یلدایی از شکیب
در بهت آینه بسته است پود و تار
تابوت من کرانه گرفته است
در تنگ انتظار!
دستی کجاست تا گره بگشاید
از گیسوان باد?
تا بادبان بفرازم، سوی دیار یار?
آئینه دار
آن لاشه ای که در کفن آرزوی من
در خواب انجماد فرو رفت
نامش یقین نبود؟!...
#شعر
#نصرت_رحمانی
#یلدا !!!
@derakhte_honar
در بهت آینه بسته است پود و تار
تابوت من کرانه گرفته است
در تنگ انتظار!
دستی کجاست تا گره بگشاید
از گیسوان باد?
تا بادبان بفرازم، سوی دیار یار?
آئینه دار
آن لاشه ای که در کفن آرزوی من
در خواب انجماد فرو رفت
نامش یقین نبود؟!...
#شعر
#نصرت_رحمانی
#یلدا !!!
@derakhte_honar
رمان چیزی نیست جز به تصویر کشیدن یک فلسفه و در یک رمان خوب، کل فلسفه به تصویر کشیده شده است. اما اگر فلسفه به شکل اغراقآمیز از شخصیتهای رمان و کارهایشان سرازیر باشد و مانند برچسبی روی کار قرار بگیرد داستان اصالتش را و رمان زنده بودنش را از دست میدهد. با این وجود اثر ماندگار نمیتواند خالی از افکار ژرف باشد. آنچه رماننویس بزرگ را متمایز میکند عبارت است از: آمیختن نامحسوس اتفاقات رمان با افکار و عقاید و زندگی با تعمق بر معنای آن.
یادداشت آلبر کامو بر روی رمان "تهوع" اثر ژان پل سارتر در روزنامهی "ریپبلیکن آلژر" ١٩٣٨.
#آلبر_کامو
#رمان
#تهوع
#سارتر
@Reading_Camus
@derakhte_honar
یادداشت آلبر کامو بر روی رمان "تهوع" اثر ژان پل سارتر در روزنامهی "ریپبلیکن آلژر" ١٩٣٨.
#آلبر_کامو
#رمان
#تهوع
#سارتر
@Reading_Camus
@derakhte_honar
گویند بگسلد چو به غایت رسید عشق
جانم گسست و عشق به غایت نمیرسد
گمره چنان شده ست دلم با دهان تو
کس از کتاب صبر هدایت نمیرسد
بگذشت دوش زلف و رخت پیش چشم من
ماهی گذشت و شب به نهایت نمیرسد!
#شعر
#امیرخسرو_دهلوی
@derakhte_honar
جانم گسست و عشق به غایت نمیرسد
گمره چنان شده ست دلم با دهان تو
کس از کتاب صبر هدایت نمیرسد
بگذشت دوش زلف و رخت پیش چشم من
ماهی گذشت و شب به نهایت نمیرسد!
#شعر
#امیرخسرو_دهلوی
@derakhte_honar
متن اپیزود ۱۶ – یاد بعضی نفرات در گردش فصول (پاییز)
#رادیو_چهرازی
پاییز که میشه ما بیاختیار میریم اتاقِ جمشید. پاییز یههو میآد، توو یهروز، مثل بهار و بقیه. صپ زود بیدار میشی میبینی حیاط شده طوفان رنگ و رنگ که برپا در دیده میکند. ما هم مثل عوامالناس، مثل سیاوش قمیشی و کریستی برگ عقیده داریم پاییز دلگیره. شباش صدای بوف میآد. به جمشید میگیم: سر معرکه مهمون نمیخوای دلمون گرفته؟ میگه: بابا کجاش دلگیره؟ نگا نارنگیا رُ ، نگا نارنجیا رُ ، بهزبانِ حال با انسان سخن میگه. خرمالو رُ ببین. میگم: جمشید نارنجی چیه؟ مهر، آبان، وای از آذر؛ چهجوری بگذرونیم امسالُ ؟ تولد جمشید آبانه. خب معلومه خوشش میآد. راه میره میگه: دنیا یعنی محاسنِ پاییز. میگم: خب مثلا چارتا مثال بزن از این محاسن. میگه دلبر لباس قشنگا رُ از توو گنجه درمیآره، پایین کمی لخت، بالا کت و کلفت، آدم حظ میکنه. میگم: اولا چشتُ درمیآرما، دوما اینکه نصفش معایبه، حیف تابستون نبود که همهش لخت؟ یه چای میریزه میذاره جلومون، میگه: حالا دلبر هیچی، شبا رُ چی میگی؟ مگه تو خودت عاشق شبا نیستی؟ پاییز همهش شبه دیگه. نصف روز غروبه. میگم: آقا ما دو سّاعت شب بسّمونه، زیادم هست. میخوایم زودتر بیدار شیم تموم شه. یه چراغی میذاریم اون گوشه تاریکروشن میشینیم ستاره میشمریم تا سحر چه زاید باز. میگه چایی از دهن افتاد. جمشید اگه پاییز اینقدی که تو میگی خوبه، چرا ما هر سال روز اول پاییز دلمون خالی میشه؟ همه به این زردی و نارنجی نگاه میکنن حالشون جا میآد، چرا ما بلد نیستیم؟ چرا همه رفته بودناشون رُ میذارن برا پاییز؟ چرا پاییز هیشکی برنمیگرده؟ جمشید یه سیبیل نازک داره، سفید شده، خیــــلی ساله اینجاس، همهی پاییزای آسایشگاه رُ دیده. میگه: این درخت بزرگه نا نداره، وگرنه بهت میگفتم پادشاه فصلها یعنی چی. میگم: جمشید یادته هفهش ده سال پیشا، این زن و شوهر اتاق بغلیه رُ ؟ یارو سیبیل از بناگوش دررفته رُ میگم، واسه خودش هیبتی داشت قدیما، خوب باهم چسبیده بودن، آبان بود یا آذر، ماه آخر پاییز، که مدیریت قدیمی درُ با لگد شکست رفت توو، دید دست همُ گرفتن، تیکه و پاره، رفتن که رفتن. پاییز نبود؟ یه قلپ چای میخوره، میگه: آره یادمه. جمشید اون یارو که ته راهرو میشست، سرشُ میکرد تووحقوقبشر چی؟ همین وختا بود دیگه. بهش میگفتیم داداش حیف تو نیست؟ برو دنبال یه کار آبرومند. یه کلمه هم حرف نمیزد، هی فقط یواش میگفت: همینه آبرو. لاغر بود. اصن نفهمیدیم چرا آوردنش قاطی ما. یادته در حیاطُ زدن، رفتیم وا کردیم، کسی نبود. گذاشته بودنش پشت در، بیحقوق، با چشِ بسته، آبروشم دستش بود. پاییز بود بابا. جمشید پا میشه میره کنار پنجره، فک میکنه ما حالیمون نیست. هرسال همینه کارش. میگم: جمشید ما چرا تا این زرد و قرمزا رُ میبینیم بند دلمون پاره میشه؟ پس کدوم رنگا قراره حال ما رُ خوب کنن ما مرخص شیم بریم پی کارمون؟ اون یکی رُ یادته رشید بود؟ دستاشُ تکون میداد. با عینک و سر فرفری وسط راهرو میگفت: لبت کجاست که خاک چشم بهراه است. یهبارم خیال کردیم داره واسه دلبر میخونه، نزدیک بود سیراب شیردونش کنیم. چی شد اون؟ عشق صف نونوایی بود. هرچی از مدیریت پرسیدیم جواب سربالا داد. پاییز نبود؟ همین وختا بودا جونِ تو، که دیگه از نونوایی برنگشت، آخرم ورداشتن یه ورق کاغذ چسبوندن پشت شیشه، که خودسر شده، اشتباه شده باس ببخشین. آدم بهدلش چطوری حالی کنه که اشتباه شده؟ جمشید نشسته رو زمین، کنار دیوار، تکیه داده، خیره به روبهرو. عین هر سال. میشینم کناردستش، پای دیوار، میگه وردار یه نارنجی بزن رها کن این حرفا رُ . دوتا پر نارنجی میذاریم کف دستمون، دراز میکنیم جلوش، بیا تو هم بزن. یارو غریبههه میگه: چیه؟ با کی کار داری؟ میگم: جمشید خودتُ لوس نکن بابا، نارنجی رُ بزن بلند شو بریم توو حیاط. میگه: جمشید کیه دیوونه؟ بده بینم اون داروی نظافتُ، خودتم برو پی کارت. اللهم صل علی محمد و آل محمد… نشسته، تکیه بهدیوار، میگم: اگه نیای تنها میرمـا. تولد جمشید آبانه. عین همون آبانی که هرچی در زدیم وا نکرد. نشست کنار دیوار، خیره موند تا پایــــیز هر سال. رفتیم به مدیریت گفتیم: ببخشین چرا اسم جمشید ُ توو این کاغذتون ننوشتین؟ گفت: جمشید کدوم بود؟ گفتیم: همون که تولدش آبانه. حالا هم آبانه دیگه. پس چرا نیست؟ اینم پاییز. جمشید میگه: یه چای دیگه بریزم؟ میگم: چای نمیخوام، بیا بیشین پاییز خیلی یادت ُ میکنم. از پنجره اتاق میبینماش وسط حیاط، زردا و نارنجیا رُ با پا هم میزنه، میخنده، میخونه: پادشاه فصلها پاییز…!
#پادکست
#رادیو_چهرازی
@derskhte_honar
#رادیو_چهرازی
پاییز که میشه ما بیاختیار میریم اتاقِ جمشید. پاییز یههو میآد، توو یهروز، مثل بهار و بقیه. صپ زود بیدار میشی میبینی حیاط شده طوفان رنگ و رنگ که برپا در دیده میکند. ما هم مثل عوامالناس، مثل سیاوش قمیشی و کریستی برگ عقیده داریم پاییز دلگیره. شباش صدای بوف میآد. به جمشید میگیم: سر معرکه مهمون نمیخوای دلمون گرفته؟ میگه: بابا کجاش دلگیره؟ نگا نارنگیا رُ ، نگا نارنجیا رُ ، بهزبانِ حال با انسان سخن میگه. خرمالو رُ ببین. میگم: جمشید نارنجی چیه؟ مهر، آبان، وای از آذر؛ چهجوری بگذرونیم امسالُ ؟ تولد جمشید آبانه. خب معلومه خوشش میآد. راه میره میگه: دنیا یعنی محاسنِ پاییز. میگم: خب مثلا چارتا مثال بزن از این محاسن. میگه دلبر لباس قشنگا رُ از توو گنجه درمیآره، پایین کمی لخت، بالا کت و کلفت، آدم حظ میکنه. میگم: اولا چشتُ درمیآرما، دوما اینکه نصفش معایبه، حیف تابستون نبود که همهش لخت؟ یه چای میریزه میذاره جلومون، میگه: حالا دلبر هیچی، شبا رُ چی میگی؟ مگه تو خودت عاشق شبا نیستی؟ پاییز همهش شبه دیگه. نصف روز غروبه. میگم: آقا ما دو سّاعت شب بسّمونه، زیادم هست. میخوایم زودتر بیدار شیم تموم شه. یه چراغی میذاریم اون گوشه تاریکروشن میشینیم ستاره میشمریم تا سحر چه زاید باز. میگه چایی از دهن افتاد. جمشید اگه پاییز اینقدی که تو میگی خوبه، چرا ما هر سال روز اول پاییز دلمون خالی میشه؟ همه به این زردی و نارنجی نگاه میکنن حالشون جا میآد، چرا ما بلد نیستیم؟ چرا همه رفته بودناشون رُ میذارن برا پاییز؟ چرا پاییز هیشکی برنمیگرده؟ جمشید یه سیبیل نازک داره، سفید شده، خیــــلی ساله اینجاس، همهی پاییزای آسایشگاه رُ دیده. میگه: این درخت بزرگه نا نداره، وگرنه بهت میگفتم پادشاه فصلها یعنی چی. میگم: جمشید یادته هفهش ده سال پیشا، این زن و شوهر اتاق بغلیه رُ ؟ یارو سیبیل از بناگوش دررفته رُ میگم، واسه خودش هیبتی داشت قدیما، خوب باهم چسبیده بودن، آبان بود یا آذر، ماه آخر پاییز، که مدیریت قدیمی درُ با لگد شکست رفت توو، دید دست همُ گرفتن، تیکه و پاره، رفتن که رفتن. پاییز نبود؟ یه قلپ چای میخوره، میگه: آره یادمه. جمشید اون یارو که ته راهرو میشست، سرشُ میکرد تووحقوقبشر چی؟ همین وختا بود دیگه. بهش میگفتیم داداش حیف تو نیست؟ برو دنبال یه کار آبرومند. یه کلمه هم حرف نمیزد، هی فقط یواش میگفت: همینه آبرو. لاغر بود. اصن نفهمیدیم چرا آوردنش قاطی ما. یادته در حیاطُ زدن، رفتیم وا کردیم، کسی نبود. گذاشته بودنش پشت در، بیحقوق، با چشِ بسته، آبروشم دستش بود. پاییز بود بابا. جمشید پا میشه میره کنار پنجره، فک میکنه ما حالیمون نیست. هرسال همینه کارش. میگم: جمشید ما چرا تا این زرد و قرمزا رُ میبینیم بند دلمون پاره میشه؟ پس کدوم رنگا قراره حال ما رُ خوب کنن ما مرخص شیم بریم پی کارمون؟ اون یکی رُ یادته رشید بود؟ دستاشُ تکون میداد. با عینک و سر فرفری وسط راهرو میگفت: لبت کجاست که خاک چشم بهراه است. یهبارم خیال کردیم داره واسه دلبر میخونه، نزدیک بود سیراب شیردونش کنیم. چی شد اون؟ عشق صف نونوایی بود. هرچی از مدیریت پرسیدیم جواب سربالا داد. پاییز نبود؟ همین وختا بودا جونِ تو، که دیگه از نونوایی برنگشت، آخرم ورداشتن یه ورق کاغذ چسبوندن پشت شیشه، که خودسر شده، اشتباه شده باس ببخشین. آدم بهدلش چطوری حالی کنه که اشتباه شده؟ جمشید نشسته رو زمین، کنار دیوار، تکیه داده، خیره به روبهرو. عین هر سال. میشینم کناردستش، پای دیوار، میگه وردار یه نارنجی بزن رها کن این حرفا رُ . دوتا پر نارنجی میذاریم کف دستمون، دراز میکنیم جلوش، بیا تو هم بزن. یارو غریبههه میگه: چیه؟ با کی کار داری؟ میگم: جمشید خودتُ لوس نکن بابا، نارنجی رُ بزن بلند شو بریم توو حیاط. میگه: جمشید کیه دیوونه؟ بده بینم اون داروی نظافتُ، خودتم برو پی کارت. اللهم صل علی محمد و آل محمد… نشسته، تکیه بهدیوار، میگم: اگه نیای تنها میرمـا. تولد جمشید آبانه. عین همون آبانی که هرچی در زدیم وا نکرد. نشست کنار دیوار، خیره موند تا پایــــیز هر سال. رفتیم به مدیریت گفتیم: ببخشین چرا اسم جمشید ُ توو این کاغذتون ننوشتین؟ گفت: جمشید کدوم بود؟ گفتیم: همون که تولدش آبانه. حالا هم آبانه دیگه. پس چرا نیست؟ اینم پاییز. جمشید میگه: یه چای دیگه بریزم؟ میگم: چای نمیخوام، بیا بیشین پاییز خیلی یادت ُ میکنم. از پنجره اتاق میبینماش وسط حیاط، زردا و نارنجیا رُ با پا هم میزنه، میخنده، میخونه: پادشاه فصلها پاییز…!
#پادکست
#رادیو_چهرازی
@derskhte_honar
خوشا به حال ما که ناچار نشدیم چنین گناهی را به گردن بگیریم و فرصت یافتیم در جهانی که دیگران تیرهوتار کردهاند در سکوتی کمابیش معصومانه بهسوی مرگ بشتابیم.
آن روزها که پیشینیان ما به بیراهه میرفتند، بیشک گمان نمیکردند که گمراهیشان ابدی خواهد شد.
#کتاب_هایی_که_خوانده_ام
#پژوهشهای_یک_سگ
#فرانتس_کافکا
ترجمه: علیاصغر حداد
@derskhte_honar
آن روزها که پیشینیان ما به بیراهه میرفتند، بیشک گمان نمیکردند که گمراهیشان ابدی خواهد شد.
#کتاب_هایی_که_خوانده_ام
#پژوهشهای_یک_سگ
#فرانتس_کافکا
ترجمه: علیاصغر حداد
@derskhte_honar
تک بیت هایی از «صائب تبریزی» :
*
زلف مشکین تو یک عمر تامل دارد
نتوان سرسری از معنی پیچیده گذشت
*
کشتی عقل فکندیم به دریای شراب
تا ببینیم چه از آب برون می آید!
*
گر تو گل همیشه بهار زمانه ای
ما بلبل همیشه بهار زمانه ایم!
*
از ما خبر کعبه مقصود مپرسید
ما بی خبران قافله ریگ ِ روانیم
*
گفتگوی کفر و دین آخر به یک جا می کشد
خواب یک خواب است و باشد مختلف تعبیرها
*
هوا چکیده نور است در شب مهتاب
ستاره خنده حور است در شب مهتاب
*
گفتگوی اهل غفلت قابل تاویل نیست
خواب پای خفته را تاویل کردن مشکل است!
*
ما را ز شب وصل چه حاصل که تو از ناز
تا باز کنی بند قبا صبح دمیده ست!
*
بوی گل و باد سحری بر سر راه اند
گر می روی از خود ، به از این قافله ای نیست
*
کمند زلف در گردن ، گذشتی روزی از صحرا
هنوز از دور گردن می کشد آهوی صحرایی
*
پیراهنی که می طلبی از نسیم مصر
دامان فرصتی ست که از دست داده ای
*
در حسرت یک مصرع ِ پرواز بلند است
مجموعه بر هم زده بال و پر من
*
نه دین ما به جا و نه دنیای ما تمام
از حق گذشته ایم و به باطل نمی رسیم!
*
داغ آن دریانوردانم که چون زنجیر موج
وقت شورش برنمی دارند سر از پای هم!
*
نیست امروز کسی قابل زنجیر جنون
آخر این سلسله بر گردن ما می افتد!
*
بزرگ اوست که بر خاک، همچو سایه ابر
چنان رود که دل مور را نیازارد!
#شعر
#تک_بیت
#صائب_تبریزی
#سبک_هندی
@derakhte_honar
*
زلف مشکین تو یک عمر تامل دارد
نتوان سرسری از معنی پیچیده گذشت
*
کشتی عقل فکندیم به دریای شراب
تا ببینیم چه از آب برون می آید!
*
گر تو گل همیشه بهار زمانه ای
ما بلبل همیشه بهار زمانه ایم!
*
از ما خبر کعبه مقصود مپرسید
ما بی خبران قافله ریگ ِ روانیم
*
گفتگوی کفر و دین آخر به یک جا می کشد
خواب یک خواب است و باشد مختلف تعبیرها
*
هوا چکیده نور است در شب مهتاب
ستاره خنده حور است در شب مهتاب
*
گفتگوی اهل غفلت قابل تاویل نیست
خواب پای خفته را تاویل کردن مشکل است!
*
ما را ز شب وصل چه حاصل که تو از ناز
تا باز کنی بند قبا صبح دمیده ست!
*
بوی گل و باد سحری بر سر راه اند
گر می روی از خود ، به از این قافله ای نیست
*
کمند زلف در گردن ، گذشتی روزی از صحرا
هنوز از دور گردن می کشد آهوی صحرایی
*
پیراهنی که می طلبی از نسیم مصر
دامان فرصتی ست که از دست داده ای
*
در حسرت یک مصرع ِ پرواز بلند است
مجموعه بر هم زده بال و پر من
*
نه دین ما به جا و نه دنیای ما تمام
از حق گذشته ایم و به باطل نمی رسیم!
*
داغ آن دریانوردانم که چون زنجیر موج
وقت شورش برنمی دارند سر از پای هم!
*
نیست امروز کسی قابل زنجیر جنون
آخر این سلسله بر گردن ما می افتد!
*
بزرگ اوست که بر خاک، همچو سایه ابر
چنان رود که دل مور را نیازارد!
#شعر
#تک_بیت
#صائب_تبریزی
#سبک_هندی
@derakhte_honar
تک بیت هایی از «نظیری نیشابوری» :
**
درس ادیب اگر بود زمزمهّ محبتی
جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را
*
شاهدان چمن تهیدست اند
جامه سرو تا سر زانوست!
*
گریزد از صف ما هر که مرد غوغا نیست
کسی که کشته نشد از قبیلهّ ما نیست!
*
ز بس که گشته ام از درد ِ انتظار ضعیف
نگاه را به رخت قوّت رسیدن نیست!
*
در دل او درد ما از ناله تاثیری نکرد
برد مرغی نامهّ ما را که بال و پر نداشت!
*
آن که صد نامهّ ما خواند و جوابی ننوشت
سطری از غیر نیامد که کتابی ننوشت!
*
نیازارم ز خود هرگز دلی را
که می ترسم در او جای تو باشد
*
گویا تو برون می روی از سینه وگرنه
جان دادن کس این همه دشوار نباشد!
*
کشته از بس به هم افتاده کفن نتوان کرد
فکر خورشید قیامت کن و عریانی چند
*
دولتی بود که مُردیم به هنگام وداع
آن قَدَر زنده نماندیم که محمل برود!
*
سینهّ پر حسرتی دارم که از اندوه او
تا به نزدیک لب آرم خنده را ، شیون شود!
*
دست طمع چو پیش کسان کرده ای دراز
پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش
*
ترسم که در روز جزا گیرند خلقی دامنت
با دیگران باری مکن جوری که با ما کرده ای!
*
ارباب زمانه آفت دل باشند
چون موج سراب نقش باطل باشند
*
این کهنه سفینه های از کار شده
خوب است جنازه های ساحل باشند!
*
یک معرکه خویش را به جایی نزدیم
یک مرتبه حرف خونبهایی نزدیم
*
صد قافلهّ شهید بر ما بگذشت
ما مرده چنان که دست و پایی نزدیم!
**
#شعر
#تک_بیت
#نظیری_نیشابوری
#سبک_هندی
@derakhte_honar
**
درس ادیب اگر بود زمزمهّ محبتی
جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را
*
شاهدان چمن تهیدست اند
جامه سرو تا سر زانوست!
*
گریزد از صف ما هر که مرد غوغا نیست
کسی که کشته نشد از قبیلهّ ما نیست!
*
ز بس که گشته ام از درد ِ انتظار ضعیف
نگاه را به رخت قوّت رسیدن نیست!
*
در دل او درد ما از ناله تاثیری نکرد
برد مرغی نامهّ ما را که بال و پر نداشت!
*
آن که صد نامهّ ما خواند و جوابی ننوشت
سطری از غیر نیامد که کتابی ننوشت!
*
نیازارم ز خود هرگز دلی را
که می ترسم در او جای تو باشد
*
گویا تو برون می روی از سینه وگرنه
جان دادن کس این همه دشوار نباشد!
*
کشته از بس به هم افتاده کفن نتوان کرد
فکر خورشید قیامت کن و عریانی چند
*
دولتی بود که مُردیم به هنگام وداع
آن قَدَر زنده نماندیم که محمل برود!
*
سینهّ پر حسرتی دارم که از اندوه او
تا به نزدیک لب آرم خنده را ، شیون شود!
*
دست طمع چو پیش کسان کرده ای دراز
پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش
*
ترسم که در روز جزا گیرند خلقی دامنت
با دیگران باری مکن جوری که با ما کرده ای!
*
ارباب زمانه آفت دل باشند
چون موج سراب نقش باطل باشند
*
این کهنه سفینه های از کار شده
خوب است جنازه های ساحل باشند!
*
یک معرکه خویش را به جایی نزدیم
یک مرتبه حرف خونبهایی نزدیم
*
صد قافلهّ شهید بر ما بگذشت
ما مرده چنان که دست و پایی نزدیم!
**
#شعر
#تک_بیت
#نظیری_نیشابوری
#سبک_هندی
@derakhte_honar
ریشه ضرب المثل های ایرانی:
«آش شله قلمکار»
هر کاری که بدون رعایت نظم و نسق انجام گیرد و آغاز و پایان آن معلوم نباشد ، به آش شله قلمکار تشبیه و تمثیل می شود . اصولا هر عمل و اقدامی که در ترکیب آن توجه نشود، قهرأ به صورت معجونی در می آید که کمتر از آش شله قلمکار نخواهد بود.
اکنون ببینیم آش شله قلمکار چیست و از چه زمانی معمول و متداول گردیده است.
ناصر الدین شاه قاجار بنابر نذری که داشت سالی یک روز، آن هم در فصل بهار ، به شهرستانک از ییلاقات شمال غرب تهران و بعدها به علت دوری راه به قریه سرخه حصار، واقع در شرق تهران می رفت. به فرمان او دوازده دیگ آشی بر بار می گذاشتند که از قطعات گوشت چهارده رأس گوسفند و غالب نباتات مأکول و انواع خوردنیها ترکیب می شد. کلیه اعیان و اشراف و رجال و شاهزادگان و زوجات شاه و وزرا در این آشپزان افتخار حضور داشتتند و مجتمعأ به کار طبخ و آشپزی می پرداختند. عده ای از معاریف و موجهین کشور به کار پاک کردن نخود و سبزی و لوبیا و ماش و عدس و برنج مشغول بودند. جمعی فلفل و زرد چوبه و نمک تهیه می کردند. نسوان و خواتین محترمه که در مواقع عادی و در خانه مسکونی خود دست به سیاه و سفید نمی زدند، در این محل دامن چادر به کمر زده در پای دیگ آشپزان برای روشن کردن آتش و طبخ آش کذایی از بر و دوش و سر و کول یکدیگر بالا می رفتند تا هر چه بیشتر مورد لطف و عنایت قرار گیرند. خلاصه هر کس به فرا خورشان و مقام خویش کاری انجام می داد تا آش مورد بحث حاضر و مهیا شود. چون این آش ترکیب نامناسبی از غالب مأکولات و خوردنیها بود، لذا هر کاری که ترکیب ناموزون داشته باشد و یا به قول علامه دهخدا:" چو زنبیل در یوزه هفتاد رنگ" باشد؛ آن را به آش شله قلمکار تشبیه می کنند.
#ادبیات_شفاهی
#فرهنگ_عامه
#ضرب_المثل
منبع: سایت سارا شعر
http://sarapoem.persiangig.com/link7/zarbolmasal2.htm
@derakhte_honar
«آش شله قلمکار»
هر کاری که بدون رعایت نظم و نسق انجام گیرد و آغاز و پایان آن معلوم نباشد ، به آش شله قلمکار تشبیه و تمثیل می شود . اصولا هر عمل و اقدامی که در ترکیب آن توجه نشود، قهرأ به صورت معجونی در می آید که کمتر از آش شله قلمکار نخواهد بود.
اکنون ببینیم آش شله قلمکار چیست و از چه زمانی معمول و متداول گردیده است.
ناصر الدین شاه قاجار بنابر نذری که داشت سالی یک روز، آن هم در فصل بهار ، به شهرستانک از ییلاقات شمال غرب تهران و بعدها به علت دوری راه به قریه سرخه حصار، واقع در شرق تهران می رفت. به فرمان او دوازده دیگ آشی بر بار می گذاشتند که از قطعات گوشت چهارده رأس گوسفند و غالب نباتات مأکول و انواع خوردنیها ترکیب می شد. کلیه اعیان و اشراف و رجال و شاهزادگان و زوجات شاه و وزرا در این آشپزان افتخار حضور داشتتند و مجتمعأ به کار طبخ و آشپزی می پرداختند. عده ای از معاریف و موجهین کشور به کار پاک کردن نخود و سبزی و لوبیا و ماش و عدس و برنج مشغول بودند. جمعی فلفل و زرد چوبه و نمک تهیه می کردند. نسوان و خواتین محترمه که در مواقع عادی و در خانه مسکونی خود دست به سیاه و سفید نمی زدند، در این محل دامن چادر به کمر زده در پای دیگ آشپزان برای روشن کردن آتش و طبخ آش کذایی از بر و دوش و سر و کول یکدیگر بالا می رفتند تا هر چه بیشتر مورد لطف و عنایت قرار گیرند. خلاصه هر کس به فرا خورشان و مقام خویش کاری انجام می داد تا آش مورد بحث حاضر و مهیا شود. چون این آش ترکیب نامناسبی از غالب مأکولات و خوردنیها بود، لذا هر کاری که ترکیب ناموزون داشته باشد و یا به قول علامه دهخدا:" چو زنبیل در یوزه هفتاد رنگ" باشد؛ آن را به آش شله قلمکار تشبیه می کنند.
#ادبیات_شفاهی
#فرهنگ_عامه
#ضرب_المثل
منبع: سایت سارا شعر
http://sarapoem.persiangig.com/link7/zarbolmasal2.htm
@derakhte_honar
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
120 سال سینمای جهان در 120 ثانیه
فیلم «کلوزآپ» عباس کیارستمی هم از فیلمهای معرفی شده است.
#سینما
#فیلم
#کلوزآپ
#عباس_کیارستمی
@derakhte_honar
فیلم «کلوزآپ» عباس کیارستمی هم از فیلمهای معرفی شده است.
#سینما
#فیلم
#کلوزآپ
#عباس_کیارستمی
@derakhte_honar
جز دیدن روی تو مرا رای دگر نیست
جز وصل توام هیچ تمنای دگر نیست
این چشم جهان بین مرا در همه عالم
جز در سر کوی تو تماشای دگر نیست
وین جان من سوخته را جز سر زلفت
اندر همه گیتی سر سودای دگر نیست
یک بوسه ربودم ز لبت دل دگری خواست
فرمود فراق تو که:فرمای دگر نیست
هستند تو را جمله جهان واله و شیدا
لیکن چو منت واله و شیدای دگر نیست!
#شعر
#فخرالدین_عراقی
@derakhte_honar
جز وصل توام هیچ تمنای دگر نیست
این چشم جهان بین مرا در همه عالم
جز در سر کوی تو تماشای دگر نیست
وین جان من سوخته را جز سر زلفت
اندر همه گیتی سر سودای دگر نیست
یک بوسه ربودم ز لبت دل دگری خواست
فرمود فراق تو که:فرمای دگر نیست
هستند تو را جمله جهان واله و شیدا
لیکن چو منت واله و شیدای دگر نیست!
#شعر
#فخرالدین_عراقی
@derakhte_honar
«شاهنامه» و «فردوسی» از نگاه دکتر محمدامین ریاحی:
امروز با نمونههای فراوانی که از وطنپرستی افراطی در اکناف جهان دیده شده و مایه خونریزیها و ویرانگریها شده است و میشود، گاهی از وطنپرستی مفهومی توام با نژادپرستی و تعصبات جاهلانه و نفرت بیجا از هربیگانه به ذهن میرسد. وطنپرستی در شاهنامه برکنار از این آلایشهاست. وطندوستی فردوسی احساسی حکیمانه توام با اعتدال و خردمندی و عاطفه انسانی و به کلی دور از نژادپرستی است. عشق به ایران در شاهنامه به مفهوم عشق به فرهنگ مردم ایران، و آرامش و آبادی ایران، و آزادی و آسایش مردم ایران، و برخورداری آنها از عدالت است. نفرتی که نسبت به مهاجمان هست، بهسبب تبار آنها نیست؛ به سبب این است که بیگانه به ناحق و به ناخواست مردم به این سرزمین هجوم آورده، و چون با فرهنگ مردم بیگانه است و از محبت و پشتیبانی مردم محروم است، ناچار با خونریزی و بیدادگری و ویرانسازی فرمان میراند. نفرت از مهاجم به مفهوم نفرت از ظلم است. نفرت از ضحاک و افراسیاب، نفرت از بیدادگریهای آنهاست، و ستایش کین خواهی ایرانیان، ستایش اجرای عدالت است.
#ادبیات_فارسی
#شعر_فارسی
#شاهنامه
#محمد_امین_ریاحی
@derakhte_honar
امروز با نمونههای فراوانی که از وطنپرستی افراطی در اکناف جهان دیده شده و مایه خونریزیها و ویرانگریها شده است و میشود، گاهی از وطنپرستی مفهومی توام با نژادپرستی و تعصبات جاهلانه و نفرت بیجا از هربیگانه به ذهن میرسد. وطنپرستی در شاهنامه برکنار از این آلایشهاست. وطندوستی فردوسی احساسی حکیمانه توام با اعتدال و خردمندی و عاطفه انسانی و به کلی دور از نژادپرستی است. عشق به ایران در شاهنامه به مفهوم عشق به فرهنگ مردم ایران، و آرامش و آبادی ایران، و آزادی و آسایش مردم ایران، و برخورداری آنها از عدالت است. نفرتی که نسبت به مهاجمان هست، بهسبب تبار آنها نیست؛ به سبب این است که بیگانه به ناحق و به ناخواست مردم به این سرزمین هجوم آورده، و چون با فرهنگ مردم بیگانه است و از محبت و پشتیبانی مردم محروم است، ناچار با خونریزی و بیدادگری و ویرانسازی فرمان میراند. نفرت از مهاجم به مفهوم نفرت از ظلم است. نفرت از ضحاک و افراسیاب، نفرت از بیدادگریهای آنهاست، و ستایش کین خواهی ایرانیان، ستایش اجرای عدالت است.
#ادبیات_فارسی
#شعر_فارسی
#شاهنامه
#محمد_امین_ریاحی
@derakhte_honar
ﺍﯾﻨﮏ ﻣﻮﺝِ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﮔﺬﺭِ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ
ﺍﯾﻨﮏ ﻣﻮﺝِ ﺳﻨﮕﯿﻦ گذﺭِ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﻮﻥ ﺟﻮﺑﺎﺭِ ﺁﻫﻦ ﺩﺭﻣﻦ ﻣﯽﮔﺬﺭﺩ
ﺍﯾﻨﮏ ﻣﻮﺝِ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﮔﺬﺭِ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﻮﻥ ﺩﺭﯾﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﭘﻮﻻﺩ ﻭ ﺳﻨﮓ ﺩﺭ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ .
ﺩﺭ ﮔﺬﺭﮔﺎﻩِ ﻧﺴﯿﻢ ﺳﺮﻭﺩﯼ ﺩﯾﮕﺮﮔﻮﻧﻪ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ
ﺩﺭ ﮔﺬﺭﮔﺎﻩِ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺳﺮﻭﺩﯼ ﺩﯾﮕﺮﮔﻮﻧﻪ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ
ﺩﺭ ﮔﺬﺭﮔﺎﻩِ ﺳﺎﯾﻪ ﺳﺮﻭﺩﯼ ﺩﯾﮕﺮﮔﻮﻧﻪ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﺰﺩﻡ .
ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺩﺭ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ
ﺧﻨﺠﺮ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩﯼ ﺩﺭ ﻣﻦ،
ﻓﻮﺍﺭﻩ ﻭ ﺭﻭﯾﺎ ﺩﺭ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ
ﺗﺎﻻﺏ ﻭ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻦ .
ﺩﺭ ﮔﺬﺭﮔﺎﻫﺖ ﺳﺮﻭﺩﯼ ﺩﯾﮕﺮﮔﻮﻧﻪ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ .
ﻣﻦ ﺑﺮﮒ ﺭﺍ ﺳﺮﻭﺩﯼ ﮐﺮﺩﻡ
ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﺗﺮ ﺯ ﺑﯿﺸﻪ
ﻣﻦ ﻣﻮﺝ ﺭﺍ ﺳﺮﻭﺩﯼ ﮐﺮﺩﻡ
ﭘُﺮ ﻧﺒﺾ ﺗﺮ ﺯ ﺍﻧﺴﺎﻥ
ﻣﻦ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺳﺮﻭﺩﯼ ﮐﺮﺩﻡ
ﭘُﺮ ﻃﺒﻞ ﺗﺮ ﺯ ﻣﺮﮒ .
ﺳﺮﺳﺒﺰ ﺗﺮ ﺯ ﺟﻨﮕﻞ
ﻣﻦ ﺑﺮﮒ ﺭﺍ ﺳﺮﻭﺩﯼ ﮐﺮﺩﻡ
ﭘُﺮ ﻃﭙﺶ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺩﻝِ ﺩﺭﯾﺎ
ﻣﻦ ﻣﻮﺝ ﺭﺍ ﺳﺮﻭﺩﯼ ﮐﺮﺩﻡ
ﭘُﺮ ﻃﺒﻞ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺣﯿﺎﺕ
ﻣﻦ ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﺳﺮﻭﺩﯼ ﮐﺮﺩﻡ .
سروده ى: من مرگ را...
از دفتر : لحظه ها و هميشه
#شعر
#احمد_شاملو
@derakhte_honar
ﺍﯾﻨﮏ ﻣﻮﺝِ ﺳﻨﮕﯿﻦ گذﺭِ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﻮﻥ ﺟﻮﺑﺎﺭِ ﺁﻫﻦ ﺩﺭﻣﻦ ﻣﯽﮔﺬﺭﺩ
ﺍﯾﻨﮏ ﻣﻮﺝِ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﮔﺬﺭِ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﻮﻥ ﺩﺭﯾﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﭘﻮﻻﺩ ﻭ ﺳﻨﮓ ﺩﺭ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ .
ﺩﺭ ﮔﺬﺭﮔﺎﻩِ ﻧﺴﯿﻢ ﺳﺮﻭﺩﯼ ﺩﯾﮕﺮﮔﻮﻧﻪ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ
ﺩﺭ ﮔﺬﺭﮔﺎﻩِ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺳﺮﻭﺩﯼ ﺩﯾﮕﺮﮔﻮﻧﻪ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ
ﺩﺭ ﮔﺬﺭﮔﺎﻩِ ﺳﺎﯾﻪ ﺳﺮﻭﺩﯼ ﺩﯾﮕﺮﮔﻮﻧﻪ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﺰﺩﻡ .
ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺩﺭ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ
ﺧﻨﺠﺮ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩﯼ ﺩﺭ ﻣﻦ،
ﻓﻮﺍﺭﻩ ﻭ ﺭﻭﯾﺎ ﺩﺭ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ
ﺗﺎﻻﺏ ﻭ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻦ .
ﺩﺭ ﮔﺬﺭﮔﺎﻫﺖ ﺳﺮﻭﺩﯼ ﺩﯾﮕﺮﮔﻮﻧﻪ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ .
ﻣﻦ ﺑﺮﮒ ﺭﺍ ﺳﺮﻭﺩﯼ ﮐﺮﺩﻡ
ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﺗﺮ ﺯ ﺑﯿﺸﻪ
ﻣﻦ ﻣﻮﺝ ﺭﺍ ﺳﺮﻭﺩﯼ ﮐﺮﺩﻡ
ﭘُﺮ ﻧﺒﺾ ﺗﺮ ﺯ ﺍﻧﺴﺎﻥ
ﻣﻦ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺳﺮﻭﺩﯼ ﮐﺮﺩﻡ
ﭘُﺮ ﻃﺒﻞ ﺗﺮ ﺯ ﻣﺮﮒ .
ﺳﺮﺳﺒﺰ ﺗﺮ ﺯ ﺟﻨﮕﻞ
ﻣﻦ ﺑﺮﮒ ﺭﺍ ﺳﺮﻭﺩﯼ ﮐﺮﺩﻡ
ﭘُﺮ ﻃﭙﺶ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺩﻝِ ﺩﺭﯾﺎ
ﻣﻦ ﻣﻮﺝ ﺭﺍ ﺳﺮﻭﺩﯼ ﮐﺮﺩﻡ
ﭘُﺮ ﻃﺒﻞ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺣﯿﺎﺕ
ﻣﻦ ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﺳﺮﻭﺩﯼ ﮐﺮﺩﻡ .
سروده ى: من مرگ را...
از دفتر : لحظه ها و هميشه
#شعر
#احمد_شاملو
@derakhte_honar
🎞راه بیانِ رفتنِ آدمیست در پیِ توشه و زاد.
و راه تحرکِ جان است که آرام ندارد
و جسم مَرکبِ جان است، تا از منزلی به منزلی سفر کند.
و هر که از مرکبِ خود غافل گردد، سفرِ او به پایان نخواهد رسید.
و سفرِ آدمی را پایانی نیست.
📽برگرفته از فیلم کوتاه "جادهها"، ساختهی عباس کیارستمی، محصول ۲۰۰۵
#سینما
#فیلم
#جاده_ها
#عباس_کیارستمی
@derakhte_honar
و راه تحرکِ جان است که آرام ندارد
و جسم مَرکبِ جان است، تا از منزلی به منزلی سفر کند.
و هر که از مرکبِ خود غافل گردد، سفرِ او به پایان نخواهد رسید.
و سفرِ آدمی را پایانی نیست.
📽برگرفته از فیلم کوتاه "جادهها"، ساختهی عباس کیارستمی، محصول ۲۰۰۵
#سینما
#فیلم
#جاده_ها
#عباس_کیارستمی
@derakhte_honar
🗓 11 دی؛ زادروز شاعر شعر باران، «گلچین گیلانی»
«شیشه های خون» آخرین سرودهٔ زنده یاد گلچین گیلانی را با هم میخوانیم:
«دو سه تا شیشه ز خون ِ دگرانم دادند
دو سه تا ماه ِ دگر، بیهده جانم دادند
این چنین بخشش ِکمپایه بپرسید چرا،
بس نبود آنچه به یک عمر نشانم دادند؟
زین همه رنگ ِ دلآرا که جهان راست چرا
گچ کشیدند به چشم و یرقانم دادند؟
سرزنش کم کن اگر نیست مرا بار و بری
شصت سال است که چون شاخه تکانم دادند
ای پرستار زمانی که محصل بودم
دلبرانی چو تو چندی هیجانم دادند
ای پرستار به نبضم تو چه ها میشمری
سود اگر بود ز کف رفت و زیانم دادند
خوشم ای دل که در این میکدهٔ بی بت و می
با خیال می و ساقی، ضربانم دادند
هماتاقم دو سه شب درد کشید و در رفت
گفت تابوت به جای چمدانم دادند»
یادش گرامی🌹
#شعر
#شاعر
#گلچین_گیلانی
@derakhte_honar
«شیشه های خون» آخرین سرودهٔ زنده یاد گلچین گیلانی را با هم میخوانیم:
«دو سه تا شیشه ز خون ِ دگرانم دادند
دو سه تا ماه ِ دگر، بیهده جانم دادند
این چنین بخشش ِکمپایه بپرسید چرا،
بس نبود آنچه به یک عمر نشانم دادند؟
زین همه رنگ ِ دلآرا که جهان راست چرا
گچ کشیدند به چشم و یرقانم دادند؟
سرزنش کم کن اگر نیست مرا بار و بری
شصت سال است که چون شاخه تکانم دادند
ای پرستار زمانی که محصل بودم
دلبرانی چو تو چندی هیجانم دادند
ای پرستار به نبضم تو چه ها میشمری
سود اگر بود ز کف رفت و زیانم دادند
خوشم ای دل که در این میکدهٔ بی بت و می
با خیال می و ساقی، ضربانم دادند
هماتاقم دو سه شب درد کشید و در رفت
گفت تابوت به جای چمدانم دادند»
یادش گرامی🌹
#شعر
#شاعر
#گلچین_گیلانی
@derakhte_honar
غزل شمارهٔ ۳۴۶
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم
محتسب داند که من این کارها کمتر کنم
من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها
توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم
عشق دردانهست و من غواص و دریا میکده
سر فروبردم در آن جا تا کجا سر برکنم
لاله ساغرگیر و نرگس مست و بر ما نام فسق
داوری دارم بسی یا رب که را داور کنم
بازکش یک دم عنان ای ترک شهرآشوب من
تا ز اشک و چهره راهت پرزر و گوهر کنم
من که از یاقوت و لعل اشک دارم گنجها
کی نظر در فیض خورشید بلنداختر کنم
چون صبا مجموعه گل را به آب لطف شست
کجدلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر کنم
عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار
عهد با پیمانه بندم شرط با ساغر کنم
من که دارم در گدایی گنج سلطانی به دست
کی طمع در گردش گردون دون پرور کنم
گر چه گردآلود فقرم شرم باد از همتم
گر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم
عاشقان را گر در آتش میپسندد لطف دوست
تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم
دوش لعلش عشوهای میداد حافظ را ولی
من نه آنم کز وی این افسانهها باور کنم!
#شعر
#حافظ
@derakhte_honar
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم
محتسب داند که من این کارها کمتر کنم
من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها
توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم
عشق دردانهست و من غواص و دریا میکده
سر فروبردم در آن جا تا کجا سر برکنم
لاله ساغرگیر و نرگس مست و بر ما نام فسق
داوری دارم بسی یا رب که را داور کنم
بازکش یک دم عنان ای ترک شهرآشوب من
تا ز اشک و چهره راهت پرزر و گوهر کنم
من که از یاقوت و لعل اشک دارم گنجها
کی نظر در فیض خورشید بلنداختر کنم
چون صبا مجموعه گل را به آب لطف شست
کجدلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر کنم
عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار
عهد با پیمانه بندم شرط با ساغر کنم
من که دارم در گدایی گنج سلطانی به دست
کی طمع در گردش گردون دون پرور کنم
گر چه گردآلود فقرم شرم باد از همتم
گر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم
عاشقان را گر در آتش میپسندد لطف دوست
تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم
دوش لعلش عشوهای میداد حافظ را ولی
من نه آنم کز وی این افسانهها باور کنم!
#شعر
#حافظ
@derakhte_honar
توصیههای «مایکل شیبن» به نویسندههای جوان:
گوشی را کنار بگذارید/ داستان دیگران را بشنوید تا داستان خودتان را بنویسید.
مایکل شیبن، رمان نویس و فیلمنامه نویس آمریکایی در سال 1988 با نوشتن رمان علمی تخیلی «اسرار پیتسبرگ» توانست محبوبیت خاصی بین مخاطبان انگلیسی زبان کسب کند. وی در سال ۲۰۰۱ به خاطر رمان «ماجراهای شگفتانگیز کاوالیر و کلی» جایزه پولیتزر را گرفت و کتاب «مجمع پلیسهای عبری» را در سال ۲۰۰۷ منتشر کرد که یک سال بعد به خاطر این کتاب برنده جایزه علمی تخیلی هوگو شد.
استعداد فوقالعاده شیبن در ترکیب داستان تخیلی و تحقیقات علمی از او نویسندهای منحصر به فرد ساخته است به طوری که بسیاری اعتقاد دارند ژانر جدیدی را ایجاد کرده است. وی در گفتگویی به نویسندههای جوان توصیه میکند بهترین راه تمرکز برای نوشتن این است که تلفن همراه خود و هر وسیله تکنولوژی دیگر را کنار بگذارند. وی میگوید اولین چیز بعد از تمرکز نیز این است که بدانیم درباره چه چیزی مینویسیم چون بعضی نویسندهها تا آخرین کلمه کتابشان نمیدانند درباره چه چیزی نوشتهاند. گفتگوی زیر را با مایکل شیبن را بخوانید:
معمولاً نویسندهها عادت دارند در تنهایی بنویسند و حتی به صورت تنها یا منزوی زندگی کنند. این مسئله در مورد شما صدق میکند؟
البته بستگی به شرایط دارد. باید بگویم که شغل نویسندگی با تخیل سروکار دارد و برای بالا بردن قدرت تخیلی به نظرم باید با جامعه ارتباط بیشتری داشت. وقتی نویسنده نتواند با آدمهای اطرافش ارتباط خوبی داشته باشد نمیتواند داستان خوبی بنویسد. همانطور که شما گفتید شغل نویسندگی با انزوا قرابت خاصی دارد ولی برای خلق یک دنیای تخیلی و داستانی نیز باید از دنیای واقعی الگو گرفت. خودم خیلی آدم خجالتی هستم ولی ترجیح میدهم با آدمهای بیشتری در اطرافم صحبت و معاشرت کنم تا با این حسم مبارزه کنم چون اعتقاد دارم خجالتی بودن چیزی برای من نویسنده ندارد. باید داستان انسانهای زیادی را بشنوم تا بتوانمک داستان خودم را بنویسم.
توصیه شما به نویسندگان جوان تر درباره شنیدن بهتر داستان دیگران چیست؟
خب شاید کسی از من بپرسد که چه زمان طول میکشد تا یک رمان بنویسم. اگر بگویم سه یا چهار سال شاید با توجه به سابقه من چیز عجیبی باشد ولی باید بگویم که نوشتن یک فرآیند طولانی است که تنها بخش کوتاهی از آن روی کاغذ میآید. باید بیشتر از وقتی که برای نوشتن یک رمان میگذارید برای شنیدن یا خواندن داستانهای دیگران وقت بگذارید. اگر بخواهم توصیهای به خودم کنم همان خواندن یا شنیدن داستان دیگران است. توصیه من به نویسندههای جوانتر این است که اول از همه تلفن یا وسیله دیجیتال خود را کنار بگذارند و شروع به تخیل کنند. معمولاً جوانها عادت دارند حتی در موقع قدم زدن در خیابان به جای نگاه کردن به درختان و آسمان و ... به تلفن خود نگاه میکنند پس بهتر است آن را کناری گذاشته و به اطرافتان نگاه کنید. تلفن همیشه یک عالمه چیز جدید دارد. از اینستاگرام گرفته تا ایمیل و پیامهای غیرضروری.
معمولاً در آثارتان سعی میکنید سبکهای جدید را تجربه کنید. چگونه؟
خب این همان چیز است که قبلاً گفتم. همیشه سعی میکنم نوشتههایی از دیگران را بخوانم و در مطالعه داستان و کتاب خیلی تنوع طلب هستم. از نوشتههای کلاسیک و مدرن گرفته تا کتابهای مربوط به نویسندگان مستند و ... خب اینجوری میتوانم هر کدام از این نوشتهها را برای الهام بخشی خودم استفاده کنم. باید بگویم نویسندگی همان خواندن و تجربه کردن است.
#ادبیات
#داستان
#نویسنده
#مایکل_شیبن
@derakhte_honar
گوشی را کنار بگذارید/ داستان دیگران را بشنوید تا داستان خودتان را بنویسید.
مایکل شیبن، رمان نویس و فیلمنامه نویس آمریکایی در سال 1988 با نوشتن رمان علمی تخیلی «اسرار پیتسبرگ» توانست محبوبیت خاصی بین مخاطبان انگلیسی زبان کسب کند. وی در سال ۲۰۰۱ به خاطر رمان «ماجراهای شگفتانگیز کاوالیر و کلی» جایزه پولیتزر را گرفت و کتاب «مجمع پلیسهای عبری» را در سال ۲۰۰۷ منتشر کرد که یک سال بعد به خاطر این کتاب برنده جایزه علمی تخیلی هوگو شد.
استعداد فوقالعاده شیبن در ترکیب داستان تخیلی و تحقیقات علمی از او نویسندهای منحصر به فرد ساخته است به طوری که بسیاری اعتقاد دارند ژانر جدیدی را ایجاد کرده است. وی در گفتگویی به نویسندههای جوان توصیه میکند بهترین راه تمرکز برای نوشتن این است که تلفن همراه خود و هر وسیله تکنولوژی دیگر را کنار بگذارند. وی میگوید اولین چیز بعد از تمرکز نیز این است که بدانیم درباره چه چیزی مینویسیم چون بعضی نویسندهها تا آخرین کلمه کتابشان نمیدانند درباره چه چیزی نوشتهاند. گفتگوی زیر را با مایکل شیبن را بخوانید:
معمولاً نویسندهها عادت دارند در تنهایی بنویسند و حتی به صورت تنها یا منزوی زندگی کنند. این مسئله در مورد شما صدق میکند؟
البته بستگی به شرایط دارد. باید بگویم که شغل نویسندگی با تخیل سروکار دارد و برای بالا بردن قدرت تخیلی به نظرم باید با جامعه ارتباط بیشتری داشت. وقتی نویسنده نتواند با آدمهای اطرافش ارتباط خوبی داشته باشد نمیتواند داستان خوبی بنویسد. همانطور که شما گفتید شغل نویسندگی با انزوا قرابت خاصی دارد ولی برای خلق یک دنیای تخیلی و داستانی نیز باید از دنیای واقعی الگو گرفت. خودم خیلی آدم خجالتی هستم ولی ترجیح میدهم با آدمهای بیشتری در اطرافم صحبت و معاشرت کنم تا با این حسم مبارزه کنم چون اعتقاد دارم خجالتی بودن چیزی برای من نویسنده ندارد. باید داستان انسانهای زیادی را بشنوم تا بتوانمک داستان خودم را بنویسم.
توصیه شما به نویسندگان جوان تر درباره شنیدن بهتر داستان دیگران چیست؟
خب شاید کسی از من بپرسد که چه زمان طول میکشد تا یک رمان بنویسم. اگر بگویم سه یا چهار سال شاید با توجه به سابقه من چیز عجیبی باشد ولی باید بگویم که نوشتن یک فرآیند طولانی است که تنها بخش کوتاهی از آن روی کاغذ میآید. باید بیشتر از وقتی که برای نوشتن یک رمان میگذارید برای شنیدن یا خواندن داستانهای دیگران وقت بگذارید. اگر بخواهم توصیهای به خودم کنم همان خواندن یا شنیدن داستان دیگران است. توصیه من به نویسندههای جوانتر این است که اول از همه تلفن یا وسیله دیجیتال خود را کنار بگذارند و شروع به تخیل کنند. معمولاً جوانها عادت دارند حتی در موقع قدم زدن در خیابان به جای نگاه کردن به درختان و آسمان و ... به تلفن خود نگاه میکنند پس بهتر است آن را کناری گذاشته و به اطرافتان نگاه کنید. تلفن همیشه یک عالمه چیز جدید دارد. از اینستاگرام گرفته تا ایمیل و پیامهای غیرضروری.
معمولاً در آثارتان سعی میکنید سبکهای جدید را تجربه کنید. چگونه؟
خب این همان چیز است که قبلاً گفتم. همیشه سعی میکنم نوشتههایی از دیگران را بخوانم و در مطالعه داستان و کتاب خیلی تنوع طلب هستم. از نوشتههای کلاسیک و مدرن گرفته تا کتابهای مربوط به نویسندگان مستند و ... خب اینجوری میتوانم هر کدام از این نوشتهها را برای الهام بخشی خودم استفاده کنم. باید بگویم نویسندگی همان خواندن و تجربه کردن است.
#ادبیات
#داستان
#نویسنده
#مایکل_شیبن
@derakhte_honar