𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒆𝒙𝒊
74 subscribers
1 photo
30 files
9 links
کانال داستان سکسی و تصویری👙
https://t.me/Dastan_Sexi_Tanin
گروه فیلم سکسی شبانه ساعت 12💦
https://t.me/+sJ9-9szRckc1ODBk
Download Telegram
کیرم طوری خوابید که امیدی به بلند شدنش دیگه نبود رفتم سمت گوشی دیدم میس کال رامین افتادم زنگ زدم گفتم 20دیقه بعد میتونه برگرده بلند شد بره سمت دستشویی که منم همراهش رفتم و گفتم مثل اینکه یادت رفته چه قولی دادای چون قرار بود بشاشم رو صورتش بردمش حموم و شاشیدم رو صورت و سرش و همه جاش بعدش یه دوش فوری گرفتیم اومدیم بیرون رامینم برگشت یه چایی خوردیم و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده زن نعمته بشرطیکه هرچی بگی قبول کنه برده وار در خدمتت باشه تو این یه سال هرکاری خواستم برام انجام داد موندم شوهر بیغیرتش چرا زندگیشونو به لجن کشید و زن به این خوبی رو طلاق داد
نوشته: اسد
:
کمک به مادر

درست قبل از تعطیلات تابستونی بعد از سال دوم دانشگاه بود که مادرم با من تماس گرفت و بهم اطلاع داد که بیژن ناپدریم بهش خیانت کرده و دارن جدا میشن. خیلی راحت می شد فهمید که چقدر ناراحته و بیشتر از یک ساعت با هم صحبت کردیم. من نسبت به این قضیه احساس وحشتناکی داشتم، بیژن با من خوب بود، اما من واقعاً هیجوقت یه رابطه خوب باهاش احساس نکردم و فکر میکردم که اون اونطور که باید با مادرم رفتار نمیکرد. اون لزوماً باهاش بد نبود، اما فکر میکنم تو خیلی از جهات اونقدرا هم رفتاراش محترمانه نبود. پدرم قبل از ۳ سالگی فوت کرد و مادرم تا ۱۳ سالگی بیوه موند تا اینکه با بیژن آشنا شد و من از دانشگاه دیگه ازشون جدا شدم و تو تهران دور از شهر پدریم برای خودم خونه اجاره کردم. من ۲ تا امتحان دیگه داشتم که باید میدادم و بعدش میتونستم به خونه برگردم و بهش کمک کنم تا از این وضعیت عبور کنه، مشخصاً اون نیاز به حمایت عاطفی داشت.
چند روز بعد باهاش تماس گرفتم تا بگم که فردا به خونه برمیگردم. این ترجیح من نبود، من میخواستم تابستون رو با دوست دخترم بگذرونم و با رفیقام سفر برم. اما تک فرزند بودن و دونستن در مورد همه چیزایی که مادرم برای من فدا کرده بود، انتخاب آسونی بود. الان فقط باید با دوست دخترم سحر توضیح میدادم و میدونستم که اون متوجه منظورم میشه. روز بعد با سحر تو یه رستوران برای ناهار قرار گذاشتم و توضیح دادم که چه اتفاقی افتاده و احساس می‌کنم باید این کارو انجام بدم. اون کاملاً درک میکرد و خیلی ازم حمایت کرد. ما همچنین بحث کردیم که ممکنه مادرم خیلی زود با این شرایط کنار بیاد و به سرعت احساس بهتری کند و بتونه به زندگیش ادامه بده و من اواخر تابستون برگردم تهران
بعد از آخرین امتحان، من وسایلمو جمع و جور کردم و آماده رفتن به شهرم شدم و مسیر ۶ ساعته را برای بازگشت به زادگاهم طی کردم. تمام چیزی که تو ذهنم بود این بود که مادرم لیاقت این تجربه تلخ رو نداشت، اون قلب طلایی داره و کسیه که همیشه تلاش میکنه تا مطمئن بشه همه اطرافیاش و نزدیکاش خوشحال هستن
شب ساعت ۸ غروب بود که بهش اطلاع دادم دارم حرکت میکنم و ممکنه بخاطر خستگیم بین راه بخوابم و موقع طلوع برسم خونه. دیروقت بود، ولی حالم خوب بود، خسته نبودم و ترافیک خیلی کم بود، وقتی فهمیدم فقط ۲ ساعت با خونه مادرم فاصله دارم تصمیم گرفتم به رانندگی ادامه بدم و تو خونه بخوابم. کلید خونه رو داشتم میتونستم مخفیانه برم تو و به رختخوابم برم و صبح چمدونا رو باز کنم
حوالی ساعت ۲ بامداد وارد کوچمون شدم و از بیرون چراغای خونه رو دیدم که خاموش بود. پس بی سر و صدا به خودم اجازه دادم تا مامانم رو بیدار نکنم. به اتاقم رسیدم و روی تخت رفتم. به محض اینکه به رختخواب رفتم، احساس کردم چقدر خستم. چند دقیقه ای دراز کشیده بودم که صدایی مث ناله یا گریه کسی رو شنیدم. بلافاصله نگران شدم که مادرمه، اما اون نمیدونست که من برگشتم. از راهرو به سمت اتاقش رفتم و در باز بود، وقتی به اتاقش نزدیک شدم صداها بلندتر میشد
چیزی که من دیدم فراتر از باورم بود، مادرم به پشت دراز کشیده بود و پاهاشو باز کرده بود، کاملاً برهنه یه دیلدو رو تو کوسش فرو میکرد و با صدای بلند ناله می‌کرد. من یخ زده بودم، نمیتونستم حرکت کنم، این چیزی نبود که انتظار دیدنش رو داشته باشم. یادم میاد که متوجه شدم سینه‌هاش چقدر بزرگ به نظر می‌رسیدن و نوک سینه‌هاشو خیلی خشن فشار میداد
بخشی از قلبم احساس میکرد که به بخش خصوصی زندگیش دارم تجاوز میکنم و احساس گناه می کردم. تقریباً تو همون لحظه متوجه شدم که کیرم داره راست

میشه و دستمو بردم تو شورتم و میمالیدم. مامانم بلند ناله کرد و شروع کرد به لرزیدن، میدونستم داره جلوی چشام به ارگاسم میرسه، سریع برگشتم تو اتاقم که نبینه منو. چیزی که من تازه شاهدش بودم سکسیترین ترین چیزی بود که تا به حال دیده بودم، کیرم تو شورتم داشت منفجر میشد، و سرکیرم با پیش‌منی خیس شده بود، در عرض چند دقیقه بعد از مالیدن کیرم، اندازه یه گالن ارضا شدم و آبمو داخل جورابم خالی کردم. بلافاصله احساس شرم و انزجار میکردم، وای خدا! من برای مادرم جق زدم.
مدت زیادی نگذشت تا در نهایت از خستگی زیاد خوابم برد. حوالی ساعت ۹ صبح از خواب بیدار شدم و فکر کردم شاید داشتم خواب میدیدم و واقعاً این اتفاق نیفتاد. چندتا لباس پوشیدم و رفتم پایین تا مادرمو ببینم. اون تو پذیرایی بود و لبخند زد و منو بغل کرد. بلافاصله به چیزی که شب قبل دیدم فکر کردم و هنوز برام خیلی غیر واقعی بود. با هم گپ زدیم و من مدام به سینه هاش توجه کردم که قبلاً هیچوقت اینشکلی ندیده بودمشون، ازش پرسیدم که وزن کم کردی؟ اون گفت که آره لاغر کرده و میخواد چند کیلو دیگه کم کنه.
تو اون موقع در مورد هر اتفاقی که تو این مدتی که نبودم افتاد، گپ زدیم و گفت که بیژن مدتی بود که با یه زن رابطه داشت. زنه همسن و سال مادرم بود، مادرمم زن خوش هیکل و زیباییه اما به گفته مادرم زنه با سکس با ناپدریم دلشو برده بود. من فقط گوش دادم و بهش اجازه دادم همه چیزو بگه. فکر میکردم اون فقط به کسی نیاز داشت که باهاش صحبت کنه، بهش اطمینان دادم که اون زیباست و یه خانوم خیلی شیرین، مهربون و دوست داشتنیه و این بیژن بود که تو رو از دست داد. اما مادرم سزاوار کسی بود که باهاش صادق باشه
اون بارها و بارها از من تشکر کرد و ما خندیدیم و فکر میکنم او احساس آرامش پیدا کرد و بهم گفت که برم یه دوش بگیرم تا اون نارهارو آماده کنه
دوش گرفتم و لباس پوشیدم و در حالی که منتظر مامان بودم، به سحر زنگ زدم تا بهش بگم که سالم رسیدم. من در مورد صحبتام با مادرم هم بهش توضیح دادم و اون به من اطمینان داد که بهترین کارو میکنم که فقط به حرفاش گوش میدم و بهش دلداری بدم. من سعی میکردم پیشنهادایی که سحر بهم میگه گوش کنم
رفتیم ناهار و مامان خیلی بانمک به نظر می‌رسید، شلوارک، صندل و تاپ پوشیده بود و زیرش سوتینی که به سختی سینه‌های بزرگش رو نگه میداشت. نشسته بودم و صحبت می‌کردم، به مادرم نگاه می‌کردم، حدس می‌زنم اولین باری بود که متوجه شدم اونم یه آدمه و ما تمایل داریم با والدینمون مث فرشته ها برخورد کنیم و گاهی فراموش می‌کنیم که اونا دقیقاً مث ما درگیری‌ها رو تجربه میکنن. اون صحبت میکرد، من گوش دادم و من با نگاه دیگه ای تماشاش میکردم، مادرم خیلی زیبا بود که به خوبی با شخصیتی خارق العاده ای که داشت هماهنگ میشد.
دوباره در مورد بیژن و دو تا ازدواج ناموفقش صحبت کرد که متوجه شدم همونطور که داره حرف میزنه بعض کرده و داره احساساتی میشه، اما بعد گفت که خیلی تلاش کرد تا خودشو از این گودال نجات بده و سعی کرده شرایط خودشو بدون کوچکترین تاثیری از این خیانت تغییر بده
من از فرصت استفاده کردم و بهش توضیح دادم: “مامان من اینجا هستم تا ازت حمایت کنم و هر طور که میتونم بهت کمک کنم. من قصد ندارم به هیچ وجه بهت فشار بیارم، فقط میخوام احساس راحتی داشته باشب که بتونی در مورد هر چیزی که بهت کمک میکنه با من صحبت کنی”
اون به من گفت که چقدر از کاری که انجام میدم قدردانی می‌کنه و از صحبت کردن با من احساس راحتی می‌کنه. او ادامه داد که چگونه به مشاوره رفته و با یک تراپیست جنسی ملاقات داشته. پ

رسیدم: “کمکی هم می کنه؟” اون گفت که قرصایی بهش پیشنهاد داده که بهش کمک کرده اما عوارض جانبی داره. من زیاد در مورد این قضیه بهش اصرار نکردم و فقط بهش اجازه دادم تا جاییکه میتونه راحت جواب بده. اون به من گفت که این قرصا باعث لاغریش شده و حجم سینه‌اش رو هم یکم بالا برده. من مادرم رو زیر نوری کاملاً با نگاه دیگه ای میدیدم و این باعث عذاب وجدانم شده بود
ناهار رو تموم کردیم و گفت که میخواد بره خرید و باهم بلند شدیم که بریم بیرون. از صندلی میزناهارخوری که پاشدم فهمیدم چقدر کیرم سفت شده و توجهم از حرفای مامان پرت شده بود. این آزارم میداد که من هیچوقت نمیتونم با زن به زیبایی اون رابطه داشته باشم.
بیرون بودیم و مادرم خریداشو کرده بود و منم تو ماشین مونده بودم که ازش پرسیدم کار دیگه ای هست که بخواد انجام بده، و اون به من گفت ترجیح میده به خونه بریم تا استراحت کنه.
ما به خونه برگشتیم، و من خودمو تو رویای چیزی که دیشب دیده بودم، سپری میکردم. مجبور شدم دیگر بهش فکر نکنم و از رویا بیام بیرون. اون یه زن عادی با نیازهای عادیه و اتفاقا اون مادر منه. همونطور که تو سالن پذیرایی نشسته بودم این افکار تو ذهنم میچرخید، متوجه پاهای مادرم و خوش فرم بودن و همچنین خوش تراش بودن ساق پاش شدم
نتونستم تحمل کنم و به اتاق رفتم. باید خودمو جمع و جور می کردم، افکاری که در مورد مادرم داشتم اصلاً افکار عادی نبود. زنگ زدم و یکم با سحر صحبت کردم، دلم براش تنگ شده بود. بعد از صحبت با سحر، میخواستم فقط دراز بکشم و شاید چرت بزنم، هر چقدر تلاش کردم نتونستم بخوابم.
بلند شدم و به سمت پنجره رفتم، مامانو تو حیاط دیدم که داشت گلا رو آب میداد. اون خم شده بود طوری که کون گندش روبروم داشت به نما میومد. وقتی بهش نگاه کردم، نتونستم به چیزی که شب قبل تماشا کرده بودم فکر نکنم. سینه هاش اوقدر بزرگ و سفت بود و مثل اکثر خانومای هم سنش آویزون نبود. اون شکم کوچیکی داشت، اما واضح بود که وزن کم کرده بود و بدنش شگفت انگیز به نظر میرسید. موهای بلند بلوندش که دور شونه هاش ریخته بود، مامانم خیلی سکسی شده بود. قایمکی از پشت پنجره نگاش میکردم و دست کردم تو شورتم و شروع کردم به مالیدن کیر سفتم. میدونستم اشتباهه، اما نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم، اون خیلی خوب و جذاب به نظر میرسید. فکر کنم یه دقیقه هم نشدم که ارضا شدم و آبمو تو شورتم خالی کردم
من عصبانی بودم و باید خودمو کنترل میکردم، این موضوع از کنترلم خارج میشد و من اینو میدونستم. لباسامو عوض کردم و دوباره سعی کردم بخوابم اما نمی توانستم بخوابم، تلویزیون تماشا کردم و سعی کردم ذهنمو مشغول کنم. مصمم بودم خودمو از این افکار مزخرف بیرون بیارم و تو زمانی که مادرم بهم بیشتر نیاز داشت کمک کنم.
دو روز گذشت و من داشتم تو تمیز کردن خونه به مادرم کمک میکردم و تو خونه هرکاری میکردم که ذهنم به سمت اندام سکسی مادرم نره. متوجه شدم که اون متفاوت لباس می‌پوشید، با دامن‌های کوتاه‌تر یا شورت‌های تنگ‌تر، لباسای یقه باز، جواهرات و صندل های پاشنه‌دار تو خونه میگشت. اما من به تعهد خودم در مورد اینکه با دیدنش تحریک نشم پایبند موندم
همون شب که مشغول خوردن شام بودیم، می‌تونستم احساس کنم مشکلی وجود داره و مادرم ناراحته، پس ازش پرسیدم: “خوبی مامان؟”. او به من گفت که “بیژن پسفردا میاد که وسایلشو از تو خونه برداره”. بهش گفتم: “همه چیز درست میشه و من کنارت میمونم تا مطمئن بشم هیچ مشکلی پیش نمیاد”. اون به من گفت که دوستم داره، و این برای من خیلی شیرین بود، اما بهم گفت که: “وقتی اومد باید دور از چش

م بیژن بمونی، چون دوست نداره ببینه که تو برگشتی و من و تو اینجا تنهاییم”. و منم بهش اطمینان دادم که این کارو میکنم
من هر روز با سحر صحبت می‌کردم و در مورد زندگیمون باهم رویاپردازی میکردیم، تقریباً یک ماه دیگه باید دور از هم میموندیم. واقعا دلم برای دیدنش تنگ شده بود وقتی روزی رسید که بیژن برگشت تا بقیه وسایلشو با خودش ببره، من تو اتاقم تو طبقه بالا موندم اما میتونستم حرفایی که به هم میزنن رو بشنوم
به نظر میرسید همه چیز به اندازه کافی آروم شروع شده، و بیژن داره وسایلشو تو وانت بار میزنه و اونا عادی صحبت میکردن. شنیدن اینکه چه حرفایی میزنن سخت بود. اما شنیدم که بیژن میگفت: “تقصیر من نبود، خراب کردن این زندگی تقصیر خودت بود” همون موقع بود که احساس کردم جو متشنج شده، صدای مامانمو می شنیدم که بلندتر و بلندتر میشد
که یدفعه بیژن چیزی گفت که شوکه شدم. گفت: “تو همش تو سکس سروصداتو بلند میکردی. همش از من میخواستی که فعالتر بشم. تو خونه وقتی میدیدی توان سکس باهاتو ندارم با دیلدو ور میرفتی. تو حشرت خیلی بالاست. من نمیتونستم انتظاراتت رو برآورده کنم و منو سرزنش میکردی”
بیژن بعد از اینکه داشت بحثش با مامانم بالا میگرفت، دیگه ادامه نداد و رفت و فقط قبلش گفت: “این تو بودی که به زندگیمون خیانت کردی”
صدای گریه مادرمو میشنیدم اما نمیتونستم بهش نزدیک بشم، چیزایی که تازه شنیده بودم نباید میشنیدم و شوکه شده بودم. یعنی این بیژن نبود که به مادرم خیانت کرده. این مادرم بود؟
من کاملاً مطمئن نبودم که باید چه کار کنم و چطور برای کمک به مادرم باید رفتار کنم، فقط روی تختم دراز کشیدم و تمام چیزایی رو که تازه شنیده بودم دوباره مرور کردم. این موقعیت خیلی برام عذاب آور بود. بعد از یک ساعت یا بیشتر، شنیدم که اون از پله ها بالا میاد و در اتاقمو زد و خواست که داخل بشه.
اون وارد شد و به وضوح ناراحت بود و گریه می کرد، اون به من گفت که چقدر از اومدن من به خونه برای کمک بهش خوشحاله و چقدر ناراحته که نباید این چیزا رو میشنیدم. اما خواست که باهام صادق باشه و همه چیزو بهم بگه
نمیدونستم چه واکنشی باید نشون بدم، بدون هیچ قصدی گفتم: “مامان، تو میتونی در مورد هر چیزی که راحتی به من بگی. تو مادرمی هر چی که باشه من همیشه دوستت دارم”
به من لبخند زد و شروع کرد: “من و بیژن برای مدتی با مشکل مواجه شده بودیم، اون می‌خواست من از نظر جنسی آرومتر باشم وحقیقتو بگم، حسم رو بهش از دست دادم. پس سعی کردیم تغییراتی تو زندگی زناشوییمون بدیم، کارای زیادی رو انجام دادیم. شروع کردیم به رژیم گرفتن و ورزش کردیم، با هم لباس‌های جذاب‌تر خریدیم. حتی درمان های هورمونی انجام دادیم، بزرگ شدن سینم هم بخاطر قرصای هورمونی بود نه قرصا ضد افسردگی و لاغری. بیژن معمولا بعد از سکس تا ۳-۴ روز حس سکس نداشت، ولی من این حسو نداشتم و دائم سکس میخواستم. پس فیلمای پورن میدیدم و با دیلدو خودمو ارضا میکردم. اساساً هر کاری که لازم بود انجام دادم تا زندگی زناشوییمونو نجات بدم. فکر میکنم کارساز بود و نسبت به خودم احساس خیلی بهتری داشتم ولی این به بابات کمکی نمیکرد”
اون مکثی کرد، به من نگاه کرد و گفت: “واقعا من حشرم بالاست؟ نباید اینو ازت بپرسم، فقط دوست دارم این حرفا تو سینم نمونه و بهت بگم”
فقط بهش نگاه کردم و گفتم: “مامان هرچی تو دلته بگو. میخوام باهام راحت باشی و بهت کمک کنم”
اون ادامه داد: “رابطمون داشت بهتر میشد و زندگی زناشوییمون بهبود پیدا کرده بود ولی بعد یه مدت مشکل نعوظ و زودانزالی پیدا کرد. اون پیش دکتر رفت که خودشو درمان کنه و من
به تلاشم ادامه می دادم تا براش سکسی تر باشم. من زیاد خودارضایی میکردم، مدام افکار و نیازای جنسی داشتم. لباسای کوتاه و جذب میپوشیدم، صندل پاشنه بلند، دامن کوتاه. برای من این رفتار و پوشش جدید دیگه عادی شده بود. بیژن اما حالش بهتر نمیشد و ناامید بود که باعث شد دیگه حتی به لیسیدن واژنم هم علاقه ای نداشته باشه. با قرصای هورمونی که میخوردم نیازای من هر روز قوی تر میشد و علاقه اون به سرعت کمتر میشد. رابطمون نسبت به قبل کمرنگ تر شده بود. او به تلاش برای حل مشکلاتش ادامه داد و من متوجه شدم که با تغییرات جدیدی که کردم دارم از خودم لذت میبرم و خودمو سکسی تر میدیدم ولی از زندگی زناشویی راضی نبودم، چون بیژن دیگه نمیتونست منو تو سکس راضی کنه”
در حالی که مادرم تو شرایط ناراحت کننده ای داشت هرچی تو دلش بود میگفت، من خیلی سخت داشتم جلوی حشری شدنم و سفت شدن کیرمو میگرفتم. فراموش کردن این واقعیت که او مامان من بود باعث شد کیرم با حرفای مامان راست بشه. پامو گذاشتم رو هم تا متوجه راست شدن کیرم نشه و به حرفاش گوش میدادم
“خودارضایی، فیلمای پورن، دیلدوها، ویبراتورها فقط نیازم به سکس رو بیشتر و قوی تر میکرد. من به یه مرد نیاز داشتم، کسی که کنارم باشه، کسی که منو راضی کنه. من خیلی کارا رو با بیژن امتحان کردم تا حشر بیژنو بالا ببرم. حشرش بالا میرفت، اما زیاد رو تخت دووم نمیاورد. من به یه ارضای شدید نیاز داشتم. شروع کردم به معاشقه با بعضی از مردایی که میشناختمشون. تا اینکه تو یه لحظه ای که نتونستم خودمو کنترل کنم این اتفاق افتاد و من با کسی غیر از بیژن رابطه جنسی داشتم. خودمو اینطوری راضی میکردم که بیژن کسی بود که همه این چیزا رو شروع کرد، تقصیر من نبود که اون مشکل داشت. بعد از این خیلی احساس گناه کردم، اما برای اولین بار بعد از مدت ها همون سکسی رو داشتم که میخواستم. به خودم گفتم این یه اتفاق بود و هیچوقت دیگه تکرار نمیشه. من تونستم برای چند روز به این قول خودم پایبند باشم و بیشتر و بیشتر خودارضایی کنم ولی بعدش تسلیم شدم و شروع کردم به دیدن مرتب اون پسره و سعی میکردم این کارو از بیژن مخفی نگه دارم. معشوق جدیدم تلاش میکرد نیازامو براورده کنه تا اینکه بیژن یه روزی بهم مشکوک شد و تعقیبم کرد و بعد این قضیه رو فهمید. ما چندین روز دعواهای خیلی بدی داشتیم و اون زمان بود که بیژن تصمیم گرفت که طلاقم بده و بره”
همونطور که اون همه اینها رو به من می گفت دستش زیر پتوی تختم بود و من تقریباً مطمئن بودم که داشت پتو رو چنگ میزد، نوک سینه هاش سفت شده بود و از روی تاپش معلوم بود و نفس زدنش سنگینتر شده بود یا حداقل من فکر می کردم که اینطوره. من چیزی نگفتم، اما کیرم داشت بین پاهام منفجر میشد، و پیش‌منی ازم بیرون اومده بود
اون ادامه داد:“این واقعیت چیزیه که اتفاق افتاده، ببخشید که بهت دروغ گفتم اما نمیخواستم تو اینا رو بفهمی. اگر فکر میکنی بعد این حرفا باید از پیشم بری، یا حداقل برای مدتی، من این تصمیمتو کاملا درک میکنم”
نمی‌دونستم چه جوابی بهش بدم، مخصوصاً بعد اینکه واقعیتو فهمیدم که مادرم با کسی غیر از شوهرش خوابیده چه واکنشی باید بهش نشون بدم. من واقعاً هیچ حرفی برای گفتن نداشتم و کاملا تو شوک بودم
مامان: “من احساس وحشتناکی دارم و خواستم بهت بگم تا ازت کمک بگیرم، یا پیش یه مشاور برم، اما از وقتی که طلاق گرفتیم دیگه پیش مشاور نرفتم. جلوت لباسای پوشیده میپوشم تا تو هم راحت باشی. اما من از شرایط خودم خیلی ناراحتم. از وقتی اومدی دیگه رابطه ای نداشتم تا تو رو تو شرایط سختتری قرار ندم. منو ببخش ا

ما از پنهون کردن واقعیت خسته شدم. امیدوارم بتونی بعد این قضیه مامانتو ببخشی”
اون شروع به گریه کرد، من نمیدونستم چیکار کنم، از یه طرف عصبی بودم، از یه طرف حشر خودمم بالا زده بود، اما اون مامان من بود و باید بهش آرامش بدم. بغلش کردم و بهش گفتم: “همه چی درست میشه. ما باید این شرایطو درست کنیم مامان. چیکار کنم تا بهت کمک کنه”
و با گریه گفت: “واقعاً نمی دانم چطور باید جلوی خودمو بگیره، نیازهام خیلی قوی و شدیده”
ازش پرسیدم: “هنوز اون پسره رو میبینی؟”
جواب داد: “نه به محض اینکه بیژن متوجه شد که با من تو رابطس اونم از ترس دیگه باهام تماس نگرفت و منم دیگه پیگیرش نشدم”
گفتم: “باشه مامان تو خیلی ناراحتی و من خیلی گیج شدم، فکر می کنم باید یکم به هم وقت بدیم و به مسائل فکر کنیم. در ضمن من میخوام تو خونه خودت احساس راحتی داشته باشی، پس لطفا طوری رفتار کن که انگار من اینجا نیستم. من پسرتم حداقل با راحت بودن خودتو از استرس و فشار دور کن”
اون با موافقت سرشو تکون داد و گفت: “مرسی که درکم میکنی. با تمام وجود دوستت دارم”. اون بلند شد تا به اتاقش بره، و وقتی پشت بهم داشت راه میرفت متوجه شدم شلوارکش خیس خیس شده.
هنوز نمیدونم چرا این کار رو کردم، اما گفتم: “مامان، صبر کن منو ببخش. من نباید بذارم تو احساس تنهایی کنی”. اون به سمت من برگشت و رفتم سمتشو بغلش کردم و احساس کردم که سینه های بزرگش بهم خورد و کیر سفتم به زیر شکمش چسبید. دیگه نتونستم تحمل کنم. وقتی چشمام تو چشماش بود، لباشو محکم بوسیدم. دستم به طور غریزی سینه بزرگش رو گرفته بود. ممانعت نمیکرد و با دستش کیرمو از روی شورت لمس میکرد. ما خیلی پرشور، جوری همو میبوسیدیم، که انگار گرسنه ی لبای هم بودیم.
تاپ و سوتینشو درآوردم و رو تخت نشوندمش و سینه های شگفت انگیزشو مالیدم و بوسیدم و لیسیدم. اون با ناله و نفس زنان گفت: “میخوام کیرتو بخورم”. از لیسیدن سینه های یاقوتیش دست کشیدم، اون سریع کنار تخت روی زانو هاش نشست و شورتمو درآورد و کیرمو یک راست تا جایی که میتونست کرد تو دهنش، باور نکردنی بود. به پایین نگاه کردم و دیگه مامانمو نمیدیدم، یک بلوند سکسی و حشری رو میدیدم که از کردن کیرم تو دهنش سیر نمی شد. با یه دست موهاشو نوازش میدادم و به دست دیگم سرشو گرفته بود و با شدت بیشتری ساک میزد
بعد از چند دقیقه دیگه نمیتونستم بیشتر از این تحمل کنم و بهش گفتم: “بسه مامان دیگه نوبت منه” به محض گفتن این جمله، اون با شهوت خالصی که تو چشماش بود به من نگاه کرد و گفت: “فقط منو بکن عزیزم”
معطل نکردم داگی استایل گذاشتمش رو تخت و کنار تخت وایسادم و از پشت کمرشو گرفتم. و کیرمو تو خیس و داغترین کوسی که تجربه کرده بودم، وارد کردم. تمام مدت داشت ناله می کرد و جیغ می زد. “منو بکن، وای خدا، من مال تو ام، عاشقتم، جرم بده”
دیگه حس عذاب وجدان و ممانعت توم مرده بود. با تمام وجود میخواستم مامانمو بکم. به هیچ چیزی جز کوسش فکر نمیکردم. پوزیشنو عوض کردم و رو تخت دراز کشیدم و ازش خواستم به صورت پوزیشن گاو چرون رو کیرم سوار شه. و سواری بهش دادم که تو عمرش تجربه نکرده بود. دستمو دور کمرش حلقه زدم. سینه هاش رو صورتم چسبیده بود. جوری تلمبه میزدم که صدای کیرم به کون تپلش تو کل اتاق پیچیده بود. اینقدر محکم تلمبه زدم تا جاییکه با یه ارگاسم شدید کل بدنش لرزید و گفت: “بسه شدم”. ولی اون خسته نشده بود.
از رو کیرم بلند شد و دوباره شروع کرد به ساک زدن ولی من دیگه طاقت ادامه نداشتم وبهش گفتم که: “مامان دارم میشم”. سرشو آورد بالا و گفت: “ای جون. همشو بریز تو دهنم”. به مح

ض گفتن این جمله دیگه نتونستم جلوی نیومدن آبمو بگیرم و همشو تو دهنش خالی کردم و اونم با حرص هر قطرشو قورت میداد. این شدیدترین ارضایی بود که تابحال تجربه کرده بودم و به شدت بدنم سست شده بود. مادرم حشری ترین زنی بود که دیده بودم. اون متوقف نمیشد و همینطور به لیسیدن کیرم ادامه میداد، تا زمانی که کیرم کامل از آب منیم پاک شد.
رو تخت دراز کشیده بودم و نفسمون بالا نمیومد. و در حالیکه سرش روی سینه هام بود و لخت تو بغل هم بودیم داشت خوابمون میگرفت. تموم چیزی که از اون شب میتونم بیاد بیارم اینه که این هیجان انگیزترین و باورنکردنی ترین رابطه جنسی بود که تا به حال داشتم
بهش نگاه میکردم و لباشو عمیقانه بوسیدم، چونَش رو گرفتم و ازش تشکر کردم. به شبایی که قراره از این به بعد باهم داشته باشیم فکر میکردم. اما این برای فردا بود. امشب فقط میخواستم تو آغوش حشری ترین زنی که تو زندگیم دیدم بخوابم
نوشته: ناشناس
تینا و داستان اولین سکسمون (۱)

قبلش بگم که این شروع داستان منو تیناس این پارت ده درصد محتوای فوت فتیش داره که اگه از داستانم خوشتون اومد خاطره های فوت فتیشمم خواستین بدونین برام کامنت بزارید چون با خودم فکر کردم شاید تو شهوانی کسی خوشش نیاد
سلام خاطره ای که میخوام بگم مال چند سال پیشه دختر خاله من تینا
دختری خیلی خوشگل ترکه ای با بدن سفید قدی نسبتا بلند ممه های پرتقالی که تازه داشت رشد میکرد اون۱۵ سالش بودو منم به شدت رفته بودم تو کف اون.
خلاصه پنج سال اختلاف داشتیم خودم یه پسر معمولی هیکلی موهای کوتاه پوست سفید بودم با کیر حدود ۱۷ سانت کار من شده بود فکر کردن به تینا سکس یا حتی خوردن پاهای سکسیش از پاهاش بگم که سفید انگشتای دخترونه کوچیک جذاب پاهای استخونی کشیده جوراب ها کالج فانتزی همیشه میپوشید .
هرموقع میومد خونمون من از بیرون میومدم قبل اینکه در بزنمو وارد خونه بشم بوی اون پاهای سکسی سفیدشو استفاده میکردمچ کفش خودشو خالمو حسابی بو میکردم
ما از بچگی باهم هم بازی بودیم ولی بعد یه مدت به خاطر اینکه باباش حساس بود از هم جدا شده بودیم سرسنگین بودیم اون دختر خونگی بود همیشه توی خونه بود درس میخوند کار من شده بود ازش یواشکی عکس گرفتن شبا براش جق زدن.
یک روز اون یه تیشرت جذب زرد پوشیده بود یا یک شلوار لی جوراب های مچی انقدر که جذاب شده بود دلم میخواست بپرم روش فقط تلمبه بزنم ولی حیف که فقط یا خونه خودشون یا خونه مادر بزرگم یا خونه خودمون میدیدمش.
اون روز کون گردو سکسیش ممه های پرتقالیش داشت خودنمایی میکرد تا اون روز نمیدونست حسی روش دارم ولی اون روز شک کرد که همش گوشیم طرفشه نگاهاش سنگین شده بود منم سریع خودمو جمع کردم یه مدت ازش دوری کردم
خلاصه چند ماهی از اون قضیه گذشتو من حتی دور برش پرسه نمیزدم که نفهمه که عروسی داییم فرا رسیدو همه قرار بود تو یک باغ سالن دار که داییم برای عروسیش اجاره کرده بود خیلی هم بزرگ بود عروسیشون برگذار کنیم
ساعت هشت اینا قرار شد بابام منو دختر خالمو سوار کنه ببره چون خاله و مامانم اونجا بودن وقتی رسیدیم دم خونه تینا داشتم میترکیدم لباس مجلسی ابی پوشیده بود که پاهاش تا مچ پیدا ارایش فوق سکسی ذستاش پیدا با یک روسری بلند روی سرش وقتی دیدمش مخصوصا کفش پاشنه بلند قرمز پاشو اون پاشنه پاهای سفیدشو زبونم بند اومد باهم سلام کردیم اون عقب نشسته بود . خلاصه تا اونجا من فقط داشتم کیرمو تو شلوارم گم میکردم که لو نرم رسیدیم دختر خالم پیاده شدو رفت منو بابامم رفتیم تو سالن اونم رفت پیش خانما تو قسمت مردونه ساعت طرفای ده بود مراسم خیلی بزن برقص منم تو فکر تینا که یهو خالم دیدم تو گوشی بابام زنگ زده برداشتم دیدم تینا پشت خطه فهمید منم بهم گفت میشه بیای کلیدو بیاری من گوشیم تو ماشینتون جا مونده نیازش دارم.
منم گفتم باشه الا میام زدم بیرون فقط نمیدونستم تو این شلوار مجلسی تنگ اگه شق کنم چه گوهی باید بخورم رفتم بیرون اون دم ماشین بود درو براش باز کردم بوی عطرش باعث شد شق کنم همه تو سالن مشغول بزنو برقص بودن ماشین ته پارکینگ بود کسی نبود اونم برای همین روسری نداشت
گوشیشو پیدا کرد لب ماشین نشست گفت تو میخوای بری تو گفتم نه عجله ای نیست گفت خب باشه کفشاشو دراورد لب صندلی ماشین نشست گفت ولی این کفشا پامو داغون کرد کف پاش قرمز شده بود اون پاهای سفید با لاک مشکی یعنی دقیقا مثل پاهای فوت مدلا شده بود رگاش زده بود بیرون از فشار روش .
گفتم اشکال نداره من سیگار بكشم گفت نه بکش اون یکبار دیده بود من سیگار میکشم با یک خنده گفت بکش کسی نیست داشتم میکشیدم تیکه به دیوار دید میزدمش اونم

سرش تو گوشی بود بهش گفتم سیگار میخوای گفت
اووم دوست دارم یبار امتحان کنم.
اومد پایین سیگارمو بهش دادم یه پک زد سرفه کرد سیگارم رژی شده بود گفت اوه چه کوفتیه نمیخوام گفت ببخشید سیگارتم رژی کردم گفتم نه بابا بهتر دیدم یهو نگاهم کرد هول کردم گفتم یعنی خب رژت قشنگه اونم متوجه هول کردن من شد گفت مرسی منم روم بیشتر شد چند پیقه بعدش گفتم امشب خیلی خوشگل شدیا گفت برای همین داشتی انقدر منو دید میزدی باز که عکس نگرفتی اینو که گفت اب سرد انگار ریختن رو من کلی خجالت کشیدم زبونم بند اومد گفتم نهه ببخشید نمیدونم چی میگی گفت نترس بابا چیزی بهت نگفتم اون روز اعصبانی شدم ولی الا نه ولی براچی از من عکس گرفتی واقعن منم سرمو انداختم پایین گفتم روت کراش دارم اونم یه خنده ریزی بهم زدو گفت دیوونهه رو من اخه.
گفتم اره خب تو خیلی جذابی برای من گفت واا من کجام جذابه خیلی معمولیم که گفتم نه نگو تو هم صورت قشنگی داری هم هیکل قشنگی اینارو که میگفتم فقط دستمو به صورت خیلی داغونی جلو کیرم نگه میداشتم نبینه هی میخواستم یه جوریی اونو نفهمه ولی میدونستم فهمیده .
بهم گفت خیلی به خودت ور میری چته گفتم هیچی پسره ها مشکلاتش خنید اونم گفت پس خیلی جذاب شدم که مشکلات پسرونت زیاد شده
قلبم روی هزار بود نبضش گفتم خب چجوری حلش کنم گفت خب بیا بشین تو ماشین حداقل
رفتم کنارش صندلی عقب نشستم لباسش رفت بود بالا تا روی رونش پیدا بود
گغت پیع انقدر هیز نباش گفتم ببخشید خواستم بالشتک ماشینو بزارم روی کیرم گفت نمیخواد ولش کن طفلیوو اینو که گفت داشتم میشدم کم کم
گفتم ببخشید من تا الا دوست دختر نداشتم تو هم خیلی جذابی گفت نه بابا عذر خواهی چی میکنی پسری دیگه منم پرو تر شدم گفتم میخوای ببینش گفت یکی میاد ابرومون میره
گفتم نترس شیشه ها که دودیه انیجا تاریک بعد حرفی نزد منم دراوردم گفت وای من تا الا ندیده بودم انگشتشو کشید روش گفت ایی پس چرا خیسههه
گفتم اخ ببخشید به خاطر توعه با دستمال پاکش کردم اونم دستشو دورش حلقه کرد گفت خوب بزرگم هست ماشالله گفتم میشه برام بخوریش گفت نه نمیتونم حالم بهم میخوره گفتم خب تف بزن برام جق بزن گفت باشه ناخناش بلند بود اونم ناشیانه ولی کف دست نرمش که دور کیرم رفت بالا پایین کرد طولی نکذشته بود که پاشییدمم تو عمرا اینطوری ارضا نشده بودم رو ابرا بودم تینایی که غر میزد ایی یعنی چی چرا نمیگی داره میاد دستشو پاک کردو در ماشینو با عصبانیت بست رفت منم انگار روحم در رفته بود تو ماشیین دراز کشیده بود مچ خوابم رفته بود و کیرم از زیپ شلوارم بیرون که دیدم بابام میزنه‌ رو شیشه پریدم بالا گفت کجایی کل سالن دنبالت گشتیم گوشیتم که برنمیداری…
نوشته: ناخدای بینام
ضربدری ما تو آلمان

سلام این داستان که میخوام تعریف کنم حدود ۷ ماه پیش برای ما اتفاق افتاده و خب من واقعا حس میکنم که نیازه در موردش با یه نفر حرف بزنم … چرا اینجا… چون ادم حس میکنه داره با یه عده صحبت میکنه بدون اینکه نه اونا منو بشناسن نه من اونارو ولی حداقل من حس سبک تر شدن میکنم. من اینجا نوجوون بودم میشناختم و هفته ی پیش یهو یادم اومد و اومدم اینو بنویسمو برم.
من امیدم قد ۱۸۵ و لاغر اندام ۷ سال میشه ازدواج کردم با همسر من مینا اسمشه و ما قبلش هم ۴ سال با هم دوست بودیم از زمان دانشگاه همو میشناسم و نسبتا شناخت خوبی از هم داریم. در مورد. مینا هم قدش ۱۶۸ هست و وزنش اخرین بار ۵۷ بوده کاملا یه هیکل معمولی داریم و هیچ چیز خیلی خواصی در مورد ما وجود نداره حتی سکس لایف ما هم خیلی معمولیه و وقتاییم که مستیم و سکس داریم طولانی تر میشه چون من مست بشم آدم خیلی دیر میاد که فک کنم همه همینجوری باشن یا حداقل خیلیا.
ما حدود ۶ سال پیش از طریق کاری مهاجرت کردیم المان از همون اولا حدود ۵ ماه بعد از اینکه من کارمو شرو کردم یکی از همکارام که اونم ازدواج کرده خودشو دعوت کرد خونمون و اومدن مهمونی خونه ما. این همکار من اسمش مارتینه و وقتی اومدن با خانمش اومد خودش قدش فک کنم ۱۹۰ اینا باشه و هیکل درشت تری نسبت به من داره اینم بگم که من ۳۳ و مینا ۳۲ سالشه همکار من خودش ۴۵ و خانمش ۳۹ سالشه. خانمش هم قد مینا هست ولی هیکل پر تری داره چاق نه فقط یه مقدار پر تر شاید چون یه بچه دارن یه دختر ۱۵ ساله اینا هم ۷ سال پیش تازه ازدواج کردن و مدت زیادی دوست دختر پسر بودن :. خانمش اسمش یوهانا هست و سینه ها به نسبت کوچیکه نسبت به هیکلش داره ولی کون بزرگی داره که یه مقدار نسبت به بقیه بدنش بزرگتره و خب چون المانین جفتشون موهای زرد و چشمای آبی و پوست سفید دارن.
ما توی این ۵ سال از اشنایی زیاد رفتیمو اومدیم خونشون و اومدن و خیلی هم مهربونن اوایل خیلی من در مورد المان و قوانین عجیب غریب سوال میپرسیدم البته هنوزم میپرسم ولی خلاصه اینکه توی این ۵ سال هیچ اتفاق خواصی بین ما نیوفتاده بود و همه چیز دقیقا مثل ۲ تا خانواده که با هم رفتو امد خانوادگی دارن بوده تا ۷ ماه پیش که من اینارو یه شنبه برای مشروب خوری دعوت کردم خونمون که البته این بار اول نبود و من قبلا هم این کارو کردم.
من رفتن یه شراب جدید گرفتم که به نسبت بقیه شرابا خییلی گرونتر بود معمول شرابا بین ۶ تا ۸ یورو هست و اونی که من گرفتم ۳۲ یورو بود که خییلی گرونه (البته بگم که انداختم بهم تعمش تخمی بود).
و کنارش هم ۸ تا ابجو ۶ تا از اون مدلایی که میدونم مارتین و یوهانا میخورن ۲ تا کرونا که میدونم مینا دوس داره و یدونه هم اضافه گرفتمو البته من همیشه همینقدر میگیرم ولی خوب هیچ وقت همشونو نمیخوریم شااااید بعد از شراب ۲ تا ابجو اونم منو مارتین نه خانما.
خلاصه اون روز عصر مارتین و یوهانا اومدن و اونا هم یه شیشه شراب اورده بودنو ماهم خندیدیم که ما هم گرفتیمو امشب امیدوارم با ماشین نیومده باشید که مست برید خونه و نیازی نباشه رانندگی کنید (که با ماشین نیومده بودن). ما شرو کردیم شراب منو باز کردن و هیچ کس خیلی براش جذاب نبود بر خلاف قیمت زیادش ولی چون گرون بود همه خوردیم یه شیشیه شراب دقیقا برای ۴ نفر کافیه یه نکته این که حد مینا برای مشروب خیلی کنه و من میدونم با همون شیشه شراب مست میشه چپ نمیشه ولی قشنگ مست میشه. ما شیشه اولو تموم کردیم و دومیو باز کردیم میخوردیمو گرم صحبت بودیم در مورد همه چی حرف میزدیم این اواخر خیلی در مورد سیاست حرف میزنیم و مینا همیشه به من می

گه حرف نزن اینا ممکنه خوششون نیاد ولی خودشون بحثو همیشه پیش میکشن. خلاصه بحث ما در مورد همه چی میشد سیاست جنگ تو خاورمیانه دین مدرسه و اموزش بازیافت و اونروزم در مورد همه چی حرف میزدیم. مشروب دوم که تموم شد من نگاه مینا کردم و دیدم که دیگه کنسله اون تفریبا براش یه لیوان اب اوردن که یکم استراحت کنه و مارتین گفت میدونم که اب جو هم داری درسته ؟ منم گفتم اره دارم … هیجان زده شدم چون خیلی کم بعد از شراب اب جو میخورن و من هر موقع مشروب میخورم دوس دارم واقعا مست بشم نه فقط حال کنم … خلاصه ۴ تا ابجو اوردم اون ابجوهایی که برای خودمون اوردم سنگین تر از کرونایی بود که برای مینا اوردم و بهش تاکید کردم که خیلی یواش بخوره ولی یوهانا کنارش نشسته بود و بهش میگفت که من میدونم تو میتونی اینو تموم کنی و مینارو شیر میکرد که بخوره که بی تاثیرم نبود و من واقعا نگران بودم چون دیگه از حد مینا گذشته بود و من هواسم ریز ریز بهش بود.
خلاصه اب جو اول رو به تمومی بود که اینا بحثو بردن سر سکس و تخت خواب به قول خودشون و یوهانا از مینا پرسید که شما از کی با هم سکس داشتید؟ مینا رنگ عوض کردو منو نگا کردو نمیدونست چی بگه منو من کنان یه ۱۰ ثانیه همو نگا میکردیمو خنده ی خجالت که من گفتیم بعد از ازدواج و قبلش فقط همدیگرو میبوسیدیم نه بیشتر … که میدونست اینو ما قبلا در مورد فرهنگ کشورمون باهاشون صحبت کرده بودیم بعد یهو برگشت گفت اوه پس روزی که ازدواج کردید باید یه سکس خیلی آتیشی رو تجربه کرده باشید؟ ما واقعا خجالت کشیده بودیم من سعی میکردم عالی باشم چون خب این چیزا برای ماها یکم غیر عادی شاید باشه ولی حس میکردم برای اینا اوکیه و گفتم که اره خوب بود ما تا ۳ شب بیدار بودیم و اونم ول کن نبود میخواست دقیقا بدونه ما چیکارا کردیم یهو ادامه داد که خوب چند بار سکس داشتید شب اول… من گفتم که راستش یادم نیست فک کنم ۲ بار (راستش یادم بود ۳ بار ولی نمیخواستم بگم) اینم بگم من یه جاهایی مست شده بودم و خیلی از جزیات یادم نمیاد بخصوص اینکه ۷ ماه گذشته و دارم سعی میکنم به یاد بیارم.
خلاصه این ول کن ماجرا نبود و سوالاشو ادامه میداد از اینکه پوزیشن مورد علاقتون چیه و دقیقا چقد سکستون طول میکشه که خب فقط من صحبت میکردم و مینا لبخند خجالت میزدو ساکت بود. یهو مارتین برگشت به مینا گفت ببینم تا حالا آنال داشتید شما الان خیلی وقته با همید خواستید تجربه کنید؟ مینا بیچاره واقعا سرخ شده بود و با یه صدای خیلی لرزون پر از خجالت گفت که نه من دوس دارم اصلا تجربش کنم که یوهانا برگشت گفت اره منم هنوزم که بعد از چند سال یه وقتایی مارتین ازم میخواد خیلی دوست ندارم انجام بدم خیلی اولش اذیت میشم تا کونم عادت کنه و منو مینا همو نگا کردیم و هیچ کامنتی نداشتیم بدیم این وسط ما ابجو اولو تموم کرده بودیم سراغ دومی رفته بودیم البته مینا اولی بود و نصفشو خورده بود که بیش از حدی بوده که تو این ۱۰ ۱۱ سال دیدم خورده بود.
مارتین یهو رو به مینا کردو پرسید ببینم تو کجای بدنت خیلی حساسه و فوری تحریک میشی وقتی امید میاد سمتت و دوس داری با چی شرو کنه؟ (من واقعا دیگه نمیخوام بگم ما چقد اون شب خجالت کشیدیم و رنگ عوض کردیم برای تک تک سوالا و اتفاقا ولی خودتون تصور کنید)
مینا یکم مکث کردو گفت راستش من گردنم خیلی حساسه و امید بیشتر وقتا با اون شرو میکنه که یوهانا یهو گفت من عاشق اینم وقتی مارتین کونمو لیس میزنه خیلی حال میده و من واقعا فقط با همون به تنهایی ارضا میشم. تو این حین بود من دیگه نمیتونستم تحمل کنم و پاشدم که برم دستشویی و وقتی بلند ش

دم فهمیدم که منم بد مست شدم و یکی باید دستمو بگیره تا ۳ قدم برم به دستشویی برسم ولی خوب خودمو رسوندمو برگشتم… تو اون لحظه متوجه نشدم ولی بعدش فهمیدم که تایمی که من نبودم مارتین جاشو با یوهانا عوض کرده و کنار مینا نشسته و یوهانا هم بین منو مینا اومده نشسته.
من برگشتمو این سوالا ادامه داشت خیلیاش دیگه یادم نیست ولی از سکس خارج نمیدش از اینکه یبار تو یونان اونا توی تراس هتل سکس داشتن و با جزیات کامل داشت برامون تعریف میکردن که دقیقا چیکار کردن و حتی گفت که یه اسباب بازی برای کون دارن که کوچیکه و مارتین خیلی دوس داره اونو توی کون من ببینه و ما اولین بار اونجا تست کردیم این حین من حس کردم که دست یوهانا روی پای منه روی رون من خیلی نوازش طور داره بالا پایین میره به سمت زانوم و بالا سمت کشاله و من خیلی نمیدونستم که خب الان باید چیکار کردم ولی سعی میکردم که عادی باشم اما نمیشد کیرم تحریک شده بود و سایزش خیلی کم بزرگ شده بود… مینا اصلا هواسش به این موضوع نبود و درگیر جواب سوال دادنا بود یهو یوهانا به مینا گفت یه وقتایی دوس دارم ببینم که مارتین داره یه نفرو بجز من میکنه دوس دارم ببینم که داره با یه نفر سکس میکنه و ما ساکت بودم این وسط من دیدم که همونجوری که یوهانا دستش روی رون منه مارتینم خودشه چسبونده به مینا و داره با انگشتاش با رونش ور میره و هر چند لحظه یه ریز روی پعلوش دست میکشه …واقعیتش الانم که بهش فک میکنه یادم میاد مینا اونقدر مست بود که فک کنم از اون روز ۳۰ درصدش یادش نباشه.
من اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم اینا دوستای خیلی نزدیکی بودن برامون خارجی بودن و منم بد مست بودم و اب جوی دومم تموم کرده بودمو سومیو داشتم میخوردم چون میخواستم کم نیارم وبه مینا هم از اب جوی سومم یکم بهش میدادم خییلی کم ولی.
خیلی تلاش کردم که واقعا یادم بیاد که این به کجا رسید که یوهانا خیلی یواش سرشو اورد نزدیک صورت منو بهم گفت تو از من خوشت میاد و همزمان برای یه لحظه کاملا کیرمو گرفت که بعد از اون سایزش ۳ برابر قبل شد منم بهش گفتم که خوب معموله شما دوستای خیلی خوبی برای ما هستید. (ترجمه ها تخمیه میدونم ولی واقعا معنی حرفامون همین بود)
همین که یوهانا این کارو کرد من دیدم که مارتین دستش روی شکم میناستو داره شکمشو میمالونه و مینا دیگه هواسش بودو اونا هم فهمیده بودن که دیگه ما اینو با وجود مستی متوجه شدیم و حدود یه ۱۵ ثانیه ای سکوت بود یوهانا داشت کیر منو میمالوند و دستشو میکشد رو رون من و مارتین خودشو چسبونده بود به مینا و دستش روی شکم مینا بودو دستشو تا بالا میورد جوری که قشنگ به سینه هاش میخورده و انگشت شست دست راستش زیر سینه های مینارو یه نوازش محکم میکرد.
منو مینا همدیگرو یه نگاه کردیم و هیچ حرفی نداشتیم به هم بزنیم واقعا نمیدونستم که حتی من باید چیکار کنم خیلی همه چی غیر عادی بود که من بخوام کاری انجام بدم.
یه چیزی که باید بگم ما هر ۴ نفرمون شلوار پامون بود منو مارتین شلوار جین و تی شرت مینا شلوار ولی کتون تقریبا و با یه بلوز زنونه یوهانا هم یه شلوار پارچه ای و یه بلوز یقه باز ولی نه خیلی باز تنش بود.
یوهانا دستشو بیشتر داشت میکشید روی کیر من و کیر من دیگه قشنگ معلوم بود که راس کرده من یه نگا به کیر مارتین کردم اونم نصفه راس شده بود و کم کم داشت دیگه با سینه های مینا ور میرفت و مینا هم لبخندش از بین رفته بود اصلا تحریک نشده بود و فقط خودشو باخته بود و نمیدونست باید چیکار کنه فک میکنم جفتمون همینجوری بودی مستی و خجالت تعجب همش با هم بود.
مارتین سرشو برد سمت گردن مینا و بوس

یدش مینا سرشو رو به من کردو حرفی نمیزد و مارتین داشت ادامه میدادو با سینه های مینا ور میرد و دیگه کم کم داشت بدون هیچ خجالتی کارشو انجام میداد یوهانا هم هواسش به اونا بودو دستش روی کیر من برگشت سمت مینا و با یه دستش یکی از سینه های مینارو گرفتو صورتشو بوسید بعد دوتاشون داشتن دو سمت گردن مینارو میخوردن و من واقعا فقط داشتم نگا میکردم که یه زنو شوهر دیگه دارن با زن من ور میرن اصلا نمیدونم حسش رو تعریف کنم ولی حس عجیبی بود و واقعیتش یکم تحریک هم شده بودم.
یوهانا گوشو کردن مینارو میخورد یه دستش رو کیر من بودو یه دست رو کمر مینا مارتینم داشت از روی لباس سینه های مینارو میبوسید و با اون دستش رونشو فشار میدادو دستشو تا کنار کسش میورد بالا یه چند دقیقه ای این کارو کردن که یوهانا سمت من برگشت و گفت امروز قرار یه چیز جدیدو تجربه کنی بهتره ادامشو ببریم به اتاق خواب منم بدون هیچ حرفی با سکوتم تایید کردم.
منو یوهانا بلند شدیم و مارتین هم مینارو بلند کرد و ول کن مینا نبود همین که بلندش کرد خودشو از پشت چسبوند بهش و با دستش سینه هاشو فشار میدادو گردنشو میبوسید. یوهانا منو برد سمت اتاق خواب خودمون و گفت بهتره توهم خجالت نکشی و هر کاری میخوای انجام بدی ولی من واقعا فقط هواسم به مینا و مارتین بود. اونا هم اومدم تو اتاق و مارتین مینارو تقریبا بغل کرده بود که اورد چون اونقدر مست بود که تعادل نداشت.
۴ تایی تو اتاق خواب ما بودیم که ۲ تایی یه گوشه تختو گرفتیم مارتین مینارو به کمر خوابود رو تختو با بوسیدن لباساشو دراورد همرو ریز ریز دراورد و شرو کرده بود سینه هاشو خودن کم کم میرفت پایین شکمشو خودن و به کسش رسید و داشت میخورد که مینا دیگه چشماشو بسته بود و تو حال خودش بود منم به خودم اومدم میبینم یوهانا داره کیر منو میخوره و لعنتی چقد حرفه ای میخورد واقعا اینو تجربه نکرده بودم کیرم تو دهنش بود با یه دستش با تخمام ور میرد و با دست دیگش کونمو چنگ میزد یه لحظه حس کردم فیلم پورن دارم میبینم ولی پورن نبود یه زنه دیگه داشت برام ساک میزدو یه مرد دیگه جلو چشم داشت کس زنمو بهتر از خودم میخورد این لحظه منم یه ذره به خودم گفتم که بهتره یه ذره سوار موج بشمو و مستیم داشت به این موضوع کمک میکرد دستمو بردم زیر لباس یوهانا و پیرهنشو یا لباسشو هرچی که بود در اوردم … واقعا سفید بود لعنتی خییلی سفید بود سخت بود چون باید خم میشدم ولی سوتینشو باز کردم سوتینش یه مدل عجیب قریبی بود که چند ثانیه طول کشید تا بازش کنم و خودش درش اورد مارتینم لباساشو دراورده بودو لخت اماده شده بود که مینارو بکنه برای اون لحظه من کاملا خیره شده بودم باید اقرار کنم کیر من واقعا قشنگ تر از کیر مارتین بود خیلی قشنگ تر یه کیر بزرگ نه ۲۰ ثانتی !!‌ولی کلفت اما مهم تر از همه ختنه شده که خیلی قشنگ تر از کیر ختنه نشدس کیر مارتین بزرگتر از من بود ولی نه کلفت تر و زشت بود ختنه نشده بود و انگاری یه پوست کس شعر روی سر کیرش اویزون بود.
مارتین کیرشو گذاشت سر سوراخ میناو کرد تو مینا یه ذره خودشو جم کردو یه ناله ریز و نفس نفس بلند میکشید مینا به کمر خوابیده بود و مارتین پاهای مینارو جم کرده بود توی شکم مینا و داشت به یه سرعت معمولی تلمبه میزد این وسط منم واقعا حشری شده بودم کیرمو از دهن یوهانا بیرون اوردم بلندش کردمو پشتشو کردم رو به خودمو خوابوندمش رو تخت جوری که تا زانوهاش بیرون تخت بودو شکمش رو تخت سرشو برد سمت میناوو شرو کرد به خوردن گردن مینا منم اینوری از رو
شلوار یکم کونشو فشار دادمو شلورشو دراوردم… واقعا کون قشنگی بود گنده

و سفید یه شرت سکسی هم پوشده بود خطیه مشکی که من ندیده بودم تا حالا یه خط روی کونش بودو رو کسش یه تیکه پارچه داشت.
من اصلا نمیخواستم نه کونشو بخورم نه کسشو فقط چون اینا خودشونو نمیشورن. یه کاندوم برداشتم کشیدم رو کیرم که دستام میلرزدی یوهانا فهمیدو خودش کمک کردو خوابید به شکم منم کیرمو یکم رو کسش کشیدمو با دستام کونشو باز کردمو کردم تو کسش این وسط هم سوراخ کون یه نفر که کون دادرو دیدم و با مال مینا که نداده فرق میکرد قشنگ گشاد تر بود ولی باز نبود که یه تف بزنی بره تو معلوم بود یه چند دقیقه ای طول میکشه اگه بخوام کونش بزارم ولی اصلا نمیخواستم این کارو کنم منم کردم تو کسشو شرو کردم به تلمبه زدم… راستش اصلا چیزیی حس نمیکردم نه اینکه اون گشاد باشه من خییلی مست بودم و کاندوم هم روی مستیه شدید رو کیرم بود و فقط کیرم شق مونده بود چون کل ماجرا سکسی بود دیدن مینا از یه زاویه دیگه که با هر تلمبه سینه های کوچیکش تکون میخوره و چشمای بسته و قیافه ی تسلیمش و از اونطرف کیر من تویه یه کس سفیده با یه کون خیلی گنده میرفتو برمیگشت نمیذاشت کیر من بخوابه من تلمبه هامو محکم کردم جوری که وقتی به ته میرسید ضربه میزدم که محکم صدای کونش میومد یوهانا داشت لذت میبرد کیر من کلفت بود به بزرگی مارتین نبود ولی کلفت بود یوهانا اصلا خجالت نمیکشدی که ناله کنه و بلند صداش پیچیده بود تو اتاق… مارتین مینارو به پهلو کرد مینا اصلا در مورد هیچی مقاومت نمیکرد اصلا خودش همکاری نمیکرد ولی مقاومتی هم نمیکرد مینارو به پهلو کردو از پهلو شرو کرد به کردنه میناوو دستشو میکشید رو سینه هاش منم یکم همون حالت ادامه دادمو یوهانارو به کمر خوابوندم مدلی که مارتیم مینارو داشت قبلش میکرد تازه از روبرو داشتم کس یوهانارو میدیدم سفید بود واقعا از مال مینا خیلی باز تر یود ولی خیییلی سکسی بود سفید بود و لبه های صورتی نداشت ولی سیاه یا تیره نبود خودم فک میکردم صورتی باشه ولی قهره ایه خیییلی روشن بود کیر من خییلی راحت رفت تو کسشو منم خودم به شکم خوابیدم رو شکمشو محکم تلمبه میردم که دیدم مارتین انگاری ابش اومده وو داره خیلی یواش تلمبه های اخرشو میزنه و کیرشو از تو کس مینا در اورد و من دیدم اینم کاندو رو کیرشه و نفهمیدم کی کاندوم گذاشته بود. مینا اصلا تکون نمیخورد ولی بیدار بود مینارو به شکم خوابوند رو تختو شرو کرد کونشو نوازش محکم کردم منم داشتم محکم میکردم تو کس یوهانا و سینه هاشو یه مقدار خودن اب مارتین که اومده بود یوهانا فهمیدو کیر منو دراورد کاندومو از روش برداشت گفت بدون کاندوم بکن من IUD دارم… منم کیرو دباره کردم تو کسش و فرقشو یهو حس کردم چقد خوب بود چقد خیس بود راحت میرفتو میومد ولی پوزیشن مورد علاقه من اولی بود دوباره یوهانارو برعکس کردم جوری که اینبار پاهاشم رو تخت باشه و کیرو از پشت کردم تو کسش یوهانا به شکم خوابیده بودو منم میکردم تو کسش مارتینم یه نگا به یوهانا کردو لذتو میشد دید تو چشاش بعدش مارتین شرو کرد با کس مینا ور رفتن مینا ریز ریز ناله میکرد ولی معلوم بود دیگه خیلی خستس منم از اینور با تمام وجود داشتم محکم میزدم که دیگه حس کردم داره ابم میاد بهش گفتم بریزم تو گفت مهم نیست IUD دارم منم تلمبه هایی اخرو محکم زدمو ابم اومد.
ما یه چند دقیقه اونجا موندیم مارتین یه پتو کشید تو مینا و مینا تفریبا خواب بود ما دستشویی رفتیم یکم اب خوردیم و مینا تو اتاق بود در مورد هیچ چیز خواصی صحبت نمیکردیم و در مورد کار یه مقدار حرف زدیم مارتین به من گفت امروز خیلی خوب بود امیدوارم به شما هم خوش گذشته باشه من تشکر ک

ردم و چیز خواصی نگفتم و یوهانا هم گفت من بعدا با مینا حرف میزنم ولی خیلی ممنون برای امشب خیلی خوب بود و رفتن.
من فردا ظهرش با مینا خیلی اروم و با مقدمه چینی خواستم در مورد شب قبل حرف بزنم خیلی اروم و خونسرد و جدی بهم گفت نمیخوام در مورد اصلا حرف بزنم. الان ۷ ماه هم در موردش حرف نزدیم ۲ ۳ باری هم باز خونه هم رفتیمو اومدیم ولی هیچ حرفی یا اتفاقی نیوفتاده ولی واقعیتش دلم نمیخواد اتفاقی هم بیوفته عذاب وجدان ندارم بابت اون شب ولی میدونم مینا اصلا بابت این موضوع خوشحال نیست و میدونم یه روز در مورد حرف میزنه کی این کارو میکنه نمیدونم.
نوشته: امید
گاییدن زن دوستم بعد جدا شدن

سلام و عرض ادب این خاطره برمیگرده به سه سال پیش اسمم علی 25 ساله قد 181.خلاصه ی خاطره رو میگم زیاد وقتتونو نگیرم.بعضی از دوستانم در دوران مدرسه زودتر زن گرفتن و رفتن سر زندگی من هم مجردم موندم بخاطر بی پولی.
یکی از دوستانم همسرش که با ما همسایه بود رو واسش اوکی کرده بودم بعد سرانجام به ازدواج ختم شد و بهم رسیدند. بعد یه سال زندگی کردن فهمیدم که اختلافشون خیلی زیاد شده با هم چون هر مشکلی داشتن من رو قاضی میدونستن و اکثر وقتها هم حق با همسرش بود که نمی‌دونستم چرا دوستم رضا اخلاقش عوض شده و سارا هم تحمل این اخلاق رو نداشت بعد کلی جر و بحث حدود سه چهار ماه تصمیم گرفتن جدا شن و درخواست طلاق دادن با رضایت دو طرف. اون روز دوستم گفت علی بیا می‌خوام سارا رو ببرم خونشون توهم با من بیا با هم بریم گفتم باشه بریم رفتیم دم در خونشون سارا گریه میکرد رفتیم بالا با خانوادشون صحبت کردیم که هیچکونه نارحتی پیش نیاد این طلاق با رضایت دو طرف بوده.
سارا دختری 23ساله 175قد وزنش 76 تقریبا پوست سفیدی داشت سینه های 85کمر باریک خیلی خوشگل بود سارا تا حالا هیچ نظری در موردش نداشته بودم تا این که.نزدیک یک هفته بود که خونه مادرش بود و کارای طلاقو انجام داده بودند بعضی از روزها وقتی میومدم از سر کار همو میدیددیم سلام میکردیم و احوال پرسی حالش خیلی بد بود از چهره ش معلوم بود چه شکستی خورده دختری به این خوشگلی.تا این که یه روز پیام واسم اومد سارا بود سلام و احوال پرسی گفتم مزاحم نیستم گفتم نه مراحمی این چه حرفیه شروع کرد به درد کردن منم چون حالشو میدونستم همراهیش میکردم.بهش گفتم سارا با من راحت باش هرکمکی از دستم بر بیاد واست انجام میدم.بعد اون روز حدود یک ماه با هم حرف زدیم خیلی صمیمی شدیم باهم انگار سارا جون دوباره گرفته بود خوشحال بودم که تونستم سارا رو سر حال بیارم.تا این که یه روز سارا خیلی گرفته بود گفتم سارا چته گفتم علی جون یه چیزی اذیتم میکنه نمی‌خوام بکم سخته برام.گفتم بگو سارا جون هر کمکی باشه انجام میدم.گفت اره فقط تو میتونی کمک کنی گفتنش واسم سخته.گفتم یکمشو بگو خودم کمکت میکنم.گفت مشکلم شخصیه مربوط به خودمه سخته نمیتونم بگم.اینو گفت دو هزاریم افتاد بهش گفتم منم انداختی تو فکر چند مورد نمی‌دونم کدومشونه تو رو خدا خودت بگو خلاص چیه موضوع.گفت باشه میگم.سارا گفت فرزاد الان مدتیه از رضا جداشدم سخته نمیتونم بدون رابطه زندگی کنم میترسم مسیر اشتباهی رو برم می‌خوام تو کمکم کنی.اولش تعجب کردم وله بخاطر همین موضوع عادی بنظر برسه پیش سارا گفتم مشکلی نیست سارا جون این که سخت نیست چکار کنم انجام میدم برات.گفت علی میخوام هفتهه آیی یه بار باهم باشیم حداقل بتونم خودمو کنترل کنم که به راه خراپی خدایی نکرده رو نیارم.گفتم مشکلی نیست‌.تو این حرف ها بدن سارا رو تصور میکردم واای خدای من یعنی من اون اندامو میتونم لختی ببینم.بعد کلی حرف و هماهنگی قرار گذاشتیم یه روز به باغ ما بریم بیرون شهر.روز قرار فرا رسید باکلی استرس سوارش کردم سلام کردیم هر دوتامون خیلی معذب بودیم و سکوتمون بیشتر بود تا این که رسیدیم به باغ رفتیم بالا همین که رسیدیم هر دوتامون سر مبل نشستیم.سارا گفت علی یکم آب میاری گفتم چشم راحت باش الان میارم آبو آورم خورد گفت علی تورو خدا بیا راحت باشیم باید زود برگردم خونه.گفتم باشه بلند شو بلند شد بغلش کردم وای چه بویی خوبی داشت خیلی داغ بود همیشه کیرمو می‌مالید لباساشو در آوردم بدن لختشو دیدم وای خدای من چی می‌دیدم بدن بدون مو سینه بزرگ کون بزرگ دستمو کرد تو کسش خیس بو یه آه کشید

با دستش دستمو بالا پایین میداد گفت علی درش بیار کیرمو در آوردم دادم دستش گفت وااای خیلی از کیر رضا بزرگتره کیرم حدود 18سانت و کلفتم هست.کیرمو خورد گفت بزار تو کسم خودتم ولو شو روم کیرمو انداختم تو کسش خیلی داغ بو و خیلی هم لیز بود یکم تنگ بود کسش ولی خیلی حال میکرد اون روز نزدیک به 20دقیقه مشغول بودیم خیلی لذت برد خیلی تشکر کرد.و بعد اون روز هر هفته می‌رفتیم ولی هر بار قرص می‌خوردم حدود یک ساعت میکردمش.میگفت هیچوقت نمی‌ذارم زن بگیری منم هیچوقت ازدواج نمیکم.
نوشته: علی 25m
شب طولانی خاله زیر پتو
سلام این یه داستان سکسی نیست یه خاطره است
یکی دو سال پیش خاله مذهبی ما بعد از مدت ها نامزد کرد
خالم 35 بود که نامزد کرد قدش 170 وزنش فک کنم 60 ایناست
سینه های کوچیکی داره و یه کون گرد بعد چند وقت پارسال رفتم شهرستان خونه مادربزرگم خاله اینا هم اونجا بودن راستی اسم خاله ام سمیه است رفتیم اونجا و شب خوابیدم وسطای شب دور و بر ساعت 3 دیدم صدای نفس نفس زدن میاد نگران شدم گفتم نکنه مادربزرگمه سرمو آوردم بالا ببینم نَخَبره که دیدم دوتا پای سفید خالم از زیر پتو زده بیرون لای دوتا پای مردونه است و پتو رو کشیدن کامل روشونو سمیه خانوم الان جر نخور کی جر بخور خودمو زدم به خواب گفتم ولشکن نامزدن اومدن شهرستان عشق و حال تهش چند دیقه دیگه تموم میشه دیدم نخیر اینا بیخیال بشو نیستن یه ساعته داره تلمبه میزنه یه دوتا سرفه کردم دیدم همچنان داره می کوبه توش گفتم پاشم برم آشپزخونه سر و صدا رو میشنون بیخیال میشن رفتیم اومدیم دیدیم ای دل غافل سمیه تازه رفته زیر از کجا فهمیدم؟ حالت پاهایی که زده بود بیرون و کله نامزدش که هی تکون میخورد اون زیر بعصی وقتها میزد بیرون از پتو یعنی من داشتم راه میرفتم بالا سرشون خاله ما شل کرده بود و کون میداد شایدم کص نمیدونم😐😂انگار نه انگار من اونجام هیچی دیگه بیخیال شدیم تا صبح صدای نفس نفس زدن سمیه رو گوش دادیم یه هفته اونجا بودم هرشب همین بساط بود سمیه پاهاشو باز میکرد نامزد دیوثش می‌کرد توش آخر سر رفتم خونه عموم موندم من در عجبم خالم با این حد از شهوت چجوری تا 35 سالگی مونده😐😂
خدافز😑
نوشته: ss330
پارادوکس زندگی و خیانت (۱)

>****((بجز اسامی بقیه اتفاقاتی که در این داستان به قلم تحریر درآمده است بر اساس واقعیت میباشد))
سال۱۳۹۹_بیرجند
تلفنم مثل همیشه در حال زنگ خوردن بود،و منم که مشغول به کار بودم حوصله جواب دادن تلفن و نداشتم گذاشتمش رو حالت سکوت
من دانشجو بودم و مجبور بودم برای رفع رجوع کردن نیازهام مشغول به کاری بشم اونم تو یک رستوران سنتی به عنوان ظرفشویی…
طبق معمول بعد از کلاس هام میرفتم اونجا…آخر شب که کارم تموم شد گوشی و برداشتم ۸۰تماس بی پاسخ از سمت پدرم رو صفحه گوشی استرس شدیدی بهم وارد شد چه اتفاقی افتاده باهمون استرس شماره پدرم و گرفتم هوای بیرجند در سردترین حالت ممکن بود و فاصله ی من تا خوابگاه تقریبا نیم ساعتی بود البته پیاده…سوز سردی میومد
بوق اول…بوق دوم…بوق سوم…
+الو سلام بابا جان چیشده؟؟چرا این همه پشت هم تماس گرفتی اتفاقی افتاده!!!؟
_صبر کن پسر کجا میری با این عجله چته تووو!؟معلوم هست کجایی چرا گوشیتو جواب نمیدی نگرانت شدیم؟؟
+من؟من هیچی باباجان سر کار بودم نمیتونستم گوشی دستم بگیرم حالا میگین چیشده باباجان؟چیشده این همه تماس اینم پشت سرهم دلیلش چیه؟؟
_فردا پنج شنبه اس و آخر هفته راه بیفت برگرد بیا خونه میخوام راجع به یه موضوعی باهات حرف بزنم
+اخه نمیشه باباجان من سرکارم بهم مرخصی نمیدن چجوری پاشم بیام!؟
_همین که گفتم مسئله مهمی هستش خودتو برسون…
و بعد گوشی و قط کرد…
استرس هم مثل سرمایی که تو خیابون بود دوبرابر بیشتر بهم رخنه کرد ناخوآگاه لرز شدیدی بدنم و گرفت
ساعت تقریبا یک نصفه شب با وجود خستگی بیش از حد کار و سردی هوا هرجوری بود خودم و رسوندم خوابگاه گرفتم خوابیدم…
ساعت ۱۰ صبح…
طبق معمول گوشیم در حال زنگ خوردن بود به زحمت چشامو باز کردم دیدم شماره مادرمه…با صدایی خواب آلود
+جانم مامان
-سلام پسرم قند عسلم هنوز خوابی مامان
+جان آره مامان خیلی خسته بودم نفهمیدم چجوری خوابم برده…
_خیلی خوبه پاشو پسرم پاشو راه بیفت بیا حاجی کارت داره یه اتفاقی افتاده
+مامان میگی چیشده چه اتفاقی افتاده من مردم از استرس به گوشی یسناهم زنگ میزنم خاموشه اتفاقی برای دخترم افتاده!؟
_نه فدات بشه مادرت شاخ شمشادت جیگر گوشه من حالش خوبه نگران اونا نباش پاشو بیا سوپرایز داریم برات مادر
+ای مادر سوپرایز و کجای دلم بذارم دیگ آخرین سوپرایزتون الان ۳سالشه و من دلتنگشم باز چه خوابی با حاجی دیدی برامون،مسیح به قربونت سوپرایزات باشه برا خودت شما نمیخواد مارو سوپرایز کنی دورت بگردم
_میایی یا بگم داداشت شهروز پاشه بیاد اونجاگوشتو بکشه و بیارتت در ضمن ما برات زن گرفتیم اون دلبری هم که میگی پا داره کاردستی خودته
+باشه مامان جان تسلیمم الان پامیشم میبندم میام
_آفرین پسر زرنگم خدانگهدارت باشه،خداحافظ مادر
بعد از قط کردن مادرم و صحبت کردن باهاش آرامش عجیبی همه ی. وجودمو فرا گرفت خیالم راحت شد از همه چی انگار خدا هرچی حس و حال خوبه تو صدا و تک بغل مادر گذاشته تا بعد از شنیدنش و یا بغل کردنش بدجوری آروم میشی پاشدم جمع و جور کردم و راه افتادم…
ساعت ۲بعد از ظهر(تایباد)
نزدیک در خونه بودم نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت،بخندم یا عبوس باشم،یه حسی بهم میگفت قرار نیست خبری خوبی بشنوم و پاهام به سمت خونه نمیرفت و دستمم به خودش اجازه نمیداد زنگ خونه رو بزنم اما یچیزی که منو دیوونه خودش کرده بود بوی قرمه سبزی مامان بود که کل کوچه رو برداشته بود،همیشه وقتی بعد چند وقت میام خونه با قرمه سبزی های خوشمزه اش پذیرایی میکنه ازم…
زنگ و زدم آبجیم برداشت
+کیه!؟
_منم منم داداشتون
+ای تخس پدر سوخته بزرگ شو تو پدر

یه بچه ای
_خا حالا نمیخواد پیرمردمون کنی آبجی باز کن در و مردم از استرس
+ای به چشم بفرما…
در و زد رفتم تو دیدم یسنا زنم رو به روم واستاده با دخترم چقد دلم براشون تنگ شده بود بعد از ۲ برگشتم خونه تو صورت یسنا یه حس غریبی بود ولی باهمون وجود اومد سمتم بغلم کرد و درگوشم گفت:دل هر۳تامون برات تنگ شده بود!!!
+هر ۳ تاتون!؟
_آره.من و این جگر گوشه با اون بنده خدایی که مسافره ه و توراهه
هاج و واج مونده بودم دیدم دستای یسنا داره میلرزه و با همون لرزش برگه سونوگرافی و میده بهم هم اون هم من میدونیم چه اتفاقی افتاده
و از اونجایی که با مادرم و پدرم زندگی میکرد بدلیلی که من نبودم اونجا نمیخواست آبروریزی بشه واسه همین ترجیح داده به خودم بگه…
من که دنیا رو سرم خراب شده بود برگه سونوگرافی و باز کردم دیدم روش نوشته شده
مسیح جان خودتو نگه دار بذار باهام حرف بزنیم آبروریزی نکن…
اشکام ناخوآگاه ریختن رو برگه
مامانم دید اشکمو
+خب حالا نتیجه کاردستی و دیدی دیگه چرا گریه میکنی
آبجیم گفت:اخ به قربون اون دل مهربونت برم داداش مبارک باشه این قند عسلت
ولی هیچکس نمیدونست غم دنیا تو دلمه و به اندازه تمام آدمای زجر دیده تو این دنیا داد و هوار تو گلوم که داشت جر میداد حنجرمو ولی نتونستم چیزی بگم اشکمو یسنا پاک کرد صورتمو بوسید گفت بیاباهم بریم بیرون حرف بزنیم…پایان قسمت اول
سخن نویسنده((دوستان عزیز این داستان بسیار طولانی میباشد و خواستم در قسمت اول فقط کلیتی از ماجرا در اختیارتون قرار بدم از قسمتایه بعد داستان بصورت جدی تر پیش میره و مطمئنم شماهم خوشتون میاد بنابراین عجله نکنید ومنتظر باشید،در ضمن با نظرات تون بهم بگین ادامه بدم داستان رو یا نه!؟منتظر نظراتتون هستم))****
نوشته: Fickle
خانم کارگر عادت عجیبی داشت

تو این همه سال تاحالا همچین چیزی ندیده بودم.
مشاوره ی بیمه داشت حرف می‌زد. یکریز و پشت سر هم. کراواتش رو درست می‌کرد. بینیش رو بالا می‌کشید. عینکش رو روی بینی جای درست تری میذاشت. دوباره حرف می زد. از توی قاب عینکش می تونستم ببینم صفحه ی موبایلش رو. عکس ها رو یکی یکی رد می کرد. با هر نگاه دوباره انگار یادش بیافته ادامه می داد. خوابم گرفته بود. نشستم وسط سالن. دوباره گوش کردم. همین حالا از توی سالن پشتی اومدم تو. دوباره برمیگردم بیرون. صدا میاد. پشت سر هم. گروهی ایستادن و حرف می‌زنن. زنی وسط اون ها مشغول حرف زدن و مردها با نگاه های خیره اون رو دارن یکجا می کنن. و زن همینطور حرف می زنه. نزدیک میشم. زن مانتوی بسته ای پوشیده و مقنعه ای بسته تر. و همینطور تن لاغرش رو توی خودش بیشتر جمع می کنه. من ایستادم می‌بینم که حسابی توی خجالتی شدن حرف نداره. من میام توی صحنه. بلغورهایی میکنم. و رد می شم میرم. چند دقیقه ی بعد زن تنها توی سایه ی حیاط پشتی مجموعه مشغول سیگار کشیدنه. میرم نزدیکش. خجالتی میشه و پس می‌کشه. الکی حرف می زنم. هیچ راهی نمیده بهم. راهمو میکشم میرم و قبل از اون خدافظی می کنم. که خیلی هم جو بدی نداده باشم. خیلی آدم حساسی ام‌ ولی رو نمیکنم. متوجه می شم چطوری و چه حالتی میشن افراد همیشه. توی سالن صدای کف زدن میاد. مستقیم میرم تو. می بینم جمعیت که از همه جور آدم توی اون هست ایستاده کف می‌زنن. منم می زنم. با لبخندی پهنای صورتم. توی جیبم موبایلم زنگ می خوره. کولر های اسپلیت کار می کنن. باد خنک روی سر و صورت خودم می خوره. روی شال زن ها و روی غذاهای مشغول خورده شدن روی میز. حالا مجلس خودمونی شده. زنها توی صف وایسادن که برن پیش شخص سخنران. مرد خوش تیپ و خوش بر و روییه. دو ماه بعد همچین فکری درباره ش نمی‌کنم. کت شلوار آبی رنگ. شکم صاف. پیراهن سفید. کراوات سرمه ای. عینک پرفسوری. موهای مشکی فرق. و همه ی این ها در کنار هم جذابیت غیر قابل انکاری بهش داده. زن ها یکی یکی باهاش درباره ی بیمه حرف می‌زنن. من مسوول هیچی نیستم‌. نه دفتر بیمه دارم و نه علاقه ای. من فیلم بردار مجالس اینجام. این سالن‌ همایش. توی کارتم پول ها نشستن و خیالم از این کار راحته. شرکت های بیمه همیشه خوبن و استارت اپ ها. جو گیرن و پولدار. میرم جلو. از مرد می خوام یجوری حرف بزنن که انگار هنوز مساله در جریانه و همه میخوان حتی سر میز غذا هم چیز یاد بگیرن. یکی از کنار مرد بلند میگه :" این که تجاوز به حریم ماست". همه می خندیم. راست میگه گویا. مرد هم ممانعت می‌کنه. و حتی کمی عصبی‌. برمیگردم. کیری ان اینا. یه مشت احمق مسخره که عاشق رنگ ابی و سرمه ای و صورتی ان. زن ها رژ لب هاشون رو دارن پشت سر هم که قایم شدن تازه می‌کنن. همیشه یادمه این حرف رو. هیچ چیزی برای کس بلند کردن بهتر از شهرت غیرواقعی نیست.
شب شده. فیلم هارو ریختم روی حافظه. خوابیدم. صبح بلند شدم. لباس پوشیده سمت محل کار می‌رم. سالن خالی و ساکت. حتی یک نفر هم توش مشغول خاروندن خایه هاش نیست و انگار هیچوقت از بیمه حرفی زده نشده اینجا. حتی هیچ اتاق نابجایی هم نداره که توش ملت جمع بشن و از چیزهای مزخرف حرف بزنن. برمیگردم توی حیاط. جای دختری که دیروز اینجا سیگار می کشد می ایستم. سیگاری و حتی شاید معتاد بود. چون عجب جایی بود. هم در سالن رو می تونستی ببینی. هم حیاط رو و هم ورودی حیاط و هم پنجره های طبقه ی بالا در اختیارت بود. یاد حیاط دانشگاه می افتم. یکهو یاد زنی می افتم که با سمند می اومد دانشگاه. و یه زن قد بلند که استاد رشته ی حقوق بود و خی

لی سفید بود و همیشه به من زل می زد و حتی احساس می کردم خوشش می اومد توی شلوار من رو نگاهی بندازه. و یاد اون می افتم که چقدر دخترهای رشته ی حقوق توی هم با پسرها لول می خوردن ولی صمیمی نبودن. ولی رشته ی ما همه در گوش من توی دانشگاه پچ‌پچ می کردن که " ها توهم وسط این دخترهایی و مرتب گروپ می زنیشون ها". از توی اون دانشکده درنا رو بردم خونه باغ. در حضور سر کوچیک پسر همسایه روی دیوار باغ توی حیاط دست کردم توی موهای رنگ پوست پیازیش و رژ لب صورتی روی لب های غنچه ایش رو خوردم. و تن زیبای سفید رنگش رو توی اتاق تاریک انگشت کردم. کسش مو داشت. چشم های سبزش توی تاریکی مثل چشم گربه ها بود. و صدای ناله ی ارضا شدنش توی گوش چپم هست هنوز. براش سکسی بودم. دفعه های بعد تابستون بود. توی کسش کردم و تمام شد. فرستادمش خونه. دوستم که زن داشت بعدها بهم گفت کاش من هم می‌کردمش. بهش گفتم باید می گفت همون شب که رسوندیمش دوتایی می کردیمش. یکی توی دستش می دادیم و دهنش یکی توی کسش. و… . هیچوقت نشد. درنا غیب شد و تمام.
سیگارم آخرشه که صدایی میاد. یکی از توی دهانه ی سالن رد می شه. من رو نمی بینه. مثل شبح. اشتباه نکردم. زنی بود. پشت سرش می رم. وسط راه یادم می افته که اینجا نگهبان داره و من هیچ کاره ام. می ایستم و خلاص میشم. برمیگردم سرجام. سیگار بعدی رو روشن می کنم. بهتره حالا. یاد زن های دیگه ی دانشگاه می افتم. یاد همه ی زن هایی که هیچوقت نشد بکنمشون. هیچوقت نفهمیدم چطورن. یاد هستی می افتم و چشم های درشت سبز رنگش. عشق چشم رنگی هام. حتی یه گربه ی چشم رنگی هم کیرمو سیخ میکنه. یاد پسری که نداد بکنمش و چشم هاش رنگی بود و کونش درشت نرم. یاد همه ی سفید پوست های چشم رنگی می افتم. یاد زندگی بی رحمانه ی اون زنی می افتم که توی شیراز روی کیرم بالا پایین می شد و مادرش وسط کس دادنش هی زنگ می زد. سرم توی موبایل توی اینستا. بیخودی می‌چرخم. توی سالن میرم تو. یکهو صدایی که دلم رو می‌ریزه پایین میشنوم. یه آه از ته دل انگار یکی رو دارن زجر کش میکنن. میدوم. بی هیچ حرفی. صدا از کجا میاد. سالن طولانی با درهای زیاده. نمیتونم تشخیص بدم. صدا قطع میشه. باز میرم جلو. میرسم به اتاق کنفرانس ۵. می ایستم اونجا. باز میکنم در رو. کسی توی این قسمت اتاق نیست. اتاق ۵ راهرویی داره که ورود می کنه به اتاقکی ویژه تر. و از اونجا راهی به یک سن بزرگ و پهن و عریض. در رو باز می‌کنم. هیچکس اینجا نیست ولی صدای بکن بکن بدی میاد. لحظه ای خنده ام میگیره ولی نه صدای سوپر دیدن نیست. میرم تا پیش سن که مثل سن تاتره. پشت پرده خبریه. پرده رو می‌زنم کنار. چیزی می بینم که خودمم باورم نمیشه. حتی نمی فهمم کیرم باید راست بشه یانه. ولی چهار مرد ایستادن. و دختری وسط دو کیر توی دست هاشه و یکی توی دهانش. و یکی مرتب تند تند پشت سرهم توی کسش تلنبه می زنه. زن موهای نارنجی داره و حالا می فهمم چرا یکهو صدا قطع شد. مرد تلنبه زن موهای فرق و مشکی داره. ولی موها کج شد. یکجور انگار از بغل سرش بیرون اومده. قاط زدم. اومدم بگم چیکار میکنین. سریع جمع و جور شدن. خودمو نجات دادم. " منم میخوام “. بعد زود گفتم. " ندین منم بکنم همه رو خبردار میکنم"‌ اینا گوز نبودن. قاتل نبودن. هیچ گهی نمی تونستن بخورن. همین الانش دوربین زده بودشون. یکیش گفت بیا بابا توهم بیا اینو که همه می کنیم تو هم بیا.
لخت شدم. منم ایستادم پیش زن مو نارنجی. حالا می فهمیدم کیه. دختر سیگاری ای بود که جاش سیگار کشیده بودم. موهاش نارنجی نبود. یجور کلاه گیس سرش بود. مرد سخنران بیمه هم کلاه گیسی بود

پس. چون کلاه گیس کج شده بود. زن لباسی که روی سینه ش بود رو زد کنار. همه بهش گفتن بیاد. منم از لب های ترش فهمیدم حسابی مست خوردن بوده. بطری الکلشون رو بعدا دیدم. چه احمق هایی. کی توی مستی سکس میکنه. یمشت کسخل. زن کیر من رو می خورد. دوتای دیگه رو میمالید. مرد سخنران بیمه میکرد توی کس. نیم ساعت دوساعت سه ساعت گذشت. عادت عجیبی داشت خانم کارگر. دوست داشت احساس کنه هرچقدر بخواد کیر هست. کون لاغری داشت ولی کس تنگ و زیبا. پاهاش روی زمین. زانو زده. بین ما کیر ها داشت گاییده می شد. زن خوشگلی نبود. ولی جندگی از صورتش می بارید. زن سینه هاش آویزون بود. کیر من رو دراورد و با صورت آشفته ی حشری گفت " بکن توی این کسم تو کیرتو”. اقای سخنران اومد جلوی اون ایستاد. من سر کیرم رو لای کسش حرکت دادم. ناله شو دراوردم. کیر اقای سخنران رو نکرده بود توی دهن که دراورد و گفت بکن توش مادرکسه". خندیدم و تپوندم توش. خانم کارگر و با هرچی دق دلی از بیمه داشتم گاییدم. کمر کیرم توی کسش گذاشته بود و خایه هام بیرون. کس تنگی داشت. کسش وقتی میکشیدی بیرون انگار نه انگار. باز کردم تو. همزمان کون لاغرش رو انگشت کردم. " ای خدااا". و دوباره همون ناله رو داد. وسط گاییدن پرسیدم" نگه بان هم میاد بکنه!؟. یکی از مردها گفت " یبار دادیمش کرده. حالا بعد “. من دادم دستش. یکی دیگه کرد کونش. رفتم جدا شدم سیگار کشیدم. میدیدمش چطوری وسط کیر ها دست و پا می زنه. سیر نمی شد. یکهو ایستاد گفت " وای وایسین یه لحظه”. رفت پشت سن. با یه پایپ توی دستش برگشت. زود چندکام گرفت و دوباره اومد توی میدون. من کیرم رو مالیدم. بلند شدم رفتم خوابیدم زیر. اومد روی من. دهانش باز بود که یکی کیر کرد توی لب هاش ت‌و. من توی کسش گذاشتم و همزمان سینه هاشو خوردم. اقای مهندس رفت پیش پایپ. یکیش رو گفتم بیاد بکنه تو کونش. خانم کارگر این وسط گاییده می شد. عادت عجیبی داشت.
نوشته: کایوگا
شروع ماجرا

‏اصل داستان از زمان راهنمایی شروع شد
من توی محله پایین شهر دنیا اومدم و خانواده‌ام چون خانواده سرشناس و اصیلی بودن تا حدی مارو از محیط محلمون ایزوله نگه داشته بودن و چیز زیادی از مسایل جنسی نمیدونستیم
قیافه‌ام نسبت به همکلاسی هام خوش‌ترکیب‌تر بود و به قولی بچه خوشگل کلاسمون بودم
‏چهره سفیدی داشتم و به خاطر عمل جراحی که انجام داده بودم کمی بدنم ضعیف بود حتی توان دویدن بیشتر از چندین قدم رو هم نداشتم.
اول راهنمایی یکی کنارم بود که توی کلاس کونمو لمس میکرد و این کارش برام ناخوشایند بود تا حدی که چندین بار باهاش بحثم شد بدون اینکه حتی بدونم این کار چیه و آخرش اون به خاطر قد بلندش رفت ردیف‌های عقب‌تر و از شرّش خلاص شدم بعد از مدتی یکی دیگه از لات‌ها شروع کرد به اذیت کردنم و بهم هی میگفت که یه روز می‌برمت و کارتو می‌سازم . لحن تحقیرآمیزش برام ناراحت‌کننده بود و بدون اینکه بفهمم بردن و کردن چیه به‏ مادرم جریان رو گفتم. مادرم برق از سرش پرید و فرداش اومد تو مدرسه قشقرق به پا کرد و دعوا با ناظم و مدیر که این لات خونه چیه که درست کردین من بچمو فرستادم درس بخونه یا تهدید بشه و …
این ماجرا مثل توپ توی مدرسه ترکید. من مورد هجوم حرف و تحقیر همکلاسی‌ها و دوستام قرار گرفتم و اوضاع از اون روز بدترم شد.
هرروز مسیر مدرسه تا خونه دستمالیم میکردن و اگه اعتراض میکردم ‏دوره‌ام میکردن و دست و پامو می‌گرفتن و مجبورم میکردن که ببوسمشون و اگه مقاومت میکردم با کتک مجبور میشدم هم بوسه و هم دست کردن داخل شلوارم رو تحمل کنم.
توی زنگ تفریح از ترس حتی دستشویی هم نمی‌رفتم که نکنه اونجا خفتم کنن و بلایی سرم بیاد. داخل حیاط مدرسه هم وضع بهتری از بیرون نداشت. ورشکستگی پدر و فقر از یه طرف و اوضاع ناجور مدرسه از طرف دیگه خیلی اذیتم میکرد.
خیلی از بچه ها میگفتن اگه میخوای از دستش راحت شی یه بار باهاش برو خرابه تا ولت کنه ولی خودم می‌فهمیدم که اون تازه شروع بدبختیه. به زور کلاس تکواندو‏ ثبت‌نام کردم تا حداقل بتونم از خودم دفاع کنم و نذارم بقیه اذیتم کنن.
سوم راهنمایی یه دوست داشتم که تهش مجبورش کردن تو دستشویی برای یکی از لاتهای دوساله ( آنهایی که دو سه سال توی یه پایه میموندن و سنشون از ماها بیشتر بود) ساک بزنه و بعدش همه میگفتن که فلانی رو بردیم و فلان جا کردیمش.
اون بنده خدا هم روز به روز آزارگراش بیشتر شدن و حتی یه بار تا مرز خودکشی هم رفت ،خودشو انداخت جلوی ماشین که دلش شکست و تا آخر سال نیومد مدرسه
چندتا از دوستانم که راضی به رابطه شدن زندگیشون حتی جهنم‌تر از مال من شد.
کلمه رایجی که مارو باهاش صدا میکردن گوت (کون یا سوراخ) بود که از کوره دربریم و اگه از کوره درمیرفتی باهات درگیر میشدن ‏و اگه اعتنا نمی‌کردی میگفتن چون کونیه چیزی نمیگه
تعداد زیاد خواهش و تمناها و گاها اجبارها ‏باعث شد حتی برهه‌ای خودمم علاقه‌مند به رابطه همجنسگرایی بشم.
البته نه از روی علاقه بلکه از روی نوعی ناچاری، چون حس میکردم شاید من توی موقعیت اشتباهی قرار گرفتم که درست هم فکر میکردم. سالها بعد فهمیدم که دوجنسگرا هستم ولی رابطه باید با علاقه شروع میشد نه اجبار و تحقیر .
تعداد آزاردهنده‌ها و حس تحقیر در من روز به روز بیشتر می‌شدن تا اینکه ضربه بعدی رو خوردم…
‏به خاطر اختلالات هورمونی سینه‌هام رشد کردن و به خاطر حس شرم و حقارت نتونستم به خانواده بگم.
دوستان هم میگفتن به خاطر بلوغه و خودش درست میشه که نشد.
سینه‌هام به اندازه یه دختر نوجوان بزرگ شده بود و این باعث تیکه‌پرونی و دستمالی بیشتر میشد.
حتی سر کلاس هم در

‏امان نبودم
سر کلاس قلدرها دوره میکردن و مجبور میکردن که دست بزنیم به آلتشون و بمالی و اگه نمی‌کردی نوک سوزن پرگار رو میزاشتن پهلومون یا زیر گلومون، گاهی کار به چاقو هم میکشید.
پایین کشیدن شلوار و زدن انگشت تفی ‏به سوراخ هم که نمک شوخی‌های آزاردهنده بود.
فقط دوتا انتخاب داشتی یا آزاردهنده باشی یا اینکه آزار ببینی چون اگه آزار نمی‌دادی بقیه تو رو آزار میدادن
یه روز توی استخر و داخل سونای بخار یه پسر هیکلی که انگار از قبل زیر نظرم داشت اومد و از فرصت خالی شدن سونا سواستفاده کرد و با تهدید تا تونست بدن و سینه های منو مالوند. حس وحشتی که بهم دست داد تا مدتها باعث شد که توی استخر نرم سونا . کم‌کم نگاه‌های ‏عجیب و غریب آدما توی استخر باعث شد نسبت به بدن خودم حس اینسکیور داشته باشم و سالهاست استخر نرفتم.
پدوفیل‌های داخل اتوبوس هم درد مضاعف بودن. پشتت وای میستادن و هی از پشت کیرشونو بهت میمالوندن هر کاری هم میکردی نمیتونستی از دستشون دربری.
یه بار که سوار اتوبوس شدم چندتا ایستگاه پایینتر یه مرد سن بالا هم سوار شد اومد و دقیقا کنار صندلی من وایساده من پاشدم که جامو بدم بهش ولی به زور منو نشوند روی صندلی و همونجا موند و گفت که لازم نیست بشین سر جان و من راحتم و …
بعد شروع کرد آروم کیرشو بهم مالوندن. البته کیرش خیلی بزرگ بود و قشنگ حسش میکردم شاید به کلفتی مچ دست من میشد. خلاصه تا مقصد هی کیرشو به بازوم می‌مالید. رفتار آرومش و حرکاتش باعث شد چیزی در من بیدار بشه که تا اون موقع سعی در سرکوبش داشتم. علاقه به همجنس!
چیزی که سالها بعد رسید به دانشگاه اوضاع ملایم‌تر شد ولی اون نگاه‌های عجیب و غریب حس اینسکیور رو بیشتر میکرد. تا جایی که اعتماد به نفسم کلا به فنا رفت و نتونستم حتی با دخترا رابطه برقرار کنم
یکی دوباری هم که کار به دوستی و رابطه رسید از اینکه سینه دارم و بدنم خوب نیست اذیت شدم و هی معذرت میخواستم و سریع رابطه رو تموم کردم
تا جای ممکن سعی کردم خلاصه بنویسم
ولی نکته اینه
استخر نمی‌رم چون بدم میاد مردم به سینه هام نگاه کنن
اگه کسی بهم تکیه بده یا دست بزنه حالت پنیک بهم دست میده
هر کسی باهام مهربونه باشه بهش شک دارم و حس بدی باهاش دارم
نوشته: سامان (دامارچی سابق)
جرأت حقیقت در شمال
🕯️این داستان در جمعی از دوستان دختر و پسر اتفاق افتاده است و اگر اکیپ خیلی خیلی پایه ای دارید این کار را انجام بدهید🕯️
بعد از 3 ماه توی ویلای شمال جمع شدیم 22 نفر که بیشتر دختر بودن فازا که رفت بالا پیشنهاد جرعت حقیقت شد با همون بطری عرق نشستیم دور تا دور هم هی حقیقت حقیقت گفتیم که اشکان گفت همش حقیقت یکم خایه داشته باشید جرعتم بگید البته میدونم دخترا ندارن طنین شجاع ترین دختری بود که می‌شناختم زیبا بود و چشم گیر گفت عه؟ میخوای خایه رو نشونت بدم اشکان؟ باشه از من بپرس جرعتو انتخاب می‌کنم ولی اگه کسشعر بگی همینجا ابروتو میبرم اشکان خواست یچی بگه طنین انجام نده گفت لخت شو طنین گفت فقط همین؟ باشه دونه دونه لباساشو در آورد و با شرت و سوتین نشست گفت اینارم دربیارم؟
اشکان گفت که نه و بپوش لباساتو طنین گفت عه؟ باشه وایسا تا بپوشم تازه گرمم بود معلوم بود پسرا تحت فشار این بی‌پدر از پایین و شرم و حیا از بالا بودند طنین کراشم بود دوست داشتم بدنشو ببینم اما نه تو جمع چند باری به بارفیکس و شنا رفت جرعتا تا اینکه به طنین رسید طنین شروع کرد به خندیدن و گفت اشکان جون لختشو باید کل لباساتو دربیاری حتی شرتت رو رنگ از رخ اشکان پرید اروم آروم لباساشو دراور وقتی شرتشو در آورد کیرش که نیم شق بود زد بیرون طنین گفت ها پس رومن شق کردی آره؟
اشکان گفت بیخیال میخوام جق بزنم بخوابه بطری که داشت حرکت می‌کرد رو به من افتاد منم سریع گفتم اشکان حق نداری جق بزنی و این شد که اشکان با یک کیر کامل شق تو دستش روبه من خشکش زد دخترا دونه دونه پسرا و لخت میکردن و پسرا دخترارو وقتی آخرین پسر که من باشم کیرشو نشون داد بچه ها میگفتن که دارن از حشریت و شق میمیرن منم خوب درد داشتم 14 تا کس و ممه جلوم بود و طنین با ممه های سفید گندش طنین گفت چرا یکم خودمونو راحت نکنیم؟ بیاین یکم شیطونی کنیم و خوب چون من بغلش بودم با دوتا انگشتش آروم اومد به سمت کیرم و کیرمو تو دستای نرمش گرفت و گفت من از این پسره خوشم میاد پایه است میخوام بهش جایزه بدم اونم تو دهنم وکیرمو کرد تو دهنش کل آرزو هام توی یک ثانیه واقعی شد کل بچه ها به کس و کون هم افتادند و من فقط توی اون هیاهو به طنین که داشت واسم می‌خورد فکر میکردم آروم دهنم رو بردم نزدیک گوشش و گفتم آبم داره میاد چیکار میکنی و علامت داد میخوره وقتی آبم پاشید تو دهنش گفت دوست داری باهام چیکار کنی اشکان از پشت داشت میومد سراغ کون طنین میخواست بکنه تو کونش منم توی یک حرکت انتحاری طنینو کشوندم سمت خودم لبامو گذاشتم رو لباش و دستمو بردم توی کسش تا یکم حال کنه اشکان که دید من مراقبشم بیخیال شد رفت سراغ یکی دیگه طنین که حسابی حشری شده بود منو خوابوند زمین کسشو آماده کرد باز کرد پاهاشو و دراز کشید گفت بکن تو کسم منم کردم لذت خوبی داشت کردن و کردنو کردن الان که این رو مینویسم طنین زن عقدی منه و ما 2 تا بچه هم داریم مزه کس طنین عوض نشده طنینم میگه مزه کیر منم عوض نشده اما مزه عشق با یک سکس خیلی عوض شده اون شب بعد چند دفعه که آبم اومد بیهوش شدم طنین لباس پوشوندتم سوار ماشین کرد با یکی از دخترا و برد ماشینو یک جا پارک کرد تا از هیاهوی اونجا دور باشه خودش اعتراف کرد که وقتی بیهوش بودم با کیرم بازی بازی میکرده تا دوباره شق بشه ولی نمی‌شده وقتی بیدار شدم طنین بغلم توی صندلی عقب ماشین خواب بود بیدا. که شدم بیدارش کردم دلش درد میکرد حق داشت دیشب پردشو زده بودم استرس داشت بهش گفتم که دوسش دارم گفتم میخوامش گفتم که خودم میام خواستگاریش و رفتم و شد حالا بعد از 10 سال و 2 تا بچه طنین من امروز مرد سرطان خون امونش نداد امروز سومه عشقمه توی وصیتش گفت که اینکارو بکنم پس راضیه
همتون به اونی که میخواید برسید❤️
نوشته: طنین از بهشت