Forwarded from اِنگار
از مهمترین مسائل در رابطهی عاشقانه، حرکتِ آزادانه نسبت به معشوق (موضوع عشق) است.
حرکتِ آزادانه یعنی رابطه، زنجیرِ پای عاشق نباشد؛ عاشق بتواند با خاطری آسوده از معشوق فاصله بگیرد، به جهان خارج از رابطه بپردازد و بعد دوباره نزدیک شود. انگار رشتهای نامرئی عاشق را به معشوق متصل نگه داشته و در عین حال در فضایی امن به او امکان حرکت میدهد.
اما در روابط آشفته و ناایمن، عاشق در حرکاتش آزاد نیست؛ از سرِ اضطراب و ناامنی یا به معشوق میچسبد یا بهطور کلی از او منفصل میشود. یا زنجیری به پا دارد که اجازه حرکت به او نمیدهد و از جهان غافل میشود، یا کلا هر رشتهای را میگسلد. گویی نه طاقتِ دوری دارد، نه تابِ نزدیکی.
دکتر پرستوامیری
@engaarr
@engaarr
@engaarr
حرکتِ آزادانه یعنی رابطه، زنجیرِ پای عاشق نباشد؛ عاشق بتواند با خاطری آسوده از معشوق فاصله بگیرد، به جهان خارج از رابطه بپردازد و بعد دوباره نزدیک شود. انگار رشتهای نامرئی عاشق را به معشوق متصل نگه داشته و در عین حال در فضایی امن به او امکان حرکت میدهد.
اما در روابط آشفته و ناایمن، عاشق در حرکاتش آزاد نیست؛ از سرِ اضطراب و ناامنی یا به معشوق میچسبد یا بهطور کلی از او منفصل میشود. یا زنجیری به پا دارد که اجازه حرکت به او نمیدهد و از جهان غافل میشود، یا کلا هر رشتهای را میگسلد. گویی نه طاقتِ دوری دارد، نه تابِ نزدیکی.
دکتر پرستوامیری
@engaarr
@engaarr
@engaarr
اِنگار
برای اینکه بدونید آیا شرکت در کارگاه مداخله در اضطراب و نگرانی برای شما مناسب است یا نه، یکسری پرسشنامه رایگان در مورد اضطراب، نگرانی، کمالگرایی، بلاتکلیفی، و وسواس براتون پست میکنم. اگر در هرکدوم از این پرسشنامهها نمره بالایی کسب کردید، شرکت در این…
.
اگر در مورد کارگاه اضطراب و نگرانی سوالی دارید، به صورت ناشناس، اینجا
👇👇👇
https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-223767-ztXlGpu
از من بپرسید.
✅ حتما جواب خواهم داد.✅
اگر در مورد کارگاه اضطراب و نگرانی سوالی دارید، به صورت ناشناس، اینجا
👇👇👇
https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-223767-ztXlGpu
از من بپرسید.
✅ حتما جواب خواهم داد.✅
Telegram
اِنگار
📢📢📢
کلینیک تخصصی دیبا برگزار میکند (حضوری و آنلاین):
کارگاه مداخله در نگرانی و اضطراب
دکتر پرستو امیری
متخصص روانشناسی بالینی/سلامت
۶ ساعت (۲ جلسهی ۳ ساعته)
پنجشنبهها
برای اطلاعات بیشتر و ثبتنام با شمارهی زیر (بخش نورولوژی، روانپزشکی و روانشناسی)…
کلینیک تخصصی دیبا برگزار میکند (حضوری و آنلاین):
کارگاه مداخله در نگرانی و اضطراب
دکتر پرستو امیری
متخصص روانشناسی بالینی/سلامت
۶ ساعت (۲ جلسهی ۳ ساعته)
پنجشنبهها
برای اطلاعات بیشتر و ثبتنام با شمارهی زیر (بخش نورولوژی، روانپزشکی و روانشناسی)…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@engaarr
(ویدیو رو تا آخر ببینید.)
https://www.instagram.com/reel/CoAxagguzFI/?igshid=MDJmNzVkMjY=
پسته، وقتی حدودا دو ماهش بود آسیب نخاعی دید و فلج شد.
از فرداش بدون هیچ نق و غری شروع کرد با شرایط جدیدش کنار اومدن.
با پاهای جلوش حرکت میکرد.
کم کم به قدری پاهای جلوش قوی شد که با پنجههای جلوییش از وسایل بالا میکشید و با سرعت زیاد میدوید.
بازیهای نشسته انجام میداد.
با خواهرش فندق میجنگید و بازی میکرد.
یاد گرفت که برای دریافت مراقبت، بیشتر با ما ارتباط برقرار کنه و مهربونتر شد.
روحیهی شوخطبع و جنگندهاش باعث شد هیچ محدودیتی برای خودش قائل نشه.
من خیلی چیزها از پسته یاد گرفتم.
یه روز به دامپزشکش گفتم، احتمالا اگر یه آدم همچین مشکلی براش پیش میومد تا مدتها فقط به این فکر میکرد که "چرا من؟!"
ولی برای پسته، "چرا" معنا نداره، اون فقط دنبال اینه که "چطور" به زندگی ادامه بده و ازش لذت ببره.
در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/reel/CoAxagguzFI/?igshid=MDJmNzVkMjY=
(ویدیو رو تا آخر ببینید.)
https://www.instagram.com/reel/CoAxagguzFI/?igshid=MDJmNzVkMjY=
پسته، وقتی حدودا دو ماهش بود آسیب نخاعی دید و فلج شد.
از فرداش بدون هیچ نق و غری شروع کرد با شرایط جدیدش کنار اومدن.
با پاهای جلوش حرکت میکرد.
کم کم به قدری پاهای جلوش قوی شد که با پنجههای جلوییش از وسایل بالا میکشید و با سرعت زیاد میدوید.
بازیهای نشسته انجام میداد.
با خواهرش فندق میجنگید و بازی میکرد.
یاد گرفت که برای دریافت مراقبت، بیشتر با ما ارتباط برقرار کنه و مهربونتر شد.
روحیهی شوخطبع و جنگندهاش باعث شد هیچ محدودیتی برای خودش قائل نشه.
من خیلی چیزها از پسته یاد گرفتم.
یه روز به دامپزشکش گفتم، احتمالا اگر یه آدم همچین مشکلی براش پیش میومد تا مدتها فقط به این فکر میکرد که "چرا من؟!"
ولی برای پسته، "چرا" معنا نداره، اون فقط دنبال اینه که "چطور" به زندگی ادامه بده و ازش لذت ببره.
در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/reel/CoAxagguzFI/?igshid=MDJmNzVkMjY=
Forwarded from دورها | علوم انسانی
@dourha_ensani
چرا نمیتوانیم تصمیم بگیریم؟
(چهار ویژگیِ تصمیمنگیرها!)
دکتر پرستو امیری
منبع: روزنامه خراسان
اغلب ما با اهمالکاری آشنا هستیم اما بیشتر آن را در مورد انجام کارها و فعالیتها شنیدهایم.
معمولا افراد نگران، کمالگراها و وسواسیها کارهایشان را به تعویق میاندازند. حتی آدم های معمولی هم از اهمالکاری شکایت دارند.
اما جالب است که بدانید اهمالکاری فقط در مورد انجام کارها نیست، بلکه افراد زیادی در “تصمیم گیری و انتخاب” اهمالکاری می کنند.
اما چه کسانی و چرا در تصمیمگیری اهمال کاری میکنند؟
این مساله دلایلی گوناگونی دارد، در این یادداشت کوتاه به چند علت شایع میپردازیم.
متن کامل یادداشت را در لینک زیر بخوانید؛ در سایت دورها:
http://dourha.ir/?p=528
چرا نمیتوانیم تصمیم بگیریم؟
(چهار ویژگیِ تصمیمنگیرها!)
دکتر پرستو امیری
منبع: روزنامه خراسان
اغلب ما با اهمالکاری آشنا هستیم اما بیشتر آن را در مورد انجام کارها و فعالیتها شنیدهایم.
معمولا افراد نگران، کمالگراها و وسواسیها کارهایشان را به تعویق میاندازند. حتی آدم های معمولی هم از اهمالکاری شکایت دارند.
اما جالب است که بدانید اهمالکاری فقط در مورد انجام کارها نیست، بلکه افراد زیادی در “تصمیم گیری و انتخاب” اهمالکاری می کنند.
اما چه کسانی و چرا در تصمیمگیری اهمال کاری میکنند؟
این مساله دلایلی گوناگونی دارد، در این یادداشت کوتاه به چند علت شایع میپردازیم.
متن کامل یادداشت را در لینک زیر بخوانید؛ در سایت دورها:
http://dourha.ir/?p=528
بار دیگر، ما روانشناسها این سوال مهم را از خودمان بپرسیم:
آیا هر رفتار خودتخریبگرانهای، ناسالم و نابهنجار است؟!
آنکس که بر تن خود خشونت و رنج تحمیل میکند، تا از رنج دیگری بکاهد، تسلیم ناامیدیست و به پیشواز مرگ رفته است یا با تمام تن رنجدیدهاش زنده است و زندگی را راهبری میکند؟
این روزها، تنها سخن میگویند؛
موها؛
چشمها؛
دستها؛
پاها؛
تنها ...
پرستوامیری
@engaarr
@engaarr
آیا هر رفتار خودتخریبگرانهای، ناسالم و نابهنجار است؟!
آنکس که بر تن خود خشونت و رنج تحمیل میکند، تا از رنج دیگری بکاهد، تسلیم ناامیدیست و به پیشواز مرگ رفته است یا با تمام تن رنجدیدهاش زنده است و زندگی را راهبری میکند؟
این روزها، تنها سخن میگویند؛
موها؛
چشمها؛
دستها؛
پاها؛
تنها ...
پرستوامیری
@engaarr
@engaarr
Forwarded from اِنگار
تردید، همیشه هم نشانهای از اشتباه بودن مسیر یا انتخاب نیست. در واقع در اغلب انتخابها و مسیرها، تردید حضور دارد. (نکند آن انتخاب دیگر بهتر بود!)
اما اعتنای بیش از اندازه و تکیه بر تردید، به عنوان یک اطلاعات مهم در تصمیمگیریها، ممکن است ما را به دردسر بیندازد و موجب شود نتوانیم یک مسیر را متعهدانه بهپیش رویم، و مدام مسیرمان را تغییر دهیم.
بنابراین، بهتر است با حضورِ تردید، به عنوان بخشی از انتخابها و مسیر زندگی کنار بیاییم، بیآنکه بخواهیم هرلحظه به آن اعتنا کنیم.
دکتر پرستوامیری
@engaarr
@engaarr
@engaarr
اما اعتنای بیش از اندازه و تکیه بر تردید، به عنوان یک اطلاعات مهم در تصمیمگیریها، ممکن است ما را به دردسر بیندازد و موجب شود نتوانیم یک مسیر را متعهدانه بهپیش رویم، و مدام مسیرمان را تغییر دهیم.
بنابراین، بهتر است با حضورِ تردید، به عنوان بخشی از انتخابها و مسیر زندگی کنار بیاییم، بیآنکه بخواهیم هرلحظه به آن اعتنا کنیم.
دکتر پرستوامیری
@engaarr
@engaarr
@engaarr
اِنگار
اولین و بزرگترین فریب را از مادرم خوردم. زمانی که نوزاد بودم، تا گرسنه شدم مرا تغذیه کرد، تا گریه کردم مرا به آغوش گرفت، تا دردی داشتم تسکین من شد، هربار خندیدم به روی من لبخند زد و مرا بوسید و باعث شد من گمان کنم جهان هم همینگونه با من رفتار خواهد کرد.…
.
اما جهان،
راه و رسم مادرانه نداشت ...
اما جهان،
راه و رسم مادرانه نداشت ...
@engaarr
سالی که گذشت برای #مردم_ایران آنقدر تلخ و عجیب بود که انگار یک نفر درِ #جعبه_پاندورا را باز کرده و همه مصیبت ها را رها کرده بود. فقر، دزدی، دروغ و جنایت، رنج و بیماری و ... .
نمیدانم هنوز امیدی هست یا نه؟ پیش ترها می دانستم-یا شاید فکر می کردم که می دانم!-، حالا اما نمی دانم #امید ، این آخرین به جا مانده در جعبه، آن طور که #نیچه گفت مصیبتِ آخرین است و باقی مانده است تا ما به آزار خویش ادامه دهیم و عذاب را طولانی تر کنیم؟! یا آن طور که #الکساندر_دوما می گوید، تمام خِرَد ما در دو کلمه ی #صبر و #امید خلاصه می شود؟!
نمی دانم باید صبور بود و امیدوار یا یک جایی ایستاد و به خود گفت دیگر امیدی نیست؟!
هرچه هست، امید یا ناامیدی، شجاعت مبارزه یا درماندگی، من دلم می تپد برای این سرزمین. دلم می تپد برای رسیدن روزهای خوب.
پ.ن: در افسانه ها، پاندورا، اولین زن، از سر کنجکاوی در جعبه ای که خدایان باز کردن آن را ممنوع کرده بودند را باز کرد و تمام مصیبت ها و بلاها از جعبه خارج شدند و در زمین پخش شدند. تنها یک چیز کوچک ته جعبه باقی ماند؛ امید.
این مطلب را چهارسال پیش نوشته و هرگز چنین روزهایی را متصور نبودم.
دکتر پرستو امیری
https://www.instagram.com/p/BvI_I_0A5xa/?igshid=MDJmNzVkMjY=
سالی که گذشت برای #مردم_ایران آنقدر تلخ و عجیب بود که انگار یک نفر درِ #جعبه_پاندورا را باز کرده و همه مصیبت ها را رها کرده بود. فقر، دزدی، دروغ و جنایت، رنج و بیماری و ... .
نمیدانم هنوز امیدی هست یا نه؟ پیش ترها می دانستم-یا شاید فکر می کردم که می دانم!-، حالا اما نمی دانم #امید ، این آخرین به جا مانده در جعبه، آن طور که #نیچه گفت مصیبتِ آخرین است و باقی مانده است تا ما به آزار خویش ادامه دهیم و عذاب را طولانی تر کنیم؟! یا آن طور که #الکساندر_دوما می گوید، تمام خِرَد ما در دو کلمه ی #صبر و #امید خلاصه می شود؟!
نمی دانم باید صبور بود و امیدوار یا یک جایی ایستاد و به خود گفت دیگر امیدی نیست؟!
هرچه هست، امید یا ناامیدی، شجاعت مبارزه یا درماندگی، من دلم می تپد برای این سرزمین. دلم می تپد برای رسیدن روزهای خوب.
پ.ن: در افسانه ها، پاندورا، اولین زن، از سر کنجکاوی در جعبه ای که خدایان باز کردن آن را ممنوع کرده بودند را باز کرد و تمام مصیبت ها و بلاها از جعبه خارج شدند و در زمین پخش شدند. تنها یک چیز کوچک ته جعبه باقی ماند؛ امید.
این مطلب را چهارسال پیش نوشته و هرگز چنین روزهایی را متصور نبودم.
دکتر پرستو امیری
https://www.instagram.com/p/BvI_I_0A5xa/?igshid=MDJmNzVkMjY=
Instagram
Clinical Health Psychologist
. سالی که گذشت برای #مردم_ایران آنقدر تلخ و عجیب بود که انگار یک نفر درِ #جعبه_پاندورا را باز کرده و همه مصیبت ها را رها کرده بود. فقر، دزدی، دروغ و جنایت، رنج و بیماری و ... . نمیدانم هنوز امیدی هست یا نه؟ پیش ترها می دانستم-یا شاید فکر می کردم که می دانم!…
اِنگار
گاهی هم آدمها حتی بعد از اینکه معشوق ترکشان کردهاست، غم و دلتنگی را در کنار خود نگه میدارند تا جای خالی معشوق را برایشان پر کند. انگار تا زمانی که به معشوق فکر میکنند و غمش را در خود نگه داشتهاند، هنوز از دستش ندادهاند؛ با اینکار نوعی تسکینِ خودآزارانه…
.
گویی تا غم عشق را همراه داریم، معشوقِ از دست رفته، هنوز در جهان ما حضور دارد!
گویی تا غم عشق را همراه داریم، معشوقِ از دست رفته، هنوز در جهان ما حضور دارد!
اِنگار
آدمهایی که میان پیش ما روانشناسها، اغلب یهروزی، یهجایی، حرفهای مهمی داشتن که نتونستن به کسی بگن؛ یا گفتن و کسی گوش نداده؛ یا انقدر گفتن و کسی نفهمیده که ترجیح دادن دیگه نگن و سکوت کنن. اما، حالا این حرفهای نگفته از یهجایی بیرون زده؛ از افسردگی، از اضطراب،…
.
این آدمیزادِ گرفتارِ زبان ...
این آدمیزادِ گرفتارِ زبان ...
اِنگار
آقای بدشانس! آقای کتابفروش شصت و شش ساله روی صندلی پشت میز نشسته بود و با لبخند کمرنگی روی لب، مشغول مطالعه بود که آقای رضامنش وارد مغازه کتابفروشی شد. بلافاصله پشت سرش خانم فلاحی وارد شد. آقای کتابفروش با لبخندی پررنگتر از جا برخواست. تا آقای رضامنش…
.
آقای کتابفروش با خودش فکر کرد، آدمها چقدر زخمهایشان را دوست دارند.
آدمها زخمشان را میگیرند توی دستشان و با خودشان به همهجا میبرند و در هر فرصتی آنرا به بقیه نشان میدهند.
آقای کتابفروش با خودش فکر کرد، آدمها چقدر زخمهایشان را دوست دارند.
آدمها زخمشان را میگیرند توی دستشان و با خودشان به همهجا میبرند و در هر فرصتی آنرا به بقیه نشان میدهند.
اِنگار
@dourha_ensani با زخمهای روانمان چهکار کنیم؟ علی اشکان نژاد زخم، از جغرافیای روان انسان، دور نیست. انسان به واسطه ی انسان بودن و در ارتباط با انسان های دیگر بودن، زخمی خواهد شد، حتی در بهترین شرایط محیطی و تربیتی. هرچقدر مراقبت کنیم، هر چقدر موانع قوی…
.
ملاقات با زخم، اشتهای روان ماست.
حضور درد و رنج، برای ما خوشایند است. و همنشینی با او آرزوست.
چرا که مرهم دلپذیر، همیشه و تنها، پس از رنج، نصیب ما شدهاست.
اما،
با زخمهای روانمان چه کار کنیم؟
ملاقات با زخم، اشتهای روان ماست.
حضور درد و رنج، برای ما خوشایند است. و همنشینی با او آرزوست.
چرا که مرهم دلپذیر، همیشه و تنها، پس از رنج، نصیب ما شدهاست.
اما،
با زخمهای روانمان چه کار کنیم؟
اِنگار
نگرانی یا حمایت؟! مساله ایناست! دکتر پرستوامیری متخصص روانشناسیسلامت یکی از مشکلات وابسته به فرهنگ ما نگران بودن برای عزیزان بهجای حمایت کردن از آنهاست. متاسفانه نگرانی و نگران بودن برای یکدیگر در فرهنگ ما یکجور ارزش محسوب میشود. اما نگرانی اغلب…
تمام حرف را ویکتور هوگو زد:
"مستی،
از گهواره شروع میشود."
من گمان میکنم،
مستیِ نوزاد در گهواره،
لذتی وحشی و طبیعیست،
ناب و تمام عیار،
تماما خودخواهانه،
بدون احساس گناه، بدون ترس،
و بدون حافظهای از مستیهایی که به خماری رسیدهاند.
بعد از آن مستیِ ناب،
هرچه مستی بود، جعلی بود و
سایهای بیجان از مستیِ گهواره ...
دکتر پرستوامیری
@engaarr
@engaarr
@engaarr
"مستی،
از گهواره شروع میشود."
من گمان میکنم،
مستیِ نوزاد در گهواره،
لذتی وحشی و طبیعیست،
ناب و تمام عیار،
تماما خودخواهانه،
بدون احساس گناه، بدون ترس،
و بدون حافظهای از مستیهایی که به خماری رسیدهاند.
بعد از آن مستیِ ناب،
هرچه مستی بود، جعلی بود و
سایهای بیجان از مستیِ گهواره ...
دکتر پرستوامیری
@engaarr
@engaarr
@engaarr
Forwarded from مشقِ داستاننویسی
زمان
روی سکوی راهآهن نشسته بود، پاهایش را کنار هم جفت کرده بود و خیره شده بود به نوک کفشهایش. انگار که با نگاه کردن به کفشها و پاها بخواهد تمرکزش را بگذارد روی رفتن و جلوی هر وسوسهی دیگری را بگیرد.
آدمها با عجله از جلویش رد میشدند، اما سرش را بلند نمیکرد. در فضایی یک متر در یک متر با مرزهایی خیالی، از دنیای خارج جدا شده بود.
دستهی ساک چرمی قهوهای کوچکی که روی زانویش گذاشته بود را محکم توی انگشتهایش فشار داد، تمام آنچه لازم بود را توی ساک گذاشته بود.
فکر کرد: تمام آنچه لازم است! اما برای چه کاری لازم است؟
مدارک شناسایی؛ یک دست لباس اضافه که پارسال وقتی میخواست آنرا از بازارچهای ساحلی بخرد، مادر گفته بود جوان که بود شبیهاش را داشته است؛ دفترچه قدیمیِ یادداشتهای پدر با جلد چرمیِ خاکستری (که حتما خیلی دنبالش خواهد گشت و آخرش هم گم شدنش را ربط خواهد داد به حواسپرتی مادر)؛ روسری سبز ابریشمی و قلاب بافتنی مادر؛ یک تیلهی سربی که از بچگی همراهش بود و اصلا یادش نمیآمد از کجا آمدهاست؛ و ساعت مادربزرگ با بند فلزی طلایی؛ این تمام دارایی بود که در ساکش گذاشته بود و فکر میکرد که لازم است، اما برای چه، نمیدانست.
- اگر میخواست از گذشته فرار کند، چرا باید این خرت و پرتها را از گذشته، با وسواس انتخاب میکرد و با خودش میبرد؟
یک جایی خوانده بود؛ مگر نه اینکه آنچه از آن فرار میکنیم، میل بیشتری برای نزدیکی به آن داریم؟ مگر نه اینکه اشیا، بعد از مدتی خاصیتی فراتر از وجودشان به خود میگیرند؟ اشیا تبدیل به یادمان میشوند، شبکهای معانی در ذهن، که ما از طریق آنها انسجام خودمان را در طول زمان از گذشته تا آینده حفظ کنیم. اگر میخواست از واقعیت بِبُرد، نیاز داشت یک چیزهایی از واقعیت همراهش باشد و الا به طور کلی پرت میشد به عالم خیال و هپروت.
از فکری که به سرش زد، ترسید. فوری سرش را بالا گرفت و اطرافش را نگاه کرد، نباید خیلی غرق خودش میشد، لازم بود گاهی به جهان بیرون از خودش رجوع کند وگرنه دیوانگی سراغش میآمد.
انگشتهایش از فرط فشار، خشک شده و درد گرفته بودند، به سختی آنها را از هم و از دستهی ساک جدا کرد.
زیپ فلزی ساک را باز کرد، بدون نگاه کردن، دستش را درون آن چرخاند تا توانست ساعت مادربزرگ را پیدا کند. ساعت را درآورد، پاهایش را کمی جمع کرد تا ساک از روی پایش نیفتد و ساعت به مچ دستش بست. کمی به دستش شل بود. صفحهاش را نگاه کرد دید هنوز کار میکند. خیلی از این ساعت استفاده نکرده بود. بعد از فوت مادربزرگ تنها چندباری در مراسم رسمی به دستش بسته بودش. به صفحهی ظریف و سفید ساعت نگاه کرد، یادش آمد، یکبار که از مادربزرگ پرسیده بود چرا همیشه ساعت به مچش میبندد، مادربزرگ جواب داده بود: زمان، گاهی آنقدر کند و سنگین میگذرد که وزن گامهایش را همچون باری سنگین روی دوشهایت احساس میکنی. لحظهها انگار گلهی فیلها هستند که آرام میگذرند و تورا زیر پاهایشان له میکنند؛ گاهی هم آنقدر زود میگذرد که با هیچ قل و زنجیری نمیتوانی آنرا نگه داری. انگار لحظهها پروانههای کوچکِ بیتابی هستند که ناگاه پروزا میکنند و از دستانت میگریزند.
بعد هم ساعت را دور مچش چرخانده بود و گفته بود: ساعت به دستم میبندم تا گول زمان درون خودم را نخورم مادر جان.
اشک توی چشمهایش دوید. سریع چشمهایش را از ساعت برداشت و به نوک کفشهایش دوخت.
پرستو امیری
روی سکوی راهآهن نشسته بود، پاهایش را کنار هم جفت کرده بود و خیره شده بود به نوک کفشهایش. انگار که با نگاه کردن به کفشها و پاها بخواهد تمرکزش را بگذارد روی رفتن و جلوی هر وسوسهی دیگری را بگیرد.
آدمها با عجله از جلویش رد میشدند، اما سرش را بلند نمیکرد. در فضایی یک متر در یک متر با مرزهایی خیالی، از دنیای خارج جدا شده بود.
دستهی ساک چرمی قهوهای کوچکی که روی زانویش گذاشته بود را محکم توی انگشتهایش فشار داد، تمام آنچه لازم بود را توی ساک گذاشته بود.
فکر کرد: تمام آنچه لازم است! اما برای چه کاری لازم است؟
مدارک شناسایی؛ یک دست لباس اضافه که پارسال وقتی میخواست آنرا از بازارچهای ساحلی بخرد، مادر گفته بود جوان که بود شبیهاش را داشته است؛ دفترچه قدیمیِ یادداشتهای پدر با جلد چرمیِ خاکستری (که حتما خیلی دنبالش خواهد گشت و آخرش هم گم شدنش را ربط خواهد داد به حواسپرتی مادر)؛ روسری سبز ابریشمی و قلاب بافتنی مادر؛ یک تیلهی سربی که از بچگی همراهش بود و اصلا یادش نمیآمد از کجا آمدهاست؛ و ساعت مادربزرگ با بند فلزی طلایی؛ این تمام دارایی بود که در ساکش گذاشته بود و فکر میکرد که لازم است، اما برای چه، نمیدانست.
- اگر میخواست از گذشته فرار کند، چرا باید این خرت و پرتها را از گذشته، با وسواس انتخاب میکرد و با خودش میبرد؟
یک جایی خوانده بود؛ مگر نه اینکه آنچه از آن فرار میکنیم، میل بیشتری برای نزدیکی به آن داریم؟ مگر نه اینکه اشیا، بعد از مدتی خاصیتی فراتر از وجودشان به خود میگیرند؟ اشیا تبدیل به یادمان میشوند، شبکهای معانی در ذهن، که ما از طریق آنها انسجام خودمان را در طول زمان از گذشته تا آینده حفظ کنیم. اگر میخواست از واقعیت بِبُرد، نیاز داشت یک چیزهایی از واقعیت همراهش باشد و الا به طور کلی پرت میشد به عالم خیال و هپروت.
از فکری که به سرش زد، ترسید. فوری سرش را بالا گرفت و اطرافش را نگاه کرد، نباید خیلی غرق خودش میشد، لازم بود گاهی به جهان بیرون از خودش رجوع کند وگرنه دیوانگی سراغش میآمد.
انگشتهایش از فرط فشار، خشک شده و درد گرفته بودند، به سختی آنها را از هم و از دستهی ساک جدا کرد.
زیپ فلزی ساک را باز کرد، بدون نگاه کردن، دستش را درون آن چرخاند تا توانست ساعت مادربزرگ را پیدا کند. ساعت را درآورد، پاهایش را کمی جمع کرد تا ساک از روی پایش نیفتد و ساعت به مچ دستش بست. کمی به دستش شل بود. صفحهاش را نگاه کرد دید هنوز کار میکند. خیلی از این ساعت استفاده نکرده بود. بعد از فوت مادربزرگ تنها چندباری در مراسم رسمی به دستش بسته بودش. به صفحهی ظریف و سفید ساعت نگاه کرد، یادش آمد، یکبار که از مادربزرگ پرسیده بود چرا همیشه ساعت به مچش میبندد، مادربزرگ جواب داده بود: زمان، گاهی آنقدر کند و سنگین میگذرد که وزن گامهایش را همچون باری سنگین روی دوشهایت احساس میکنی. لحظهها انگار گلهی فیلها هستند که آرام میگذرند و تورا زیر پاهایشان له میکنند؛ گاهی هم آنقدر زود میگذرد که با هیچ قل و زنجیری نمیتوانی آنرا نگه داری. انگار لحظهها پروانههای کوچکِ بیتابی هستند که ناگاه پروزا میکنند و از دستانت میگریزند.
بعد هم ساعت را دور مچش چرخانده بود و گفته بود: ساعت به دستم میبندم تا گول زمان درون خودم را نخورم مادر جان.
اشک توی چشمهایش دوید. سریع چشمهایش را از ساعت برداشت و به نوک کفشهایش دوخت.
پرستو امیری