ڪلبہ‎‌‌‎‌‌شـ؏ـردلاویز
5.73K subscribers
872 photos
1 video
11 links
زیر امضای تمام شعرهایم مینویسم" دل" نوشت
تابدانند " عشق را باید فقط با "دل " نوشت

#رزگار_موکریان

@Delaviz_20
Download Telegram
شوریده کرد شیوهٔ آن نازنین مرا
عشقش خلاص داد ز دنیا و دین مرا

غم همنشین من شد و من همنشین غم
تا خود چها رسد ز چنین همنشین مرا


ُ#عبید_زاکانی
دوش عقلم هوس وصل تو شیدا میکرد
دلم آتشکده و دیده چو دریا میکرد

نقش رخسار تو پیرامن چشمم میگشت
صبر و هوش من دلسوخته یغما میکرد


ُ#عبید_زاکانی
از روزگـار هیـچ مـرادی نیـافتیم
آزرده‌ایم لاجـرم از روزگـار خـویش

نه کار دل به کام و نه دلدار سازگار
خونین دلم ز طالع ناسازگار خویش


ُ#عبید_زاکانی
ای آنکه بجز تو نیست فریادرسی
غیر از کرمت نداد کس داد کسی

کار من مستمنــد بیچـــــاره بساز
کان بر تو به هیچ آید و برماست بسی


ُ#عبید_زاکانی
لطف تو از حد برون حسن تو بی‌ منتهاست
نیش تو نوش روان ، درد تو درمان ماست

عشق تو بر تخت دل حاکم کشور گشای
مهر تو بر مُلک جان ، والی فرمانرواست


ُ#عبید_زاکانی
از کار جهان کرانه خواهم کردن
رو در می و در مغانه خواهم کردن

تا خلق جهان دست بدارند ز من
دیوانگیی بهانه خواهم کردن


ُ#عبید_زاکانی
در ما به ناز می‌نگرد دلربای ما
بیگانه‌وار میگذرد آشنای ما

هردم ز شوق حلقهٔ زنجیر زلف او
دیوانه میشود دل آشفته رای ما


ُ#عبید_زاکانی
گر خواندنت مراد و گر راندن آرزوست
آن کن که رای تست مرا اختیار نیست

ما را همین بسست که داریم درد عشق
مقصود ما ز وصل تو بوس و کنار نیست


ُ#عبید_زاکانی
دامن یار به دست آر و ره میکده گیر
نشناس اینکه بِه از میکده جائی باشد

صوفیِ صافی درمذهب مادانی کیست؟
آن که با بادهٔ صافیش صفائی باشد


ُ#عبید_زاکانی
در ما به ناز می‌نگرد دلربای ما
بیگانه‌وار میگذرد آشنای ما

بی‌جرم دوست پای ز ما درکشیده باز
تا خود چه گفت دشمن ما در قفای ما


ُ#عبید_زاکانی
مرا ز وصل تو حاصل بجز تمنا نیست
خیال زلف تو بستن خلاف سودا نیست

وفا ز عهد تو میجست دوش خاطر من
جواب داد که خود این متاع با ما نیست


ُ#عبید_زاکانی
حال دلم ز زلف پریشان او بپرس
تا مو به مو بگوید و یک یک بیان کند

از چشم او فسانهٔ رنجوریم شنو
تا او به شرح وصف من ناتوان کند


#عبید_زاکانی
دنیا نه مقام ماست نه جای نشست
فرزانه در او خراب اولی تر و مست

بر آتش غم ز باده آبی می زن
زان پیش که درخاک روی بادبدست


#عبید_زاکانی
دارم بتی به چهرهٔ صد ماه و آفتاب
نازکتر از گل تر و خوشبوتر از گلاب

خورشید در نقاب خجالت نهان شود
از روی جانفزاش اگر بر اُفتد نقاب


#عبید_زاکانی
خرم کسی که با تو روزی به شب رساند
یا چون تو نازنینی شب در کنار دارد

با ما دمی نسازد وصلت به هیچ حالی
بیچاره آن که یاری ناسازگار دارد


#عبید_زاکانی
پیش لب و زلفش ای دل از حیرانی
چون ابروی شوخ او مکن پریشانی

سودا زدگی زلف او می بینی
باریک مزاجی لبش می دانی


#عبید_زاکانی
دل با رخ دلبری صفایی دارد
کو هر نفسی میل به جایی دارد

شرح شب هجران و پریشانی ما
چون زلف بتان دراز نایی دارد


#عبید_زاکانی
محرمی نیست که با او به کنار آرم روز
مونسی نیست که با وی به میان آرم راز

در غم و خواری از آنم که ندارم غمخوار
دم فرو بسته از آنم که ندارم دمساز


#عبید_زاکانی
نه یار نوازَد به کرم، یک روزم
نه بخت، که بر وصل کند پیروزم

چون شمع برابر رُخَش گه گاهی
از دور نگه می‌کنم و می سوزم


#عبید_زاکانی
با عشق همنشین شو و از عقل برشکن
کو را به پیش اهل نظر اعتبار نیست

هر قوم را طریقی و راهی و قبله‌ایست
پیش عبید قبله به جز کوی یار نیست


#عبید_زاکانی