسته گفت:
اینجا رو واسه تو و من اماده کردم دلارام
بعدهم دستش را روی دستیگره برد
دلارام محکمتر دستش را دور گردن خان حلقه کرد
بلافاصله نور اتاق همه جا پخش شد
اتاق بزرگی که کف ان سنگ های مرمر سفید با رگه های طلایی
دیوار هایی با کاغذ دیواری های کرمی و نقش های طلایی
پرده های بزرگ سفید و طلایی
میز ارایش سفید با نوار های طلایی
و تخت بزرگ سفید که لبه های بالایی اش طلایی بود
با بهت به خان زل زد و گفت:چقدر اینجا خوشگله
خان خندید و گفت:خوشت اومد؟
دلارام با لحن عجیبی گفت:مگه میشه خوشم نیاد اخه خیلی خوشگله خدا
خان ارام دلارام را پایین گذاشت و گفت:
بذار کمکت کنم
دلارام روی صندلی میز ارایشی اش نشست
خان ارام شروع به باز کردن تورش از روی سرش کرد
دلارام در اینه شروع به باز کردن گوشواره هایش شد
خان گردنبند هایش را ارام ارام برایش باز کرد
تماس دستش به گردن دلارام باعث شده بود دلارام حس کند گلوله های داغی روی گردنش گذاشته اند
دلارام ارام ارام ارایشش را پاک کرد
خان هم کتش را بیرون اورد
دلارام از پشت میز بلند شد و سمت خان رفت
پاپیون دور گردنش را باز کرد و گفت:ممنونم کارن واسه همه چی
بعد هم بوسه ی کوتاهی روی گونه خان نشاند
خان دستهایش را دور کمر او حلقه کرد و گفت:
من ممنونتم واسه اینکه پا گذاشتی تو زندگیم ........
دوستت دارم
#پایان❤️❤️
#قسمت_صد
خان در یک حرکت ناگهانی دستش را زیر پای دلارام انداخت و بلندش کرد
دلارام سریع دستش را دور گردن او انداخت و با هیجان گفت:یا خدا
خان خندید و سمت پله ها رفت
اما برخالف تصور دلارام سمت اتاقشان نرفت
برعکس روبروی اتاق خان در همان راهرو دری را باز کرد
دلارام تازه انجا را میدید
با تعجب به خان گفت:عه اینجا رو ندیده بودم
خان لبخندی زد و گفت:
حاال با من می بینیش
بعدهم ارام ارام از پله ها بالارفت
انگار این عمارت طبقه ی دیگری داشت
دلارام با کنجکاوی همانطور که در اغوش خان بود به پله های سنگی زیبایی که از انها بالا میرفتند نگاه میکرد
باالخره بعد از پله نوردی طولانی به در بزرگ سفیدی که خیلی هم شیک بود رسیدند
خان با صدایی اهسته گفت:
اینجا رو واسه تو و من اماده کردم دلارام
بعدهم دستش را روی دستیگره برد
دلارام محکمتر دستش را دور گردن خان حلقه کرد
بلافاصله نور اتاق همه جا پخش شد
اتاق بزرگی که کف ان سنگ های مرمر سفید با رگه های طلایی
دیوار هایی با کاغذ دیواری های کرمی و نقش های طلایی
پرده های بزرگ سفید و طلایی
میز ارایش سفید با نوار های طلایی
و تخت بزرگ سفید که لبه های بالایی اش طلایی بود
با بهت به خان زل زد و گفت:چقدر اینجا خوشگله
خان خندید و گفت:خوشت اومد؟
دلارام با لحن عجیبی گفت:مگه میشه خوشم نیاد اخه خیلی خوشگله خدا
خان ارام دلارام را پایین گذاشت و گفت:
بذار کمکت کنم
دلارام روی صندلی میز ارایشی اش نشست
خان ارام شروع به باز کردن تورش از روی سرش کرد
دلارام در اینه شروع به باز کردن گوشواره هایش شد
خان گردنبند هایش را ارام ارام برایش باز کرد
تماس دستش به گردن دلارام باعث شده بود دلارام حس کند گلوله های داغی روی گردنش گذاشته اند
دلارام ارام ارام ارایشش را پاک کرد
خان هم کتش را بیرون اورد
دلارام از پشت میز بلند شد و سمت خان رفت
پاپیون دور گردنش را باز کرد و گفت:ممنونم کارن واسه همه چی
بعد هم بوسه ی کوتاهی روی گونه خان نشاند
خان دستهایش را دور کمر او حلقه کرد و گفت:
من ممنونتم واسه اینکه پا گذاشتی تو زندگیم ........
دوستت دارم
#پایان❤️❤️