ز آب روان و سبزه و صحرا و لاله زار
با من مگو که چشم در احباب خوشترست
زهرم مده به دست رقیبان تندخوی
از دست خود بده که ز جُلّاب خوشترست
#سعدی
با من مگو که چشم در احباب خوشترست
زهرم مده به دست رقیبان تندخوی
از دست خود بده که ز جُلّاب خوشترست
#سعدی
هزار بیدل مشتاق را به حسرت آن
که لب به لب برسد جان به لب رسانیدی
محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم
که برگذشتی و ما را به هیچ نخریدی
#سعدی
که لب به لب برسد جان به لب رسانیدی
محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم
که برگذشتی و ما را به هیچ نخریدی
#سعدی
هر که به خویشتن رود ره نبرد به سوی او
بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او
باغ بنفشه و سمن بوی ندارد ای صبا
غالیهای بساز از آن طره مشک بوی او
#سعدی
بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او
باغ بنفشه و سمن بوی ندارد ای صبا
غالیهای بساز از آن طره مشک بوی او
#سعدی
ما امید از طاعت و چشم از ثواب افکندهایم
سایهٔ سیمرغ همت بر خراب افکندهایم
گر به طوفان میسپارد یا به ساحل میبرد
دل به دریا و سپر بر روی آب افکندهایم
#سعدی
سایهٔ سیمرغ همت بر خراب افکندهایم
گر به طوفان میسپارد یا به ساحل میبرد
دل به دریا و سپر بر روی آب افکندهایم
#سعدی
تو از سرِ من و از جانِ من عزیزتری
بخیلم ار نکنم سر فدا و جان ایثار
حلال نیست محبّت مگر کسانی را
که دوستی به قیامت برند سعدیوار
#سعدی
بخیلم ار نکنم سر فدا و جان ایثار
حلال نیست محبّت مگر کسانی را
که دوستی به قیامت برند سعدیوار
#سعدی
آن چشم مست بین که به شوخی و دلبری
قصد هلاک مردم هشیار می کند
ما روی کردہ از همه عالم به روی او
وآن سست عهد روی به دیوار میکند
#سعدی
قصد هلاک مردم هشیار می کند
ما روی کردہ از همه عالم به روی او
وآن سست عهد روی به دیوار میکند
#سعدی
ای چشم تو مست خواب و سرمست شراب
صاحبنظران تشنه و وصل تو سراب
مانند تو آدمی در آباد و خراب
باشد که در آیینه توان دید و در آب
#سعدی
صاحبنظران تشنه و وصل تو سراب
مانند تو آدمی در آباد و خراب
باشد که در آیینه توان دید و در آب
#سعدی
یار گرفتهام بسی چون تو ندیدهام کسی
شمع چنین نیامدهست از در هیچ مجلسی
قصه به هر که میبرم فایدهای نمیدهد
مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی
#سعدی
شمع چنین نیامدهست از در هیچ مجلسی
قصه به هر که میبرم فایدهای نمیدهد
مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی
#سعدی
من با دگری دست به پیمان ندهم
دانم که نیوفتد حریف از تو بهم
دل بر تو نهم که راحت جان منی
ور زانکه دل از تو برکنم بر که نهم؟
#سعدی
دانم که نیوفتد حریف از تو بهم
دل بر تو نهم که راحت جان منی
ور زانکه دل از تو برکنم بر که نهم؟
#سعدی
هزارم درد میباشد که میگویم نهان دارم
لبم با هم نمیآید چو غنچه روز بشکفتن
ز دستم برنمیخیزدکه انصاف ازتو بستانم
روا داری گناه خویش و آنگه بر من آشفتن
#سعدی
لبم با هم نمیآید چو غنچه روز بشکفتن
ز دستم برنمیخیزدکه انصاف ازتو بستانم
روا داری گناه خویش و آنگه بر من آشفتن
#سعدی
خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد
سرِ مویی به غلط در همه اندامم نیست
میل آن دانه ی خالم نظری بیش نبود
چون بدیدم رهِ بیرون شدن از دامم نیست
#سعدی
سرِ مویی به غلط در همه اندامم نیست
میل آن دانه ی خالم نظری بیش نبود
چون بدیدم رهِ بیرون شدن از دامم نیست
#سعدی
در ســرو رسیدست ولیکن به حقیقت
از سرو گذشتست که سیمین بدنست آن
هرگـز نبود جسم بدین حسن و لطافت
گویی همه روحست که در پیرهنست آن
#سعدی
از سرو گذشتست که سیمین بدنست آن
هرگـز نبود جسم بدین حسن و لطافت
گویی همه روحست که در پیرهنست آن
#سعدی