🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: رحمان سلطانی
💢 قسمت دویست و هشتاد و پنجم
یادواره شهید پیراینده در اسارت
یکی از ابتکارات گروه فرهنگی گردهمایی وحدت و همدلی، بین بند یک و دو در هفتههای پایانی اسارت بود. بعد از برگزاری نماز جمعه، بچه های فرهنگی به فکر افتادن که یه گردهمایی با حضور تمومی ۶۰۰ اسیر بند ۱ و ۲ و این بار در هواخوری بند ۲ به عنوان وحدت و همدلی و در تجلیل از شهید حسین پیراینده برگزار بشه. برگزاری نماز جمعه تجربه موفقی بود تا امیدوار به جلب موافقت فرمانده اردوگاه برای برگزاری این گردهمایی باشیم. صحبتها و مشورتای اولیه انجام شد و پیشنهاد برگزاری گردهمایی به تصویب کانون فرهنگی رسید. با مذاکراتی که با فرمانده اردوگاه انجام شد و بعد از اخذ تضمین های لازمه در خصوص آروم و مسالمت آمیز بودن این مراسم، مقرر شد این بار گردهمایی در محوطه بند دو انجام بشه.
آقای عبدالکریم مازندرانی به من پیشنهاد کرد که سخنرانی مراسم رو به عهده بگیرم و منم پذیرفتم. همۀ ۶۰۰ نفر در محوطه هواخوری بند دو جمع شدیم و مراسم با تلاوت قرآن آغاز شد. سخنانم رو با تشریح وظیفه ما در دفاع مقدس و اسارت آغاز کردم و به تجلیل از حماسه مقاومت بچه ها در اسارت ادامه دادم و ضمن ادای احترام به مقام شامخ تمامی شهدای اسارت بصورت ویژه از شهید پیراینده و مجاهدت او یادی کردم. اصل سخن بررسی تطبیقی کاروان و قافله اسرای کربلا با قافله اسرای ایرانی بود و به تشریح ظلم و جنایتی که نظام بعثی در حق اسرا انجام داد پرداختم و اون رو با ظلم و جنایات بنی امیه در شام با کاروان اهل بیت(علیهم السلام) مقایسه کردم و با نوید به بچه ها اعلام کردم که ما اکنون در حال بازگشت به وطن هستیم، همانگونه که قافله اهلبیت(علیهم السلام) که به مدینه بازگشت و در مسیر برگشت به زیارت مزار اباعبدالله(علیه السلام) و شهدای کربلا رفتن، و مروج و پیامرسان عاشورا شدن، ما هم وظیفه داریم مروج و پیامرسان حماسههای اسارت باشیم.
این گردهمایی از شیرینترین برنامه های روزهای پایانی اسارت بود که وحدت و همدلی بین اسرا رو به رخ دشمن جنایتکار کشوند و پیام شادابی و سرزندگی و بالنده بودن اسرای ایرانی رو در تاریخ دفاع مقدس ما ثبت و ضبط کرد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: رحمان سلطانی
💢 قسمت دویست و هشتاد و پنجم
یادواره شهید پیراینده در اسارت
یکی از ابتکارات گروه فرهنگی گردهمایی وحدت و همدلی، بین بند یک و دو در هفتههای پایانی اسارت بود. بعد از برگزاری نماز جمعه، بچه های فرهنگی به فکر افتادن که یه گردهمایی با حضور تمومی ۶۰۰ اسیر بند ۱ و ۲ و این بار در هواخوری بند ۲ به عنوان وحدت و همدلی و در تجلیل از شهید حسین پیراینده برگزار بشه. برگزاری نماز جمعه تجربه موفقی بود تا امیدوار به جلب موافقت فرمانده اردوگاه برای برگزاری این گردهمایی باشیم. صحبتها و مشورتای اولیه انجام شد و پیشنهاد برگزاری گردهمایی به تصویب کانون فرهنگی رسید. با مذاکراتی که با فرمانده اردوگاه انجام شد و بعد از اخذ تضمین های لازمه در خصوص آروم و مسالمت آمیز بودن این مراسم، مقرر شد این بار گردهمایی در محوطه بند دو انجام بشه.
آقای عبدالکریم مازندرانی به من پیشنهاد کرد که سخنرانی مراسم رو به عهده بگیرم و منم پذیرفتم. همۀ ۶۰۰ نفر در محوطه هواخوری بند دو جمع شدیم و مراسم با تلاوت قرآن آغاز شد. سخنانم رو با تشریح وظیفه ما در دفاع مقدس و اسارت آغاز کردم و به تجلیل از حماسه مقاومت بچه ها در اسارت ادامه دادم و ضمن ادای احترام به مقام شامخ تمامی شهدای اسارت بصورت ویژه از شهید پیراینده و مجاهدت او یادی کردم. اصل سخن بررسی تطبیقی کاروان و قافله اسرای کربلا با قافله اسرای ایرانی بود و به تشریح ظلم و جنایتی که نظام بعثی در حق اسرا انجام داد پرداختم و اون رو با ظلم و جنایات بنی امیه در شام با کاروان اهل بیت(علیهم السلام) مقایسه کردم و با نوید به بچه ها اعلام کردم که ما اکنون در حال بازگشت به وطن هستیم، همانگونه که قافله اهلبیت(علیهم السلام) که به مدینه بازگشت و در مسیر برگشت به زیارت مزار اباعبدالله(علیه السلام) و شهدای کربلا رفتن، و مروج و پیامرسان عاشورا شدن، ما هم وظیفه داریم مروج و پیامرسان حماسههای اسارت باشیم.
این گردهمایی از شیرینترین برنامه های روزهای پایانی اسارت بود که وحدت و همدلی بین اسرا رو به رخ دشمن جنایتکار کشوند و پیام شادابی و سرزندگی و بالنده بودن اسرای ایرانی رو در تاریخ دفاع مقدس ما ثبت و ضبط کرد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: رحمان سلطانی
💢 قسمت دویست و هشتاد و ششم
توطئه گروگانگیری
روزانه بین دو تا سه هزار نفر آزاد میشدن و هر روز از تعداد اسرا تو عراق کم میشد. بچههای اردوگاه تکریت ۱۱ که همرزمای ما بودن دو هفته قبلش آزاد شده و برگشته بودن به ایران. حتی اسرای دو سال آخر جنگ که دو سال بعد از ما اسیر شده بودن دسته دسته آزاد میشدن و خبری از ثبت نام و آزادی ما نبود. روزای پایانی نوبت به اردوگاه ۱۸ بعقوبه رسید به عنوان آخرین اردوگاه رسید. از سوله ها شروع کردن و دسته دسته جلو چشمان ما میرفتن و ما فقط نظارهگر بودیم.
گر چه ما از آزادی برادرامون خوشحال بودیم و اصلاً برامون مهم نبود اونا زودتر آزاد بشن یا ما ، اما شواهد و قرائن از توطئهای خطرناک حکایت می کرد که برای ما چیده بودن.
شایعه ای به سرعت توی اردوگاه پیچید و اون این بود که بعثیا تصمیم گرفتن ما رو به عنوان گروگان نگه دارن و بجای ما تعدادی از پناهندهها و منافقین رو بفرستن و حتی بعضی مدعی بودن که پناهندهها و منافقین رو تو اتوبوس هایی که قرار بود ما رو با خودش به ایران ببره مشاهده کردن. واقع قضیه هم همین بود که اردوگاه ۶۰۰ نفره ما تماما تبعیدی از اردوگاهای مختلف عراق بود که جاسوسا تکتک این اسامی رو به عنوان روحانی، پاسدار، فرمانده و سردسته خلافکارا به بعثیا داده بودن و قضیه تبعید و جداکردن این تعداد از بین هزاران نفر بی دلیل نبود. با قوت گرفتن شایعه و خالی شدن اردوگاه بعقوبه و آزاد شدن اکثر اسرای اون و نبودن نام و نشانی از اومدن صلیب و ثبت نام ما، موجی از نگرانی و اضطراب اردوگاه کوچیک مارو فرا گرفت و خون همه بجوش اومده بود. اتوبوسا اومده بودن ولی خبری از صلیب سرخ نبود. جای درنگ نبود باید کاری میکردیم. از اونجایی که عادت کرده بودیم به کار شورایی و تو اینجور مواقع عقلمون رو روی هم میریختیم و تصمیم میگرفتیم، خیلی سریع همه رفتیم داخل آسایشگاها و شروع کردیم به شور و مشورت. نظر اکثریت بر این قرار گرفت که حالت هجومی به خودمون بگیریم و شورش کنیم. همه، هم قسم شدیم یا همه ما رو به رگبار میبندن و همینجا به شهادت میرسیم و یا مجبورشون میکنیم که صلیب سرخ رو خبر کنن و ما رو هم مانند بقیه اسرا آزاد کنن.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: رحمان سلطانی
💢 قسمت دویست و هشتاد و ششم
توطئه گروگانگیری
روزانه بین دو تا سه هزار نفر آزاد میشدن و هر روز از تعداد اسرا تو عراق کم میشد. بچههای اردوگاه تکریت ۱۱ که همرزمای ما بودن دو هفته قبلش آزاد شده و برگشته بودن به ایران. حتی اسرای دو سال آخر جنگ که دو سال بعد از ما اسیر شده بودن دسته دسته آزاد میشدن و خبری از ثبت نام و آزادی ما نبود. روزای پایانی نوبت به اردوگاه ۱۸ بعقوبه رسید به عنوان آخرین اردوگاه رسید. از سوله ها شروع کردن و دسته دسته جلو چشمان ما میرفتن و ما فقط نظارهگر بودیم.
گر چه ما از آزادی برادرامون خوشحال بودیم و اصلاً برامون مهم نبود اونا زودتر آزاد بشن یا ما ، اما شواهد و قرائن از توطئهای خطرناک حکایت می کرد که برای ما چیده بودن.
شایعه ای به سرعت توی اردوگاه پیچید و اون این بود که بعثیا تصمیم گرفتن ما رو به عنوان گروگان نگه دارن و بجای ما تعدادی از پناهندهها و منافقین رو بفرستن و حتی بعضی مدعی بودن که پناهندهها و منافقین رو تو اتوبوس هایی که قرار بود ما رو با خودش به ایران ببره مشاهده کردن. واقع قضیه هم همین بود که اردوگاه ۶۰۰ نفره ما تماما تبعیدی از اردوگاهای مختلف عراق بود که جاسوسا تکتک این اسامی رو به عنوان روحانی، پاسدار، فرمانده و سردسته خلافکارا به بعثیا داده بودن و قضیه تبعید و جداکردن این تعداد از بین هزاران نفر بی دلیل نبود. با قوت گرفتن شایعه و خالی شدن اردوگاه بعقوبه و آزاد شدن اکثر اسرای اون و نبودن نام و نشانی از اومدن صلیب و ثبت نام ما، موجی از نگرانی و اضطراب اردوگاه کوچیک مارو فرا گرفت و خون همه بجوش اومده بود. اتوبوسا اومده بودن ولی خبری از صلیب سرخ نبود. جای درنگ نبود باید کاری میکردیم. از اونجایی که عادت کرده بودیم به کار شورایی و تو اینجور مواقع عقلمون رو روی هم میریختیم و تصمیم میگرفتیم، خیلی سریع همه رفتیم داخل آسایشگاها و شروع کردیم به شور و مشورت. نظر اکثریت بر این قرار گرفت که حالت هجومی به خودمون بگیریم و شورش کنیم. همه، هم قسم شدیم یا همه ما رو به رگبار میبندن و همینجا به شهادت میرسیم و یا مجبورشون میکنیم که صلیب سرخ رو خبر کنن و ما رو هم مانند بقیه اسرا آزاد کنن.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: رحمان سلطانی
💢 قسمت دویست و هشتاد و هفتم
آزادی یا شهادت
ته دلمون به این قضیه قرص و محکم بود که این تدبیر جواب میده و عراق توی این شرایط حوصله دردسر رو نداره و نمیخواد بخاطر نگهداری و یا کشتن ۶۰۰ اسیر رابطهشو توی اون شرایط حساس با ایران خراب کنه و بهونه دست جمهوری اسلامی بده که تو قضیه کویت براش بشه قوز بالای قوز.
تصمیم نهایی شورش و آماده شدن برای درگیری تا مرز شهادت بود. همه شهادتین رو گفتیم و تا تونستیم سنگ و چوب و میله آهنی جمع کردیم. تعدادی از بچه ها به پشت بام آسایشگاها راه پیدا کردن و لبه آسایشگاها رو سنگربندی کرده و تصمیم گرفتیم در صورت حمله عراقیا همه بریم بالا و از اونجا با سنگ بهشون حمله کنیم. داد و بیداد و شعار شروع شد. موجی از وحشت توی نگهبانا ایجاد شد و سریع همۀ نگهبانا از داخل اردوگاه خارج شدن و پشت سیم خاردار مستقر شدن. بهروشنی می شد ترس و وحشت از تکرار حادثه شهادت پیراینده رو تو چشماشون مشاهده کرد. بعثیا فکر اینجاشو نکرده بودن. اصلاً به ذهنشون نرسیده بود ما حاضریم برای آزادی بمیریم. واقعاً بچهها بعد از ۴۴ ماه اسارت دیگه طاقت نداشتن حالا که همه رفتن و آزاد شدن جمع کوچیک ما سالها بدون نام و نشون در زندانای عراق بمونیم و بپوسیم.
هیچ ابائی از درگیری و کشتن و کشته شدن نداشتیم. به معنای واقعی کلمه خون جلوی چشم همه بچه ها رو گرفته بود و ذرهای ترس از مرگ در چهرۀ کسی دیده نمی شد. خیلی سریع گزارش به مقامات بالا داده بودن. دوباره سر و کله سپهبد حمید نصیر پیدا شد و مرحوم شهید ابوترابی رو هم با خودش آورده بود. عراقیا باید بین قتل عام همۀ ما و آغاز جنگ احتمالی بین ایران و عراق اونم توی مخمصه کویت یا آزاد کردن ما یکی رو انتخاب میکردن. بالاخره این بار عقلانیت رو به خریت ترجیح دادن و سپهبد نصیرمحسن قول داد که حتما یکی دو روز آینده شما آزاد میشید و حاج آقا ابوترابی هم از بچه ها خواهش کرد که بچه ها کوتاه بیان.
الحمدلله با استقامت و پایمردی بچهها و بدون اینکه درگیری مجددی بین ما و بعیثا بوجود بیاد قضیه به خیر و خوشی خاتمه یافت. بچهها سنگ و چوبا رو دور ریختن و وقتِ نماز که شد، آخرین نماز جماعت هم با شکوه خاصی در تموم آسایشگاها برگزار شد و خیلی از بچه ها غسل کردن و آماده حرکت بسمت ایران شدیم. دشمن که نتونست نقشه شومشو اجرا کنه و این جمع رو بطور کامل بعنوان گروگان نگهداری کنه، از درِ مکر و حیله وارد شد و تعدادی از بچه ها رو بدون اینکه بقیه متوجه بشن از نزدیکای مرز برگردوند.
ماجرای این حقه کثیف رو بعدا خدمتتون شرح میدم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: رحمان سلطانی
💢 قسمت دویست و هشتاد و هفتم
آزادی یا شهادت
ته دلمون به این قضیه قرص و محکم بود که این تدبیر جواب میده و عراق توی این شرایط حوصله دردسر رو نداره و نمیخواد بخاطر نگهداری و یا کشتن ۶۰۰ اسیر رابطهشو توی اون شرایط حساس با ایران خراب کنه و بهونه دست جمهوری اسلامی بده که تو قضیه کویت براش بشه قوز بالای قوز.
تصمیم نهایی شورش و آماده شدن برای درگیری تا مرز شهادت بود. همه شهادتین رو گفتیم و تا تونستیم سنگ و چوب و میله آهنی جمع کردیم. تعدادی از بچه ها به پشت بام آسایشگاها راه پیدا کردن و لبه آسایشگاها رو سنگربندی کرده و تصمیم گرفتیم در صورت حمله عراقیا همه بریم بالا و از اونجا با سنگ بهشون حمله کنیم. داد و بیداد و شعار شروع شد. موجی از وحشت توی نگهبانا ایجاد شد و سریع همۀ نگهبانا از داخل اردوگاه خارج شدن و پشت سیم خاردار مستقر شدن. بهروشنی می شد ترس و وحشت از تکرار حادثه شهادت پیراینده رو تو چشماشون مشاهده کرد. بعثیا فکر اینجاشو نکرده بودن. اصلاً به ذهنشون نرسیده بود ما حاضریم برای آزادی بمیریم. واقعاً بچهها بعد از ۴۴ ماه اسارت دیگه طاقت نداشتن حالا که همه رفتن و آزاد شدن جمع کوچیک ما سالها بدون نام و نشون در زندانای عراق بمونیم و بپوسیم.
هیچ ابائی از درگیری و کشتن و کشته شدن نداشتیم. به معنای واقعی کلمه خون جلوی چشم همه بچه ها رو گرفته بود و ذرهای ترس از مرگ در چهرۀ کسی دیده نمی شد. خیلی سریع گزارش به مقامات بالا داده بودن. دوباره سر و کله سپهبد حمید نصیر پیدا شد و مرحوم شهید ابوترابی رو هم با خودش آورده بود. عراقیا باید بین قتل عام همۀ ما و آغاز جنگ احتمالی بین ایران و عراق اونم توی مخمصه کویت یا آزاد کردن ما یکی رو انتخاب میکردن. بالاخره این بار عقلانیت رو به خریت ترجیح دادن و سپهبد نصیرمحسن قول داد که حتما یکی دو روز آینده شما آزاد میشید و حاج آقا ابوترابی هم از بچه ها خواهش کرد که بچه ها کوتاه بیان.
الحمدلله با استقامت و پایمردی بچهها و بدون اینکه درگیری مجددی بین ما و بعیثا بوجود بیاد قضیه به خیر و خوشی خاتمه یافت. بچهها سنگ و چوبا رو دور ریختن و وقتِ نماز که شد، آخرین نماز جماعت هم با شکوه خاصی در تموم آسایشگاها برگزار شد و خیلی از بچه ها غسل کردن و آماده حرکت بسمت ایران شدیم. دشمن که نتونست نقشه شومشو اجرا کنه و این جمع رو بطور کامل بعنوان گروگان نگهداری کنه، از درِ مکر و حیله وارد شد و تعدادی از بچه ها رو بدون اینکه بقیه متوجه بشن از نزدیکای مرز برگردوند.
ماجرای این حقه کثیف رو بعدا خدمتتون شرح میدم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 قسمت دویست و هشتاد و هشتم
خلبانان اسیر
یکی دو روز آخر اسارت و در همین اثنای شلوغی و شورش اردوگاه ما سی و خوردهای نفر از خلبانای اسیر رو از اردوگاهای مختلف جمع کرده بودن و توی یه اتاق در مجاورت زندان قلعه، زندانی کرده بودن. از ظواهر قضیه بر می اومد که میخوان اونا رو هم مثل ما به عنوان گروگان نگه دارن. عراقیها رضا سلیمی و علی حسن قنبری رو برای امور بهیاری میبردن بیرون اردوگاه ملحق و من هم گاهی بعنوان کمک بهیار باهاشون میرفتم. بهیارها مشغول کارای بهیاری خودشون شدن و من هم از فرصت استفاده کردم و سر بحث رو با خلبان ها باز کردم و بهشون گفتم که اگه نجنبید و کاری نکنید همینجا موندگار میشید. اول باورشون نمیشد که بعثیا همچین تصمیمی داشته باشن، اما وقتی که شرایط اردوگاه خودمون رو براشون توضیح دادم و تصمیم بعثیا، احساس خطر کردن. بهشون گفتم: همۀ بچههای ما آماده شهادت هستن و اگه بخوان نگهمون بدارن، شورش میکنیم. ازشون خواستم با رفتن من از اینجا هر کاری از دستشون برمیاد بکنن که جا نمونن.
اونام بلافاصله وضعیتی شبیه ما در ملحق به خودشون گرفته بودن و بعثیا رو ناچار کردن که همراه ما آزادشون بکنن و به لطف خدا همه سالم به وطن برگشتند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 قسمت دویست و هشتاد و هشتم
خلبانان اسیر
یکی دو روز آخر اسارت و در همین اثنای شلوغی و شورش اردوگاه ما سی و خوردهای نفر از خلبانای اسیر رو از اردوگاهای مختلف جمع کرده بودن و توی یه اتاق در مجاورت زندان قلعه، زندانی کرده بودن. از ظواهر قضیه بر می اومد که میخوان اونا رو هم مثل ما به عنوان گروگان نگه دارن. عراقیها رضا سلیمی و علی حسن قنبری رو برای امور بهیاری میبردن بیرون اردوگاه ملحق و من هم گاهی بعنوان کمک بهیار باهاشون میرفتم. بهیارها مشغول کارای بهیاری خودشون شدن و من هم از فرصت استفاده کردم و سر بحث رو با خلبان ها باز کردم و بهشون گفتم که اگه نجنبید و کاری نکنید همینجا موندگار میشید. اول باورشون نمیشد که بعثیا همچین تصمیمی داشته باشن، اما وقتی که شرایط اردوگاه خودمون رو براشون توضیح دادم و تصمیم بعثیا، احساس خطر کردن. بهشون گفتم: همۀ بچههای ما آماده شهادت هستن و اگه بخوان نگهمون بدارن، شورش میکنیم. ازشون خواستم با رفتن من از اینجا هر کاری از دستشون برمیاد بکنن که جا نمونن.
اونام بلافاصله وضعیتی شبیه ما در ملحق به خودشون گرفته بودن و بعثیا رو ناچار کردن که همراه ما آزادشون بکنن و به لطف خدا همه سالم به وطن برگشتند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 قسمت دویست و هشتاد و نهم
پیشانی بندهای سبز رنگ
از روزی که تبادل اسرا قطعی شد، بچه ها به تکاپو افتادن و با خلاقیتهای ویژه خودشون تلاش داشتن جلوهای معنوی به آزادی بدن. یکی از این جلوههای زیبا تهیه سربند برای همۀ بچهها بود. گروهی دست به کار شدن و برای تهیه سربند کنارۀ سبز رنگ پتوها رو درآورن و به اندازه سربند بریدن و جملات زیبایی مانند یا زهرا(سلام الله علیها)، یا ابا عبدالله(علیه السلام)، لبیک یا خامنه ای و غیره نوشتن.
برای اینکه قضیه لو نره و بعثیا اونو رو جمع آوری نکنن در جایی مناسب که دست بعثیا بهشون نرسه نگهداری شدن تا روز موعود و رؤیایی فرا برسه. روزی که ثبت نام شدیم و سوار اتوبوسها شدیم همۀ بچهها سربندهای سبز رنگ رو به پیشانی بستن. صحنۀ بسیار باشکوهی ایجاد شده بود.
بعثیا بدجوری غافلگیر شدن و داشت چشماشون از حدقه در میومد، ولی کار از کار گذشته بود و مرغ از قفس پریده بود. انگار بچهها داشتن برای عملیات آماده میشدن.
بعثیا خوب این سربندا رو میشناختن و به شدت از اونا وحشت داشتن. نمیدونم فرماندهان ارشدشون وقتی میدیدن این همه سربند جلو چشم نیروهاشون تهیه شده و اونا نفهمیدن، بعد از رفتن ما چه بلایی سرشون آوردن.
ولی مطمئنم به این سادگی از کنار مسئلهای به این مهمی رد نشدن. با ورودمون به مرز ایران این کار اعجاب پاسدارها و مأمورین مرزی هم رو برانگیخته بود.
اصلاً باورشون نمیشد گروهی از اسرا دقیقا مثل زمانی که در جبهه حضور داشتن، با ریش و سربند یا زهرا (سلام الله علیها)، و یا حسین(علیه السلام)، وارد خاک کشور بشن.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 قسمت دویست و هشتاد و نهم
پیشانی بندهای سبز رنگ
از روزی که تبادل اسرا قطعی شد، بچه ها به تکاپو افتادن و با خلاقیتهای ویژه خودشون تلاش داشتن جلوهای معنوی به آزادی بدن. یکی از این جلوههای زیبا تهیه سربند برای همۀ بچهها بود. گروهی دست به کار شدن و برای تهیه سربند کنارۀ سبز رنگ پتوها رو درآورن و به اندازه سربند بریدن و جملات زیبایی مانند یا زهرا(سلام الله علیها)، یا ابا عبدالله(علیه السلام)، لبیک یا خامنه ای و غیره نوشتن.
برای اینکه قضیه لو نره و بعثیا اونو رو جمع آوری نکنن در جایی مناسب که دست بعثیا بهشون نرسه نگهداری شدن تا روز موعود و رؤیایی فرا برسه. روزی که ثبت نام شدیم و سوار اتوبوسها شدیم همۀ بچهها سربندهای سبز رنگ رو به پیشانی بستن. صحنۀ بسیار باشکوهی ایجاد شده بود.
بعثیا بدجوری غافلگیر شدن و داشت چشماشون از حدقه در میومد، ولی کار از کار گذشته بود و مرغ از قفس پریده بود. انگار بچهها داشتن برای عملیات آماده میشدن.
بعثیا خوب این سربندا رو میشناختن و به شدت از اونا وحشت داشتن. نمیدونم فرماندهان ارشدشون وقتی میدیدن این همه سربند جلو چشم نیروهاشون تهیه شده و اونا نفهمیدن، بعد از رفتن ما چه بلایی سرشون آوردن.
ولی مطمئنم به این سادگی از کنار مسئلهای به این مهمی رد نشدن. با ورودمون به مرز ایران این کار اعجاب پاسدارها و مأمورین مرزی هم رو برانگیخته بود.
اصلاً باورشون نمیشد گروهی از اسرا دقیقا مثل زمانی که در جبهه حضور داشتن، با ریش و سربند یا زهرا (سلام الله علیها)، و یا حسین(علیه السلام)، وارد خاک کشور بشن.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 قسمت دویست و نودم
ریش نمی زنیم
زمانی که اسیر شدیم تعدادیمون محاسن داشتیم و نوجوونامون تو اسارت محاسن درآوردن ولی هیچوقت به ما و اونا اجازه داده نشد که به اختیار خودمون محاسن بذاریم. تراشیدن ریش هفتهای حداقل یه بار با تیغای کند، اجباری بود.
روز اول تبادل که حادثه شهادت شهید پیراینده پیش اومد همه با هم عهد بستیم که به عنوان عزا به هیچوجه ریشامون رو نزنیم و حتی یکی از شروطمون با سپهبد حمید نصیر بود و اونم پذیرفته بود.
روز قبل از آزادیمون تعداد زیادی تیغ آوردن و گفتن که همه باید ریشتون رو تیغ بزنید و به هر کدوم یه دست لباس نو دادن که بپوشیم. همه حموم کردیم و لباس نو پوشیدیم و کهنهها رو دور انداختیم و بعضی بعنوان یادگاری با خودشون به ایران آوردن. اما هیچکس محاسنش رو نتراشید.
فرمانده و افسرهای اردوگاه بشدت عصبانی بودن و حتی تهدید میکردن که اگه تیغ نزنید آزادتون نمیکنیم. ما که میدونستیم تهدیدا جدی نیست و فرمانده مافوق اونا«نصیرمحسن» اومده اینجا و قول آزادی به ما داده و فقط توپ و تشره اعتنا نکردیم و گفتیم: که ما از سپهبد حمید نصیر قول گرفتیم. بعضیا هم گفتن: ما با ریش اسیر شدیم و میخوایم با ریش به وطنمون برگردیم. خلاصه حسابی پررو شده بودیم و اونا چارهای نداشتن جز اینکه این روز آخر رو هم تحملِمون بکنن.
آخرش سماجت ما نتیجه داد و تنها گروهی از اسرا بودیم که همه بلا استثنا با محاسن وارد خاک ایران شدیم. جالبه بدونید وقتی وارد مرز شدیم، پاسدارها و بچه های خودمون همه تعجب میکردن و میپرسیدن ماجرا چیه؟ این اولین گروهیه که میبینیم همه محاسن دارن و تموم گروهای قبلی با ریش تراشیده وارد شدن و ما هم شرح ماجرا رو به صورت مختصر براشون توضیح میدادیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 قسمت دویست و نودم
ریش نمی زنیم
زمانی که اسیر شدیم تعدادیمون محاسن داشتیم و نوجوونامون تو اسارت محاسن درآوردن ولی هیچوقت به ما و اونا اجازه داده نشد که به اختیار خودمون محاسن بذاریم. تراشیدن ریش هفتهای حداقل یه بار با تیغای کند، اجباری بود.
روز اول تبادل که حادثه شهادت شهید پیراینده پیش اومد همه با هم عهد بستیم که به عنوان عزا به هیچوجه ریشامون رو نزنیم و حتی یکی از شروطمون با سپهبد حمید نصیر بود و اونم پذیرفته بود.
روز قبل از آزادیمون تعداد زیادی تیغ آوردن و گفتن که همه باید ریشتون رو تیغ بزنید و به هر کدوم یه دست لباس نو دادن که بپوشیم. همه حموم کردیم و لباس نو پوشیدیم و کهنهها رو دور انداختیم و بعضی بعنوان یادگاری با خودشون به ایران آوردن. اما هیچکس محاسنش رو نتراشید.
فرمانده و افسرهای اردوگاه بشدت عصبانی بودن و حتی تهدید میکردن که اگه تیغ نزنید آزادتون نمیکنیم. ما که میدونستیم تهدیدا جدی نیست و فرمانده مافوق اونا«نصیرمحسن» اومده اینجا و قول آزادی به ما داده و فقط توپ و تشره اعتنا نکردیم و گفتیم: که ما از سپهبد حمید نصیر قول گرفتیم. بعضیا هم گفتن: ما با ریش اسیر شدیم و میخوایم با ریش به وطنمون برگردیم. خلاصه حسابی پررو شده بودیم و اونا چارهای نداشتن جز اینکه این روز آخر رو هم تحملِمون بکنن.
آخرش سماجت ما نتیجه داد و تنها گروهی از اسرا بودیم که همه بلا استثنا با محاسن وارد خاک ایران شدیم. جالبه بدونید وقتی وارد مرز شدیم، پاسدارها و بچه های خودمون همه تعجب میکردن و میپرسیدن ماجرا چیه؟ این اولین گروهیه که میبینیم همه محاسن دارن و تموم گروهای قبلی با ریش تراشیده وارد شدن و ما هم شرح ماجرا رو به صورت مختصر براشون توضیح میدادیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 قسمت دویست و نود و یکم
روز پایانی اسارت
بالاخره بعد از قریب به چهل و چهار ماه اسارت بصورت مفقود و بی نام نشان روز موعود فرا رسید و اول صبح روز شنبه ۲۴ شهریور هفت نفر از نمایندههای صلیب سرخ شامل پنج مرد و دو زن که سوئدی بودن وارد اردوگاه شدن و به هر کدوم از ما پرسشنامهای دادن و ما هم سریع پر کردیم و مراحل ثبت نام طی دو سه ساعت انجام شد.
این اولین باری بود که چشممون به نمایندههای صلیب سرخ میخورد، در حالی که طبق قوانین بین المللی و کنفوانسون ژنو در مورد اسرا، عراق موظف بود بلافاصله بعد از اسارت ما، آمار اسرا رو به صلیب تحویل بده و ما در طول دوران اسارت حق مکاتبه با خانواده و سایر مزایا رو داشتیم، اما همۀ این حقوق از ما سلب شد و چهار سال دور از چشم دنیا در سختترین شرایط نگهداری شدیم و تعداد زیادی از ما رو بشهادت رسوندن. هر چه بود گذشت و حالا چند ساعت به آزادی، صلیب دیده بودیم. ولی همچنان و حتی به نماینده های صلیب اعتمادی نداشتیم و دل تو دل بچهها نبود و برای آزادی و بوسیدن خاک وطن لحظه شماری میکردیم.
قبلا توضیح دادم که یه سال تموم از داشتن قرآن محروم بودیم و با چه سختی و بعد از بارها درخواست و التماس، به هر آسایشگاه ۱۲۰ نفری فقط یه جلد قرآن دادن و هر وقت هم دلشون میخواست به بهونههای مختلف و برای مجازات ما قرآنا رو جمع میکردن. حالا برای این که خودشون رو مسلمان و تابع قرآن جلوه بِدن به تعداد تمومی اسرا قرآن تهیه کرده بودن و بعد از ثبت نام و سوار شدن به اتوبوس یه قرآن دست بچه ها میدادن. ما روزای قبل این صحنهها رو از تلویزیون عراق دیده بودیم و زورمون میومد قرآن رو از دست بعثیایی بگیریم که ۴ سال به خاطر قرآن و دعا خوندن ما رو شکنجه کرده و کتک زده بودن و محدویتای زیادی برامون ایجاد کردن. لذا توی شورای فرهنگی تصمیم گرفته شده وقتی قرآن رو به دستمون دادن به قرآن ادای احترام کنیم و ببوسیم و روی هر دو چشم قرار بدیم و دوباره سرجاش بذاریم و این کارو انجام دادیم. قبل از سوار شدن به اتوبوس بچهها از یه دست قرآن رو میگرفتن و میبوسیدن و به صورت و چشماشون میمالیدن و با احترام از اون دست دوباره سر جاشون میذاشتن. این قضیه اونقدر برای بعثیا گرون تموم شد که نزدیک بود تبادل رو به هم بزنن و درگیری آغاز بشه و حتی تهدید کردن اگه کسی با خودش قرآن رو نبره نمیذاریم برگرده ایران ، امّا یاد گرفته بودیم که چاره کار فقط استقامته و هفت نفر صلیب سرخی هم شاهد ماجرا بودن.
وقتی توپ و تشرشون جواب نداد با اشاره فرمانده کوتاه اومدن و هیچکدوم از ما قرآنِ تزویر بعثیا رو همراه خودمون به ایران نیاوردیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 قسمت دویست و نود و یکم
روز پایانی اسارت
بالاخره بعد از قریب به چهل و چهار ماه اسارت بصورت مفقود و بی نام نشان روز موعود فرا رسید و اول صبح روز شنبه ۲۴ شهریور هفت نفر از نمایندههای صلیب سرخ شامل پنج مرد و دو زن که سوئدی بودن وارد اردوگاه شدن و به هر کدوم از ما پرسشنامهای دادن و ما هم سریع پر کردیم و مراحل ثبت نام طی دو سه ساعت انجام شد.
این اولین باری بود که چشممون به نمایندههای صلیب سرخ میخورد، در حالی که طبق قوانین بین المللی و کنفوانسون ژنو در مورد اسرا، عراق موظف بود بلافاصله بعد از اسارت ما، آمار اسرا رو به صلیب تحویل بده و ما در طول دوران اسارت حق مکاتبه با خانواده و سایر مزایا رو داشتیم، اما همۀ این حقوق از ما سلب شد و چهار سال دور از چشم دنیا در سختترین شرایط نگهداری شدیم و تعداد زیادی از ما رو بشهادت رسوندن. هر چه بود گذشت و حالا چند ساعت به آزادی، صلیب دیده بودیم. ولی همچنان و حتی به نماینده های صلیب اعتمادی نداشتیم و دل تو دل بچهها نبود و برای آزادی و بوسیدن خاک وطن لحظه شماری میکردیم.
قبلا توضیح دادم که یه سال تموم از داشتن قرآن محروم بودیم و با چه سختی و بعد از بارها درخواست و التماس، به هر آسایشگاه ۱۲۰ نفری فقط یه جلد قرآن دادن و هر وقت هم دلشون میخواست به بهونههای مختلف و برای مجازات ما قرآنا رو جمع میکردن. حالا برای این که خودشون رو مسلمان و تابع قرآن جلوه بِدن به تعداد تمومی اسرا قرآن تهیه کرده بودن و بعد از ثبت نام و سوار شدن به اتوبوس یه قرآن دست بچه ها میدادن. ما روزای قبل این صحنهها رو از تلویزیون عراق دیده بودیم و زورمون میومد قرآن رو از دست بعثیایی بگیریم که ۴ سال به خاطر قرآن و دعا خوندن ما رو شکنجه کرده و کتک زده بودن و محدویتای زیادی برامون ایجاد کردن. لذا توی شورای فرهنگی تصمیم گرفته شده وقتی قرآن رو به دستمون دادن به قرآن ادای احترام کنیم و ببوسیم و روی هر دو چشم قرار بدیم و دوباره سرجاش بذاریم و این کارو انجام دادیم. قبل از سوار شدن به اتوبوس بچهها از یه دست قرآن رو میگرفتن و میبوسیدن و به صورت و چشماشون میمالیدن و با احترام از اون دست دوباره سر جاشون میذاشتن. این قضیه اونقدر برای بعثیا گرون تموم شد که نزدیک بود تبادل رو به هم بزنن و درگیری آغاز بشه و حتی تهدید کردن اگه کسی با خودش قرآن رو نبره نمیذاریم برگرده ایران ، امّا یاد گرفته بودیم که چاره کار فقط استقامته و هفت نفر صلیب سرخی هم شاهد ماجرا بودن.
وقتی توپ و تشرشون جواب نداد با اشاره فرمانده کوتاه اومدن و هیچکدوم از ما قرآنِ تزویر بعثیا رو همراه خودمون به ایران نیاوردیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 قسمت دویست و نود و دوم
شیرینترین سفر دوران زندگیم
سوار اتوبوس که شدیم از خوشحالی تو پوستمون نمیگنجیدیم و اصلاً یادمون رفت که هنوز توی خاک عراق هستیم و ماهیت بعثیا عوض نشده و هر آن احتمال داره یه کار غیر منتظره انجام بدن و دردِ سرِ جدیدی پیش بیاد. مداحامون شروع کردن مداحی و اشعاری رو در مدح امام خمینی و جمهوری اسلامی می خوندن و سرودای شاد انقلابی رو اجرا می کردن. کمکم راننده هم با ما همنوا شد و یه نوار سرود مذهبی گذاشت. اتوبوس مجهز به میکروفن بود. کمکم طمع کردیم و از راننده خواستیم میکروفن رو در اختیارمون قرار بده تا صدای مداح به همه برسه. اونم موافقت کرد.
خلاصه تا مرز ایران خوندیم و شادی کردیم و خندیدیم. نگهبانای محافظ هر چند مثل راننده خوشحال نبودن ولی کاری هم نمیکردن. فقط وقتی به دژبانی میرسیدیم ازمون میخواستن که ساکت بشیم و راننده میکروفن رو خاموش میکرد. برخلاف تموم مسافرتای قبلی که دستامون بسته بود و با کابل میزدن تو سرمون و گاهی جفتک هم مینداختن و اوقاتمون تلخ بود، ولی این سفر چشم و دستمون باز بود و لبمون خندون و شیرینترین سفری بود که توی تموم عمرمون انجام شد.
یکی از نکات جالب این سفر عمامهگذاری تعدادی از طلبهها داخل اتوبوس بود. روزهای قبل و بصورت مخفیانه با باند و پارچههای سفید که حالا دیگه مقدار زیادی در اختیارمون بود، به اندازه ۵،۴ نفر عمامه تهیه کردیم. بعضی دوستان نگران بودند و میگفتن مبادا بعثیا حساسیت نشون بدن و اقدامی انجام بدن. ما هم به خنده و شوخی می گفتیم: دیگه با برادران بعثی دوست شدیم. البته اسمشون عمامه بود، ولی شل و وارفته و در هم ریخته، به هر حال سفید بود و نشون میداد اینا روحانی هستند. در بین مسیر راه که دیگه خیالمون از اینکه برمون گردونن راحت شد، عمامهها رو درآوردیم و سرمون گذاشتیم و یهوئی چند تا حاج آقا تو اتوبوسای مختلف پیدا شد. داشت چشم برخی محافظای داخل اتوبوس از حدقه درمیومد. البته راننده ما آدم خوبی بود و تا آخر مسیر همکاری کرد. حالا این کار چه فایدهای داشت و چی رو میخواستم ثابت کنیم؟ دقیقاً یادم نیست ولی هر چه بود اینم ازون کارای ابتکاری و جذاب بود که هم بچههای خودمون و هم عراقیا رو غافلگیر و به قول امروزیا سورپرایز کرد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 قسمت دویست و نود و دوم
شیرینترین سفر دوران زندگیم
سوار اتوبوس که شدیم از خوشحالی تو پوستمون نمیگنجیدیم و اصلاً یادمون رفت که هنوز توی خاک عراق هستیم و ماهیت بعثیا عوض نشده و هر آن احتمال داره یه کار غیر منتظره انجام بدن و دردِ سرِ جدیدی پیش بیاد. مداحامون شروع کردن مداحی و اشعاری رو در مدح امام خمینی و جمهوری اسلامی می خوندن و سرودای شاد انقلابی رو اجرا می کردن. کمکم راننده هم با ما همنوا شد و یه نوار سرود مذهبی گذاشت. اتوبوس مجهز به میکروفن بود. کمکم طمع کردیم و از راننده خواستیم میکروفن رو در اختیارمون قرار بده تا صدای مداح به همه برسه. اونم موافقت کرد.
خلاصه تا مرز ایران خوندیم و شادی کردیم و خندیدیم. نگهبانای محافظ هر چند مثل راننده خوشحال نبودن ولی کاری هم نمیکردن. فقط وقتی به دژبانی میرسیدیم ازمون میخواستن که ساکت بشیم و راننده میکروفن رو خاموش میکرد. برخلاف تموم مسافرتای قبلی که دستامون بسته بود و با کابل میزدن تو سرمون و گاهی جفتک هم مینداختن و اوقاتمون تلخ بود، ولی این سفر چشم و دستمون باز بود و لبمون خندون و شیرینترین سفری بود که توی تموم عمرمون انجام شد.
یکی از نکات جالب این سفر عمامهگذاری تعدادی از طلبهها داخل اتوبوس بود. روزهای قبل و بصورت مخفیانه با باند و پارچههای سفید که حالا دیگه مقدار زیادی در اختیارمون بود، به اندازه ۵،۴ نفر عمامه تهیه کردیم. بعضی دوستان نگران بودند و میگفتن مبادا بعثیا حساسیت نشون بدن و اقدامی انجام بدن. ما هم به خنده و شوخی می گفتیم: دیگه با برادران بعثی دوست شدیم. البته اسمشون عمامه بود، ولی شل و وارفته و در هم ریخته، به هر حال سفید بود و نشون میداد اینا روحانی هستند. در بین مسیر راه که دیگه خیالمون از اینکه برمون گردونن راحت شد، عمامهها رو درآوردیم و سرمون گذاشتیم و یهوئی چند تا حاج آقا تو اتوبوسای مختلف پیدا شد. داشت چشم برخی محافظای داخل اتوبوس از حدقه درمیومد. البته راننده ما آدم خوبی بود و تا آخر مسیر همکاری کرد. حالا این کار چه فایدهای داشت و چی رو میخواستم ثابت کنیم؟ دقیقاً یادم نیست ولی هر چه بود اینم ازون کارای ابتکاری و جذاب بود که هم بچههای خودمون و هم عراقیا رو غافلگیر و به قول امروزیا سورپرایز کرد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 قسمت دویست و نود و سوم
مظلومترین اسرا
از بس خوشحال بودیم و تو شادی خودمون غرق بودیم نمیدونستیم پشت سرمون چه اتفاقی افتاده. بعثیا که از گروگان گرفتن همه ما شکست خورده بودن و با شورش ما مواجه شدن و ناچار بودن ما رو آزاد کنن، نگو مثل مار زخمی میخوان یه جوری نیششون رو تو بدنمون وارد کنن و سرِ یه فرصت مناسب ازمون انتقام بگیرن و نقشه گروگانگیری رو و لو بصورت ناقص اجرا کنن.
کاروان ما بعنوان آخرین سری از گروه اسرایی که تبادل شدن، ۱۵ اتوبوس بودیم و هر اتوبوس کم و بیش چهل نفر. با حرکت ما از اردوگاه بعقوبه توطئه کرده بودن که بصورت نامحسوس دو تا اتوبوس آخری رو کمکم فاصله ایجاد بکنن و طوریکه مشخص نشه نزدیکای مرز از یه مسیر انحرافی برگردونن اردوگاه و بعنوان گروگان نگه دارن. متأسفانه همین حقۀ کثیف رو با زیرکی و بصورت نامحسوس انجام داده بودن و ما اصلاً متوجه نشدیم. وقتی رسیدیم مرز خسروی و سراغ رفقامون رو گرفتیم دیدیم تعدادی نیستن. اتوبوسا رو شمردیم دیدیم دو تا کمه. بچهها بسمت عراقیا هجوم بردن و درگیری بین ما و اونا شروع شد و چیزی نمونده بود که کشت و کشتار شروع بشه. پاسدارها و مامورین ایرانی هم که از دور درگیری رو دیدن دوان دوان اومدن و دخالت کردن و ماها رو جدا کردن و با خواهش تمنا درخواست داشتن که نگران نباشید و ما پیگیری میکنیم. دلمون رضایت نمیداد و نمیتونستیم قبول کنیم که ما برگردیم و تعدادی از صمیمیترین دوستامون جا بمونن و خدا میدونه چه بلایی سرشون بیاد. نامردا بدجوری شیرینی آزادی رو به مذاقمون تلخ کردن. بالاخره صحبتایی شد و مسئولین مرزی جمهوری اسلامی ما رو قانع کردن که حتما پیگیری میکنیم و گفتن اینجا کاری از دست شما برنمیاد و بهتره شما وارد ایران بشین. صلاح و مصلحت دوستان بر این قرار گرفت که نظر مسئولین خودمون رو بپذیریم و هر چند شیرینی آزادی بکاممون تلختراز زهرمار شد، اما چارهای نداشتیم که راهی خاک وطن بشیم و دوستامون رو بخدا بسپاریم و دلمون رو به پیگیریای جمهوری اسلامی برای آزادیشون خوش کنیم.
سرجمع ۲۰۰ و خوردهای از بچهها از اردوگاهای مختلف که بیشترشون (در حدود ۸۰ نفر) از جمع ۶۰۰ نفره ما بودن بعنوان گروگان جاموندن. فقط دلمون به این خوش بود که حداقل صلیب سرخ اسامی اونا رو ثبت کرده و نمیتونن سر به نیستشون بکنن. ماجرای این بدقولی و نقشه شوم ۶۶ روز طول کشید و با پیگیریای فراوون ما و مسئولین جمهوری اسلامی و فشار بر صلیب سرخ و حکومت بعث عراق، بالاخره گروگانا در تاریخ یکم آبان ماه ۶۹ بعد از ۶۶ روز از تاریخ آخرین تبادل رسمی آزاد و با یه فروند هواپیما وارد فرودگاه مهرآباد شدن. سه نفر دانشجوی فراری هم جزو اونا بودن و خیال ما هم راحت شد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 قسمت دویست و نود و سوم
مظلومترین اسرا
از بس خوشحال بودیم و تو شادی خودمون غرق بودیم نمیدونستیم پشت سرمون چه اتفاقی افتاده. بعثیا که از گروگان گرفتن همه ما شکست خورده بودن و با شورش ما مواجه شدن و ناچار بودن ما رو آزاد کنن، نگو مثل مار زخمی میخوان یه جوری نیششون رو تو بدنمون وارد کنن و سرِ یه فرصت مناسب ازمون انتقام بگیرن و نقشه گروگانگیری رو و لو بصورت ناقص اجرا کنن.
کاروان ما بعنوان آخرین سری از گروه اسرایی که تبادل شدن، ۱۵ اتوبوس بودیم و هر اتوبوس کم و بیش چهل نفر. با حرکت ما از اردوگاه بعقوبه توطئه کرده بودن که بصورت نامحسوس دو تا اتوبوس آخری رو کمکم فاصله ایجاد بکنن و طوریکه مشخص نشه نزدیکای مرز از یه مسیر انحرافی برگردونن اردوگاه و بعنوان گروگان نگه دارن. متأسفانه همین حقۀ کثیف رو با زیرکی و بصورت نامحسوس انجام داده بودن و ما اصلاً متوجه نشدیم. وقتی رسیدیم مرز خسروی و سراغ رفقامون رو گرفتیم دیدیم تعدادی نیستن. اتوبوسا رو شمردیم دیدیم دو تا کمه. بچهها بسمت عراقیا هجوم بردن و درگیری بین ما و اونا شروع شد و چیزی نمونده بود که کشت و کشتار شروع بشه. پاسدارها و مامورین ایرانی هم که از دور درگیری رو دیدن دوان دوان اومدن و دخالت کردن و ماها رو جدا کردن و با خواهش تمنا درخواست داشتن که نگران نباشید و ما پیگیری میکنیم. دلمون رضایت نمیداد و نمیتونستیم قبول کنیم که ما برگردیم و تعدادی از صمیمیترین دوستامون جا بمونن و خدا میدونه چه بلایی سرشون بیاد. نامردا بدجوری شیرینی آزادی رو به مذاقمون تلخ کردن. بالاخره صحبتایی شد و مسئولین مرزی جمهوری اسلامی ما رو قانع کردن که حتما پیگیری میکنیم و گفتن اینجا کاری از دست شما برنمیاد و بهتره شما وارد ایران بشین. صلاح و مصلحت دوستان بر این قرار گرفت که نظر مسئولین خودمون رو بپذیریم و هر چند شیرینی آزادی بکاممون تلختراز زهرمار شد، اما چارهای نداشتیم که راهی خاک وطن بشیم و دوستامون رو بخدا بسپاریم و دلمون رو به پیگیریای جمهوری اسلامی برای آزادیشون خوش کنیم.
سرجمع ۲۰۰ و خوردهای از بچهها از اردوگاهای مختلف که بیشترشون (در حدود ۸۰ نفر) از جمع ۶۰۰ نفره ما بودن بعنوان گروگان جاموندن. فقط دلمون به این خوش بود که حداقل صلیب سرخ اسامی اونا رو ثبت کرده و نمیتونن سر به نیستشون بکنن. ماجرای این بدقولی و نقشه شوم ۶۶ روز طول کشید و با پیگیریای فراوون ما و مسئولین جمهوری اسلامی و فشار بر صلیب سرخ و حکومت بعث عراق، بالاخره گروگانا در تاریخ یکم آبان ماه ۶۹ بعد از ۶۶ روز از تاریخ آخرین تبادل رسمی آزاد و با یه فروند هواپیما وارد فرودگاه مهرآباد شدن. سه نفر دانشجوی فراری هم جزو اونا بودن و خیال ما هم راحت شد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 قسمت دویست و نود و چهارم
در آغوش مامِ وطن
غروب روز شنبه ۲۴ شهریور سال ۱۳۶۹ بعنوان آخرین گروه اسرای ایران از زمان شروع تبادل رسمی که از ۲۶ مرداد شروع شده بود، وارد مرز خسروی شدیم. صحنههای بدیع و زیبایی خلق میشد. به محض اینکه هر نفر از اتوبوس پیاده میشد، ناخوداگاه به سجده می افتاد و خاک پاک وطن رو می بوسید. حتی بعضی از بچه ها از خوشحالی خاک روی سرشون می ریختن و گریه میکردن. پاسدارها و یگانهای حفاظت یه وقتایی ناچار بودن که زیر کتف بچهها رو بگیرن و از زمین بلند کنن. به هیچ زبونی نمیشه خوشحالی دو طرفه بچه ها و استقبال کننده ها رو توصیف کرد. همه کسانی که اونجا بودن تکتک بچه ها رو در آغوش می کشیدن و می بوسیدن.
دیدن چهره زیبای پاسدارایی که با لباس سبز و آرم سپاه تا روحانیونی که عاشقانه بچهها رو بغل می کردن و تعدادی از خونواده شهدا و اسرا همه و همه دیدنی و جلوههایی از عشق و عاطفه ناب ایرانی و محبت اسلامی رو به نمایش میذاشت.
بعد از بوسیدن خاک وطن و استقبال اولیه پاسدارا و یگانای حفاظت، تعداد زیادی از مردم عادی منتظر استقبال از بچهها بودن. دو صف طویل مردمی که اکثرا خونواده شهدا و آزادهها بودن، در مقابل هم چشمانتظار ورود فرزندان ایران زمین بودن. اینجا هم تونلی شکل گرفته بود اما نه تونل مرگ و وحشت، بلکه تونلی از رحمت و مهربانی. اینجا دیگه خبری از کابل و چوب و سیم خاردار نبود. گل و لبخند و اشک شوق در هم آمیخته بود. خدا رو شکر، اینجا ایرانه. اینجا سرزمین رحمت و محبته.
از داخل این تونل طولانی که عبور میکردم ناخودآگاه یاد تونل های مرگ اسارت میافتادم که بعثیها با کمال بیرحمی و شقاوت بچه ها رو میزدن و لت و پار میکردند. باورم نمیشد بعد از چهار سال مفقودی و آن همه درد، الان در میون این همه عاشق دلداه قرار گرفتهام. عشاقی که پروانه وار دور شمعهای سوخته و آب شده از محنت سالها غربت جمع شده و از هر طرف اونا رو گلباران میکردند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 قسمت دویست و نود و چهارم
در آغوش مامِ وطن
غروب روز شنبه ۲۴ شهریور سال ۱۳۶۹ بعنوان آخرین گروه اسرای ایران از زمان شروع تبادل رسمی که از ۲۶ مرداد شروع شده بود، وارد مرز خسروی شدیم. صحنههای بدیع و زیبایی خلق میشد. به محض اینکه هر نفر از اتوبوس پیاده میشد، ناخوداگاه به سجده می افتاد و خاک پاک وطن رو می بوسید. حتی بعضی از بچه ها از خوشحالی خاک روی سرشون می ریختن و گریه میکردن. پاسدارها و یگانهای حفاظت یه وقتایی ناچار بودن که زیر کتف بچهها رو بگیرن و از زمین بلند کنن. به هیچ زبونی نمیشه خوشحالی دو طرفه بچه ها و استقبال کننده ها رو توصیف کرد. همه کسانی که اونجا بودن تکتک بچه ها رو در آغوش می کشیدن و می بوسیدن.
دیدن چهره زیبای پاسدارایی که با لباس سبز و آرم سپاه تا روحانیونی که عاشقانه بچهها رو بغل می کردن و تعدادی از خونواده شهدا و اسرا همه و همه دیدنی و جلوههایی از عشق و عاطفه ناب ایرانی و محبت اسلامی رو به نمایش میذاشت.
بعد از بوسیدن خاک وطن و استقبال اولیه پاسدارا و یگانای حفاظت، تعداد زیادی از مردم عادی منتظر استقبال از بچهها بودن. دو صف طویل مردمی که اکثرا خونواده شهدا و آزادهها بودن، در مقابل هم چشمانتظار ورود فرزندان ایران زمین بودن. اینجا هم تونلی شکل گرفته بود اما نه تونل مرگ و وحشت، بلکه تونلی از رحمت و مهربانی. اینجا دیگه خبری از کابل و چوب و سیم خاردار نبود. گل و لبخند و اشک شوق در هم آمیخته بود. خدا رو شکر، اینجا ایرانه. اینجا سرزمین رحمت و محبته.
از داخل این تونل طولانی که عبور میکردم ناخودآگاه یاد تونل های مرگ اسارت میافتادم که بعثیها با کمال بیرحمی و شقاوت بچه ها رو میزدن و لت و پار میکردند. باورم نمیشد بعد از چهار سال مفقودی و آن همه درد، الان در میون این همه عاشق دلداه قرار گرفتهام. عشاقی که پروانه وار دور شمعهای سوخته و آب شده از محنت سالها غربت جمع شده و از هر طرف اونا رو گلباران میکردند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 قسمت دویست و نود و پنجم
شمیم آزادی
همه با دسته گل و سینی پر از گل محمدی و منقلای اسپند اومده بودن. همه جا غرق گل و بوسههای عاشقانه بود. دیگه صدای ضجۀ اسرا زیر ضربات کابل شنیده نمیشد. صدای خنده بود و خوشامدگویی. همه اومده بودن تا حس قدردانی خودشون رو به پرستوهای مهاجر که از قفس آزاد شده بودن رو نشون بدن. این مردم همونایی بودن که وقتی قافله اسرای عراقی از مرز وارد شهرای ایران میشد بجای سنگ و آب دهان که شیوه خونوادههای بعثی بود، با گل و شیرینی از اسرا استقبال میکردن و دست محبت بر سرِ اسرای عراقی میکشیدن.
مرداد و شهریور ۶۹ روزای شاد و استثنایی برای ملت ایران بود. بیش از ۴۵ هزار شقایق گم شده که اکثرا هیچ نام و نشانی ازشون نبود پا به خاک وطن گذاشتن و دوباره سرزمین ایران شد گلستان شقایقها.
هیچکس در اون روزا غمگین نبود و چهرهها غرق شادمانی و سرور بود. شاید تنها غمی که وجود داشت غمِ نهانی بود که از جا گذاشتن تعدادی از رفقامون توی خاک نفرین شدۀ عراق در دلمون وجود داشت و مجبور بودیم با اون کنار بیایم. چشمان منتظر خونوادههایی که عزیزاشون غریبانه در خاک دشمن دفن شدن و هنوز پدر و مادر و عزیزاشون نمی دونستن.
پدر و مادر هزاران مفقود الاثری که پیکرِ دسته گلای پرپرشون در مناطق مختلف عملیاتی جامونده بود و هنوز امیدوار بودن شاید زنده باشن و روزی برگردن. اینا غمی پنهان در وجود همۀ ما بود که گاهی با دیدن چشمان منتظر پدر و مادر شهدای مفقودالاثر بروز می کرد و در عین شادی و سرور اشک ما رو جاری میساخت.
داشتم از داخل همون صف و تونل رحمت عبور میکردم که چشمم به پیرمردی با چشمای منتظر و مضطرب خورد، خیلی آشنا بود. وقتی که نزدیکش شدم شناختمش. ایشون هم منو شناخت. پدر شهیدان جعفر و حمزه چناری بود. جعفر همکلاسم در دوره راهنمایی در مدرسه خیامِ ایلام بود و با حمزه هم رفیق بودم. جعفر زمانی که ایران بودم شهید شده بود و پیکر مطهرش تشییع و به خاک سپرده شد، اما حمزه مفقودالاثر بود و هیچ نشونی از شهادت یا اسیر شدنش در دست نبود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 قسمت دویست و نود و پنجم
شمیم آزادی
همه با دسته گل و سینی پر از گل محمدی و منقلای اسپند اومده بودن. همه جا غرق گل و بوسههای عاشقانه بود. دیگه صدای ضجۀ اسرا زیر ضربات کابل شنیده نمیشد. صدای خنده بود و خوشامدگویی. همه اومده بودن تا حس قدردانی خودشون رو به پرستوهای مهاجر که از قفس آزاد شده بودن رو نشون بدن. این مردم همونایی بودن که وقتی قافله اسرای عراقی از مرز وارد شهرای ایران میشد بجای سنگ و آب دهان که شیوه خونوادههای بعثی بود، با گل و شیرینی از اسرا استقبال میکردن و دست محبت بر سرِ اسرای عراقی میکشیدن.
مرداد و شهریور ۶۹ روزای شاد و استثنایی برای ملت ایران بود. بیش از ۴۵ هزار شقایق گم شده که اکثرا هیچ نام و نشانی ازشون نبود پا به خاک وطن گذاشتن و دوباره سرزمین ایران شد گلستان شقایقها.
هیچکس در اون روزا غمگین نبود و چهرهها غرق شادمانی و سرور بود. شاید تنها غمی که وجود داشت غمِ نهانی بود که از جا گذاشتن تعدادی از رفقامون توی خاک نفرین شدۀ عراق در دلمون وجود داشت و مجبور بودیم با اون کنار بیایم. چشمان منتظر خونوادههایی که عزیزاشون غریبانه در خاک دشمن دفن شدن و هنوز پدر و مادر و عزیزاشون نمی دونستن.
پدر و مادر هزاران مفقود الاثری که پیکرِ دسته گلای پرپرشون در مناطق مختلف عملیاتی جامونده بود و هنوز امیدوار بودن شاید زنده باشن و روزی برگردن. اینا غمی پنهان در وجود همۀ ما بود که گاهی با دیدن چشمان منتظر پدر و مادر شهدای مفقودالاثر بروز می کرد و در عین شادی و سرور اشک ما رو جاری میساخت.
داشتم از داخل همون صف و تونل رحمت عبور میکردم که چشمم به پیرمردی با چشمای منتظر و مضطرب خورد، خیلی آشنا بود. وقتی که نزدیکش شدم شناختمش. ایشون هم منو شناخت. پدر شهیدان جعفر و حمزه چناری بود. جعفر همکلاسم در دوره راهنمایی در مدرسه خیامِ ایلام بود و با حمزه هم رفیق بودم. جعفر زمانی که ایران بودم شهید شده بود و پیکر مطهرش تشییع و به خاک سپرده شد، اما حمزه مفقودالاثر بود و هیچ نشونی از شهادت یا اسیر شدنش در دست نبود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 قسمت دویست و نود و ششم
گلی گم کردهام میجویم او را
از همون روز اول تبادل اسرا، حاجی چناری اومده بود سرِ مرز و هر گروه از بچهها که وارد شده بودن از تک تک اونا پرس و جو کرده بود. یه ماه بود که زندگی رو رها کرده و توی مرز خسروی مستقر شده بود تا شاید نشونی از دسته گلش پیدا کنه.
هر کدوم از آزادهها که از جلو حاجی رد میشدن، مرتب صدا میزد حمزه، پسرم حمزه. در بین اون خیل منتظر، فقط حاجی چناری رو میشناختم و ماجرای چشم انتظاری چند سالهش رو میدونستم ولی مطمئنا تعداد زیادی از پدر و مادرای دیگهای هم بودن که با چشمای مضطرب منتظر بودن که بچهشون رو در بین اسرای آزاد شده ببینن.
مقابل حاجی چناری که رسیدم منو در آغوش کشید و
گفت: محمد!، خودتی
گفتم: بله حاجی خودمم.
صورت و چشمامو بوسید و پرسید محمد از حمزه خبر داری؟ اشک تو چشمامم حلقه زد و اولین صحنۀ تلخ در شیرینترین لحظات عمرم رقم خورد. حمزه در عملیاتای قبل مفقود شده بود و اگه زنده بود قاعدتا باید قبل از ما برمیگشت و منم تکتک اسرای اردوگاه تکریت۱۱ و بعقوبه ۱۸ رو میشناختم و میدونستم که حمزه در این جمع نیست، ولی نتونستم این پیرمرد رو ناامید کنم و با بغض گفتم. حاج آقا چناری ان شاءالله حمزه برمیگرده، ولی حاجی بیا بریم من ۴ سال با این بچه ها بودم، حمزه در بین ما نیست. خودتو اذیت نکن. ان شاءالله تو سریهای بعد شاید باشه، اما مهر پدری مانع شد به حرفام توجه کنه. با من خداحافظی کرد و همون طوریکه من داشتم رد میشدم او همچنان میگفت حمزه پسرم حمزه اومدی؟
هیچوقت تصور نمیکردم با ورود به وطن و در بین اون همه صحنههای شادی و سرور، شاهد اینچنین صحنههای تلخ و غمباری باشم. تازه فهمیدم باید خودمو برای مواجه شدن با صحنههای متعدد این شکلی آماده کنم. فهمیدم که هر پدر و مادری که مفقودالاثری داره تا پیکر فرزندش به دستش نرسه هم چنان چشم انتظار میمونه و اونا به تکتک اسرای آزاد شده سر میزنن و جویای فرزندشون میشن.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 قسمت دویست و نود و ششم
گلی گم کردهام میجویم او را
از همون روز اول تبادل اسرا، حاجی چناری اومده بود سرِ مرز و هر گروه از بچهها که وارد شده بودن از تک تک اونا پرس و جو کرده بود. یه ماه بود که زندگی رو رها کرده و توی مرز خسروی مستقر شده بود تا شاید نشونی از دسته گلش پیدا کنه.
هر کدوم از آزادهها که از جلو حاجی رد میشدن، مرتب صدا میزد حمزه، پسرم حمزه. در بین اون خیل منتظر، فقط حاجی چناری رو میشناختم و ماجرای چشم انتظاری چند سالهش رو میدونستم ولی مطمئنا تعداد زیادی از پدر و مادرای دیگهای هم بودن که با چشمای مضطرب منتظر بودن که بچهشون رو در بین اسرای آزاد شده ببینن.
مقابل حاجی چناری که رسیدم منو در آغوش کشید و
گفت: محمد!، خودتی
گفتم: بله حاجی خودمم.
صورت و چشمامو بوسید و پرسید محمد از حمزه خبر داری؟ اشک تو چشمامم حلقه زد و اولین صحنۀ تلخ در شیرینترین لحظات عمرم رقم خورد. حمزه در عملیاتای قبل مفقود شده بود و اگه زنده بود قاعدتا باید قبل از ما برمیگشت و منم تکتک اسرای اردوگاه تکریت۱۱ و بعقوبه ۱۸ رو میشناختم و میدونستم که حمزه در این جمع نیست، ولی نتونستم این پیرمرد رو ناامید کنم و با بغض گفتم. حاج آقا چناری ان شاءالله حمزه برمیگرده، ولی حاجی بیا بریم من ۴ سال با این بچه ها بودم، حمزه در بین ما نیست. خودتو اذیت نکن. ان شاءالله تو سریهای بعد شاید باشه، اما مهر پدری مانع شد به حرفام توجه کنه. با من خداحافظی کرد و همون طوریکه من داشتم رد میشدم او همچنان میگفت حمزه پسرم حمزه اومدی؟
هیچوقت تصور نمیکردم با ورود به وطن و در بین اون همه صحنههای شادی و سرور، شاهد اینچنین صحنههای تلخ و غمباری باشم. تازه فهمیدم باید خودمو برای مواجه شدن با صحنههای متعدد این شکلی آماده کنم. فهمیدم که هر پدر و مادری که مفقودالاثری داره تا پیکر فرزندش به دستش نرسه هم چنان چشم انتظار میمونه و اونا به تکتک اسرای آزاد شده سر میزنن و جویای فرزندشون میشن.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 قسمت دویست و نود و هشتم
زیباترین جلوههای عاشقی
قبل از آزادی همه همقسم شدیم تا به زیارت حرم امام نرفتیم پا به خانههامون نذاریم. مسئولین هم در ایران تدارک برنامههایی دیده بودن که با ورود ما به ایران در یه محیط کاملاً مناسب و با تیم پزشکی مجرب ،آزمایشات گوناگون و چکاب کامل بر روی تکتک ما انجام بشه و کسانی که مبتلا به بیماریهای مسری و خطرناک بودن رو به بیمارستان اعزام میکردن و به خوانواده هاشون اطلاع میدادن که نگران نباشن.
بعد از چکاب کامل، برنامۀ زیارت حرم حضرت امام خمینی(رحمه الله علیه) بود. بچه ها بی صبرانه منتظر رسیدن به حرم و عرض ادب به محضر فرمانده و امام و معشوقشون بودن. هنوز از اتوبوس پیاده نشده بودیم که عده ای خودشون رو به زمین انداختن و مثل فرزندی که پدر مهربانشو همین امروز از دست داده باشه گریه و زاری میکردن. تعدادی هم مسافت ورودی حرم تا ضریح رو بصورت سینه خیز و یا روی زانوها طی کردن.
با دیدن حرم، واقعا زانوهامون سست شد و انگار روح از کالبدمون جدا شد. نمیتونستیم در اولین ملاقات با امام تموم قد و با گامای استوار بسمت مرقد آن پیر فرزانه حرکت کنیم. زیباترین جلوههای عاشقی و دلدادگی در اولّین زیارت و ملاقات، خلق شد و هر کسی بدون توجه به بقیه و با تموم وجود به محضر امام اظهار ارادت میکرد. بارش اشک، دیدگان ما رو تار کرده بود و زیبایی حرم و عظمت اون رو نمیدیدیم و با دل به محضر مرادمون شرفیاب شدیم. به ضریح که رسیدیم صدای ضجه و نالههایی که سالای غربت در دلمون عقده شده بود بلند شد و دقایقی طولانی سر به ضریح با اماممون درد دل کردیم و از رفتن و تنها گذاشتنمون شکوه و گلایه کردیم.
سلام یاران شهیدمون رو به محضر پیر فرزانهمون، ابلاغ کردیم و در کنار مضجع شریفش دست بیعت به جانشین و نایبش دادیم و قول دادیم همانطوری که مطیع و فرمانبردار او بودیم، جانشین و نائب امام زمونمون، سید علی رو تا آخرین نفس اطاعت نموده و یاری کنیم و در صورت لزوم هستی و زندگی و تن رنجور و کتکخوردهمون رو نثارش کنیم. دل کندن از امامی که سالای طولانی شوق دیدارش روداشتیم سخت بود و به خواهش مسئولین کاروان و با نگاه های مداوم به پشتِ سر با روح خدا خداحافظی کردیم و با آرامشی خاص به قرنطینه برگشتیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 قسمت دویست و نود و هشتم
زیباترین جلوههای عاشقی
قبل از آزادی همه همقسم شدیم تا به زیارت حرم امام نرفتیم پا به خانههامون نذاریم. مسئولین هم در ایران تدارک برنامههایی دیده بودن که با ورود ما به ایران در یه محیط کاملاً مناسب و با تیم پزشکی مجرب ،آزمایشات گوناگون و چکاب کامل بر روی تکتک ما انجام بشه و کسانی که مبتلا به بیماریهای مسری و خطرناک بودن رو به بیمارستان اعزام میکردن و به خوانواده هاشون اطلاع میدادن که نگران نباشن.
بعد از چکاب کامل، برنامۀ زیارت حرم حضرت امام خمینی(رحمه الله علیه) بود. بچه ها بی صبرانه منتظر رسیدن به حرم و عرض ادب به محضر فرمانده و امام و معشوقشون بودن. هنوز از اتوبوس پیاده نشده بودیم که عده ای خودشون رو به زمین انداختن و مثل فرزندی که پدر مهربانشو همین امروز از دست داده باشه گریه و زاری میکردن. تعدادی هم مسافت ورودی حرم تا ضریح رو بصورت سینه خیز و یا روی زانوها طی کردن.
با دیدن حرم، واقعا زانوهامون سست شد و انگار روح از کالبدمون جدا شد. نمیتونستیم در اولین ملاقات با امام تموم قد و با گامای استوار بسمت مرقد آن پیر فرزانه حرکت کنیم. زیباترین جلوههای عاشقی و دلدادگی در اولّین زیارت و ملاقات، خلق شد و هر کسی بدون توجه به بقیه و با تموم وجود به محضر امام اظهار ارادت میکرد. بارش اشک، دیدگان ما رو تار کرده بود و زیبایی حرم و عظمت اون رو نمیدیدیم و با دل به محضر مرادمون شرفیاب شدیم. به ضریح که رسیدیم صدای ضجه و نالههایی که سالای غربت در دلمون عقده شده بود بلند شد و دقایقی طولانی سر به ضریح با اماممون درد دل کردیم و از رفتن و تنها گذاشتنمون شکوه و گلایه کردیم.
سلام یاران شهیدمون رو به محضر پیر فرزانهمون، ابلاغ کردیم و در کنار مضجع شریفش دست بیعت به جانشین و نایبش دادیم و قول دادیم همانطوری که مطیع و فرمانبردار او بودیم، جانشین و نائب امام زمونمون، سید علی رو تا آخرین نفس اطاعت نموده و یاری کنیم و در صورت لزوم هستی و زندگی و تن رنجور و کتکخوردهمون رو نثارش کنیم. دل کندن از امامی که سالای طولانی شوق دیدارش روداشتیم سخت بود و به خواهش مسئولین کاروان و با نگاه های مداوم به پشتِ سر با روح خدا خداحافظی کردیم و با آرامشی خاص به قرنطینه برگشتیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 قسمت دویست و نود و نهم
بیعت با فرمانده کل قوا
و امام زمانمان
روز دوم آزادی عازم دیدار امام و مقتدامون خامنهای شدیم. آقا به گرمی ازمون استقبال کرد. مرحوم ابوترابی که همراه ما و با آخرین کاروان آزاد شده بود، به عنوان نمایندۀ اسرا صحبتای بسیار شیرین و جذابی بیان کرد و از طرف همۀ ما دست بیعت به امام خامنهای داد.
مقام معظم رهبری سخنانی در تجلیل از مجاهدت، صبر و مقاومت آزادگان بیان کرد و در ابتدای بیاناتشون فرمود: «جلسۀ بسیار خاطرهساز، و از لحاظ معنا، جلسۀ عظیمی است و حال و هوای مخصوصی بر این جلسه حاکم است. ما که از لحظات پُر رنج و ساعات آمیختۀ با صبر و استقامت شما، فقط از دور آشنا هستیم و از آنها خبر بسیار کمی داریم، در زیارت و دیدار با شما، احساس میکنیم که مجموعهیی از نعم الهی و کرامتهای خدا بر بندگان صالح و مجموعهیی از امتحانهای دشوارِ یک انسان مؤمن رو در وجود شما میتوان مشاهد کرد. ثواب الهی و مشاهدۀ لطف و رأفت و رحمت حق و همچنین تجربۀ آن حالات و خصوصیاتی که فقط یک بندۀ مؤمن، آنها را در طول زندگی تجربه میکند، بر شما گوارا باد.»
در بخشی دیگه از فرمایشات با ذخیره الهی دانستن آزادگان عنوان کردند: «شما با ذخیرهای گرانبها برگشتهاید و تجربهها و آگاهیها و تواناییهایی کسب کردهاید. این تجربهها باید در خدمت سازندگی کشور به کار گرفته شود. شما ارتشیها در ارتش، شما سپاهیها در سپاه، شما بسیجیها در همه جای کشور هستید، که باید از این تجربهها و آگاهیها استفاده بشود. خودتان رو به عنوان کسانی بدانید که خدای متعال بر شما منت گذاشت، شما رو زنده نگهداشت، شما رو با انواع و اقسام تجربهها و روحیاتی که ناشی از دوران اسارت است و صبر و استقامت و حلمی که نتیجۀ آن دوران و آن روزهاست، به دامان و آغوش ملتتان برگردانده است. باید تلاش کنید، کار کنید و در صفوف مقدم باشید.»
مراسم عمومی تموم شد و قرار شد جمع محدودی از خلبانها و روحانیون و مرحوم ابوترابی یه دیدار خصوصی کوتاه با حضرت آقا داشته باشیم. آقا خیلی مختصر دو سه دقیقه فرمایشاتی داشتن و تکتک با آقا روبوسی کردیم. نوبت که به من رسید به خاطر سر و وضعمون و ترس از اینکه مبادا مریضی تو جونمون باشه و به آقا منتقل بشه خم شدم و دست آقا رو بوسیدم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 قسمت دویست و نود و نهم
بیعت با فرمانده کل قوا
و امام زمانمان
روز دوم آزادی عازم دیدار امام و مقتدامون خامنهای شدیم. آقا به گرمی ازمون استقبال کرد. مرحوم ابوترابی که همراه ما و با آخرین کاروان آزاد شده بود، به عنوان نمایندۀ اسرا صحبتای بسیار شیرین و جذابی بیان کرد و از طرف همۀ ما دست بیعت به امام خامنهای داد.
مقام معظم رهبری سخنانی در تجلیل از مجاهدت، صبر و مقاومت آزادگان بیان کرد و در ابتدای بیاناتشون فرمود: «جلسۀ بسیار خاطرهساز، و از لحاظ معنا، جلسۀ عظیمی است و حال و هوای مخصوصی بر این جلسه حاکم است. ما که از لحظات پُر رنج و ساعات آمیختۀ با صبر و استقامت شما، فقط از دور آشنا هستیم و از آنها خبر بسیار کمی داریم، در زیارت و دیدار با شما، احساس میکنیم که مجموعهیی از نعم الهی و کرامتهای خدا بر بندگان صالح و مجموعهیی از امتحانهای دشوارِ یک انسان مؤمن رو در وجود شما میتوان مشاهد کرد. ثواب الهی و مشاهدۀ لطف و رأفت و رحمت حق و همچنین تجربۀ آن حالات و خصوصیاتی که فقط یک بندۀ مؤمن، آنها را در طول زندگی تجربه میکند، بر شما گوارا باد.»
در بخشی دیگه از فرمایشات با ذخیره الهی دانستن آزادگان عنوان کردند: «شما با ذخیرهای گرانبها برگشتهاید و تجربهها و آگاهیها و تواناییهایی کسب کردهاید. این تجربهها باید در خدمت سازندگی کشور به کار گرفته شود. شما ارتشیها در ارتش، شما سپاهیها در سپاه، شما بسیجیها در همه جای کشور هستید، که باید از این تجربهها و آگاهیها استفاده بشود. خودتان رو به عنوان کسانی بدانید که خدای متعال بر شما منت گذاشت، شما رو زنده نگهداشت، شما رو با انواع و اقسام تجربهها و روحیاتی که ناشی از دوران اسارت است و صبر و استقامت و حلمی که نتیجۀ آن دوران و آن روزهاست، به دامان و آغوش ملتتان برگردانده است. باید تلاش کنید، کار کنید و در صفوف مقدم باشید.»
مراسم عمومی تموم شد و قرار شد جمع محدودی از خلبانها و روحانیون و مرحوم ابوترابی یه دیدار خصوصی کوتاه با حضرت آقا داشته باشیم. آقا خیلی مختصر دو سه دقیقه فرمایشاتی داشتن و تکتک با آقا روبوسی کردیم. نوبت که به من رسید به خاطر سر و وضعمون و ترس از اینکه مبادا مریضی تو جونمون باشه و به آقا منتقل بشه خم شدم و دست آقا رو بوسیدم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 قسمت سیصدم
بوس نمیدی؟
میخواستم برگردم که آقا خطاب به من فرمود: بوس نمی دی؟
این جمله محبت آمیز تا اعماق روح و روانم نفوذ کرد و بی اختیار آقا رو در آغوش گرفتم و روبوسی کردیم. تاثیر این کلام کوتاه که از سرِ صدق و صفا بیان شد، آن چنان عشقی در من نسبت به امام و مقتدام افزود که وصف ناپذیر است. اوج تواضع و عطوفت بالاترین مقام کشور نسبت به یه سرباز کوچیک در این جمله نهفته بود. شیرینی این کلامِ دلنشین رو هنوز بعد از گذشت ۲۸ سال از اون ملاقات بیاد موندنی احساس میکنم و افتخارم اینه که زیر پرچمی خدمت میکنم که مولا و مقتداش، سید علی است.
من از این فرصت پیش اومده استفاده کردم و از قبل مقدمات برنامۀ عمامهگذاری در خدمت آقا رو فراهم کردم و با یه دست لباس روحانی که توسط حاج آقا باطنی برام فراهم شده بود، از محافظین آقا خواستم که مراسم عمامه گذاری در حضور ایشان و با دست مبارکش انجام بشه و پاسدارها هم با آقا هماهنگ کردن و موافقت انجام شد. بعد از روبوسی و در پایان مراسم آقا اشاره کردن و سینیای که عمامه منو روش گذاشته بودن آوردن. سرمو خم کردم و آقا با دست چپش عمومه رو گذاشت روی سرم و با شوخی مقداری هم فشار داد که قشنگ جا بیفته. همۀ حرکات و رفتاراش، شیرین و دلنشین بود. اسمم رو پرسید و به یکی از پاسدارا رو کرد و گفت هدیه آقا رحمان رو بیارید، بهش بدید. یه بسته اسکناس ۲۰۰ تومانی هدیه آقا به من به مناسبت عمامهگذاری بود. تا مدتها دست به اسکناسا نزدم و بعنوان یادگاری نگه داشتم و حیفم میومد خرجشون کنم تا اینکه بعد از گذشت چند ماه نیاز ضروری پیش اومد و یکی رو بعنوان یادگاری گذاشتم تو البومم و بقیه رو خرج کردم.
یکی از پاسدارها هم دست کرد توی جیبش و یه دونه شونه بهم هدیه داد و از خدمت رهبری مرخص شدیم و در حالیکه از خوشحالی توی پوستم نمی گنجیدم به قرنطینه برگشتیم.
روز سوم هم به ملاقات رئیس جمهور وقت مرحوم هاشمی رفتیم و آماده شدیم برای رفتن پیش خونواده هامون. از همدیگه خداحافظی کردیم و بچههای غرب کشور با یه فروند هواپیما عازم کرمانشاه شدیم. تا اینجای کار هیچ خبر و یا حتی شماره تلفنی از اعضای خونوادهم نداشتم که اونا رو از وضعیت خودم باخبر کنم. نگو اونا با پیگیریایی که انجام داده بودن از اومدن من مطلع شده بودن و با یه استیشن سپاه از ایلام به کرمانشاه استقبالم اومده بودن.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 قسمت سیصدم
بوس نمیدی؟
میخواستم برگردم که آقا خطاب به من فرمود: بوس نمی دی؟
این جمله محبت آمیز تا اعماق روح و روانم نفوذ کرد و بی اختیار آقا رو در آغوش گرفتم و روبوسی کردیم. تاثیر این کلام کوتاه که از سرِ صدق و صفا بیان شد، آن چنان عشقی در من نسبت به امام و مقتدام افزود که وصف ناپذیر است. اوج تواضع و عطوفت بالاترین مقام کشور نسبت به یه سرباز کوچیک در این جمله نهفته بود. شیرینی این کلامِ دلنشین رو هنوز بعد از گذشت ۲۸ سال از اون ملاقات بیاد موندنی احساس میکنم و افتخارم اینه که زیر پرچمی خدمت میکنم که مولا و مقتداش، سید علی است.
من از این فرصت پیش اومده استفاده کردم و از قبل مقدمات برنامۀ عمامهگذاری در خدمت آقا رو فراهم کردم و با یه دست لباس روحانی که توسط حاج آقا باطنی برام فراهم شده بود، از محافظین آقا خواستم که مراسم عمامه گذاری در حضور ایشان و با دست مبارکش انجام بشه و پاسدارها هم با آقا هماهنگ کردن و موافقت انجام شد. بعد از روبوسی و در پایان مراسم آقا اشاره کردن و سینیای که عمامه منو روش گذاشته بودن آوردن. سرمو خم کردم و آقا با دست چپش عمومه رو گذاشت روی سرم و با شوخی مقداری هم فشار داد که قشنگ جا بیفته. همۀ حرکات و رفتاراش، شیرین و دلنشین بود. اسمم رو پرسید و به یکی از پاسدارا رو کرد و گفت هدیه آقا رحمان رو بیارید، بهش بدید. یه بسته اسکناس ۲۰۰ تومانی هدیه آقا به من به مناسبت عمامهگذاری بود. تا مدتها دست به اسکناسا نزدم و بعنوان یادگاری نگه داشتم و حیفم میومد خرجشون کنم تا اینکه بعد از گذشت چند ماه نیاز ضروری پیش اومد و یکی رو بعنوان یادگاری گذاشتم تو البومم و بقیه رو خرج کردم.
یکی از پاسدارها هم دست کرد توی جیبش و یه دونه شونه بهم هدیه داد و از خدمت رهبری مرخص شدیم و در حالیکه از خوشحالی توی پوستم نمی گنجیدم به قرنطینه برگشتیم.
روز سوم هم به ملاقات رئیس جمهور وقت مرحوم هاشمی رفتیم و آماده شدیم برای رفتن پیش خونواده هامون. از همدیگه خداحافظی کردیم و بچههای غرب کشور با یه فروند هواپیما عازم کرمانشاه شدیم. تا اینجای کار هیچ خبر و یا حتی شماره تلفنی از اعضای خونوادهم نداشتم که اونا رو از وضعیت خودم باخبر کنم. نگو اونا با پیگیریایی که انجام داده بودن از اومدن من مطلع شده بودن و با یه استیشن سپاه از ایلام به کرمانشاه استقبالم اومده بودن.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 قسمت سیصد و یکم
جمالِ زیبای مادر
به فرودگاه که رسیدیم از بقیه دوستان خداحافظی کردم و پرس و جویی از پاسدارای فرودگاه کردم که آیا کسی از من خبری گرفته یا نه؟ یکیشون اسم و مشخصات منو پرسید. گفت تعدادی از اقوامت اومدن کرمانشاه و سراغت رو میگرفتن و احتمالا در همین حوالی فرودگاه یه جایی نشسته باشن.
ماشینایی برای انتقال آزادهها به شهرستانهاشون آماده کرده بودن. ابتدا باید همه به هلال احمر می رفتیم و بعد از ثبت مشخصات هر کدوم از آزادهها رو تحویل یکی از بستگانشون میدادن و رسید می گرفتن.
هر چه در سالن انتظار فرودگاه نگاه کردم خبری از اقوام و خونواده نبود. پیش خودم گفتم شاید از اومدن من ناامید شدن و برگشتن ایلام. یکی از پاسدارها گفت همین یکی دو ساعت پیش اینجا بودن شاید رفته باشن بیرون و یه جایی برای استراحت نشسته باشن.
من و سه نفر دیگه رو سوار یه جیپ کردن و به سمت هلال احمر راه افتادیم. به راننده گفتم آهسته حرکت کنه شاید در مسیر خونوادهم نشسته باشن، بلکه بتونم اونا رو ببینم و سرگردان نشن. ماشین به آرومی حرکت میکرد و من اطراف رو به دقت نگاه میکردم. از دور چششم به خونواده ای افتاد که زیر سایه یه درخت نشسته بودن و هر کدوم یه قاچ خربزه دستشون بود و نیم نگاهی به جاده داشتن. یکیشون روشو برگردوند سمت ماشین ما و من شناختمش. خالهم بود. برادرم حاج رضا هم سرپا وایساده بود. به راننده گفتم بایست. بستگان من اونجا هستن. از ماشین پیاده شدم. خالهم داد زد محمده. محمد اومد و بیحال شد و نزدیک بود غش بکنه. مادر وخاله و همسرم و داداشم حاج رضا و عبدالکریم نظری از دوستان ما به سمتم دویدن و منم دستپاچه به سمتشون دویدم. سالها فراق و دوری به پایان رسیده بود و لحظاتی بعد تپش و ضربانهای شدید قلبِ مادر رو روی سینهم احساس کردم.
قطرات اشک با صدای خنده در هم آمیخته شده بود و صورتم از هر طرف غرق در بوسه شد. هر کدوم که به من می رسید دیگه حاضر نبود جدا بشه. راننده و سه نفر آزاده همراهم بندگان خدا دقایقی رو معطل شدن. داداشم دستم رو گرفت که ببره داخل استیشن و به سمت ایلام حرکت کنیم. راننده دوان دوان اومد و گفت کجا می برید ایشون رو. باید با من بیاد هلال احمر و اونجا تحویل بگیرید. اینجوری نمیشه.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 قسمت سیصد و یکم
جمالِ زیبای مادر
به فرودگاه که رسیدیم از بقیه دوستان خداحافظی کردم و پرس و جویی از پاسدارای فرودگاه کردم که آیا کسی از من خبری گرفته یا نه؟ یکیشون اسم و مشخصات منو پرسید. گفت تعدادی از اقوامت اومدن کرمانشاه و سراغت رو میگرفتن و احتمالا در همین حوالی فرودگاه یه جایی نشسته باشن.
ماشینایی برای انتقال آزادهها به شهرستانهاشون آماده کرده بودن. ابتدا باید همه به هلال احمر می رفتیم و بعد از ثبت مشخصات هر کدوم از آزادهها رو تحویل یکی از بستگانشون میدادن و رسید می گرفتن.
هر چه در سالن انتظار فرودگاه نگاه کردم خبری از اقوام و خونواده نبود. پیش خودم گفتم شاید از اومدن من ناامید شدن و برگشتن ایلام. یکی از پاسدارها گفت همین یکی دو ساعت پیش اینجا بودن شاید رفته باشن بیرون و یه جایی برای استراحت نشسته باشن.
من و سه نفر دیگه رو سوار یه جیپ کردن و به سمت هلال احمر راه افتادیم. به راننده گفتم آهسته حرکت کنه شاید در مسیر خونوادهم نشسته باشن، بلکه بتونم اونا رو ببینم و سرگردان نشن. ماشین به آرومی حرکت میکرد و من اطراف رو به دقت نگاه میکردم. از دور چششم به خونواده ای افتاد که زیر سایه یه درخت نشسته بودن و هر کدوم یه قاچ خربزه دستشون بود و نیم نگاهی به جاده داشتن. یکیشون روشو برگردوند سمت ماشین ما و من شناختمش. خالهم بود. برادرم حاج رضا هم سرپا وایساده بود. به راننده گفتم بایست. بستگان من اونجا هستن. از ماشین پیاده شدم. خالهم داد زد محمده. محمد اومد و بیحال شد و نزدیک بود غش بکنه. مادر وخاله و همسرم و داداشم حاج رضا و عبدالکریم نظری از دوستان ما به سمتم دویدن و منم دستپاچه به سمتشون دویدم. سالها فراق و دوری به پایان رسیده بود و لحظاتی بعد تپش و ضربانهای شدید قلبِ مادر رو روی سینهم احساس کردم.
قطرات اشک با صدای خنده در هم آمیخته شده بود و صورتم از هر طرف غرق در بوسه شد. هر کدوم که به من می رسید دیگه حاضر نبود جدا بشه. راننده و سه نفر آزاده همراهم بندگان خدا دقایقی رو معطل شدن. داداشم دستم رو گرفت که ببره داخل استیشن و به سمت ایلام حرکت کنیم. راننده دوان دوان اومد و گفت کجا می برید ایشون رو. باید با من بیاد هلال احمر و اونجا تحویل بگیرید. اینجوری نمیشه.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 قسمت سیصد و دوم
صحنه تراژدی مرگِ پسرم جلو چشمام
داداشم از شدت شوق و هیجان انگار اصلا حرفهاشو نشنید و منو بسمت ماشین میکشید. من بهش گفتم داداش اجازه بده من با جیپ برم این مقرراته و ما باید احترام بذاریم و شما هم پشت سر ما حرکت کنید. وقتی دستم رو رها کرد و به سمت جیپ رفتم همه با حسرت از پشت نگاهم می کردن، انگار که دوباره به اسیری می برنم. راننده گفت نگران نباشید هلال احمر خیلی دور نیست و چند دقیقة دیگه شما عزیزتون رو با خودتون می برید.
به هلال احمر که رسیدیم، برادرم حاج رضا منو تحویل گرفت و یه برگه رو امضا کرد. و در روز ۲۷ شهریور ۶۹ عازم ایلام شدیم. در بین راه آقای نظری که اون وقت مسئول تبلیغات سپاه ایلام بود و لطف کرده بود و رانندگی استیشن رو بعهده داشت با گفتن جوک و لطیفه های بامزه و خنده دار مسیر سه ساعته کرمانشاه تا ایلام رو حسابی برامون دلپذیر و شاد کرد و بعد از ساله، ساعتهای متمادی از تهِ دل خندیدم و از منظره زیبا و کوهستانی اطراف و چهره مهربون مادر و بقیه بستگانم لذت می بردم و آرامش می یافتم.
به ایلام که رسیدیم در ۱۵ کیلومتری شهرِ ایلام و پلیس راه چوار به ایلام، دهها ماشین از اقوام و بستگان و دوستان اومده بودن استقبال، اجازه ندادن از ماشین پیاده بشم. ماشین ما جلو و بقیه پشت سر، به سمت ایلام و با سرعت زیاد براه افتادیم. چند ماشین نیروی انتظامی، کاروان رو اسکورت و مراقبت میکرد که اتفاقی نیفته. استیشن ما با سرعت زیادی حرکت می کرد و بقیۀ ماشینا هم برای این که عقب نمونن با سرعت دنبالش راه افتادن. یه دستگاه بنز نیروی انتظامی تلاش میکرد خودشو به ابتدای کاروان برسونه و سرعت ماشینا رو کنترل کنه. بعد از شهر چوار به پیچ تندی رسیدیم و در همین حال پسر چهارسالهم «حسین» رو از ایلام آورده بودن که به من ملحق بشه. یکی از اقوام که در کنار جاده ایستاده و دست پسر خردسالم بدستش بود بدون توجه و از روی علاقه و با دستپاچگی از عرض جاده عبور کرد و بسمت ماشین ما حرکت کرد. مادرم فریاد زد حسینه و به راننده گفت بایسته تا با خودمون ببریمش.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 قسمت سیصد و دوم
صحنه تراژدی مرگِ پسرم جلو چشمام
داداشم از شدت شوق و هیجان انگار اصلا حرفهاشو نشنید و منو بسمت ماشین میکشید. من بهش گفتم داداش اجازه بده من با جیپ برم این مقرراته و ما باید احترام بذاریم و شما هم پشت سر ما حرکت کنید. وقتی دستم رو رها کرد و به سمت جیپ رفتم همه با حسرت از پشت نگاهم می کردن، انگار که دوباره به اسیری می برنم. راننده گفت نگران نباشید هلال احمر خیلی دور نیست و چند دقیقة دیگه شما عزیزتون رو با خودتون می برید.
به هلال احمر که رسیدیم، برادرم حاج رضا منو تحویل گرفت و یه برگه رو امضا کرد. و در روز ۲۷ شهریور ۶۹ عازم ایلام شدیم. در بین راه آقای نظری که اون وقت مسئول تبلیغات سپاه ایلام بود و لطف کرده بود و رانندگی استیشن رو بعهده داشت با گفتن جوک و لطیفه های بامزه و خنده دار مسیر سه ساعته کرمانشاه تا ایلام رو حسابی برامون دلپذیر و شاد کرد و بعد از ساله، ساعتهای متمادی از تهِ دل خندیدم و از منظره زیبا و کوهستانی اطراف و چهره مهربون مادر و بقیه بستگانم لذت می بردم و آرامش می یافتم.
به ایلام که رسیدیم در ۱۵ کیلومتری شهرِ ایلام و پلیس راه چوار به ایلام، دهها ماشین از اقوام و بستگان و دوستان اومده بودن استقبال، اجازه ندادن از ماشین پیاده بشم. ماشین ما جلو و بقیه پشت سر، به سمت ایلام و با سرعت زیاد براه افتادیم. چند ماشین نیروی انتظامی، کاروان رو اسکورت و مراقبت میکرد که اتفاقی نیفته. استیشن ما با سرعت زیادی حرکت می کرد و بقیۀ ماشینا هم برای این که عقب نمونن با سرعت دنبالش راه افتادن. یه دستگاه بنز نیروی انتظامی تلاش میکرد خودشو به ابتدای کاروان برسونه و سرعت ماشینا رو کنترل کنه. بعد از شهر چوار به پیچ تندی رسیدیم و در همین حال پسر چهارسالهم «حسین» رو از ایلام آورده بودن که به من ملحق بشه. یکی از اقوام که در کنار جاده ایستاده و دست پسر خردسالم بدستش بود بدون توجه و از روی علاقه و با دستپاچگی از عرض جاده عبور کرد و بسمت ماشین ما حرکت کرد. مادرم فریاد زد حسینه و به راننده گفت بایسته تا با خودمون ببریمش.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 قسمت سیصد و سوم
صحنه هولناک و تراژدی بزرگ
راننده غافل از کاروان طولانی که پشت سرمون با سرعت در حال حرکت بود زد روی ترمز. بنزِ پلیسراه دقیقاً زمانی که اون آقا دست پسرمو گرفته بود و وسط جاده بودن در حال سبقت از ماشین ما برای کنترل کاروان بود که با سرعت زیاد رفت بطرف پسرم و همراهش.
هیچ شکی برای همهمون باقی نمود که دو نفر رو زیر گرفته و کشته شدن. صدای جیغ و فریاد مادر و همسر و خالهم از داخل ماشین بلند شد که حسین کشته شد. ماشین بنز پلیس راه از جاده منحرف شد و بشدت به تپه خاکی کنار جاده برخورد کرد و کابوت ماشین کاملا جمع شد. چند تا از ماشینای پشت سرمون بهم خوردن و خسارت دیدن.
خدایا این چه امتحانیه که من باید پس بدم؟ بعد از ۴ سال دردِ دوری و فراقِ تنها فرزندم، حالا ندیده و بدون اینکه بغلش کنم باید زیر چرخای ماشین لِه بشه! تموم بدنم بیحس شد. توانایی حرف زدن نداشتم. سرمو زیر انداختم و به آرومی آیه «انا لله وانا الیه راجعون» رو زمزمه کردم. صحنه، بسیار فجیع و هولناک بود. هیچکس نای حرکت کردن نداشت و همه سرجاشون میخکوب شده بودن و فقط صدای ضجه و گریه از مادر و همسر و خالهم شنیده میشد. با فرو نشستن گرد و خاک پیاده شدم تا حداقل جنازۀ بچهم رو در آغوش بکشم و باهاش خداحافظی کنم. بقیه هم با ترس و دلهره پشت سر من پیاده شدن. در این لحظات پرالتهاب یکی با صدای بلند صلوات فرستاد و داد زد حسین زندهس و صدای هلهله از همۀ ماشینها و افراد کاروان بلند شد. همه میگفتن حسین زندهس. مات و مبهوت نگاهشون میکردم و باورم نمیشد که با اون برخورد شدید بنز با یه بچۀ ۴ ساله در یه قدمی، بچه زنده مونده باشه. نگاهی روی جاده کردم اثری از خون ندیدم.
یکی از سرنشینای بنز پیاده شد و داد زد کمک کنید راننده زخمی شده. عدهای دویدن به سمت بنز برای بیرون آوردن راننده و اعزامش به بیمارستان. هنوز سرجام میخکوب بودم و منتظر، که ببینم چه اتفاقی افتاده؟ یکی اومد بچهای رو داد بغلم و گفت: اینم پسرت حسین. سالم و سرحال. طفلکی خیلی ترسیده بود و قلبش مثل گنجیشک میزد. بیشتر گیج شدم. مگه میشه؟ معمایی شده بود که چطور بچه و همراهش از اون مهلکه جون سالم بدر بردن.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 قسمت سیصد و سوم
صحنه هولناک و تراژدی بزرگ
راننده غافل از کاروان طولانی که پشت سرمون با سرعت در حال حرکت بود زد روی ترمز. بنزِ پلیسراه دقیقاً زمانی که اون آقا دست پسرمو گرفته بود و وسط جاده بودن در حال سبقت از ماشین ما برای کنترل کاروان بود که با سرعت زیاد رفت بطرف پسرم و همراهش.
هیچ شکی برای همهمون باقی نمود که دو نفر رو زیر گرفته و کشته شدن. صدای جیغ و فریاد مادر و همسر و خالهم از داخل ماشین بلند شد که حسین کشته شد. ماشین بنز پلیس راه از جاده منحرف شد و بشدت به تپه خاکی کنار جاده برخورد کرد و کابوت ماشین کاملا جمع شد. چند تا از ماشینای پشت سرمون بهم خوردن و خسارت دیدن.
خدایا این چه امتحانیه که من باید پس بدم؟ بعد از ۴ سال دردِ دوری و فراقِ تنها فرزندم، حالا ندیده و بدون اینکه بغلش کنم باید زیر چرخای ماشین لِه بشه! تموم بدنم بیحس شد. توانایی حرف زدن نداشتم. سرمو زیر انداختم و به آرومی آیه «انا لله وانا الیه راجعون» رو زمزمه کردم. صحنه، بسیار فجیع و هولناک بود. هیچکس نای حرکت کردن نداشت و همه سرجاشون میخکوب شده بودن و فقط صدای ضجه و گریه از مادر و همسر و خالهم شنیده میشد. با فرو نشستن گرد و خاک پیاده شدم تا حداقل جنازۀ بچهم رو در آغوش بکشم و باهاش خداحافظی کنم. بقیه هم با ترس و دلهره پشت سر من پیاده شدن. در این لحظات پرالتهاب یکی با صدای بلند صلوات فرستاد و داد زد حسین زندهس و صدای هلهله از همۀ ماشینها و افراد کاروان بلند شد. همه میگفتن حسین زندهس. مات و مبهوت نگاهشون میکردم و باورم نمیشد که با اون برخورد شدید بنز با یه بچۀ ۴ ساله در یه قدمی، بچه زنده مونده باشه. نگاهی روی جاده کردم اثری از خون ندیدم.
یکی از سرنشینای بنز پیاده شد و داد زد کمک کنید راننده زخمی شده. عدهای دویدن به سمت بنز برای بیرون آوردن راننده و اعزامش به بیمارستان. هنوز سرجام میخکوب بودم و منتظر، که ببینم چه اتفاقی افتاده؟ یکی اومد بچهای رو داد بغلم و گفت: اینم پسرت حسین. سالم و سرحال. طفلکی خیلی ترسیده بود و قلبش مثل گنجیشک میزد. بیشتر گیج شدم. مگه میشه؟ معمایی شده بود که چطور بچه و همراهش از اون مهلکه جون سالم بدر بردن.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 قسمت سیصد و چهارم
در آغوش خانواده
بچه رو بوسیدم و برای لحظاتی به سینهم چسبوندم.
آروم که گرفت بسمت بنز دویدم. راننده که یه درجه دار جوون بود رو از ماشین درآوردن. کتفش شکسته بود و بقیه سرنشینا هم کمی کوفته شده بودن ولی شکستکی نداشتن. افسری از داخل ماشین پیاده شد و با من روبوسی کرد و گفت حاج آقا خدا رو شکر کن اگه ایثار و از خودگذشتگی راننده نبود الان بچهت و همراهش زنده نبودن.
توضیح داد وقتی ماشین شما ناگهانی توقف کرد ما پشت سر شما و در چند قدمی بودیم و بخاطر اینکه با شما برخورد نکنیم راننده مجبور شد سبقت بگیره که در همین موقع، پسر شما رو آوردن وسط جاده. راننده با ازخود گذشتگی ماشین رو از جاده منحرف کرد و به تپۀ کنارۀ جاده کوبید. چهره و پیشانی راننده رو بوسیدم و سوار آمبولانسش کردن و اعزام شد به بیمارستان.
اون روز نزدیک بود یه تراژدی و حادثه غمبار برای من و تمومی فامیل و اقوام رخ بده که آثار تلخش در تمومی عمر ما باقی میموند ولی به فضل الهی و از خودگذشتگی آن جوون فداکار و عزیز، ختم بخیر شد و کاروان این بار با آرامش به سمت ایلام به حرکتش ادامه داد.
به ایلام رسیدیم. بچههای سپاه در چهارراه بسیج جایگاهی رو آماده کرده بودن و مردم برای مراسم استقبال و استماع سخنرانی جمع شده بودن. سرود زیبای الله اکبر خمینی رهبر از بلندگو پخش میشد. دقایقی رو در میون هلهله و شادی مستقبلین روی جایگاه قرار گرفتم و منتظر سکوت جمعیت بودم. تعدادی مردم رو به سکوت و آرامش دعوت می کردن. بالاخره سکوت برقرار شد و من دقایقی رو سخنرانی کردم و وضعیت کلی اسارت رو برای مردم توضیح دادم و روی دستان گرم و با محبت مردم بسمت منزل برادرم حاج علینقی که مراسمات جشن آزادی در اونجا برگزار میشد روانه شدیم.
تعدادی همراه من حرکت کردن و جمع زیادی هم در خیابان سید جمال الدین اسدآبادی روبروی منزل برادرم حاج علی نقی برای استقبال و برگزاری مراسم جشن اجتماع صمیمی و باشکوهی رو تشکیل داده بودن.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 قسمت سیصد و چهارم
در آغوش خانواده
بچه رو بوسیدم و برای لحظاتی به سینهم چسبوندم.
آروم که گرفت بسمت بنز دویدم. راننده که یه درجه دار جوون بود رو از ماشین درآوردن. کتفش شکسته بود و بقیه سرنشینا هم کمی کوفته شده بودن ولی شکستکی نداشتن. افسری از داخل ماشین پیاده شد و با من روبوسی کرد و گفت حاج آقا خدا رو شکر کن اگه ایثار و از خودگذشتگی راننده نبود الان بچهت و همراهش زنده نبودن.
توضیح داد وقتی ماشین شما ناگهانی توقف کرد ما پشت سر شما و در چند قدمی بودیم و بخاطر اینکه با شما برخورد نکنیم راننده مجبور شد سبقت بگیره که در همین موقع، پسر شما رو آوردن وسط جاده. راننده با ازخود گذشتگی ماشین رو از جاده منحرف کرد و به تپۀ کنارۀ جاده کوبید. چهره و پیشانی راننده رو بوسیدم و سوار آمبولانسش کردن و اعزام شد به بیمارستان.
اون روز نزدیک بود یه تراژدی و حادثه غمبار برای من و تمومی فامیل و اقوام رخ بده که آثار تلخش در تمومی عمر ما باقی میموند ولی به فضل الهی و از خودگذشتگی آن جوون فداکار و عزیز، ختم بخیر شد و کاروان این بار با آرامش به سمت ایلام به حرکتش ادامه داد.
به ایلام رسیدیم. بچههای سپاه در چهارراه بسیج جایگاهی رو آماده کرده بودن و مردم برای مراسم استقبال و استماع سخنرانی جمع شده بودن. سرود زیبای الله اکبر خمینی رهبر از بلندگو پخش میشد. دقایقی رو در میون هلهله و شادی مستقبلین روی جایگاه قرار گرفتم و منتظر سکوت جمعیت بودم. تعدادی مردم رو به سکوت و آرامش دعوت می کردن. بالاخره سکوت برقرار شد و من دقایقی رو سخنرانی کردم و وضعیت کلی اسارت رو برای مردم توضیح دادم و روی دستان گرم و با محبت مردم بسمت منزل برادرم حاج علینقی که مراسمات جشن آزادی در اونجا برگزار میشد روانه شدیم.
تعدادی همراه من حرکت کردن و جمع زیادی هم در خیابان سید جمال الدین اسدآبادی روبروی منزل برادرم حاج علی نقی برای استقبال و برگزاری مراسم جشن اجتماع صمیمی و باشکوهی رو تشکیل داده بودن.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 قسمت سیصد و پنجم
(پایانی)
داغ شقایقهای بی نشان
برادربزرگم حاج احمد سلطانی که از ابتدای انقلاب همواره جزو مجریان مراسم و شعارگوی راهپیماییها بود بر فراز بام ساختمان سروده هایی رو که خود سروده بود در وصف آزادگان سرداد و جمعیت خروشان شعارها و سرودها رو بازگو می کردن.
گرچه من خودم رو لایق این شعارها نمی دونستم ولی اونا از سرِ لطف با شور و حرارت خاص و بصورت هماهنگ و از صمیم قلب تکرار می کردن .تعدادی از شعارها که یادم هست ازین قرار بود:
صل علی محمد سرباز مهدی آمد
صل علی محمد آزادهمان خوش آمد.
صل علی محمد یار شهیدان آمد
صل علی محمد پاسدار قرآن آمد.
ای بازوان رهبر خوش آمدید خوش آمدید
نور چشمان کشور خوش آمدید خوش آمدید
بر چشم ما قدومتان، خوش آمدید خوش آمدید ای پاسداران قرآن، خوش آمدید خوش آمدید
یه هفته تموم مراسم جشن و شادی برگزار شد و مردم قدرشناس دستهدسته میومدن و میرفتن و من از خاطرات اسارت براشون می گفتم.
آخرین پلان این ماجرا رفت و اومد پدرا و مادرای شهدای مفقود الاثر برای یافتن رد و نشانهای از شقایقِ بی نشونشون بود. با امیدواری می اومدن و با سر پایین و اشک و شرمساری من مواجه میشدن و با یه دنیا غم و اندوه برمیگشتن و تکرار این صحنهها، قلب منو از جا میکند.
وقتی نشونی از فرزندشون رو نمیتونستن از من بگیرن این قطرات اشک بود که مانند مروارید بر گونههای منتظر و خستهشون میغلتید.
اما با بزرگواری منو در آغوش می کشیدن و تبریک می گفتن و تشکر میکردن و میرفتن و من میموندم و یه دنیا غم و اندوه یاران مفقود الاثر و شرمندگی از نداشتن نشانی از آن پارههای قلب امام و امت امام که با آن بارقۀ امیدی، نثار قلب یعقوبهای زمان و دردمند از فراق یوسف گمگشتهشان نمایم و چشمان نگران بر راه آنان رو با بوی پیراهن یوسف روشن نمایم.
#پـــــــــایان
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 قسمت سیصد و پنجم
(پایانی)
داغ شقایقهای بی نشان
برادربزرگم حاج احمد سلطانی که از ابتدای انقلاب همواره جزو مجریان مراسم و شعارگوی راهپیماییها بود بر فراز بام ساختمان سروده هایی رو که خود سروده بود در وصف آزادگان سرداد و جمعیت خروشان شعارها و سرودها رو بازگو می کردن.
گرچه من خودم رو لایق این شعارها نمی دونستم ولی اونا از سرِ لطف با شور و حرارت خاص و بصورت هماهنگ و از صمیم قلب تکرار می کردن .تعدادی از شعارها که یادم هست ازین قرار بود:
صل علی محمد سرباز مهدی آمد
صل علی محمد آزادهمان خوش آمد.
صل علی محمد یار شهیدان آمد
صل علی محمد پاسدار قرآن آمد.
ای بازوان رهبر خوش آمدید خوش آمدید
نور چشمان کشور خوش آمدید خوش آمدید
بر چشم ما قدومتان، خوش آمدید خوش آمدید ای پاسداران قرآن، خوش آمدید خوش آمدید
یه هفته تموم مراسم جشن و شادی برگزار شد و مردم قدرشناس دستهدسته میومدن و میرفتن و من از خاطرات اسارت براشون می گفتم.
آخرین پلان این ماجرا رفت و اومد پدرا و مادرای شهدای مفقود الاثر برای یافتن رد و نشانهای از شقایقِ بی نشونشون بود. با امیدواری می اومدن و با سر پایین و اشک و شرمساری من مواجه میشدن و با یه دنیا غم و اندوه برمیگشتن و تکرار این صحنهها، قلب منو از جا میکند.
وقتی نشونی از فرزندشون رو نمیتونستن از من بگیرن این قطرات اشک بود که مانند مروارید بر گونههای منتظر و خستهشون میغلتید.
اما با بزرگواری منو در آغوش می کشیدن و تبریک می گفتن و تشکر میکردن و میرفتن و من میموندم و یه دنیا غم و اندوه یاران مفقود الاثر و شرمندگی از نداشتن نشانی از آن پارههای قلب امام و امت امام که با آن بارقۀ امیدی، نثار قلب یعقوبهای زمان و دردمند از فراق یوسف گمگشتهشان نمایم و چشمان نگران بر راه آنان رو با بوی پیراهن یوسف روشن نمایم.
#پـــــــــایان
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈