مدرسهزدایی یعنی چه؟
============================
مدرسهزدایی یعنی پایاندادن به قدرت یک فرد در مجبورکردنِ دیگری به شرکت در یک جلسه.
مدرسهزدایی همچنین بهمعنیِ بهرسمیتشناختنِ حقِ هر فرد، با هر سن و هر جنسیتی، برای تشکیلِ جلسه است. نهادیشدنِ جلساتْ این حق را بهطورِ جدی کاهشدادهاست. تعبیرِ "جلسه" در ابتدا به نتیجهی عملِ همنشینیِ یک فرد اشاره داشت، در حالی که امروزه این واژه به محصولِ سازمانیِ یک موسسه اشاره میکند.
(ص. ۱۵۳،مدرسهزدایی از جامعه، ایوان ایلیچ، ضرغامی، نشر رشد)
============================
مدرسهزدایی یعنی پایاندادن به قدرت یک فرد در مجبورکردنِ دیگری به شرکت در یک جلسه.
مدرسهزدایی همچنین بهمعنیِ بهرسمیتشناختنِ حقِ هر فرد، با هر سن و هر جنسیتی، برای تشکیلِ جلسه است. نهادیشدنِ جلساتْ این حق را بهطورِ جدی کاهشدادهاست. تعبیرِ "جلسه" در ابتدا به نتیجهی عملِ همنشینیِ یک فرد اشاره داشت، در حالی که امروزه این واژه به محصولِ سازمانیِ یک موسسه اشاره میکند.
(ص. ۱۵۳،مدرسهزدایی از جامعه، ایوان ایلیچ، ضرغامی، نشر رشد)
بیسروپاها
=======
شپشها رویای داشتنِ سگ دارند، و بیسروپاها هم به خیالِ نجات از فقرند:
اینکه در روزی سحرآمیز، شانسْ یکدفعه مثل باران به سرشان بریزد – آنهم با سطل.
اما خوششانسی مثل باران پایین نمیریزد، چه دیروز، چه امروز، چه فردا، چه تا ابد.
خوششانسی حتی مثلِ نمبار هم پایین نمیآید، فارغ از این که بیسروپاها چقدر با التماس بخواهندش، حتی اگر دستِ چپشان هم بخارد، یا اگر صبحشان را با پایِ راست شروع کنند یا سالِ نو را با جاروی تازه رفتوروب کنند.
بیسروپاها:
بچههای بیسروپا، مالک چیزی نیستند.
بیسروپاها:
کس نیستند، هیچانگاشتهاند، مثل خرگوش دائماً میدوند، همهی زندگی را میمیرند، هر طرف که میدوند، سرشان بیکلاه میماند.
...
...
الباقیِ این شعر نامعمول را لطفا در اینجا بخوانید
شعر ادواردو گالیانو در آدرس زیر (از کتاب بچه های روز، نشر نگاه معاصر، تلفن تهران 22831715 ):
https://t.me/GahFerestGhKeshani/4384
=======
شپشها رویای داشتنِ سگ دارند، و بیسروپاها هم به خیالِ نجات از فقرند:
اینکه در روزی سحرآمیز، شانسْ یکدفعه مثل باران به سرشان بریزد – آنهم با سطل.
اما خوششانسی مثل باران پایین نمیریزد، چه دیروز، چه امروز، چه فردا، چه تا ابد.
خوششانسی حتی مثلِ نمبار هم پایین نمیآید، فارغ از این که بیسروپاها چقدر با التماس بخواهندش، حتی اگر دستِ چپشان هم بخارد، یا اگر صبحشان را با پایِ راست شروع کنند یا سالِ نو را با جاروی تازه رفتوروب کنند.
بیسروپاها:
بچههای بیسروپا، مالک چیزی نیستند.
بیسروپاها:
کس نیستند، هیچانگاشتهاند، مثل خرگوش دائماً میدوند، همهی زندگی را میمیرند، هر طرف که میدوند، سرشان بیکلاه میماند.
...
...
الباقیِ این شعر نامعمول را لطفا در اینجا بخوانید
شعر ادواردو گالیانو در آدرس زیر (از کتاب بچه های روز، نشر نگاه معاصر، تلفن تهران 22831715 ):
https://t.me/GahFerestGhKeshani/4384
بیسروپاها
=======ه
شپشها* رویای داشتنِ سگ دارند، و بیسروپاها هم به خیالِ نجات از فقرند:
اینکه در روزی سحرآمیز، شانسْ یکدفعه مثل باران به سرشان بریزد – آنهم با سطل.
اما خوششانسی مثل باران پایین نمیریزد، چه دیروز، چه امروز، چه فردا، چه تا ابد.
خوششانسی حتی مثلِ نمبار هم پایین نمیآید، فارغ از این که بیسروپاها چقدر با التماس بخواهندش، حتی اگر دستِ چپشان هم بخارد، یا اگر صبحشان را با پایِ راست شروع کنند یا سالِ نو را با جاروی تازه رفتوروب کنند.
بیسروپاها:
بچههای بیسروپا، مالک چیزی نیستند.
بیسروپاها:
کس نیستند، هیچانگاشتهاند، مثل خرگوش دائماً میدوند، همهی زندگی را میمیرند، هر طرف که میدوند، سرشان بیکلاه میماند.
کسانی که نیستند، اما میتوانستند باشند.
کسانی که زبانی ندارند جز لهجه.
کسانی که دینی ندارند جز خرافه.
کسانی که هنر نمیآفرینند، اما صنایع دستی چرا.
کسانی که فرهنگ ندارند، مگر فرهنگ عوامانه.
کسانی که انسان "نیستند"، اما منابعِ انسانی "هستند."
کسانی که بیچهرهاند، اما بازو دارند.
کسانی که بی اسم و رسماند، اما شماره دارند.
کسانی که در تاریخِ جهان پیدایشان نیست، اما در گزارشات جرائم روزنامهی محلی چرا.
بیسروپاها، کسانیاند که ارزش گلولهی قتلشان را ندارند.
(ادواردو گالیانو، "بیسروپاها"،
(از کتاب بچه های روز، نشر نگاه معاصر، تلفن تهران، 22831715):
*در اصل، کَکها
https://t.me/GahFerestGhKeshani/4383
=======ه
شپشها* رویای داشتنِ سگ دارند، و بیسروپاها هم به خیالِ نجات از فقرند:
اینکه در روزی سحرآمیز، شانسْ یکدفعه مثل باران به سرشان بریزد – آنهم با سطل.
اما خوششانسی مثل باران پایین نمیریزد، چه دیروز، چه امروز، چه فردا، چه تا ابد.
خوششانسی حتی مثلِ نمبار هم پایین نمیآید، فارغ از این که بیسروپاها چقدر با التماس بخواهندش، حتی اگر دستِ چپشان هم بخارد، یا اگر صبحشان را با پایِ راست شروع کنند یا سالِ نو را با جاروی تازه رفتوروب کنند.
بیسروپاها:
بچههای بیسروپا، مالک چیزی نیستند.
بیسروپاها:
کس نیستند، هیچانگاشتهاند، مثل خرگوش دائماً میدوند، همهی زندگی را میمیرند، هر طرف که میدوند، سرشان بیکلاه میماند.
کسانی که نیستند، اما میتوانستند باشند.
کسانی که زبانی ندارند جز لهجه.
کسانی که دینی ندارند جز خرافه.
کسانی که هنر نمیآفرینند، اما صنایع دستی چرا.
کسانی که فرهنگ ندارند، مگر فرهنگ عوامانه.
کسانی که انسان "نیستند"، اما منابعِ انسانی "هستند."
کسانی که بیچهرهاند، اما بازو دارند.
کسانی که بی اسم و رسماند، اما شماره دارند.
کسانی که در تاریخِ جهان پیدایشان نیست، اما در گزارشات جرائم روزنامهی محلی چرا.
بیسروپاها، کسانیاند که ارزش گلولهی قتلشان را ندارند.
(ادواردو گالیانو، "بیسروپاها"،
(از کتاب بچه های روز، نشر نگاه معاصر، تلفن تهران، 22831715):
*در اصل، کَکها
https://t.me/GahFerestGhKeshani/4383
گاه فرست غلامعلی کشانی
"چطور میتوان اوضاع خود و شاید هم اوضاعِ جهان را بهتر کرد؟ ============================== او در افقِ دوردست است ... من دو قدم به سوی او برمیدارم، ... او نیز دو قدم دورتر میشود. من ده قدم به سوی او برمیدارم، و افق نیز ده قدم از من دورتر میشود. اما…
بیسروپاها
====================ه
ادواردو گالیانو از خموشانِ تاریخ و پیادهروها با ما میگوید!
حافظ بود که از "هزارگونه سخن در دهان و لبهای خاموشِ" آنان که از "کنارههای راه میرفتند" با ما سخن گفت!
https://t.me/GahFerestGhKeshani/4384
====================ه
ادواردو گالیانو از خموشانِ تاریخ و پیادهروها با ما میگوید!
حافظ بود که از "هزارگونه سخن در دهان و لبهای خاموشِ" آنان که از "کنارههای راه میرفتند" با ما سخن گفت!
https://t.me/GahFerestGhKeshani/4384
گاه فرست غلامعلی کشانی
"چطور میتوان اوضاع خود و شاید هم اوضاعِ جهان را بهتر کرد؟ ============================== او در افقِ دوردست است ... من دو قدم به سوی او برمیدارم، ... او نیز دو قدم دورتر میشود. من ده قدم به سوی او برمیدارم، و افق نیز ده قدم از من دورتر میشود. اما…
بیسروپاها
==================
ادواردو گالیانو از "سیبزمینیخورها"یی با ما حرف میزندکه زندهیاد وَنگوگ در ۱۸۸۵ شش ماه در روستایشان با آنان همسفره شد تا درستتر لمسشان کند و تصویرشان را در این شاهکار ابدی کند:
https://t.me/GahFerestGhKeshani/4384
==================
ادواردو گالیانو از "سیبزمینیخورها"یی با ما حرف میزندکه زندهیاد وَنگوگ در ۱۸۸۵ شش ماه در روستایشان با آنان همسفره شد تا درستتر لمسشان کند و تصویرشان را در این شاهکار ابدی کند:
https://t.me/GahFerestGhKeshani/4384
گاه فرست غلامعلی کشانی
"چطور میتوان اوضاع خود و شاید هم اوضاعِ جهان را بهتر کرد؟ ============================== او در افقِ دوردست است ... من دو قدم به سوی او برمیدارم، ... او نیز دو قدم دورتر میشود. من ده قدم به سوی او برمیدارم، و افق نیز ده قدم از من دورتر میشود. اما…
بیسروپاها
=================
ادواردو گالیانو، کوتهدستان و فرودستان را بهیادِ اهلِ فضل میاندازد!
اهلِ فضلی که معتقدند حقشان خورده شده و سفلهگان بهجایشان نشستهاند،
همینطور به یادِ اهل فضلی میآورد که مطمئناند خدا خوب جایی نشسته که جای حق را به من نشانداده و من هم بهجای سفلهگان، با تلاشام، بر آن تکیه زدهام، چون بندهی زرنگ و محبوبِ خدا بودهام!
اینها همه اهلِ امتیازِ فضلی اند. همیشه حقشان خورده شده و باید از همینی که الان هستند بالاتر بنشینند! منتها کار نباید به دستِ سفلهگان (هر آن کس که غیر من و دوستان است) بیفتد! برای فرودستان، عابران ساکتِ پیادهروها و بیسروپاها هم بعدا فکری میکنیم!
=============================
برای آشنایی با مقولهی راهبردیِ و یکی از گرههای اصلی روزگار ما، "امتیازِ فضلی"، نک: فضلِ روشنفکران، رضا شکوهنیا، نگاهِ نو، شماره ۱۱۶، زمستان ۱۳۹۶. یا نک: گوگل، "فضل روشنفکران "
==============================
https://t.me/GahFerestGhKeshani/4384
=================
ادواردو گالیانو، کوتهدستان و فرودستان را بهیادِ اهلِ فضل میاندازد!
اهلِ فضلی که معتقدند حقشان خورده شده و سفلهگان بهجایشان نشستهاند،
همینطور به یادِ اهل فضلی میآورد که مطمئناند خدا خوب جایی نشسته که جای حق را به من نشانداده و من هم بهجای سفلهگان، با تلاشام، بر آن تکیه زدهام، چون بندهی زرنگ و محبوبِ خدا بودهام!
اینها همه اهلِ امتیازِ فضلی اند. همیشه حقشان خورده شده و باید از همینی که الان هستند بالاتر بنشینند! منتها کار نباید به دستِ سفلهگان (هر آن کس که غیر من و دوستان است) بیفتد! برای فرودستان، عابران ساکتِ پیادهروها و بیسروپاها هم بعدا فکری میکنیم!
=============================
برای آشنایی با مقولهی راهبردیِ و یکی از گرههای اصلی روزگار ما، "امتیازِ فضلی"، نک: فضلِ روشنفکران، رضا شکوهنیا، نگاهِ نو، شماره ۱۱۶، زمستان ۱۳۹۶. یا نک: گوگل، "فضل روشنفکران "
==============================
https://t.me/GahFerestGhKeshani/4384
همبستگی یا صدقه؟
نظرِ شما چیست؟
===============
"به صدقه و خیریه معتقد نیستم؛ همبستگی را میپسندم.
صدقه عمودی است، بههمینخاطر حقارتآمیز است.
از بالا به پایین حرکت میکند.
اما همبستگی افقی است.
به دیگری احترام میگذارد و از دیگری میآموزد.
من هم که به آموختن از دیگران خیلی محتاجام."
(ادواردو گالیانو، نویسنده، اوروگوئه)
نظرِ شما چیست؟
===============
"به صدقه و خیریه معتقد نیستم؛ همبستگی را میپسندم.
صدقه عمودی است، بههمینخاطر حقارتآمیز است.
از بالا به پایین حرکت میکند.
اما همبستگی افقی است.
به دیگری احترام میگذارد و از دیگری میآموزد.
من هم که به آموختن از دیگران خیلی محتاجام."
(ادواردو گالیانو، نویسنده، اوروگوئه)
مفتخوانی یا حضورِ بیهزینه
========================
محمد قائد صاحبِ یکی از قویترین قلمهای سرزمینِ ماست؛ قلمی روان، نکتهسنج، پر کنایه و نیازمندِ پیجویی؛ هرچند گاهی بیمحابا در بیتوجهی به رعایتها و حرمتهای معمول. سعدیِ دورانِ ما (درکلام، و نه الزاما در حکمت) حرفِ خودش را میزند و ابایی ندارد.
این نوشته را این روزها (مهر ۱۳۹۸) نوشتهای را قلمی کرده در سایتِ خودش (www.mghaed.com) در حکایتِ تاریخِ مفتخوانی و هزینهندادنِ "سواتدارْجماعتِ ایرانی".
او دقیق دیده!
حضورْ هزینه میطلبد، وگرنه میتوانی کنامِ خود اختیار کنی و به آن بسنده کنی؛ کنامی برای لذت یا خموشیِ فروتنانه یا فرار از صحنهی دشوار. اما اگر بخواهی حضورداشتهباشی باید هزینه هم بدهی، شاید از هر نوع:
[توانگری بخیل را پسری رنجور بود، نیک خواهان گفتندش مصلحت آنست که ختم قرآنی کنی از بهر وی یا بذل قربانی. لختی به اندیشه فرو رفت و گفت مصحفِ مهجور اولیتر است که گله دور.
صاحب دلی بشنید و گفت ختماش به علت آن اختیار آمد که قرآن بر سر زباناست و زر در میان جان!
"به دیناری چو خر در گل بمانند- ور الحمدی بخواهی صد بخوانند!" (گلستانِ سعدی، باب ششم، حکایتِ هفتم.)]
===============
راستی! سعدی از این کلماتِ گوهرین زیاد دارد. اگر بگردید پیدا میکنید، مثلا:
[ای که دانش به مردم آموزی - آنچه گویی به خلقْ خود بنیوش!
خویشتن را علاج مینکنی - باری از عیب دیگران خاموش!
محتسب ... برهنه در بازار – میزند ... را که روی بپوش]
یا:
[در تمنای گوشت مردن به – ز تقاضای زشتِ قصابان!]
... بگذریم ... برویم تا با نوشتههای م. قائد آشنا بشویم:
=========================
کنسبازی و مفتخوانیِ "این قوم ژاژخای"
نبرد ناصرالدینشاه، عشقی، بهار، "حشراتالارض" و سایر ناشران جراید با روزنامهنخریدن خلایق.
در جستجوی مطلبی در سایت خویش تصادفاً به این ارتکاب برخوردم. هواشدهی هشتونیم سال پیش. مثل اسکناسهایی که در جیب پالتو قدیمی بیابی. از یادم رفته بود و کاملاً احساس نمیکردم ارتکابی متعلق به این کیبورد باشد. باری، شاید بتوان بفهمینفهمی با آن حال کرد.
و حال گرفت. ده، یازده پاراگراف انتهایی را اگر مجال و حوصله دارید بیش از یک بار بخوانید. تاجرهای بازار تبریز "کمپانی صرفهجویی" تشکیل میدهند تا نیمشاهی روی هم بگذارند روزنامه اجاره کنند.
شصت سال بعد، همدانشکدهای ما هم از کیوسکدار حافظیه مجله کرایه میکرد.
7 مهر 98
https://www.bbc.com/persian/arts/2011/04/110421_l41_lit_jour_bahar_anniversary_ghaed
========================
محمد قائد صاحبِ یکی از قویترین قلمهای سرزمینِ ماست؛ قلمی روان، نکتهسنج، پر کنایه و نیازمندِ پیجویی؛ هرچند گاهی بیمحابا در بیتوجهی به رعایتها و حرمتهای معمول. سعدیِ دورانِ ما (درکلام، و نه الزاما در حکمت) حرفِ خودش را میزند و ابایی ندارد.
این نوشته را این روزها (مهر ۱۳۹۸) نوشتهای را قلمی کرده در سایتِ خودش (www.mghaed.com) در حکایتِ تاریخِ مفتخوانی و هزینهندادنِ "سواتدارْجماعتِ ایرانی".
او دقیق دیده!
حضورْ هزینه میطلبد، وگرنه میتوانی کنامِ خود اختیار کنی و به آن بسنده کنی؛ کنامی برای لذت یا خموشیِ فروتنانه یا فرار از صحنهی دشوار. اما اگر بخواهی حضورداشتهباشی باید هزینه هم بدهی، شاید از هر نوع:
[توانگری بخیل را پسری رنجور بود، نیک خواهان گفتندش مصلحت آنست که ختم قرآنی کنی از بهر وی یا بذل قربانی. لختی به اندیشه فرو رفت و گفت مصحفِ مهجور اولیتر است که گله دور.
صاحب دلی بشنید و گفت ختماش به علت آن اختیار آمد که قرآن بر سر زباناست و زر در میان جان!
"به دیناری چو خر در گل بمانند- ور الحمدی بخواهی صد بخوانند!" (گلستانِ سعدی، باب ششم، حکایتِ هفتم.)]
===============
راستی! سعدی از این کلماتِ گوهرین زیاد دارد. اگر بگردید پیدا میکنید، مثلا:
[ای که دانش به مردم آموزی - آنچه گویی به خلقْ خود بنیوش!
خویشتن را علاج مینکنی - باری از عیب دیگران خاموش!
محتسب ... برهنه در بازار – میزند ... را که روی بپوش]
یا:
[در تمنای گوشت مردن به – ز تقاضای زشتِ قصابان!]
... بگذریم ... برویم تا با نوشتههای م. قائد آشنا بشویم:
=========================
کنسبازی و مفتخوانیِ "این قوم ژاژخای"
نبرد ناصرالدینشاه، عشقی، بهار، "حشراتالارض" و سایر ناشران جراید با روزنامهنخریدن خلایق.
در جستجوی مطلبی در سایت خویش تصادفاً به این ارتکاب برخوردم. هواشدهی هشتونیم سال پیش. مثل اسکناسهایی که در جیب پالتو قدیمی بیابی. از یادم رفته بود و کاملاً احساس نمیکردم ارتکابی متعلق به این کیبورد باشد. باری، شاید بتوان بفهمینفهمی با آن حال کرد.
و حال گرفت. ده، یازده پاراگراف انتهایی را اگر مجال و حوصله دارید بیش از یک بار بخوانید. تاجرهای بازار تبریز "کمپانی صرفهجویی" تشکیل میدهند تا نیمشاهی روی هم بگذارند روزنامه اجاره کنند.
شصت سال بعد، همدانشکدهای ما هم از کیوسکدار حافظیه مجله کرایه میکرد.
7 مهر 98
https://www.bbc.com/persian/arts/2011/04/110421_l41_lit_jour_bahar_anniversary_ghaed
BBC News فارسی
قصیده به جای سرمقاله
جرایدی که با جهش و انفجار و گشایش اجتماعی عصر مشروطیت سیلآسا بیرون میآمد دیگر، برخلاف روزگار ورود این پدیده به ایران در نیمهٔ اول قرن نوزدهم، "کاغذ خبر" خوانده نمیشد. درهرحال، بسیاری از آن نشریات تنها نیمی از آن دو خصوصیت را داشتند.
به قلمِ م. قائد:
کنسبازی و مفتخوانی "این قوم ژاژخای"
===================
نبرد ناصرالدینشاه، عشقی، بهار، "حشراتالارض" و سایر ناشران جراید با روزنامهنخریدن خلایق.
https://t.me/GahFerestGhKeshani/4390
کنسبازی و مفتخوانی "این قوم ژاژخای"
===================
نبرد ناصرالدینشاه، عشقی، بهار، "حشراتالارض" و سایر ناشران جراید با روزنامهنخریدن خلایق.
https://t.me/GahFerestGhKeshani/4390
گاه فرست غلامعلی کشانی
دو کتاب در پساتوسعه و قطعا در جهت سادگی و آهستگی: -انرژی و عدالت، ایوان ایلیچ، محمدعلی موحد، نشر نو، تلفن ۸۸۷۴۰۹۹۲ - آبروی فقر، مجید رهنما، نازی عظیما، نشر ققنوس، تلفن ۶۶۴۱۳۷۲۲ (در آستانهی چاپ)
معرفی کتاب راهبردی، و همزمان، کاملا کاربردیِ
انرژی و عدالت، اثر ایوان ایلیچ، و ترجمه ی محمدعلی موحد، نشر نو.
به قلم دکتر علی غزالی فر، یکی از جستجوگرانِ راه های نو!
http://www.ion.ir/news/493891
انرژی و عدالت، اثر ایوان ایلیچ، و ترجمه ی محمدعلی موحد، نشر نو.
به قلم دکتر علی غزالی فر، یکی از جستجوگرانِ راه های نو!
http://www.ion.ir/news/493891
ایران آنلاین
مصرف بی رویه سوخت های فسیلی چه پیامد های اجتماعی و اخلاقی ای دارد؟
کتاب «انرژی و عدالت» نوشته ایوان ایلیچ، الهیدان و فلیسوف اتریشی، به تازگی با ترجمه دکتر محمد علی موحد از سوی نشر نو روانه بازار نشر شده است. نسخه اصلی این کتاب در سال ۱۹۷۴ در انگلستان چاپ شده است.
Forwarded from Gholamali Keshani
AUD-20191023-WA0053.mp3
13.7 MB
لختی تامل کنیم و بیارامیم!
======================
اثری از پرتو کرمانشاهی، تهمورث و سهراب پورناظری
و علی رضا قربانی
========================
ای قطره های باران با جوی ها بگویید
کان رهرو غم آلود زین ره گذر کجا رفت
ای جوی های آرام از رودها بپرسید
زین راه راز پیوند آن همسفر چرا رفت
ای رودهای سرکش کاشفته و سبک پوی
آغوش می گشایید دریای بیکران را
آنجا که بی نهایت در بیکران غنوده است
از موج ها بجویید آن راز جاودان را
ای قطرههای باران ای جویبار آرام
ای رودهای سرکش وی بحر بی کرانه
سرگشته و ملولم در دشت خاطر خویش،
آیا شما ندارید زآن بی نشانْ نشانه؟
=====================
======================
اثری از پرتو کرمانشاهی، تهمورث و سهراب پورناظری
و علی رضا قربانی
========================
ای قطره های باران با جوی ها بگویید
کان رهرو غم آلود زین ره گذر کجا رفت
ای جوی های آرام از رودها بپرسید
زین راه راز پیوند آن همسفر چرا رفت
ای رودهای سرکش کاشفته و سبک پوی
آغوش می گشایید دریای بیکران را
آنجا که بی نهایت در بیکران غنوده است
از موج ها بجویید آن راز جاودان را
ای قطرههای باران ای جویبار آرام
ای رودهای سرکش وی بحر بی کرانه
سرگشته و ملولم در دشت خاطر خویش،
آیا شما ندارید زآن بی نشانْ نشانه؟
=====================
دنیای خاکستریِ زنانِ کوره پزخانه ها!
و
زندگیهای آجری و دیگر هیچ!
روایتی از چند کارگر زن کورهپزخانههای جنوب تهران، روزنامهی ایران آبان ماه ۱۳۹۸
(عکس: نشنال جیاگرافیک)
https://telegra.ph/TheWomenofGreyWorld-10-30
و
زندگیهای آجری و دیگر هیچ!
روایتی از چند کارگر زن کورهپزخانههای جنوب تهران، روزنامهی ایران آبان ماه ۱۳۹۸
(عکس: نشنال جیاگرافیک)
https://telegra.ph/TheWomenofGreyWorld-10-30
گاه فرست غلامعلی کشانی
مدرسهزدایی یعنی چه؟ ============================ مدرسهزدایی یعنی پایاندادن به قدرت یک فرد در مجبورکردنِ دیگری به شرکت در یک جلسه. مدرسهزدایی همچنین بهمعنیِ بهرسمیتشناختنِ حقِ هر فرد، با هر سن و هر جنسیتی، برای تشکیلِ جلسه است. نهادیشدنِ جلساتْ این…
ایلیچ_مدرسهزدایی_خانهآموزی_بیمدرسهگی.pdf
490.6 KB
نگاهی مختصر به راههای جایگزینِ آموزشِ رسمیِ مَدرِسی در نمونههای ایوان ایلیچ، مدرسهزدایی، خانهآموزی و بیمدرسهگی
هر یک از ما، مستقیم یا نامستقیم، خواهناخواه با موضوعِ آموزش درگیریم، یا خودمان یا بستگان و نزدیکانمان.
نوشتهی بالا، بعضی (و فقط بعضی) از راههای متنوعی را برای جایگزینیِ آموزشهای رسمیِ فعلیِ مدرکساز مطرح میکند تا شاید خودِ ما راهِنجاتی پیدا کنیم از این باتلاقِ آموزشیای که همهی دنیای شهرنشین، و بهخصوص ما "جویندگانِ فروتنِِ شوکرانِ" مدرکِ فوقِدکترا در وطنمان در آن فرو رفتهایم.
هر یک از ما، مستقیم یا نامستقیم، خواهناخواه با موضوعِ آموزش درگیریم، یا خودمان یا بستگان و نزدیکانمان.
نوشتهی بالا، بعضی (و فقط بعضی) از راههای متنوعی را برای جایگزینیِ آموزشهای رسمیِ فعلیِ مدرکساز مطرح میکند تا شاید خودِ ما راهِنجاتی پیدا کنیم از این باتلاقِ آموزشیای که همهی دنیای شهرنشین، و بهخصوص ما "جویندگانِ فروتنِِ شوکرانِ" مدرکِ فوقِدکترا در وطنمان در آن فرو رفتهایم.
نامه ای بی نام (1 از 2)
======================
همایون جانم، برادرم
نامه ت را که دیدم آتشم زد. از رنجت و از دیدن چیزی که توجیهی برایش نمی یافتی. و مگر الهیات و پروردگارش در تمام این سالها سوالی جز سوال تو را پیش روی خود داشتهاند؟ که اگر خدایی هست پس این همه رنج برای چیست؟ که اگر خدایی هست زلزله منجیل چرا آمد و چرا زلزله لیسبون؟ که الاهیات بعد از مرگ ها و فاجعهها بیهوده است. که «شعر گفتن بعد از آشویتز» بی معنی ست. از زندگی کردن و فلسفیدن و «هر چیز دیگری بعد از آشویتز». که هر رنجی به معنای نبود مادر مهربانی در این هستیست. … که ویران شود این خانه که مادربزرگی ندارد که مواظب باشد که همه غذایشان را خورده اند و سیر و راضی سر جای خودشان خوابیده اند. این سوال، این سوال مهم که «او کجاست؟» ما را در هر لحظه مهم و هر لحظه سخت، در هر میعاد و اوجی دنبال میکند. این سوال که هر دینی که به خدای حاضر دارای قدرتی معتقد است سعی در پاسخ به آن دارد. و هر پاسخی بیش از پاسخ قبل -در کلام- ناقص و ناتمام است.
تو این تصویر را دیده بودی و برایم نوشته بودی که «…تو این پسره رو می شناختی؟ حداقل ۱۱ سال باید حبس بکشه.» و نوشته مادر پسر ۲۶ ساله ای بود که باید سالها را در زندان سپری می کرد و مستاصل از همه جا، دستش از همه جا کوتاه، یاد گرفته بود که حساب توییتری بسازد و بی پناهی و بی کسی پسرش را فریاد کند؟ چه کار می خواست بکند کسی که هیچ کس را ندارد؟ و پسرش هر کس و هر چه باشد و هر چه کرده باشد هم، فرزند اوست و پاره روح او؟ مادر هر روز توییت می کرد و نوشته هایش اندک توجهی می گرفت در انبوه خروارها ابتذال و لغو. که گفته بود: والذین هم عن اللغو معرضون. آنانکه از لغو دوری میکنند. و تو این حس بی کسی و بیچارهگی را می شناسی. وقتی خبر مرگ عزیزی را می شنوی و می دانی که دیگر راه برگشتی نیست. وقتی می دانی که در مصاف فاجعه ای و قدرت و توانی نداری. تو این را می شناختی و این غمگینت می کرد که نمی توانستی کار خاصی بکنی و دیگر به هیچ معجزهای هم اعتقاد نداشتی…
شنیدن این داستان مرا هم غمگین کرد اما یادم آمد برایت که بنویسم: «که نباید هیچ چیزی که پیش از این در تاریخ اتفاق افتاده مایه شگفتیت شود..» هر چیزی که پیشتر اتفاق افتاده بود می توانست باز هم اتفاق بیافتد. اگر آشتویتز، صبرا و شتیلا، کیگالی و سربنیتسایی بود می توانست باز هم اتفاق بیافتد و در عین تلخی باید یادت باشد که زیستن برای روحی که ورای روزمرگیها به دنبال زیستنی پر معناتر است، سرشار از روبرویی با رنجهاست.
این راهی ست که تو را خوانده و نه این تویی که راه را میروی. راه است که از تو خواسته که در دنیایی که هر روز بیشتر از پیش، خالی از معناست، معنایی بیافرینی و در تاریکیها شمع کوچکی روشن کنی.
برایم نوشته بودی از نامه علی پسر ابیطالب که گفته بود «به خدا از پیامبر شنیدم که رستگار نشود جامعه ای که در آن مظلوم حقش را از ظالم به لکنت زبان طلب کند…» و نمی دانستی چه کنی؟ مثل آن روز سرد دی ماه ۶۶ که دایی خسرو با بدن سوراخ از مثلثیهای شرق دجله برگشت؟ یا مثل آن روز که ساک لوازم حبیب را آوردند؟ مثل آن روز که شیما همه چیز را به هم زد یا آن روز که اخراج شدی؟ آدم گاهی نیازمند پاسخی از آسمانهاست و رفیق… می خواهم چیزی را به تو بگویم:
انسان وقتی که از مرزهای خودخواهانه روحش عبور می کند برای رنجهای انسان دیگر غمگین می شود. از رنج دیگری رنج می برد و از شادیش شاد می شود. می فهمد که مرزی بین من و تو و دیگری نیست. مرزی نیست بین دایی خسرو و آن سرباز عراقی. فرقی نیست بین حبیب و صندلی و آن که صندلی را میکشید. انسان آن روز آغاز به انسان شدن میکند که برای انسان دیگری رنج می کشد که شففت شروع انسان شدن است.
اما عزیز! در دنبال کردن اخبار و دغدغه مند بودن برای نزدیکانمان و آنچه به ما مربوط است فضیلتی اخلاقی نیست. انسان مهربان و شفیق در برابر دوستان و دشمنانش و در برابر آنان که نمی شناسد و در هر حال، شفیق است. و فراموش نکن که تمامی آن چه که ما داریم الان و اکنون است و آن جا که هستیم. (برایت از انجام وظیفه و گیتا در نامه قبل نوشتم.) وظیفه ما تنها انجام کار درستی ست که الان و اکنون قادر به انجامش هستیم. ما نمی توانیم برای مردم روهینگیا کار زیادی کنیم اما می توانیم تلاش کنیم که هر جا که هستیم هیچ وقت به بدی عادت نکنیم و در حد توانمان فریاد بزنیم و دلبسته نتیجه هیچ عملی نباشیم. آن روز که من و تو این زندگی را ترک می کنیم هنوز مردمی در سرتاسر این دنیا به ناحق در بند خواهند ماند و هنوز هزاران رنج و دل رنجمند باقی خواهد بود اما چاره ای نیست جز تلاش کردن. تلاش کردن که برای بهبود زندگی انسانها که معنویتی که خالی از دغدغه انسانها باشد غرق شدن در وهم هاست.
(بقیه در فرسته ی زیرین👇)
======================
همایون جانم، برادرم
نامه ت را که دیدم آتشم زد. از رنجت و از دیدن چیزی که توجیهی برایش نمی یافتی. و مگر الهیات و پروردگارش در تمام این سالها سوالی جز سوال تو را پیش روی خود داشتهاند؟ که اگر خدایی هست پس این همه رنج برای چیست؟ که اگر خدایی هست زلزله منجیل چرا آمد و چرا زلزله لیسبون؟ که الاهیات بعد از مرگ ها و فاجعهها بیهوده است. که «شعر گفتن بعد از آشویتز» بی معنی ست. از زندگی کردن و فلسفیدن و «هر چیز دیگری بعد از آشویتز». که هر رنجی به معنای نبود مادر مهربانی در این هستیست. … که ویران شود این خانه که مادربزرگی ندارد که مواظب باشد که همه غذایشان را خورده اند و سیر و راضی سر جای خودشان خوابیده اند. این سوال، این سوال مهم که «او کجاست؟» ما را در هر لحظه مهم و هر لحظه سخت، در هر میعاد و اوجی دنبال میکند. این سوال که هر دینی که به خدای حاضر دارای قدرتی معتقد است سعی در پاسخ به آن دارد. و هر پاسخی بیش از پاسخ قبل -در کلام- ناقص و ناتمام است.
تو این تصویر را دیده بودی و برایم نوشته بودی که «…تو این پسره رو می شناختی؟ حداقل ۱۱ سال باید حبس بکشه.» و نوشته مادر پسر ۲۶ ساله ای بود که باید سالها را در زندان سپری می کرد و مستاصل از همه جا، دستش از همه جا کوتاه، یاد گرفته بود که حساب توییتری بسازد و بی پناهی و بی کسی پسرش را فریاد کند؟ چه کار می خواست بکند کسی که هیچ کس را ندارد؟ و پسرش هر کس و هر چه باشد و هر چه کرده باشد هم، فرزند اوست و پاره روح او؟ مادر هر روز توییت می کرد و نوشته هایش اندک توجهی می گرفت در انبوه خروارها ابتذال و لغو. که گفته بود: والذین هم عن اللغو معرضون. آنانکه از لغو دوری میکنند. و تو این حس بی کسی و بیچارهگی را می شناسی. وقتی خبر مرگ عزیزی را می شنوی و می دانی که دیگر راه برگشتی نیست. وقتی می دانی که در مصاف فاجعه ای و قدرت و توانی نداری. تو این را می شناختی و این غمگینت می کرد که نمی توانستی کار خاصی بکنی و دیگر به هیچ معجزهای هم اعتقاد نداشتی…
شنیدن این داستان مرا هم غمگین کرد اما یادم آمد برایت که بنویسم: «که نباید هیچ چیزی که پیش از این در تاریخ اتفاق افتاده مایه شگفتیت شود..» هر چیزی که پیشتر اتفاق افتاده بود می توانست باز هم اتفاق بیافتد. اگر آشتویتز، صبرا و شتیلا، کیگالی و سربنیتسایی بود می توانست باز هم اتفاق بیافتد و در عین تلخی باید یادت باشد که زیستن برای روحی که ورای روزمرگیها به دنبال زیستنی پر معناتر است، سرشار از روبرویی با رنجهاست.
این راهی ست که تو را خوانده و نه این تویی که راه را میروی. راه است که از تو خواسته که در دنیایی که هر روز بیشتر از پیش، خالی از معناست، معنایی بیافرینی و در تاریکیها شمع کوچکی روشن کنی.
برایم نوشته بودی از نامه علی پسر ابیطالب که گفته بود «به خدا از پیامبر شنیدم که رستگار نشود جامعه ای که در آن مظلوم حقش را از ظالم به لکنت زبان طلب کند…» و نمی دانستی چه کنی؟ مثل آن روز سرد دی ماه ۶۶ که دایی خسرو با بدن سوراخ از مثلثیهای شرق دجله برگشت؟ یا مثل آن روز که ساک لوازم حبیب را آوردند؟ مثل آن روز که شیما همه چیز را به هم زد یا آن روز که اخراج شدی؟ آدم گاهی نیازمند پاسخی از آسمانهاست و رفیق… می خواهم چیزی را به تو بگویم:
انسان وقتی که از مرزهای خودخواهانه روحش عبور می کند برای رنجهای انسان دیگر غمگین می شود. از رنج دیگری رنج می برد و از شادیش شاد می شود. می فهمد که مرزی بین من و تو و دیگری نیست. مرزی نیست بین دایی خسرو و آن سرباز عراقی. فرقی نیست بین حبیب و صندلی و آن که صندلی را میکشید. انسان آن روز آغاز به انسان شدن میکند که برای انسان دیگری رنج می کشد که شففت شروع انسان شدن است.
اما عزیز! در دنبال کردن اخبار و دغدغه مند بودن برای نزدیکانمان و آنچه به ما مربوط است فضیلتی اخلاقی نیست. انسان مهربان و شفیق در برابر دوستان و دشمنانش و در برابر آنان که نمی شناسد و در هر حال، شفیق است. و فراموش نکن که تمامی آن چه که ما داریم الان و اکنون است و آن جا که هستیم. (برایت از انجام وظیفه و گیتا در نامه قبل نوشتم.) وظیفه ما تنها انجام کار درستی ست که الان و اکنون قادر به انجامش هستیم. ما نمی توانیم برای مردم روهینگیا کار زیادی کنیم اما می توانیم تلاش کنیم که هر جا که هستیم هیچ وقت به بدی عادت نکنیم و در حد توانمان فریاد بزنیم و دلبسته نتیجه هیچ عملی نباشیم. آن روز که من و تو این زندگی را ترک می کنیم هنوز مردمی در سرتاسر این دنیا به ناحق در بند خواهند ماند و هنوز هزاران رنج و دل رنجمند باقی خواهد بود اما چاره ای نیست جز تلاش کردن. تلاش کردن که برای بهبود زندگی انسانها که معنویتی که خالی از دغدغه انسانها باشد غرق شدن در وهم هاست.
(بقیه در فرسته ی زیرین👇)
نامه ای بی نام (2 از 2، ادامه ی فرسته ی بالا👆)
=====================
می توانیم تمام تلاشمان را بکنیم که که وا ندهیم و من تو خیلی روزها وا دادیم. ما خسته بودیم و خسته شدن هم طبیعتی انسانی
بود و ما خستهگیهامان را می فهمیم و می بخشیم و آن پدر آسمانیمان به ما توانایی بخشیدن و فهمیدن اشتباهاتمان را داده.
اما رفیق! آن بالا ها قرار نیست بازی زندگی ما را عوض کنند… زندگی روی این خاک روزهای تلخ تری هم داشته. هزاران سال لشکرها و ارتشها آمده اند و سوزانده اند و کشته اند و برده اند و هیچ گاه خورشیدی نگرفته و معجزه ای نیامده و امید هیچ معجزی در بیرون نیست. دعای ما و خواستن ما تنها می توانند یک چیز به ما بدهند و آن آرامشی عمیق و درونی در مقابله با تمامی امور است. «آن آرامش الاهی که ورای تمامی فهمهاست» آن سکونی که موج تمامی دریاها طوفانیش نکند. وحشت کردن و گریستن و خندیدن و به یاد آوردن که همه چیز می گذرد و زیاد نمی گذرد که از دروازه های طلایی مرگ بگذری و شاید آن وقت حس کنی که جواب تمامی سوالها را می دانی و شاید فکر کنی که دیگر سوالی نیست و جوابی نیاز نیست.
رفیقم! انسانها هزاران سال روی این کره خاکی زندگی کرده و در این میان صد سال چیزی نیست. و حالا تمامی حاکمان بیدادگر و تمامی آدمهای معروف و قدرتمندان و دوستانت را به یاد بیاور و صد سال بعد هیچ کدام از این آدمیان باقی نمانده اند. همه می روند و من و تو هم به قافله آنان که پیش از ما رفته اند می پیوندیم و شاید در آن قافله – که به بودنش سخت امیدواریم- چیزی جز از این حساب بی کتاب دنیا حکمروا باشد.
و شاید روزی فکر کنی که این چقدر خوب است و مهم است که هیچ چیز ماندنی نیست و این «ناپایندگی» (آنیتیا در ایده بودایی) است که راهی برای معنامند شدن زندگی باز می کند و تو را از دریای رنج ها و دلتنگیها و تنهایی ها و افسردگی ها عبور می دهد. معنایی که ما آن را تنها در سکوت و در درونیترین فضای قلبمان دریافت میکنیم.
می دانم. خیلی طولانی شد و این نوشتههای تکراری من غمی از سینه ت کم نمی کنند. این نوشته ها چاره تنهایی تو نیستند و اما برایت در نامه قبل برایت نوشته بودم: «قدر تنهایی هایت را بدان» که تنهایی می تواند پنجره ای باز کند به آن آسمان که همیشه آبی ست و اگر چه راه انسان شدن و زیستن و در عین حال حاضر و هوشیار بودن هیچ وقت آسان نیست اما فراموش نکن که هیچ فضیلت حقیقیی جز به سهمی از شوکران رنجها، حاصل نمیشود…
قربانت
آرش
=====================
می توانیم تمام تلاشمان را بکنیم که که وا ندهیم و من تو خیلی روزها وا دادیم. ما خسته بودیم و خسته شدن هم طبیعتی انسانی
بود و ما خستهگیهامان را می فهمیم و می بخشیم و آن پدر آسمانیمان به ما توانایی بخشیدن و فهمیدن اشتباهاتمان را داده.
اما رفیق! آن بالا ها قرار نیست بازی زندگی ما را عوض کنند… زندگی روی این خاک روزهای تلخ تری هم داشته. هزاران سال لشکرها و ارتشها آمده اند و سوزانده اند و کشته اند و برده اند و هیچ گاه خورشیدی نگرفته و معجزه ای نیامده و امید هیچ معجزی در بیرون نیست. دعای ما و خواستن ما تنها می توانند یک چیز به ما بدهند و آن آرامشی عمیق و درونی در مقابله با تمامی امور است. «آن آرامش الاهی که ورای تمامی فهمهاست» آن سکونی که موج تمامی دریاها طوفانیش نکند. وحشت کردن و گریستن و خندیدن و به یاد آوردن که همه چیز می گذرد و زیاد نمی گذرد که از دروازه های طلایی مرگ بگذری و شاید آن وقت حس کنی که جواب تمامی سوالها را می دانی و شاید فکر کنی که دیگر سوالی نیست و جوابی نیاز نیست.
رفیقم! انسانها هزاران سال روی این کره خاکی زندگی کرده و در این میان صد سال چیزی نیست. و حالا تمامی حاکمان بیدادگر و تمامی آدمهای معروف و قدرتمندان و دوستانت را به یاد بیاور و صد سال بعد هیچ کدام از این آدمیان باقی نمانده اند. همه می روند و من و تو هم به قافله آنان که پیش از ما رفته اند می پیوندیم و شاید در آن قافله – که به بودنش سخت امیدواریم- چیزی جز از این حساب بی کتاب دنیا حکمروا باشد.
و شاید روزی فکر کنی که این چقدر خوب است و مهم است که هیچ چیز ماندنی نیست و این «ناپایندگی» (آنیتیا در ایده بودایی) است که راهی برای معنامند شدن زندگی باز می کند و تو را از دریای رنج ها و دلتنگیها و تنهایی ها و افسردگی ها عبور می دهد. معنایی که ما آن را تنها در سکوت و در درونیترین فضای قلبمان دریافت میکنیم.
می دانم. خیلی طولانی شد و این نوشتههای تکراری من غمی از سینه ت کم نمی کنند. این نوشته ها چاره تنهایی تو نیستند و اما برایت در نامه قبل برایت نوشته بودم: «قدر تنهایی هایت را بدان» که تنهایی می تواند پنجره ای باز کند به آن آسمان که همیشه آبی ست و اگر چه راه انسان شدن و زیستن و در عین حال حاضر و هوشیار بودن هیچ وقت آسان نیست اما فراموش نکن که هیچ فضیلت حقیقیی جز به سهمی از شوکران رنجها، حاصل نمیشود…
قربانت
آرش
برگی از تاریخ برای امروز:
========================== (صفحه 1 از 2)
شورش زولو! و پس از آن
در فوریهی 1906 "شورش زولو"ها درگرفت. گاندی در مورد سرشتِ این درگیری که بیشتر به "شکارِ انسان" (۱) شبیه بود تا به عملیاتی نظامی، هیچ توهمی نداشت. قلب خودش با زولوها بود که بیگناه و دچار قضاوت نادرست بودند و همچون جانوران در سرزمین خودشان تعقیب میشدند. امّا احساس وفاداریاش به امپراتوریِ بریتانیا که او درآن زمان صادقانه باور داشت که "علتِ وجودیاش بهخاطرِ رفاه دنیاست"، آنچنان در او قوی بود که مسئلهی مهم برایش درستی یا نادرستیِ یک آرمان خاص نبود، بلکه منافع امپراتوری بود. بنابراین، او همچون مورد پیشین در جنگ بوئر، خدمات جامعهی خود را برای سازماندهیِ ستاد امداد پزشکی ارائه کرد.
هرچند که مقامات این پیشنهاد را پذیرفته بودند، امّا خُلقِ متکبر و توهینکنندهی سفیدها از سوی خبرنگاری در ستونهای نشریهی "ناتال اَدوِرتایزِر" نشان دادهشد که میگفت "برای این که هندیان فرار نکنند، باید آنان را در خط اول جبهه مستقر کرد؛ آنوقت است که مبارزهی میان آنان و بومیان در دیدرس خدایان خواهد بود." گاندی در اظهارنظر خود در نشریهی "دیدگاه هندی" چنان که انتظار میرفت در پاسخ گفت که "اگر این تصمیم عملی شود، بیشک بهترین حالتی است که برای هندیان میتواند پیش بیاید. اگر بزدل باشند، سزاوار سرنوشتی خواهند بود که بهسراغشان میآید؛ و اگر شجاع باشند، برای مردان شجاع، هیچ چیزی بهتر از حضور درخط اول جبهه نخواهد بود."
موقعی که گاندی با واحدِ بهیاران خود به صحنهی مثلاً "شورش" رسید، آنوقت بود که برایاش ثابت شد سفیدها تا چهحدّی قهرماناند! در هیچجایی نتوانست مقاومت مسلحانهای ببیند. در واقع این کارزارِ "ندادن مالیات"ی بود که حاکمان، با "شورش" نامیدن آن، وحشیگریِ ضد بشریِ خود را توجیه میکردند. آنچه که ستاد امداد پزشکی میباید حمل و پرستاری میکرد، شورشیان زخمی نبودند، بلکه "زولوهای شکارشدهای" بودند که بیرحمانه کتک خورده و گوشت دریدهشان را گذاشته بودند که چرک کند، طوری که هیچ پرستار سفیدی حاضر نبود آنان را لمس کند.
آنطور که گاندی بهخاطر میآورْد "پزشک نظامی، ورودمان را مانند هدیهای الهی برای آن مردم بیگناه خوشامد گفت و ما را به بانداژ و مواد ضدعفونی و پزشکی مجهز کرد، و به بیمارستان صحرایی برد. زولوها از دیدنمان خوشحال شدند. سربازان سفید از پشت نردههایی که ما را از آنان جدا میکرد، ما را دید میزدند و سعی میکردند از رسیدگی به زخمیها منصرفمان کنند. و چون به حرفشان گوش نمیکردیم، عصبی میشدند و باران فحشهای ناگفتنی را به سر زولوها میریختند."
تجربهای هولناک و غمانگیز بود که در سرزمینی ناهموار میبایست گاهی وقتها تا 60 کیلومتر در روز با زحمت راه میرفتی و در پشت یک سوارهنظام برانکاردها را حمل میکردی و در آخر کار میدیدی که به آبادیهای صلحطلب یورش برده شده، قربانیان بیگناه به روی زمین کشیدهشده، لگد خورده و به باد کتک گرفته شدهاند. "امّا من جرعهی تلخ را میبلعیدم، بهخصوص که کار واحدِ من فقط منحصر به پرستاری از زولوهای زخمی بود."
منظرهی روزانهی سنگدلیِ انسان نسبت به انسان، پیادهرویهای طاقتفرسا و ساعات طولانیِ تنهایی، بحرانی در روح گاندی برانگیخت. در چند سال اخیر بهطور دائم به معنا و هدف زندگی و وظیفهی انسان در جامعه فکر کرده بود و رفتهرفته نوع زندگیاش را انتخاب کرده بود که در راه آرمانِ خدمت به همنوعاناش باشد. حالا در گرماگرم این تجربهی واضح دردناک فلاکت انسانی، آن تخمی که به آهستگی در حال رشد بود، ناگهان پوستهی بیتصمیمی و تردید خود را میشکست و بهشکل ارادهای محکم در ضمیرش ریشه میکرد.
آنچه که او پیش از این بهشکل مبهمی در ذهن تصور کرده بود، حالا ناگهان آن را میفهمید و درک میکرد، یعنی این که "من نمیتوانستم بعد از جسم و روح، بعد از هر دو زندگی کنم." اگر روشنبینی و رستگاریِ روحی هدف تلاش او بود، میباید تا ابد از شهوت جسمی دوری کند و بیهمسریِ مطلق یا آنچه را که نوشتههای مقدس هندوان "براهماچاریا" میگفتند رعایت کند. "با این فکر، برای بستن نذر نهایی قدری بیتاب شدم. چشمانداز نذر، نوع خاصی از سرور و نشاط برایم هدیه آورد."
۱- به نامِ شورش! اما به کامِ شکارِ انسان. این نام (شورش)، توصیفِ رسمی و معروفِ دولتِ آفریقای جنوبی از ماجرا بودهاست و چنانکه میبینیم گاندی آن را دروغی بیشتر نمیداند برای پوشاندن اعتراض به مالیاتی که دولت به قبیلهای سیاه پوست در سرزمینی مستعمره تحمیل کرده است.
ادامهی این متن در :
https://t.me/GahFerestGhKeshani/4405
========================== (صفحه 1 از 2)
شورش زولو! و پس از آن
در فوریهی 1906 "شورش زولو"ها درگرفت. گاندی در مورد سرشتِ این درگیری که بیشتر به "شکارِ انسان" (۱) شبیه بود تا به عملیاتی نظامی، هیچ توهمی نداشت. قلب خودش با زولوها بود که بیگناه و دچار قضاوت نادرست بودند و همچون جانوران در سرزمین خودشان تعقیب میشدند. امّا احساس وفاداریاش به امپراتوریِ بریتانیا که او درآن زمان صادقانه باور داشت که "علتِ وجودیاش بهخاطرِ رفاه دنیاست"، آنچنان در او قوی بود که مسئلهی مهم برایش درستی یا نادرستیِ یک آرمان خاص نبود، بلکه منافع امپراتوری بود. بنابراین، او همچون مورد پیشین در جنگ بوئر، خدمات جامعهی خود را برای سازماندهیِ ستاد امداد پزشکی ارائه کرد.
هرچند که مقامات این پیشنهاد را پذیرفته بودند، امّا خُلقِ متکبر و توهینکنندهی سفیدها از سوی خبرنگاری در ستونهای نشریهی "ناتال اَدوِرتایزِر" نشان دادهشد که میگفت "برای این که هندیان فرار نکنند، باید آنان را در خط اول جبهه مستقر کرد؛ آنوقت است که مبارزهی میان آنان و بومیان در دیدرس خدایان خواهد بود." گاندی در اظهارنظر خود در نشریهی "دیدگاه هندی" چنان که انتظار میرفت در پاسخ گفت که "اگر این تصمیم عملی شود، بیشک بهترین حالتی است که برای هندیان میتواند پیش بیاید. اگر بزدل باشند، سزاوار سرنوشتی خواهند بود که بهسراغشان میآید؛ و اگر شجاع باشند، برای مردان شجاع، هیچ چیزی بهتر از حضور درخط اول جبهه نخواهد بود."
موقعی که گاندی با واحدِ بهیاران خود به صحنهی مثلاً "شورش" رسید، آنوقت بود که برایاش ثابت شد سفیدها تا چهحدّی قهرماناند! در هیچجایی نتوانست مقاومت مسلحانهای ببیند. در واقع این کارزارِ "ندادن مالیات"ی بود که حاکمان، با "شورش" نامیدن آن، وحشیگریِ ضد بشریِ خود را توجیه میکردند. آنچه که ستاد امداد پزشکی میباید حمل و پرستاری میکرد، شورشیان زخمی نبودند، بلکه "زولوهای شکارشدهای" بودند که بیرحمانه کتک خورده و گوشت دریدهشان را گذاشته بودند که چرک کند، طوری که هیچ پرستار سفیدی حاضر نبود آنان را لمس کند.
آنطور که گاندی بهخاطر میآورْد "پزشک نظامی، ورودمان را مانند هدیهای الهی برای آن مردم بیگناه خوشامد گفت و ما را به بانداژ و مواد ضدعفونی و پزشکی مجهز کرد، و به بیمارستان صحرایی برد. زولوها از دیدنمان خوشحال شدند. سربازان سفید از پشت نردههایی که ما را از آنان جدا میکرد، ما را دید میزدند و سعی میکردند از رسیدگی به زخمیها منصرفمان کنند. و چون به حرفشان گوش نمیکردیم، عصبی میشدند و باران فحشهای ناگفتنی را به سر زولوها میریختند."
تجربهای هولناک و غمانگیز بود که در سرزمینی ناهموار میبایست گاهی وقتها تا 60 کیلومتر در روز با زحمت راه میرفتی و در پشت یک سوارهنظام برانکاردها را حمل میکردی و در آخر کار میدیدی که به آبادیهای صلحطلب یورش برده شده، قربانیان بیگناه به روی زمین کشیدهشده، لگد خورده و به باد کتک گرفته شدهاند. "امّا من جرعهی تلخ را میبلعیدم، بهخصوص که کار واحدِ من فقط منحصر به پرستاری از زولوهای زخمی بود."
منظرهی روزانهی سنگدلیِ انسان نسبت به انسان، پیادهرویهای طاقتفرسا و ساعات طولانیِ تنهایی، بحرانی در روح گاندی برانگیخت. در چند سال اخیر بهطور دائم به معنا و هدف زندگی و وظیفهی انسان در جامعه فکر کرده بود و رفتهرفته نوع زندگیاش را انتخاب کرده بود که در راه آرمانِ خدمت به همنوعاناش باشد. حالا در گرماگرم این تجربهی واضح دردناک فلاکت انسانی، آن تخمی که به آهستگی در حال رشد بود، ناگهان پوستهی بیتصمیمی و تردید خود را میشکست و بهشکل ارادهای محکم در ضمیرش ریشه میکرد.
آنچه که او پیش از این بهشکل مبهمی در ذهن تصور کرده بود، حالا ناگهان آن را میفهمید و درک میکرد، یعنی این که "من نمیتوانستم بعد از جسم و روح، بعد از هر دو زندگی کنم." اگر روشنبینی و رستگاریِ روحی هدف تلاش او بود، میباید تا ابد از شهوت جسمی دوری کند و بیهمسریِ مطلق یا آنچه را که نوشتههای مقدس هندوان "براهماچاریا" میگفتند رعایت کند. "با این فکر، برای بستن نذر نهایی قدری بیتاب شدم. چشمانداز نذر، نوع خاصی از سرور و نشاط برایم هدیه آورد."
۱- به نامِ شورش! اما به کامِ شکارِ انسان. این نام (شورش)، توصیفِ رسمی و معروفِ دولتِ آفریقای جنوبی از ماجرا بودهاست و چنانکه میبینیم گاندی آن را دروغی بیشتر نمیداند برای پوشاندن اعتراض به مالیاتی که دولت به قبیلهای سیاه پوست در سرزمینی مستعمره تحمیل کرده است.
ادامهی این متن در :
https://t.me/GahFerestGhKeshani/4405
Telegram
گاه فرست غلامعلی کشانی
برگی از تاریخ برای امروز (صفحه ۲ از ۲):
صفحهی اول:
https://t.me/GahFerestGhKeshani/4404
==================================
همین که "شورش" سرکوب و واحد بهیارانِ گاندی منحل شد، با شتاب به کوچآباد فِنیکس برگشت؛ به جماعتی که پیشتر، زن و بچههایش را برای…
صفحهی اول:
https://t.me/GahFerestGhKeshani/4404
==================================
همین که "شورش" سرکوب و واحد بهیارانِ گاندی منحل شد، با شتاب به کوچآباد فِنیکس برگشت؛ به جماعتی که پیشتر، زن و بچههایش را برای…
برگی از تاریخ برای امروز (صفحه ۲ از ۲):
صفحهی اول:
https://t.me/GahFerestGhKeshani/4404
==================================
همین که "شورش" سرکوب و واحد بهیارانِ گاندی منحل شد، با شتاب به کوچآباد فِنیکس برگشت؛ به جماعتی که پیشتر، زن و بچههایش را برای زندگی به آنجا فرستاده بود. با کاستوربای و همراهان اصلیاش از مصیبتهایی که تحمل کرده بود حرف زد و به آنان از تصمیمی گفت که به آن رسیده بود. به این ترتیب با درمیان گذاشتن راز خود با آنان و حفظ حقّ موافقتی که باور داشت آنان دارند، عمل به آنچه را که همچون "غرق کردن خود –تعهد به براهماچاریا، در همهی زندگی– میدانست" شروع کرد.
گزارشِ نلسون ماندلا از داستانِ بهاصطلاح شورش زولو و نقش گاندی
==============================
بیداری
بیداریاش در تپهزارهای شورش بامباتا (۲) رخ داد . در آن جا به عنوان یک میهنپرستِ پراحساسِ بریتانیایی، واحدِ امداد پزشکیِ هندیان را هدایت میکرد تا به امپراتوری خدمت کند، امّا بیرحمیِ بریتانیاییها نسبت به زولوها آنچنان روحاش را بر ضد خشونت تکان داد که هیچ چیز دیگری پیش از آن نتوانستهبود برانگیزد. در آن جبهه، او تصمیم گرفت خود را از همهی وابستگیهای مادی آزاد کرده و بهطور کامل و همه جانبه، وقف از میانبردن خشونت و خدمت به بشریت کند. منظرهی زولوهای شلاّقخوردهی زخمی، که تعقیبکنندهگان بریتانیایی پس از زخمی کردنشان، بیرحمانه ترکشان کردهبودند، آنچنان منزجرش کرد که از تحسین دائمیِ هر آنچه بریتانیایی است، به بزرگداشت بومیان و اقوام چرخش کامل کرد.
۲- شورش زولو: در این واقعه، جنگ یا شورشی در کار نبود، بلکه حاکمان سفید، برای قتل عام و شکارِ تک تکِ سیاهان، توجیهی به نام شورش ساختهبودند.
————————————————————————-
منبعِ این نوشته:
گاندی، گونهای زندگی و چند نقد و نظر، ترجمه و تالیف غلامعلی کشانی، نشر قطره.
صفحهی اول:
https://t.me/GahFerestGhKeshani/4404
==================================
همین که "شورش" سرکوب و واحد بهیارانِ گاندی منحل شد، با شتاب به کوچآباد فِنیکس برگشت؛ به جماعتی که پیشتر، زن و بچههایش را برای زندگی به آنجا فرستاده بود. با کاستوربای و همراهان اصلیاش از مصیبتهایی که تحمل کرده بود حرف زد و به آنان از تصمیمی گفت که به آن رسیده بود. به این ترتیب با درمیان گذاشتن راز خود با آنان و حفظ حقّ موافقتی که باور داشت آنان دارند، عمل به آنچه را که همچون "غرق کردن خود –تعهد به براهماچاریا، در همهی زندگی– میدانست" شروع کرد.
گزارشِ نلسون ماندلا از داستانِ بهاصطلاح شورش زولو و نقش گاندی
==============================
بیداری
بیداریاش در تپهزارهای شورش بامباتا (۲) رخ داد . در آن جا به عنوان یک میهنپرستِ پراحساسِ بریتانیایی، واحدِ امداد پزشکیِ هندیان را هدایت میکرد تا به امپراتوری خدمت کند، امّا بیرحمیِ بریتانیاییها نسبت به زولوها آنچنان روحاش را بر ضد خشونت تکان داد که هیچ چیز دیگری پیش از آن نتوانستهبود برانگیزد. در آن جبهه، او تصمیم گرفت خود را از همهی وابستگیهای مادی آزاد کرده و بهطور کامل و همه جانبه، وقف از میانبردن خشونت و خدمت به بشریت کند. منظرهی زولوهای شلاّقخوردهی زخمی، که تعقیبکنندهگان بریتانیایی پس از زخمی کردنشان، بیرحمانه ترکشان کردهبودند، آنچنان منزجرش کرد که از تحسین دائمیِ هر آنچه بریتانیایی است، به بزرگداشت بومیان و اقوام چرخش کامل کرد.
۲- شورش زولو: در این واقعه، جنگ یا شورشی در کار نبود، بلکه حاکمان سفید، برای قتل عام و شکارِ تک تکِ سیاهان، توجیهی به نام شورش ساختهبودند.
————————————————————————-
منبعِ این نوشته:
گاندی، گونهای زندگی و چند نقد و نظر، ترجمه و تالیف غلامعلی کشانی، نشر قطره.
Telegram
گاه فرست غلامعلی کشانی
برگی از تاریخ برای امروز:
========================== (صفحه 1 از 2)
شورش زولو! و پس از آن
در فوریهی 1906 "شورش زولو"ها درگرفت. گاندی در مورد سرشتِ این درگیری که بیشتر به "شکارِ انسان" (۱) شبیه بود تا به عملیاتی نظامی، هیچ توهمی نداشت. قلب خودش با زولوها…
========================== (صفحه 1 از 2)
شورش زولو! و پس از آن
در فوریهی 1906 "شورش زولو"ها درگرفت. گاندی در مورد سرشتِ این درگیری که بیشتر به "شکارِ انسان" (۱) شبیه بود تا به عملیاتی نظامی، هیچ توهمی نداشت. قلب خودش با زولوها…