علیاحضرت قسمت سوم.zip
61.2 MB
داســـــتـان تصـــــویری💦👆❤️
꧁ @Dastan_Sexi_Tanin ꧂👙
꧁ @Dastan_Sexi_Tanin ꧂👙
کلبه
تموم روز های سخت و پر از استرس کنکور بالاخره تموم شد مدت ها قبل برنامه ریزی کرده بودم بعد کنکور فقط تفریح کنم و حسابی خوش بگذرونم و خستگی این چند سال درس خوندن و رها کنم بره
قبل اینکه نتیجه ها رو اعلام کنن یک هفته بعد از آزمون به همراه پدر و مادرم به سمت یکی از روستا های شمال کشور رفتیم به دور از شهر و تو دل طبیعت بکر و هوای مطبوع اونجا یه کلبه رو برای ۳روز اجاره کردیم نزدیک کلبه ما یه اسطبل بود که خالی بود و اونجا لوازم کشاورزی و کاه و وسایل دیگه نگهداری میکردن یکم دور تر هم یه پیرمرد تنها زندگی میکرد که همسرش چند سال قبل فوت شده بود و پسرش هم توی شهر مشغول به کار بود و خانواده تشکیل داده بود این آقا هم از طریق همین کلبه اجاره دادن کسب درامد میکرد صبح رو با صدای خروس و عطر خوش طبیعت از خواب بیدار میشدیم و نون داغ و صبحونه رو تو ایوان میخوردیم و بعدش میرفتیم تو شهر و خرید میکردیم و کلی خوش میگذشت ناهار رو یا رستوران میرفتیم یا خودمون یچیزی درست میکردیم دور هم میخوردیم به همین روال فاصله بین روستا تا شهر هم حدودا یک ساعت بود
روز دوم رفته بودیم پاساژگردی تا غروب طول کشید خریدمون و حسابی خسته شده بودیم بابام بیرون منتظر بود و من و مادرم مشغول انتخاب کردن شلوار برای من بودیم انتخاب کردیم و اومدیم بیرون رفتیم شاممونو خوردیم و برگشتیم کلبه حسابی خسته بودیم و زود چشممون گرم شد و نفهمیدیم کی خوابیدیم حدودا ساعت ۱۱ شب بود حس کردم ینفر داره در میزنه بابامو صدا زدم بره ببینه کیه خواب بود
بیرونو نگاه کردم دیدم یه مرد جوان حدودا ۳۵-۴۰ساله پشت به در وایساده
در رو باز کردم که خودش رو پسر صاحب کلبه معرفی کرد و گفت که ماشینتون رو جای بدی پارک کردید لطفا بیاید جابجا کنید
منم هول شدم گفتم پدرم خوابه خودمم رانندگی بلد نیستم سوییچ رو میارم شما جابجا کنید
قبول کرد و سوییچ رو عجله ای پیدا کردم و بردم براش بیرون کلبه منتظر بودم که بیاد و ماشین رو که جا به جا کرد اومد و گفت که ببخشید مزاحم خوابتون شدم شبتون بخیر منم شب بخیری گفتم و تو دلم یه فحش ابدار بهش گفتم و رفتم خوابیدم
فرداش که روز آخری بود اونجا بودیم و قصد داشتیم بریم به سمت تبریز خونه یکی از اقوام مامان و بابام صبح زود بیدارشده بودن و رفته بودن !
بیدار که شدم دیدم نیستن ترسیدم فورا زنگ زدم بهشون گفتم کجایین چرا رفتین منو جا گذاشتین
که دیدم دارن میخندن
مامانم گفت دخترم ماشالله بزرگ شدی ترس نداره که از کلبه بیرون نرو اگه رفتی هم جای دور نرو ما اومدیم تا تو شهر چیزی نپرس سوپرایزه
و گوشی رو قطع کردن
دو هزاریم افتاد عه بابا تولدمه یادم نبود چرا
از طرفیم دلخور بودم ازشون که منو نبردن
با بی حوصلگی یکم کیک و آبمیوه خوردم و ارایش ملایمی کردم لباسامو پوشیدم و کوله پشتیمو برداشتم رفتیم بیرون کلبه قدم بزنم
رسیدم نزدیکای اسطبل پشت یه تخته سنگ بزرگ نشستم و دنبال گوشیم تو کوله گشتم که یهو چشمم به سیگار سناتور شرابی افتاد که گوشه کیفم جا خوش کرده بود
احتمالا اخرین باری که با دوستام کافه رفتیم و فاطی بهم تعارف کرد و قبول کردم و گفتم بعدا میکشم یادم رفته بود بر دارم و تو کیفم مونده بود
هوس کردم الان تو این هوا و این موقعیت کسی هم نیست بکشم ولی فندک نداشتم پس بیخیالش شدم و لعنتی به فاطی فرستادم (فاطی بیچاره) اهنگ پلی کردم و چشمامو بستم و هوا رو عمیییییق نفس کشیدم یه دقیقه از آهنگ گذشته بود صدای کوبیده شدن در اسطبل رو شنیدم
هراسان برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم کسی نیست
گوشی و برداشتم گذاشتم تو کیف و رفتم سمت اسطبل در رو دست زدم
دیدم بازه اروم باز کردم در رو رفتم داخل اما کسی نبود یکم سرک کشیدم وسایلو نگاه کردم نشستم رو کاه ها هوای تو اسطبل گرم تر از بیرون بود و روسری و مانتومو دراوردم گوشیمم دراوردم سلفی رو وا کردم چندتا عکس سلفی گرفتم
عکسارو دونه دونه نگاه کردم بدک نشده بود تصمیم گرفتم یدونشو ادیت کنم و استوری کنم در حال ادیت بودم که پشت سرمو زوم کردم دیدم یا خدا
همون پسر دیشبی پسر صاحب کلبه پشت سرمه
یه جیغ کوتاه کشیدم بلند شدم پشت سرمو نگاه کردم دیدم بله خودشه با یه رکابی و شلوارک اومده بود تو اسطبل
گفتم ببخشید من من فقط اومدم
حرفمو قطع کرد گفت بله دیدمتون اشکال نداره اگه میخواید من ازتون عکس بگیرم
تشکر کردم و گفتم نه ممنون دیگه باید برم اومدم برم که قدماشو تند کرد اومد جلوتر از من در رو گرفت گفت میشه چند لحظه باهاتون صحبت کنم
سرمو انداختم پایین گفتم بله حتما که یهو چشمم به شلوارک براومدهش افتاد
فهمیدم که بله اقا سیخ کرده
تموم روز های سخت و پر از استرس کنکور بالاخره تموم شد مدت ها قبل برنامه ریزی کرده بودم بعد کنکور فقط تفریح کنم و حسابی خوش بگذرونم و خستگی این چند سال درس خوندن و رها کنم بره
قبل اینکه نتیجه ها رو اعلام کنن یک هفته بعد از آزمون به همراه پدر و مادرم به سمت یکی از روستا های شمال کشور رفتیم به دور از شهر و تو دل طبیعت بکر و هوای مطبوع اونجا یه کلبه رو برای ۳روز اجاره کردیم نزدیک کلبه ما یه اسطبل بود که خالی بود و اونجا لوازم کشاورزی و کاه و وسایل دیگه نگهداری میکردن یکم دور تر هم یه پیرمرد تنها زندگی میکرد که همسرش چند سال قبل فوت شده بود و پسرش هم توی شهر مشغول به کار بود و خانواده تشکیل داده بود این آقا هم از طریق همین کلبه اجاره دادن کسب درامد میکرد صبح رو با صدای خروس و عطر خوش طبیعت از خواب بیدار میشدیم و نون داغ و صبحونه رو تو ایوان میخوردیم و بعدش میرفتیم تو شهر و خرید میکردیم و کلی خوش میگذشت ناهار رو یا رستوران میرفتیم یا خودمون یچیزی درست میکردیم دور هم میخوردیم به همین روال فاصله بین روستا تا شهر هم حدودا یک ساعت بود
روز دوم رفته بودیم پاساژگردی تا غروب طول کشید خریدمون و حسابی خسته شده بودیم بابام بیرون منتظر بود و من و مادرم مشغول انتخاب کردن شلوار برای من بودیم انتخاب کردیم و اومدیم بیرون رفتیم شاممونو خوردیم و برگشتیم کلبه حسابی خسته بودیم و زود چشممون گرم شد و نفهمیدیم کی خوابیدیم حدودا ساعت ۱۱ شب بود حس کردم ینفر داره در میزنه بابامو صدا زدم بره ببینه کیه خواب بود
بیرونو نگاه کردم دیدم یه مرد جوان حدودا ۳۵-۴۰ساله پشت به در وایساده
در رو باز کردم که خودش رو پسر صاحب کلبه معرفی کرد و گفت که ماشینتون رو جای بدی پارک کردید لطفا بیاید جابجا کنید
منم هول شدم گفتم پدرم خوابه خودمم رانندگی بلد نیستم سوییچ رو میارم شما جابجا کنید
قبول کرد و سوییچ رو عجله ای پیدا کردم و بردم براش بیرون کلبه منتظر بودم که بیاد و ماشین رو که جا به جا کرد اومد و گفت که ببخشید مزاحم خوابتون شدم شبتون بخیر منم شب بخیری گفتم و تو دلم یه فحش ابدار بهش گفتم و رفتم خوابیدم
فرداش که روز آخری بود اونجا بودیم و قصد داشتیم بریم به سمت تبریز خونه یکی از اقوام مامان و بابام صبح زود بیدارشده بودن و رفته بودن !
بیدار که شدم دیدم نیستن ترسیدم فورا زنگ زدم بهشون گفتم کجایین چرا رفتین منو جا گذاشتین
که دیدم دارن میخندن
مامانم گفت دخترم ماشالله بزرگ شدی ترس نداره که از کلبه بیرون نرو اگه رفتی هم جای دور نرو ما اومدیم تا تو شهر چیزی نپرس سوپرایزه
و گوشی رو قطع کردن
دو هزاریم افتاد عه بابا تولدمه یادم نبود چرا
از طرفیم دلخور بودم ازشون که منو نبردن
با بی حوصلگی یکم کیک و آبمیوه خوردم و ارایش ملایمی کردم لباسامو پوشیدم و کوله پشتیمو برداشتم رفتیم بیرون کلبه قدم بزنم
رسیدم نزدیکای اسطبل پشت یه تخته سنگ بزرگ نشستم و دنبال گوشیم تو کوله گشتم که یهو چشمم به سیگار سناتور شرابی افتاد که گوشه کیفم جا خوش کرده بود
احتمالا اخرین باری که با دوستام کافه رفتیم و فاطی بهم تعارف کرد و قبول کردم و گفتم بعدا میکشم یادم رفته بود بر دارم و تو کیفم مونده بود
هوس کردم الان تو این هوا و این موقعیت کسی هم نیست بکشم ولی فندک نداشتم پس بیخیالش شدم و لعنتی به فاطی فرستادم (فاطی بیچاره) اهنگ پلی کردم و چشمامو بستم و هوا رو عمیییییق نفس کشیدم یه دقیقه از آهنگ گذشته بود صدای کوبیده شدن در اسطبل رو شنیدم
هراسان برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم کسی نیست
گوشی و برداشتم گذاشتم تو کیف و رفتم سمت اسطبل در رو دست زدم
دیدم بازه اروم باز کردم در رو رفتم داخل اما کسی نبود یکم سرک کشیدم وسایلو نگاه کردم نشستم رو کاه ها هوای تو اسطبل گرم تر از بیرون بود و روسری و مانتومو دراوردم گوشیمم دراوردم سلفی رو وا کردم چندتا عکس سلفی گرفتم
عکسارو دونه دونه نگاه کردم بدک نشده بود تصمیم گرفتم یدونشو ادیت کنم و استوری کنم در حال ادیت بودم که پشت سرمو زوم کردم دیدم یا خدا
همون پسر دیشبی پسر صاحب کلبه پشت سرمه
یه جیغ کوتاه کشیدم بلند شدم پشت سرمو نگاه کردم دیدم بله خودشه با یه رکابی و شلوارک اومده بود تو اسطبل
گفتم ببخشید من من فقط اومدم
حرفمو قطع کرد گفت بله دیدمتون اشکال نداره اگه میخواید من ازتون عکس بگیرم
تشکر کردم و گفتم نه ممنون دیگه باید برم اومدم برم که قدماشو تند کرد اومد جلوتر از من در رو گرفت گفت میشه چند لحظه باهاتون صحبت کنم
سرمو انداختم پایین گفتم بله حتما که یهو چشمم به شلوارک براومدهش افتاد
فهمیدم که بله اقا سیخ کرده
عقب عقب رفتم اونم میومد جلو تر
تا جایی که من خوردم به دیوار اسطبل و اخ کوتاهی گفتم یهو دستشو انداخت دورم گفت خوبی؟
منم حالشو وضعیتشو که دیدم اصن قند تو دلم آب شده بود و بدجوری هوس کیر افتاده بود به جونم
چشمامو بستم و لبمو گاز گرفتم گفتم اره خوبم یکم سرم گیج میره یهو با دو تا دستش انداخت زیر پام بغلم کرد منم خودمو شل گرفته بودم از اسطبل اومد بیرون نمیدونستم میخواد کجا بره برامم مهم نبود چون میدونستم حالا حالاها مامان بابام نمیان که دیدم رفت پشت اسطبل و کلید از جیبش دراورد انداخت به در پشتی اسطبل یه اتاقک کوچیک اونجا بود با چندتا لیوان و قوری و یه فرش و پتو
منو گذاشت زمین و چراغشو روشن کرد و درو بست و کلید کرد کل بدنشو انداخت رو من و لباشو چسبوند رو لبام زبونشو مینداخت دور زبونم و با لباش لبامو میمکید دستش رو سینه هام بود و اروم ساعت گرد مالششون میداد
کل وجودم حرارت گرفته بود و حسابی داغ شده بودم حتی سفتی کیرشو از رو شلوار لی هم میشد حس کرد به حدی بزرگ شده بود و سفت شده بود
تو یه چشم به هم زدن تاپ و سوتینمو با هم از تنم در اورد تو چشام زل زد و سرشو برد پایین و با تموم وجود نوک سینه هامو میمکید انگار روحمو داشت خارج میکرد از بدنم غرق لذت بودم لای پام خیسه خیس شده بود پشت گردنم و موهام همه خیس عرق شده بود اروم اروم از سینه هام بوسه زد رفت سمت شکمم اروم زیپ شلوارمو باز کرد و شلوارمو کشید پایین و در اورد منم خودم کفشامو تند تند دراوردم و رکابیشو از تنش دراوردم هیکل خوش فرمی داشت و این منو بیشتر تحریک میکرد
شلوارمو که دراورد شورتمو میکشید لای کسم و با شورتم بازی میکرد مثل نخ دندون میکشیدش لای کسم انقدر شهوتی شده بودم نبض زدن کلیتوریسمو میتونستم حس کنم و صداش تو گوشم میپیچید
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم افتادم روش شلوارکشو دراوردم شورتشم باهاش دراومد
اوف چه کیری بود با دریاچه ای که لای پام درست شده بود نشستم روش و عقب جلو میکردم و کلاهک کیرش به کلیتوریسم میخورد و منو بیشتر تحریک میکرد همینجوری سرعتمو بیشتر کردم و اه و ناله میکردم اونم جون جون گفتناش شروع شده بود یهو گوشیم زنگ خورد عجله ای گوشیمو پیداکردم دیدم بابامه صدامو صاف کردم گفتم جانم بابا کجایین گفتش که ما تو راهیم داریم برمیگردیم چیزی لازم نداری
تشکر کردم و گفتم نه ممنون و قطع کرد و لعنتی به شانسم فرستادم
دیدم وقت تنگه و کسم توش جنگه
گفتم منو ارضا کن میخوام برم الان خانوادم میرسن
گفت ای به چشم دوباره منو دراز کرد رو فرش و جفت پاهامو داد بالا و یه لیس ابدار کشید وسط شیار کسم که همون کافی بود تا چشما
م بره اون دنیا
بی وقفه زبونشو تو کسم میپرخوند و صداش بلند شده بود و منم بی اختیار نوک سینه هامو فشار میدادم هی میک زد و میک زد و میک زد و لیس تا بالاخره پیچ و تابی به کمرم دادمو همونجا ارضا شدم
اومدم روم و لب گرفتیم و لبای همو میخوردیم دوباره سینه هامو خورد که دیدم رونم خیس شده
نگاه کردم دیدم کیرش خورده به پام و خیسی بخاطر اون بوده
دوباره کرم به جونم افتاد و دهنمو گذاشتم رو کیرش
تا اونجایی که میتونستم جا دادم بره تند تند براش ساک میزدم و با دستام دورشو حلقه کرده بودم که یهو سرمو با دو تا دستش گرفت و محکم تلنبه میزد تو دهنم یهو کل آبشو خالی کرد تو دهنم و یه آه بلند کشید و بی حال افتاد
دهنمو پاک کردم سر و وضعمو مرتب کردم بدو بدو اومدم بیرون رفتم تو کلبه که حدودا یک ربع بعدش مامان و بابا با یه کیک تولد یونیکورنی و یه باکس کادو اومدن
کلی خوشحال شدم و بغلشون کردم و ازشون تشکر کردم
دور هم کلی خوش گذروندیم و کیک خوردیم و عکس گرفتیم و حاضرشدیم که کم کم بریم به سمت تبریز نصف کیک مونده بود مامانم گفت برم و به صاحب کلبه بدم که اون بخوره چون میمونه و خراب میشه
قبول کردم رفتم تو کیک رو بدم که محمد پسر صاحب خونه رو دوباره دیدم خجالت کشیدم تو چشماش نگاه کنم سرمو بالا گرفت و لبامو بوسید و ازم تشکر کرد شمارشم بهم داد و گفت این خطش خاموشه و زنش اطلاعی نداره خودش بهم زنگ میزنه من بهش زنگ بزنم که شمارمو داشته باشه قبول کردم و زود برگشتم و رفتیم راه افتادیم به سمت تبریز زیبا
نوشته: شکوفه
تا جایی که من خوردم به دیوار اسطبل و اخ کوتاهی گفتم یهو دستشو انداخت دورم گفت خوبی؟
منم حالشو وضعیتشو که دیدم اصن قند تو دلم آب شده بود و بدجوری هوس کیر افتاده بود به جونم
چشمامو بستم و لبمو گاز گرفتم گفتم اره خوبم یکم سرم گیج میره یهو با دو تا دستش انداخت زیر پام بغلم کرد منم خودمو شل گرفته بودم از اسطبل اومد بیرون نمیدونستم میخواد کجا بره برامم مهم نبود چون میدونستم حالا حالاها مامان بابام نمیان که دیدم رفت پشت اسطبل و کلید از جیبش دراورد انداخت به در پشتی اسطبل یه اتاقک کوچیک اونجا بود با چندتا لیوان و قوری و یه فرش و پتو
منو گذاشت زمین و چراغشو روشن کرد و درو بست و کلید کرد کل بدنشو انداخت رو من و لباشو چسبوند رو لبام زبونشو مینداخت دور زبونم و با لباش لبامو میمکید دستش رو سینه هام بود و اروم ساعت گرد مالششون میداد
کل وجودم حرارت گرفته بود و حسابی داغ شده بودم حتی سفتی کیرشو از رو شلوار لی هم میشد حس کرد به حدی بزرگ شده بود و سفت شده بود
تو یه چشم به هم زدن تاپ و سوتینمو با هم از تنم در اورد تو چشام زل زد و سرشو برد پایین و با تموم وجود نوک سینه هامو میمکید انگار روحمو داشت خارج میکرد از بدنم غرق لذت بودم لای پام خیسه خیس شده بود پشت گردنم و موهام همه خیس عرق شده بود اروم اروم از سینه هام بوسه زد رفت سمت شکمم اروم زیپ شلوارمو باز کرد و شلوارمو کشید پایین و در اورد منم خودم کفشامو تند تند دراوردم و رکابیشو از تنش دراوردم هیکل خوش فرمی داشت و این منو بیشتر تحریک میکرد
شلوارمو که دراورد شورتمو میکشید لای کسم و با شورتم بازی میکرد مثل نخ دندون میکشیدش لای کسم انقدر شهوتی شده بودم نبض زدن کلیتوریسمو میتونستم حس کنم و صداش تو گوشم میپیچید
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم افتادم روش شلوارکشو دراوردم شورتشم باهاش دراومد
اوف چه کیری بود با دریاچه ای که لای پام درست شده بود نشستم روش و عقب جلو میکردم و کلاهک کیرش به کلیتوریسم میخورد و منو بیشتر تحریک میکرد همینجوری سرعتمو بیشتر کردم و اه و ناله میکردم اونم جون جون گفتناش شروع شده بود یهو گوشیم زنگ خورد عجله ای گوشیمو پیداکردم دیدم بابامه صدامو صاف کردم گفتم جانم بابا کجایین گفتش که ما تو راهیم داریم برمیگردیم چیزی لازم نداری
تشکر کردم و گفتم نه ممنون و قطع کرد و لعنتی به شانسم فرستادم
دیدم وقت تنگه و کسم توش جنگه
گفتم منو ارضا کن میخوام برم الان خانوادم میرسن
گفت ای به چشم دوباره منو دراز کرد رو فرش و جفت پاهامو داد بالا و یه لیس ابدار کشید وسط شیار کسم که همون کافی بود تا چشما
م بره اون دنیا
بی وقفه زبونشو تو کسم میپرخوند و صداش بلند شده بود و منم بی اختیار نوک سینه هامو فشار میدادم هی میک زد و میک زد و میک زد و لیس تا بالاخره پیچ و تابی به کمرم دادمو همونجا ارضا شدم
اومدم روم و لب گرفتیم و لبای همو میخوردیم دوباره سینه هامو خورد که دیدم رونم خیس شده
نگاه کردم دیدم کیرش خورده به پام و خیسی بخاطر اون بوده
دوباره کرم به جونم افتاد و دهنمو گذاشتم رو کیرش
تا اونجایی که میتونستم جا دادم بره تند تند براش ساک میزدم و با دستام دورشو حلقه کرده بودم که یهو سرمو با دو تا دستش گرفت و محکم تلنبه میزد تو دهنم یهو کل آبشو خالی کرد تو دهنم و یه آه بلند کشید و بی حال افتاد
دهنمو پاک کردم سر و وضعمو مرتب کردم بدو بدو اومدم بیرون رفتم تو کلبه که حدودا یک ربع بعدش مامان و بابا با یه کیک تولد یونیکورنی و یه باکس کادو اومدن
کلی خوشحال شدم و بغلشون کردم و ازشون تشکر کردم
دور هم کلی خوش گذروندیم و کیک خوردیم و عکس گرفتیم و حاضرشدیم که کم کم بریم به سمت تبریز نصف کیک مونده بود مامانم گفت برم و به صاحب کلبه بدم که اون بخوره چون میمونه و خراب میشه
قبول کردم رفتم تو کیک رو بدم که محمد پسر صاحب خونه رو دوباره دیدم خجالت کشیدم تو چشماش نگاه کنم سرمو بالا گرفت و لبامو بوسید و ازم تشکر کرد شمارشم بهم داد و گفت این خطش خاموشه و زنش اطلاعی نداره خودش بهم زنگ میزنه من بهش زنگ بزنم که شمارمو داشته باشه قبول کردم و زود برگشتم و رفتیم راه افتادیم به سمت تبریز زیبا
نوشته: شکوفه
علیاحضرت قسمت چهارم.zip
57.6 MB
داســـــتـان تصـــــویری💦👆❤️
꧁ @Dastan_Sexi_Tanin ꧂👙
꧁ @Dastan_Sexi_Tanin ꧂👙
دادن قرص خواب و کردن کون زنم
سلام دوستان
این داستان برا چند سال پیشه
یه زن داشتم به اسم باران.کهاون موقع ۲۷سالش بود .قدش ۱۶۵ و وزنش ۶۰ کیلو بود…
من از اول هر وقت باهاش سکس داشتم اول از کوس حسابی میکردمش ووقتی ارزا میشد با بدبختی راصیش میکردم واز کون میکردمش وابمو تو کونش خالی میکردم که باعث شده بود که کونش خوش فرم بشه…
یه روز باهم رفته بودیم رستوران برا خوردن شام .که حرف به سکس کشیده شد.
اون میگفت مردم شوهر دارن منم شوهر دارم…گفتم چطور گفت خواهرم باشوهرش سکس از عقب میکنن وبعد سکس هرچی از شوهرش میخواد براش میگیره .گفتم تو تو سکس فقط قور میزنی نمیزاری آدم درست وحسابی حال کنه…گفت چیگار کنم .گفتم بهت قرص خواب میدم.اگه قبول کنی هرچی بخوای منم برات میگیرم یه خورده مکث کرد اما قبول کرد.منم چون همیشه قرص توکیفم دارم دوتا قرص گداشتم رومیز …گفت میریم خونه میخورم که گفتم الان بخور تا برسیم خونه اثر کنه …قرصارو خورد منم رفتم غذا رو حسلب کردم …سوار موتور شدیم یه خوده تو خیابونا گشتیم که گفت بریم خونه که قرصا داره اثر میکنه وخوابش میاد وقتی رسیدیم دم خونه دیگه رو پاش نمیتونس بایسته…یه جور مثل آدمای مست میخندید وهی قور میزد که اینا چی بود بهم دادی
رفتیم تو خونه رو مبل ولو شد من رفتم جاهارو پهن کردم .بعدش رفتم مانتو ولباساشو از تنش در اوردم…لخت مادر زادش کردم و درازش کردم .وگذاشتم تو جا…
الن که دارم مینویسم سیخ کردم …
خودمم لخت شدم .همیشه وقتی میخواستم از کون بکنمش براش کرم بیحسی میزدم…اما امشب دیگه نمیخواستم بیحسش کنم فقط رفتم از تو اتاق روغن بچه فیروزه اوردم…خیلی اروم شروع کردم به مالیدن کونش تو حالت خاب الودگی هزیون میگفت…منم بعد چند دقیقه مالش به کیرم یه مقدار روغن زدم و خوابیدم روش سر کیرمو با سولاخ کونش تنظیم کردم ویواش یواش فرستادم توش…وقتی خایه هام بک کونش خورد فهمیدم تا ته توشه .
بارا فقط دهنش باز بود …شروکردم به تلمبه زدن اینقدر تو شهوت بودم وفقط میکردمش یه بیست دقیقه ی میکردم کونش قشنگ آب انداخته بود یه صدای خواستی میداد .به پشت خوابوندم و هر دو پاشو گذاشتم رو شونم از جلو کردم تد کونش .تواین حالت کیرم تا دسته تو کونش میرفت.بعد چند دقیقه دیگه ابمو تو کونش خالی کردم .وگذاشتم کیرم تو کونش بخوابه و بیرون بیاد…اون شب تا صبخ دو دفعه دیگه از کون کردمش…اما فرداش از دماغم در آورد هرچی تونس برا خودش خرید …تا یه داستانه دیگه بدرود
نوشته: علی
سلام دوستان
این داستان برا چند سال پیشه
یه زن داشتم به اسم باران.کهاون موقع ۲۷سالش بود .قدش ۱۶۵ و وزنش ۶۰ کیلو بود…
من از اول هر وقت باهاش سکس داشتم اول از کوس حسابی میکردمش ووقتی ارزا میشد با بدبختی راصیش میکردم واز کون میکردمش وابمو تو کونش خالی میکردم که باعث شده بود که کونش خوش فرم بشه…
یه روز باهم رفته بودیم رستوران برا خوردن شام .که حرف به سکس کشیده شد.
اون میگفت مردم شوهر دارن منم شوهر دارم…گفتم چطور گفت خواهرم باشوهرش سکس از عقب میکنن وبعد سکس هرچی از شوهرش میخواد براش میگیره .گفتم تو تو سکس فقط قور میزنی نمیزاری آدم درست وحسابی حال کنه…گفت چیگار کنم .گفتم بهت قرص خواب میدم.اگه قبول کنی هرچی بخوای منم برات میگیرم یه خورده مکث کرد اما قبول کرد.منم چون همیشه قرص توکیفم دارم دوتا قرص گداشتم رومیز …گفت میریم خونه میخورم که گفتم الان بخور تا برسیم خونه اثر کنه …قرصارو خورد منم رفتم غذا رو حسلب کردم …سوار موتور شدیم یه خوده تو خیابونا گشتیم که گفت بریم خونه که قرصا داره اثر میکنه وخوابش میاد وقتی رسیدیم دم خونه دیگه رو پاش نمیتونس بایسته…یه جور مثل آدمای مست میخندید وهی قور میزد که اینا چی بود بهم دادی
رفتیم تو خونه رو مبل ولو شد من رفتم جاهارو پهن کردم .بعدش رفتم مانتو ولباساشو از تنش در اوردم…لخت مادر زادش کردم و درازش کردم .وگذاشتم تو جا…
الن که دارم مینویسم سیخ کردم …
خودمم لخت شدم .همیشه وقتی میخواستم از کون بکنمش براش کرم بیحسی میزدم…اما امشب دیگه نمیخواستم بیحسش کنم فقط رفتم از تو اتاق روغن بچه فیروزه اوردم…خیلی اروم شروع کردم به مالیدن کونش تو حالت خاب الودگی هزیون میگفت…منم بعد چند دقیقه مالش به کیرم یه مقدار روغن زدم و خوابیدم روش سر کیرمو با سولاخ کونش تنظیم کردم ویواش یواش فرستادم توش…وقتی خایه هام بک کونش خورد فهمیدم تا ته توشه .
بارا فقط دهنش باز بود …شروکردم به تلمبه زدن اینقدر تو شهوت بودم وفقط میکردمش یه بیست دقیقه ی میکردم کونش قشنگ آب انداخته بود یه صدای خواستی میداد .به پشت خوابوندم و هر دو پاشو گذاشتم رو شونم از جلو کردم تد کونش .تواین حالت کیرم تا دسته تو کونش میرفت.بعد چند دقیقه دیگه ابمو تو کونش خالی کردم .وگذاشتم کیرم تو کونش بخوابه و بیرون بیاد…اون شب تا صبخ دو دفعه دیگه از کون کردمش…اما فرداش از دماغم در آورد هرچی تونس برا خودش خرید …تا یه داستانه دیگه بدرود
نوشته: علی
علیاحضرت قسمت پنجم.zip
55.5 MB
داســـــتـان تصـــــویری💦👆❤️
꧁ @Dastan_Sexi_Tanin ꧂👙
꧁ @Dastan_Sexi_Tanin ꧂👙
یکی شدن (عاشقانه)
سلام دوستان من اسمم پرنیا ۲۲ سالمه چیزی که میخوام تعریف کنم خاطره شخصی خودمه قسمت سکسی انچنان نداره قضیه از این قراره که وقتی ۹ سالم بود از اقا پسری خوشم امده بود که این اقا پسر از نزدیکانمون بود من نمیدونستم حس انروزا چیه اما کم کم به خودم امدم دیدم همه جوره به دلم نشسته و من با این حس شاید کودکانه ام بزرگ میشدم اصلا نمیدونستم اسم این حس چیه اما همه جوره این پسرو در تصورات خودم حسش میکردم و قلبن دوستش داشتم بدونه اینکه خودش چیزی بدونه رسیدم به سن ۱۳ سالگی و این حس هنوزم همراهم بود یه موقع هایی حس میکردم که اونم بی میل نیست و این منو امیدوار میکرد وما تو این زمان از هم داشتیم دور میشدیم مثل قدیم نمیدیدم همو و من خیلی دلتنگش میشدم تا این تصمیم گرفتم بهش بگم با استرس این کارو انجام دادم و درعین ناباوری اونم اعتراف کرد که اره حس منم همین طور… دیگه رابطمونا شروع کردیم اما فقط در حد چت و همون قرار های خانوادگی همو میدیدم چون من اصلا شرایط دیدنشو نداشتم من خوشحال ترین ادم رو زمین بودم مدام بهش حسمو ابراز میکردم اما این خوشی فقط تا۷ ماه ادامه داشت بهتره بگم تا این مدتم که ادامه داشت به خاطر من بود اون مدام میخواست سر هر موضوع کوچیکی قهر کنه اما من از شدت دوست داشتن مدام بهش محبت میکردم که مبادا ولم کنه اما اخر اتفاقی که نباید میوفتاد افتاد بهم گفت من نیمخوام باهات باشم من دوستی میخوام نه عشق من تموم این مدت متوجه شده بودم که حسش مثل من نیست اینبار دیگه علنن بهم گفت و کم اوردم و خیلی شکستم اما مجبور بودم قبول کنم چون دیگه علنن بهم ثابت شده بود دوستم نداره
و رابطمون تموم شد و من توی اون سن بدترین روزامو گذروندم و پیش خودم دیوانه وار دوستش داشتم و البته همش به خودم امید میدادم که بزرگ تر که بشیم باز خودم میرم دنبالش وقتی شرایطم بهتر شد که بتونم همه جوره حمایتش کنم اما قضیه به اینجا ختم نشدو اون سریع وارد رابطه ی دیگه ای شد و اوضاع منم از همه لحاظ سخت ترشده بود شرایط خانوادگی سخت از طرفی به هیچ چیزی امید نداشتم با این اوضاع کماوردم و به یک پسر که امده بود خواستگاریم جواب مثبت دادم و به خودم گفتم دوباره از نو شروع میکنم وسعی میکنم همه چیز برام تموم بشه(البته بگم که شرایط سخت مجبورم میکرد که خودمو قانع کنم)اما واقعا از ته دلم میخواستم همه چیز درست بشه فقط تا مقداری موفق بودم اما تو قلب خودم هنوزم دوستش داشتم اما سعی میکردم بگذرونم خیلی مشکل داشتم بارها مشاوره رفتم اما خودم میدونستم دردم از چیز دیگه ای اینم بگم تو این مدت چند بار بهم پیام داد یا تیکه مینداخت یا سوال میپرسید و من خودمو کنترل میکردم که حتی جواب پیامشو ندم اما تا صبح گریه میکردم که نمیتونم بهش بگم هنوزم دوست دارم تا این که ۵ سال بعد از اون اتفاقا دوباره بهم پیام داد برخلاف اون چندبار جوابشو دادم یعنی در واقع کم اوردم مثل اینکه خودم دیگه حالیم نبود و دلتنگش بودم و حرف باز شد و از اونجایی یه ادم عاشق مشخصه تو حرفام لو رفت که هنوز دوستش دارم نگران حالشم براش خیلی عجیب بود بهم گفت بیا ببینمت مونده بودم بین دوراهی ولی نمیتونستم به قلبم نه بگم حسم دوباره اتیشش زیاد شد و قبول کردم اون مدت شرایط زندگیم از هم پاشیده بود وقتی رفتم دیدمش قلبم ریخت مثل روز اول تازه فهمیدم چقدر احمق بودم که فکر میکردم میتونه فراموش بشه
اما خیلی خودار شده بودم فقط سعی کردم با نگاه کردنش دلتنگیمو بر طرف کنم اما چشمام موفق نبود خیلی مشخص بود که تودلم چیز دیگه ای و اونم مدام میگفت حرف دلتو بزن اما نمیتونستم چیزی بگم چیزیم نبود
که بگم از دوست داشتن یک طرفه از زندگی یک طرفه ای که به خاطر دوست داشتن همین شخص زهر تر شده بود اونشب تموم شد وقتی امدم خونه نمیدونم چی شد اما خیلی فکر کردم تصمیم گرفتم دیگه کاری نکنم که اذیت بشم این همه سال خودمو محروم کردم جلوی خودمو گرفتم به خودم دروغ نمیتونستم بگم ارزوی هرسالم بود بهش پیام دادم اعتراف کردم همه ی اتفاق هایی که افتاده و گفتم هنوزم برام همونی و دوباره رابطه ی جدید شروع شد اینبار حتی قشنگ تر پر معنی تربرام…
میدونم ممنوعه بود اما قلبم از ته دل خوشحال بود سعی میکردم فقط ببینش و کلی اتفاقای خوب بینمون میوفتاد مثل یک خواب اما نمیخواستم تموم بشه خیلی زجر کشیده بودم عمیقا حس میکردم معجزه شده
اما چیزی که بازم داشت اتفاق میوفتاد این بود که اون یهو عوض میشد یک شب خیلی خوب بود دوباره یک شب یه ادم دیگه و لهم میکرد و من اینو دفعه قبل هم برام تجربه شده بود اما بازم مثل قبل نمیخواستم تموم بشه انگار خودم دلم میخواست فقط باااشه پیشم اما از درون میشکستم ولی فقط محبت میکردم میگفتم اینبار دیگه اون کارو تکرار نمیکنه
سلام دوستان من اسمم پرنیا ۲۲ سالمه چیزی که میخوام تعریف کنم خاطره شخصی خودمه قسمت سکسی انچنان نداره قضیه از این قراره که وقتی ۹ سالم بود از اقا پسری خوشم امده بود که این اقا پسر از نزدیکانمون بود من نمیدونستم حس انروزا چیه اما کم کم به خودم امدم دیدم همه جوره به دلم نشسته و من با این حس شاید کودکانه ام بزرگ میشدم اصلا نمیدونستم اسم این حس چیه اما همه جوره این پسرو در تصورات خودم حسش میکردم و قلبن دوستش داشتم بدونه اینکه خودش چیزی بدونه رسیدم به سن ۱۳ سالگی و این حس هنوزم همراهم بود یه موقع هایی حس میکردم که اونم بی میل نیست و این منو امیدوار میکرد وما تو این زمان از هم داشتیم دور میشدیم مثل قدیم نمیدیدم همو و من خیلی دلتنگش میشدم تا این تصمیم گرفتم بهش بگم با استرس این کارو انجام دادم و درعین ناباوری اونم اعتراف کرد که اره حس منم همین طور… دیگه رابطمونا شروع کردیم اما فقط در حد چت و همون قرار های خانوادگی همو میدیدم چون من اصلا شرایط دیدنشو نداشتم من خوشحال ترین ادم رو زمین بودم مدام بهش حسمو ابراز میکردم اما این خوشی فقط تا۷ ماه ادامه داشت بهتره بگم تا این مدتم که ادامه داشت به خاطر من بود اون مدام میخواست سر هر موضوع کوچیکی قهر کنه اما من از شدت دوست داشتن مدام بهش محبت میکردم که مبادا ولم کنه اما اخر اتفاقی که نباید میوفتاد افتاد بهم گفت من نیمخوام باهات باشم من دوستی میخوام نه عشق من تموم این مدت متوجه شده بودم که حسش مثل من نیست اینبار دیگه علنن بهم گفت و کم اوردم و خیلی شکستم اما مجبور بودم قبول کنم چون دیگه علنن بهم ثابت شده بود دوستم نداره
و رابطمون تموم شد و من توی اون سن بدترین روزامو گذروندم و پیش خودم دیوانه وار دوستش داشتم و البته همش به خودم امید میدادم که بزرگ تر که بشیم باز خودم میرم دنبالش وقتی شرایطم بهتر شد که بتونم همه جوره حمایتش کنم اما قضیه به اینجا ختم نشدو اون سریع وارد رابطه ی دیگه ای شد و اوضاع منم از همه لحاظ سخت ترشده بود شرایط خانوادگی سخت از طرفی به هیچ چیزی امید نداشتم با این اوضاع کماوردم و به یک پسر که امده بود خواستگاریم جواب مثبت دادم و به خودم گفتم دوباره از نو شروع میکنم وسعی میکنم همه چیز برام تموم بشه(البته بگم که شرایط سخت مجبورم میکرد که خودمو قانع کنم)اما واقعا از ته دلم میخواستم همه چیز درست بشه فقط تا مقداری موفق بودم اما تو قلب خودم هنوزم دوستش داشتم اما سعی میکردم بگذرونم خیلی مشکل داشتم بارها مشاوره رفتم اما خودم میدونستم دردم از چیز دیگه ای اینم بگم تو این مدت چند بار بهم پیام داد یا تیکه مینداخت یا سوال میپرسید و من خودمو کنترل میکردم که حتی جواب پیامشو ندم اما تا صبح گریه میکردم که نمیتونم بهش بگم هنوزم دوست دارم تا این که ۵ سال بعد از اون اتفاقا دوباره بهم پیام داد برخلاف اون چندبار جوابشو دادم یعنی در واقع کم اوردم مثل اینکه خودم دیگه حالیم نبود و دلتنگش بودم و حرف باز شد و از اونجایی یه ادم عاشق مشخصه تو حرفام لو رفت که هنوز دوستش دارم نگران حالشم براش خیلی عجیب بود بهم گفت بیا ببینمت مونده بودم بین دوراهی ولی نمیتونستم به قلبم نه بگم حسم دوباره اتیشش زیاد شد و قبول کردم اون مدت شرایط زندگیم از هم پاشیده بود وقتی رفتم دیدمش قلبم ریخت مثل روز اول تازه فهمیدم چقدر احمق بودم که فکر میکردم میتونه فراموش بشه
اما خیلی خودار شده بودم فقط سعی کردم با نگاه کردنش دلتنگیمو بر طرف کنم اما چشمام موفق نبود خیلی مشخص بود که تودلم چیز دیگه ای و اونم مدام میگفت حرف دلتو بزن اما نمیتونستم چیزی بگم چیزیم نبود
که بگم از دوست داشتن یک طرفه از زندگی یک طرفه ای که به خاطر دوست داشتن همین شخص زهر تر شده بود اونشب تموم شد وقتی امدم خونه نمیدونم چی شد اما خیلی فکر کردم تصمیم گرفتم دیگه کاری نکنم که اذیت بشم این همه سال خودمو محروم کردم جلوی خودمو گرفتم به خودم دروغ نمیتونستم بگم ارزوی هرسالم بود بهش پیام دادم اعتراف کردم همه ی اتفاق هایی که افتاده و گفتم هنوزم برام همونی و دوباره رابطه ی جدید شروع شد اینبار حتی قشنگ تر پر معنی تربرام…
میدونم ممنوعه بود اما قلبم از ته دل خوشحال بود سعی میکردم فقط ببینش و کلی اتفاقای خوب بینمون میوفتاد مثل یک خواب اما نمیخواستم تموم بشه خیلی زجر کشیده بودم عمیقا حس میکردم معجزه شده
اما چیزی که بازم داشت اتفاق میوفتاد این بود که اون یهو عوض میشد یک شب خیلی خوب بود دوباره یک شب یه ادم دیگه و لهم میکرد و من اینو دفعه قبل هم برام تجربه شده بود اما بازم مثل قبل نمیخواستم تموم بشه انگار خودم دلم میخواست فقط باااشه پیشم اما از درون میشکستم ولی فقط محبت میکردم میگفتم اینبار دیگه اون کارو تکرار نمیکنه
رسیدیم به شب قشنگ زندگیم
بهم زنگ زد گفت بیا ببینمت بریم خونه ی من خیلی دلتنگش بودم اما نمیدونستم باید قبول کنم یانه چون میترسیدم اتفاق بد بیوفته بهش گفتم میشه بیامپیشت اما بریم بیرون گفت اخه تا صبح که نمیتونیم بیرون باشیممیریم تو بالکن میشینیم دو دل بودم اما گقتم باشه امد دنبالم رفتیم خونش رفتیم تو و من راهی اتاقش کرد گفت لباس راحتی بهت بدم گفتم نه اوکیه مانتو روسریمو دراوردم اویزون کردم
خودشم رفت تو اشپزخونه منم رفتم تو بالکن نشستم منتظرش شدم امد پیشم کمی حرف زدیم انقدر هیجان داشتم که زبونم بند امده بود از خوشحالی بهم میگفت ناراحتی امدی یا استرس داری گفتم نه اصلا چون خیلی خوشحالم و باورم نمیشه اینجام اینجوری شدم یکم هوا سرد بود براهمین گفت بریم تو گفتم اره دیدم سردشه نشستیم رومبل یکم که گذشت گفت بیا بریم انورمن خیلی خستم دزار بکشم رفتیم تواتاق خوابش لباسش که یک تیشرت بود در اورد و بالاتنش کامل لخت شد خیره محو بدن ورزشیش شده بودم لباسشو داد دستمو گفت لباسمو بپوش راحت تره منم دیدم لباس خودم اذیتم میکنه رفتم جلو اینه لباسمو دراوردم و سریع لباسشو پوشیدم یهو گفت بابا اووف هیکلو منم خندیدم دراز کشید روتخت منم کنارش نشستم محو صورتش شده بودم سرش تو گوشی بود گفتم بیا بخواب روپام حداقل تا موهاتو ناز کنم امد خوابید دستمو میکردم تو موهاش و داشتم ازثانیه ثانیه اون لحظه لذت میبردم از بودنش یه مدت گذشت منم ساکت بودم گفت الان کارم تموم میشه باز سرش تو گوشی بود بلند شد گفت بیا تو بخواب رو پام من موهاتو ناز کنم منم از خدا خواسته بلند شدم دستشو اروم میکرد تو موهام چشامامو بستم خداراشکر میکردم خیلی لذت بخش بودتا حالا همچین حسی نداشتم گوشیشو گذاشت کنار منم پاشدم دوباره خوابید منم کنارش به پهلو خوابیدم چندثانیه بهم زل زده بودیم دستمو گذاشتم رو گونش ، بهش گفتم خیلی دوست دارم، و اروم گونشو ناز میکردم کم کم نگاهم رفت سمت لباش خودشم متوجه شد که که زل زدم به لباش ناخودگاه بوسش کردم اما اون از لبام جدا نشد وشروع کرد به خوردن لبام نفسم حبس شد ضربانم رفت بالا نمیدونم چقدر گذشت بعد ازم جدا شد دستشو باز کرد گفت بیا بغلم ،
رفتم تو بغلش خودمو به سینش فشار میدادم خیلی وقتا همو بغل میکردیم اما اینجوری اولین بار بود بوی بدنش تو دماغم پیچیده بود داشتم دیونه میشدم اب دهنمو به زور قورت میدادم از هیجان زیاد،نازم میکرد از موهام شروع کرد تا رسید به گردنم لباسش برای من خیلی گش
اد بود برای همین دستشو داشت میبرد زیر لباس که با التماس نگاهش کردم که ادامه نده از طرفی حال خودمم خیلی بد بود یهو گفت بزار خواهش میکنم ناله ای کردم گفتم نه اما خودش گفت فقط یکم دیگه سریع لباشو گذاشت رو لبام منم علنن خفه شدم سرعت کارش زیاد میشد و همچنان داشت لب هامو میخورد دستش رفت روی زیپشلوارم که یهو چشمامو باز کردم دستشو گرفتم اسمشو صدا کردم وگفتم نه تورا خدا نه یهو خودشم ایستاد گفت چرا میگی نه ؟گفتم بخدا درست نیست نمیتونم این کارو بکنم اونم گفت باشه و ازم جدا شد خیلی ناراحت بودم نمیدونستم باید چیکار کنم خودم خیلی بی قرار بودم اما واقعا نمیتونستم این کارو کنم اونم رفته بود توخودش یکم که جو برگشت رفتم کنارش گفتم بیا قهر نکن باهام گفت قهر نیستم اما میدونستم که ناراحت شده گفت اشکال نداره فقط بیا بغلم باز رفتم بغلش کاری نمیکردمنم فقط نگاش میکردم شیطون شدم هی لپاشو میکشیدم یهو رفت تو موهام نفس عمیق کشید شروع کرد دوباره به بوسیدنم و بهم چنگ میزد و دوباره داشت اتیش شهوتمون بهمون برمیگشت میدونستم اذیت میشه گفتم میشه ادامه ندیدم که دوباره اونجوری بشه اینارو برخلاف میل باطنیم میگفتم اما مجبور بودم یهو عصبی شد گفت باشه ولش کن اصلا همش میگی نمیشه نمیشه چشماشو بست دستشو گذاشت رو پیشونیش نفسای عصبیش که تند تند میکشید رومیشنیدم خودم خیس عرق شده بودم داشتم دیوانه میشدم وضعیت خیلی مضخرفی بود دلم هزارر بار بهم گفت برو لمسش کن مگه توهم نمیخواهیش اما مغزم هوشیار بود میدونست که اشتباهه دلم طاقت نمیورد اینجوری ببینمش رفتم یک لیوان اب اوردم نشستم کنارش گفتم عزیزم چشاتو باز کن منو ببین اما گفت ولم کن پرنیا حالم خوب نیست بزار خوب شدم میام پیشت گفتم نه عزیزم همین الان پاشو تو را خدا بلند شد لیوان اب دادم بهش یکمخورد گفتم میدونم عزیزم چقدر سخته برای منم سخت تر از توعه من دوست دارم و ارزومه باهم سکس کنیم اما شرایطش نیست گفت چرا نیست مگه نمیگی دوستم داری گفتم اره دارم گفت تو به خودت چطور اجازه میدی لبامو ببوسی اما حق اینو به من نمیدی گفتم اخه عزبزم این فرق داره اما خودمم میدونستم اون لحظه حرف چرتی زدم چون از نظر خودم وقتی انقدر دوسش داشتم که لباشو میبوسیدم پس سکسم مشکلی نبود بعد گفت تو خودخواهی کارایی که خودت دوست داریا میکنی اینارو به ارومی میگفت با یه حالت مظلوم دلم داشت به درد میومد بهش گفتم منو ببین من
بهم زنگ زد گفت بیا ببینمت بریم خونه ی من خیلی دلتنگش بودم اما نمیدونستم باید قبول کنم یانه چون میترسیدم اتفاق بد بیوفته بهش گفتم میشه بیامپیشت اما بریم بیرون گفت اخه تا صبح که نمیتونیم بیرون باشیممیریم تو بالکن میشینیم دو دل بودم اما گقتم باشه امد دنبالم رفتیم خونش رفتیم تو و من راهی اتاقش کرد گفت لباس راحتی بهت بدم گفتم نه اوکیه مانتو روسریمو دراوردم اویزون کردم
خودشم رفت تو اشپزخونه منم رفتم تو بالکن نشستم منتظرش شدم امد پیشم کمی حرف زدیم انقدر هیجان داشتم که زبونم بند امده بود از خوشحالی بهم میگفت ناراحتی امدی یا استرس داری گفتم نه اصلا چون خیلی خوشحالم و باورم نمیشه اینجام اینجوری شدم یکم هوا سرد بود براهمین گفت بریم تو گفتم اره دیدم سردشه نشستیم رومبل یکم که گذشت گفت بیا بریم انورمن خیلی خستم دزار بکشم رفتیم تواتاق خوابش لباسش که یک تیشرت بود در اورد و بالاتنش کامل لخت شد خیره محو بدن ورزشیش شده بودم لباسشو داد دستمو گفت لباسمو بپوش راحت تره منم دیدم لباس خودم اذیتم میکنه رفتم جلو اینه لباسمو دراوردم و سریع لباسشو پوشیدم یهو گفت بابا اووف هیکلو منم خندیدم دراز کشید روتخت منم کنارش نشستم محو صورتش شده بودم سرش تو گوشی بود گفتم بیا بخواب روپام حداقل تا موهاتو ناز کنم امد خوابید دستمو میکردم تو موهاش و داشتم ازثانیه ثانیه اون لحظه لذت میبردم از بودنش یه مدت گذشت منم ساکت بودم گفت الان کارم تموم میشه باز سرش تو گوشی بود بلند شد گفت بیا تو بخواب رو پام من موهاتو ناز کنم منم از خدا خواسته بلند شدم دستشو اروم میکرد تو موهام چشامامو بستم خداراشکر میکردم خیلی لذت بخش بودتا حالا همچین حسی نداشتم گوشیشو گذاشت کنار منم پاشدم دوباره خوابید منم کنارش به پهلو خوابیدم چندثانیه بهم زل زده بودیم دستمو گذاشتم رو گونش ، بهش گفتم خیلی دوست دارم، و اروم گونشو ناز میکردم کم کم نگاهم رفت سمت لباش خودشم متوجه شد که که زل زدم به لباش ناخودگاه بوسش کردم اما اون از لبام جدا نشد وشروع کرد به خوردن لبام نفسم حبس شد ضربانم رفت بالا نمیدونم چقدر گذشت بعد ازم جدا شد دستشو باز کرد گفت بیا بغلم ،
رفتم تو بغلش خودمو به سینش فشار میدادم خیلی وقتا همو بغل میکردیم اما اینجوری اولین بار بود بوی بدنش تو دماغم پیچیده بود داشتم دیونه میشدم اب دهنمو به زور قورت میدادم از هیجان زیاد،نازم میکرد از موهام شروع کرد تا رسید به گردنم لباسش برای من خیلی گش
اد بود برای همین دستشو داشت میبرد زیر لباس که با التماس نگاهش کردم که ادامه نده از طرفی حال خودمم خیلی بد بود یهو گفت بزار خواهش میکنم ناله ای کردم گفتم نه اما خودش گفت فقط یکم دیگه سریع لباشو گذاشت رو لبام منم علنن خفه شدم سرعت کارش زیاد میشد و همچنان داشت لب هامو میخورد دستش رفت روی زیپشلوارم که یهو چشمامو باز کردم دستشو گرفتم اسمشو صدا کردم وگفتم نه تورا خدا نه یهو خودشم ایستاد گفت چرا میگی نه ؟گفتم بخدا درست نیست نمیتونم این کارو بکنم اونم گفت باشه و ازم جدا شد خیلی ناراحت بودم نمیدونستم باید چیکار کنم خودم خیلی بی قرار بودم اما واقعا نمیتونستم این کارو کنم اونم رفته بود توخودش یکم که جو برگشت رفتم کنارش گفتم بیا قهر نکن باهام گفت قهر نیستم اما میدونستم که ناراحت شده گفت اشکال نداره فقط بیا بغلم باز رفتم بغلش کاری نمیکردمنم فقط نگاش میکردم شیطون شدم هی لپاشو میکشیدم یهو رفت تو موهام نفس عمیق کشید شروع کرد دوباره به بوسیدنم و بهم چنگ میزد و دوباره داشت اتیش شهوتمون بهمون برمیگشت میدونستم اذیت میشه گفتم میشه ادامه ندیدم که دوباره اونجوری بشه اینارو برخلاف میل باطنیم میگفتم اما مجبور بودم یهو عصبی شد گفت باشه ولش کن اصلا همش میگی نمیشه نمیشه چشماشو بست دستشو گذاشت رو پیشونیش نفسای عصبیش که تند تند میکشید رومیشنیدم خودم خیس عرق شده بودم داشتم دیوانه میشدم وضعیت خیلی مضخرفی بود دلم هزارر بار بهم گفت برو لمسش کن مگه توهم نمیخواهیش اما مغزم هوشیار بود میدونست که اشتباهه دلم طاقت نمیورد اینجوری ببینمش رفتم یک لیوان اب اوردم نشستم کنارش گفتم عزیزم چشاتو باز کن منو ببین اما گفت ولم کن پرنیا حالم خوب نیست بزار خوب شدم میام پیشت گفتم نه عزیزم همین الان پاشو تو را خدا بلند شد لیوان اب دادم بهش یکمخورد گفتم میدونم عزیزم چقدر سخته برای منم سخت تر از توعه من دوست دارم و ارزومه باهم سکس کنیم اما شرایطش نیست گفت چرا نیست مگه نمیگی دوستم داری گفتم اره دارم گفت تو به خودت چطور اجازه میدی لبامو ببوسی اما حق اینو به من نمیدی گفتم اخه عزبزم این فرق داره اما خودمم میدونستم اون لحظه حرف چرتی زدم چون از نظر خودم وقتی انقدر دوسش داشتم که لباشو میبوسیدم پس سکسم مشکلی نبود بعد گفت تو خودخواهی کارایی که خودت دوست داریا میکنی اینارو به ارومی میگفت با یه حالت مظلوم دلم داشت به درد میومد بهش گفتم منو ببین من
ارزومه با تو سکس کنم با کسی که دوسش دارم و ۱۱ سال به همچین شبی فکر میکردم نامرد نباش من دوست دارم خودت میدونی چقدر زیاد گفت میدونم با ناراحتی گفتم خداراشکر سرشو گرفتم تو بغلم تو یه حرکت منو خوابوند امد بالاسرم باصداش درگوشم گفت بزار مگه نمیگی دوست دارم اره دوستم داری! بگو دوستم داری. گفتم دوست دارم بخدا دوست دارم فقط توراخدا بهم قول بده هیچوقت تنهام نزاری و وقتی شرایطمون درست شد رسما باهم بریم تویک رابطه نه پنهانی اونم گفت باشه قول قول دوباره با ولع به کارش ادامه داد بدنم ایندفعه از شدت هیجان میلرزیدم گفت پس دوسم داری اره دستشو گذاشت رو شلوارم دوباره با ارومی توگوشم گفت میزاری عزیزم اروم سرمو به تایید نشون دادم زیپموباز کرد و شلوارولباس زیرمو دراورد لباسمم دراورد شروع کرد به نوازش پایین تنم داشت شلوار خودشو باز میکرد که دوباره گفت اگه اذیت میشی همینجا تموم میکنم عزیزم نمیخوام اذیت بشی با حس حس گفتم نه اذیت نمیشم حالا حرارت بدنمون مستقیم بهم میخورد و منی که یهو چششمم خورد به پایین تنه ی لختش و باورم نیمشد تو این وضعیتم با دستش مالید و من ارضا شدم رفتم پایین شروع کرد
م به خوردنش با ولع میخوردم دوست داشتم بهترین کیفو بهش بدم اونم داشت لذت میبرد سرعتمو بیشتر کردم کیرشو گذاشنم بین سینه هام با دست نگهش داشتم یهوگفت بسه بسه الان میشم گفتم کاندوم داری گفت نه بیخیال شدم
گفت نمیخوام اینجوری تو که کیف نکردی گفتم نه عزیزم من کیف کردم دوباره شروع کردم خوردم یهو اه کشید ابش پاشید تو صورت و سینم جفتمون ولو شدیم چند لحظه بعد گفت میرم حموم میام منم رفتم دستشویی خودمو اونجا تمیز کردم لباس پوشیدم و منتظرش موندم باورم نشده بود هنوز که چه اتفاقی افتاده بود وقتی امد رفتم بغلش کردم لباسشو پوشید امد پیشم محکم بغلم کرد وگفت مرسی بعدش چراغاروخاموشکردبم تا صبح تو بغلش بودم اما یک لحظشم نخوابیدم ارزو میکردم کاش تموم نمیشد امشب
ببخشید بچه ها اگه طولانی شد اما چندماه از اونشب کذشته من همون شبهم میدونستم که قولش سرجاش نمیمونه و منو گذاشته تو بلاتکلیفی چند وقت بعدش دوباره بی محلی و بدرفتاری خواهش میکنم
با قلب هیچکس بازی نکنید وقتی میدونید یه نفر چقدر براتون میمیره🙃
نوشته: Drim
م به خوردنش با ولع میخوردم دوست داشتم بهترین کیفو بهش بدم اونم داشت لذت میبرد سرعتمو بیشتر کردم کیرشو گذاشنم بین سینه هام با دست نگهش داشتم یهوگفت بسه بسه الان میشم گفتم کاندوم داری گفت نه بیخیال شدم
گفت نمیخوام اینجوری تو که کیف نکردی گفتم نه عزیزم من کیف کردم دوباره شروع کردم خوردم یهو اه کشید ابش پاشید تو صورت و سینم جفتمون ولو شدیم چند لحظه بعد گفت میرم حموم میام منم رفتم دستشویی خودمو اونجا تمیز کردم لباس پوشیدم و منتظرش موندم باورم نشده بود هنوز که چه اتفاقی افتاده بود وقتی امد رفتم بغلش کردم لباسشو پوشید امد پیشم محکم بغلم کرد وگفت مرسی بعدش چراغاروخاموشکردبم تا صبح تو بغلش بودم اما یک لحظشم نخوابیدم ارزو میکردم کاش تموم نمیشد امشب
ببخشید بچه ها اگه طولانی شد اما چندماه از اونشب کذشته من همون شبهم میدونستم که قولش سرجاش نمیمونه و منو گذاشته تو بلاتکلیفی چند وقت بعدش دوباره بی محلی و بدرفتاری خواهش میکنم
با قلب هیچکس بازی نکنید وقتی میدونید یه نفر چقدر براتون میمیره🙃
نوشته: Drim
علیاحضرت قسمت ششم.zip
55.1 MB
داســـــتـان تصـــــویری💦👆❤️
꧁ @Dastan_Sexi_Tanin ꧂👙
꧁ @Dastan_Sexi_Tanin ꧂👙
همه اش از کافه شروع شد
سلام به همه دوستان گلم
اسم من بنیامین ۳۵ سالمه قدم ۱۸۰ توی شرکت پخش مواد غذایی کار میکردم کارم بد نبود طبق این همه مدت من شده بودم مسئول فروش بعد یک مدت گفتم بزار برای بعد ظهر ها یک کار دیگه بزنم با همفکری دوستان و همکاران یک کافی شاپ زدم و شروع به کار کردم اولش مشتری زیاد نبود ولی کم کم بازارم خوب شد با چندتا دختر و پسر آشنا شدم که داخل کافی شاپ بازی مافیا میکردن من بلد نبودم فقط نگاه میکردم و پذیرایی.
چند روز بعد یکی از دخترا اسمش سیما بود یک دختر سفید تو پر با سینه های برجسته با چشمایی رنگی میومد طرفم خیلی آمار میداد منم بلد نبودم چون این کاره نبودم یک روز که از کار صبح آمدم خونه که استراحت کنم گوشیم زنگ خورد جواب دادم دیدم سیما سلام و احوالپرسی که امروز مهمان دارم اگر میشه زودتر بیایی کافه ، منم اوکی دادم ساعت ۵ عصر رفتم کافه رو باز کردم کارهای رو انجام میدادم دیدم سیما با چندتا دختر خوشگل و خوشتیپ آمد داخل سلام و احترام و احوالپرسی نشستن ، کار سیما بیزنس بود دختر زرنگی بود ازش خوشم میومد.
بهشون منو دادم سفارش دادن براشون آوردم بعد کار دخترا تمام شد و رفتن ، سیما آمد پیشم روی صندلی پیشون خون نشست گفت ببخشید زنگ زدم مزاحمت شدم زود آمدی اگر موردی بود میشه بازم زنگ بزنم ؟
گفتم نه مشکلی نیست در خدمتم ، سیما گفت تماس میگیرم همسرتون که گیر نمیده ؟
بهش گفتم من مجردم.
انگاری برق ازش پرید گفت واقعا من گفتم شاید زن داری گفتم خیر دیگه سیما بیشتر بهم نزدیک شد شب ها چت و پیام بازی و چند وقتی با هم بودیم البته خیلی تو کفش بودم باهاش سکس کنم نه جا داشتم نه بلد بودم یک روز بهش گفتم پدر و مادرم دارند پنجشنبه میرن شهرستان تا جمعه شب میان جمعه میتونی بیای پیشم خونه گفت آره.
پنجشنبه تا دور موقع سیما تو کافه با بچهها مافیا بازی کردن بعدش همه رفتن سیما گفت امشب تنهایی ؟ گفتم آره
گفت خو بریم خونتون گفتم مشکلی نداری شب بیرون باشی ؟
گفت نه به مادرم گفتم میخوام امشب برم خونه یکی از دوستام خلاصه کافه رو تعطیل کردم با خوشحالی تمام سوار ماشینم شدیم رفتیم سمت خونه توی راه هزار تا نقشه کشیدم که از چه راهی وارد سکس بشم باهاش.
بهش گفتم سیما جان فقط رسیدیم در حیاط از ماشین پیاده نشو تا همسایه نبینه گفت چشم.
رسیدیم خونه سیما نشست روی مبل خواستم پذیرایی کنم گفت اگر قلیون داری بیار براش آدامس نعنا آوردم یکم کشید و حرف زدیم تقریباً ساعت ۲ شب شد گفتم بریم تو اتاقم ؟ گفت بریم ، آمدیم تو اتاق مانتو و شال و در آورد وای چقدر سفید بود با یک تاپ صورتی خوشگل رفت تو تختم خوابید منم با یک تک پوش و شلوارک رفتم پیشش زیر پتو نگاهمون بهم گره خورده بود آروم دستم گذاشتم رو بازوش پشتشو کرد بهم خوابید منم از پشت بقلش کردم دستم گذاشتم رو سینه هاش گرفتم دیدم چیزی نگفت کم کم فشار میدادم دستم بردم از زیر سینه هاش بگیرم آروم سوتین دادم بالا از روی لباس دستم گرفت در گوشش گفتم بزار این خوشگل ها رو بگیرم چیزی گفت یکم زور زدم دستش شل کرد وای خدا چقدر نرم و لطیف بودن چند دقیقه خوب مالیدمشون صدای نفس کشیدنش تند شد بلند شدم نشستم پیراهنش رو از تنش در آوردم سوتینش باز کردم دستش گذاشت رو سینه هاش دستش برداشتم شروع کردن به خوردنشون چشماش بست و تند و تند نفس میکشد منم تک پوشمو و شلوارک و شرتم و در آوردم دستم گذاشتم روی شلوارش بکشم پایین اولش نزاشت آروم شکمشو گاز گرفتم خندش گرفت دستش برداشت شلوار و شورتش رو درآوردم پتو کشید رو خودش منم رفتم زیر پتو شروع کردم به خوردن کسش کمرشو بلند میکرد از شهوت ، بهم گفت بنیامین
من دخترم انگشت نکنی داخل ، منم گفتم چشم رفتم تو اتاق خواهر یک کرم آوردم بهش گفتم برعکس شو اونم رو به شکم خوابید منم رو کیرم کرم زدم در سوراخ کونش کرم زدم با انگشت میزاشتم داخلش یکم آخ و اوخ کرد سر کیرم گذاشتم تو سوراخ کونش یکم خودشو جمع کرد منم نمیزاشتم اذیت بشه میزاشتم و در میوردم و هر دفعه بیشتر قبل فشار میدادم داخل تا آخر کیرم رفت توش و خوابیدم روش و شروع کردم به کردن وااااااای خدا چقدر نرم و لطیف بود این دختر بعدش گذاشتمش رو چهار دست و پا دولا و تلمبه میزدم و با یک دستم موهاش میگرفتم با اون دستم یکی از سینه هاش بعد چند دقیقه آبم اومد خوابیدم روش تا آخر ریختمش داخلش و روی کمرش دراز کشیدم بعد با هم رفتیم حموم و آمدیم خوابیدیم.
صبح بلند شدم دیدم سیما خوابه منم دوباره شق کردم دوباره تو خواب کرم زدم گذاشتم توش هی آخ و اوخ میکرد نیمه بیدار بود دوباره ریختمش داخلش بلند شدم.
اونم بلند شد رفت دستشویی خودشون شست و آمد.
با هم صبحانه خوردیم کلی با هم گفتیم و خندیدیم الان شیش ماه ما با هم دوستیم و سکس داریم.
ممنون که داستان منو خوندید.
نوشته: بنیامین
سلام به همه دوستان گلم
اسم من بنیامین ۳۵ سالمه قدم ۱۸۰ توی شرکت پخش مواد غذایی کار میکردم کارم بد نبود طبق این همه مدت من شده بودم مسئول فروش بعد یک مدت گفتم بزار برای بعد ظهر ها یک کار دیگه بزنم با همفکری دوستان و همکاران یک کافی شاپ زدم و شروع به کار کردم اولش مشتری زیاد نبود ولی کم کم بازارم خوب شد با چندتا دختر و پسر آشنا شدم که داخل کافی شاپ بازی مافیا میکردن من بلد نبودم فقط نگاه میکردم و پذیرایی.
چند روز بعد یکی از دخترا اسمش سیما بود یک دختر سفید تو پر با سینه های برجسته با چشمایی رنگی میومد طرفم خیلی آمار میداد منم بلد نبودم چون این کاره نبودم یک روز که از کار صبح آمدم خونه که استراحت کنم گوشیم زنگ خورد جواب دادم دیدم سیما سلام و احوالپرسی که امروز مهمان دارم اگر میشه زودتر بیایی کافه ، منم اوکی دادم ساعت ۵ عصر رفتم کافه رو باز کردم کارهای رو انجام میدادم دیدم سیما با چندتا دختر خوشگل و خوشتیپ آمد داخل سلام و احترام و احوالپرسی نشستن ، کار سیما بیزنس بود دختر زرنگی بود ازش خوشم میومد.
بهشون منو دادم سفارش دادن براشون آوردم بعد کار دخترا تمام شد و رفتن ، سیما آمد پیشم روی صندلی پیشون خون نشست گفت ببخشید زنگ زدم مزاحمت شدم زود آمدی اگر موردی بود میشه بازم زنگ بزنم ؟
گفتم نه مشکلی نیست در خدمتم ، سیما گفت تماس میگیرم همسرتون که گیر نمیده ؟
بهش گفتم من مجردم.
انگاری برق ازش پرید گفت واقعا من گفتم شاید زن داری گفتم خیر دیگه سیما بیشتر بهم نزدیک شد شب ها چت و پیام بازی و چند وقتی با هم بودیم البته خیلی تو کفش بودم باهاش سکس کنم نه جا داشتم نه بلد بودم یک روز بهش گفتم پدر و مادرم دارند پنجشنبه میرن شهرستان تا جمعه شب میان جمعه میتونی بیای پیشم خونه گفت آره.
پنجشنبه تا دور موقع سیما تو کافه با بچهها مافیا بازی کردن بعدش همه رفتن سیما گفت امشب تنهایی ؟ گفتم آره
گفت خو بریم خونتون گفتم مشکلی نداری شب بیرون باشی ؟
گفت نه به مادرم گفتم میخوام امشب برم خونه یکی از دوستام خلاصه کافه رو تعطیل کردم با خوشحالی تمام سوار ماشینم شدیم رفتیم سمت خونه توی راه هزار تا نقشه کشیدم که از چه راهی وارد سکس بشم باهاش.
بهش گفتم سیما جان فقط رسیدیم در حیاط از ماشین پیاده نشو تا همسایه نبینه گفت چشم.
رسیدیم خونه سیما نشست روی مبل خواستم پذیرایی کنم گفت اگر قلیون داری بیار براش آدامس نعنا آوردم یکم کشید و حرف زدیم تقریباً ساعت ۲ شب شد گفتم بریم تو اتاقم ؟ گفت بریم ، آمدیم تو اتاق مانتو و شال و در آورد وای چقدر سفید بود با یک تاپ صورتی خوشگل رفت تو تختم خوابید منم با یک تک پوش و شلوارک رفتم پیشش زیر پتو نگاهمون بهم گره خورده بود آروم دستم گذاشتم رو بازوش پشتشو کرد بهم خوابید منم از پشت بقلش کردم دستم گذاشتم رو سینه هاش گرفتم دیدم چیزی نگفت کم کم فشار میدادم دستم بردم از زیر سینه هاش بگیرم آروم سوتین دادم بالا از روی لباس دستم گرفت در گوشش گفتم بزار این خوشگل ها رو بگیرم چیزی گفت یکم زور زدم دستش شل کرد وای خدا چقدر نرم و لطیف بودن چند دقیقه خوب مالیدمشون صدای نفس کشیدنش تند شد بلند شدم نشستم پیراهنش رو از تنش در آوردم سوتینش باز کردم دستش گذاشت رو سینه هاش دستش برداشتم شروع کردن به خوردنشون چشماش بست و تند و تند نفس میکشد منم تک پوشمو و شلوارک و شرتم و در آوردم دستم گذاشتم روی شلوارش بکشم پایین اولش نزاشت آروم شکمشو گاز گرفتم خندش گرفت دستش برداشت شلوار و شورتش رو درآوردم پتو کشید رو خودش منم رفتم زیر پتو شروع کردم به خوردن کسش کمرشو بلند میکرد از شهوت ، بهم گفت بنیامین
من دخترم انگشت نکنی داخل ، منم گفتم چشم رفتم تو اتاق خواهر یک کرم آوردم بهش گفتم برعکس شو اونم رو به شکم خوابید منم رو کیرم کرم زدم در سوراخ کونش کرم زدم با انگشت میزاشتم داخلش یکم آخ و اوخ کرد سر کیرم گذاشتم تو سوراخ کونش یکم خودشو جمع کرد منم نمیزاشتم اذیت بشه میزاشتم و در میوردم و هر دفعه بیشتر قبل فشار میدادم داخل تا آخر کیرم رفت توش و خوابیدم روش و شروع کردم به کردن وااااااای خدا چقدر نرم و لطیف بود این دختر بعدش گذاشتمش رو چهار دست و پا دولا و تلمبه میزدم و با یک دستم موهاش میگرفتم با اون دستم یکی از سینه هاش بعد چند دقیقه آبم اومد خوابیدم روش تا آخر ریختمش داخلش و روی کمرش دراز کشیدم بعد با هم رفتیم حموم و آمدیم خوابیدیم.
صبح بلند شدم دیدم سیما خوابه منم دوباره شق کردم دوباره تو خواب کرم زدم گذاشتم توش هی آخ و اوخ میکرد نیمه بیدار بود دوباره ریختمش داخلش بلند شدم.
اونم بلند شد رفت دستشویی خودشون شست و آمد.
با هم صبحانه خوردیم کلی با هم گفتیم و خندیدیم الان شیش ماه ما با هم دوستیم و سکس داریم.
ممنون که داستان منو خوندید.
نوشته: بنیامین
علیاحضرت قسمت هفتم.zip
58.1 MB
داســـــتـان تصـــــویری💦👆❤️
꧁ @Dastan_Sexi_Tanin ꧂👙
꧁ @Dastan_Sexi_Tanin ꧂👙
روایت یک نابودی (۱)
-تو دقیقا تویِ سطل آشغال پیدا نشدی ، کنارش پیدا شدی .
پدر گابریل همیشه اینو بهش میگفت، ولی پدر ساموئل نظر دیگه ای داشت:" فکرشو کن که اگه ما پیدات نمیکردیم و نمیاوردیمت اینجا ،چه بلایی سرت میومد ، دقیقا داخل سطل آشغال ولت کرده بودن، روت استفراغ ریخته بود. "
و اون دقیقا نمیدونست، داخل سطل اشغال یا بیرونش، ولی هرچی بود می دونست که ولش کردن ، میدونست که جز صومعه،خونه ای نداره .
اولین باری که به جرم دزدی گرفتنش ، اصلا دزدی نکرده بود ، همه ی پدرا می گفتن که صومعه خونه ی خداست، و اونجا هیچ کس حق نداره چیزیو در انحصار داشته باشه ، انحصار طلبی وجود نداشت ، و همه وارسته و ازاد از مال دنیا بودن . هه ! ولی جود میدونست که همه ش دروغه ، پدر گابریل پیرهنی داشت که پدرای دیگه نداشتن، و پدر ساموئل شونه ی طلایی ای داشت که مانندشو هیچ کس نداشت . و این شونه ی طلایی لعنتی ! همه ش تقصیر اون بود،گم شد و پدرا اونو مقصر میدونستن.
-" ولی من اون شونه رو برنداشتم پدر ! قسم میخورم . "
-" موش کثیفِ کوچولو ، اگه تو برنداشتی پس کی برداشته ؟ به جز تو هیچ بچه ی دیگه ای توی این صومعه نیست، به نظرت پدرا که بنده ی وارسته یِ خدان ، دزدی میکنن ؟؟ البته که نه ! "
و فایده ای نداشت ! التماس بی فایده بود ، قسم هم همینطور. همه چیز پوچ و بی فایده بود . چون که پدر ساموئل بهش گفت : " عوضش این قضیه باعث میشه که درس بگیری ، که دیگه دزدی نکنی . " طعمِ گسِ آتیش ! حتما می پرسید مگه آتیشم طعم داره ؟ من میگم آره داره ! اگه توی 8 سالگی ، روی دستت نفت بریزن ، و بعد آتیشش بزنن ، و بعد سوختنِ دستتو تماشا کنی ، و کشیشی که روبه روت نشسته پشتِ دودی که از دستت بلند میشه گم بشه ! و بوی سوختنِ گوشت دستت جوری به مشامت نفوذ کنه که اطمینان کسب کنی تا دم مرگ بوشو یادت خواهد موند ، آتیش البته که طعم داره . برای بچه ای که توی 8 سالگی ، دستشو می سوزونن تا یاد بگیره دیگه نباید دزدی کنه ، آتیش طعم قوی و تلخ و آموزنده ای باید داشته باشه !
سلسله ی تجاوزا درست بعد از این واقعه شروع شد، البته اون تا سالها بعد حتی نمیدونست معنی تجاوز چیه ، دستش تا مدت ها درد میکرد ، شبا البته که نمیتونست بخوابه ، دستشو باند پیچیده بود ، ولی انگار سوزوندن دستش کافی نبود ، پدر ساموئل دوروز بعد از سوزوندنِ دستِ جود، شونه یِ کوفتیشو پیدا کرد ، ولی هیچ کدوم از کشیشا کوتاه نیومدن ! بعد از اینکه کلاسای درسش تموم میشد ، اونو می بردنش توی اتاقشون ، بهش میگفتن باید روش آزمایش انجام بدن تا روح شیطانی از درونش آزاد بشه، آزمایش به این صورت بود که نوبتی میومدن پشتش و می کردنش . اولین بار در زندگیش بود که روش آزمایش میکردن !
ساعاتِ بعد از آزمایشات ، دردناک بودن ، به سختی میخوابید ، و پشتش درد زیادی میکرد ، و نمیتونست مثل همیشه تو حیاط صومعه بدوعه ، خب میدونید ، درد زیاد بود .
و آزمایشات تموم نمیشدن، به جز کشیش لوک، کشیشی نبود اونجا که حداقل یه بار با اون سکس نکرده باشه! " سکس "… البته که بهتره بگم تجاوز .
همین موقعا بود ، که شروع کرد به کوبوندن خودش به در و دیوار ، هرگز مادر و پدری ندیده بود ، و هرگز نمیدونست آزمایشی که باهاش انجام میدن تجاوز جنسیه ، دنیای اون منحصر به صومعه و کشیشای چاقی بود که هرروز می دید، تنها چیزی که میدونست احساسی بود که داشت ، اون حسِ شرم بعد از بیرون اومدن از اتاق پدر ساموئل یا پدر گابریل ، از خودش بدش میومد ولی نمیتونست بگه چرا ، تنها کاری که میتونست بکنه این بود که بی صدا خودشو به زمین و دیوار بکوبه ، و سعی کنه خشمشو خالی کنه ،
البته که جبری که اون گرفتارش بود ، تلخ و بی رحمانه بود .
تنها کسی که توی صومعه بهش محبت میکرد، کشیش لوک بود .کشیش لوک براش مخفیانه شکلات می برد ، و بهش اجازه میداد توی کلبه ی مخفیش که انتهای صومعه بود ، بازی کنه . و تنها کسی که جود ازش متنفر نبود ، کشیش لوک بود .
یه روز که توی اتاق پدر گابریل بود و پدر داشت روش یه آزمایش دیگه انجام میداد ، کشیش لوکو از پنجره دید ، فقط یه نگاه سریع ، یه نیم نگاه ، کشیش لوکو دید که لبخند تمسخر آمیزی زد و بعد دور شد … این خیلی عصبانیش کرد ، به قدری که بعد از اینکه از اتاق کشیش گابریل بیرون اومد ، مستقیم رفت کلبه یِ کشیش لوک ، و همه ی گلدونای کشیشو شکست .
چند ساعت بعد … توی اتاقش ، توی تاریکی، گریه کرد ، این بار خودشو به در و دیوار نکوبوند ، این بار سعی نکرد کاری کنه ، فقط گریه کرد ، و عمیقا گریه کرد … حس پشیمونی کرد ،حس کرد که آدم نالایقیه ، که جواب اون همه محبت کشیش لوکو با شکوندنِ گلدوناش داده، جود خوب میدونست که کشیش چقد گلدوناشو دوس داره .
-تو دقیقا تویِ سطل آشغال پیدا نشدی ، کنارش پیدا شدی .
پدر گابریل همیشه اینو بهش میگفت، ولی پدر ساموئل نظر دیگه ای داشت:" فکرشو کن که اگه ما پیدات نمیکردیم و نمیاوردیمت اینجا ،چه بلایی سرت میومد ، دقیقا داخل سطل آشغال ولت کرده بودن، روت استفراغ ریخته بود. "
و اون دقیقا نمیدونست، داخل سطل اشغال یا بیرونش، ولی هرچی بود می دونست که ولش کردن ، میدونست که جز صومعه،خونه ای نداره .
اولین باری که به جرم دزدی گرفتنش ، اصلا دزدی نکرده بود ، همه ی پدرا می گفتن که صومعه خونه ی خداست، و اونجا هیچ کس حق نداره چیزیو در انحصار داشته باشه ، انحصار طلبی وجود نداشت ، و همه وارسته و ازاد از مال دنیا بودن . هه ! ولی جود میدونست که همه ش دروغه ، پدر گابریل پیرهنی داشت که پدرای دیگه نداشتن، و پدر ساموئل شونه ی طلایی ای داشت که مانندشو هیچ کس نداشت . و این شونه ی طلایی لعنتی ! همه ش تقصیر اون بود،گم شد و پدرا اونو مقصر میدونستن.
-" ولی من اون شونه رو برنداشتم پدر ! قسم میخورم . "
-" موش کثیفِ کوچولو ، اگه تو برنداشتی پس کی برداشته ؟ به جز تو هیچ بچه ی دیگه ای توی این صومعه نیست، به نظرت پدرا که بنده ی وارسته یِ خدان ، دزدی میکنن ؟؟ البته که نه ! "
و فایده ای نداشت ! التماس بی فایده بود ، قسم هم همینطور. همه چیز پوچ و بی فایده بود . چون که پدر ساموئل بهش گفت : " عوضش این قضیه باعث میشه که درس بگیری ، که دیگه دزدی نکنی . " طعمِ گسِ آتیش ! حتما می پرسید مگه آتیشم طعم داره ؟ من میگم آره داره ! اگه توی 8 سالگی ، روی دستت نفت بریزن ، و بعد آتیشش بزنن ، و بعد سوختنِ دستتو تماشا کنی ، و کشیشی که روبه روت نشسته پشتِ دودی که از دستت بلند میشه گم بشه ! و بوی سوختنِ گوشت دستت جوری به مشامت نفوذ کنه که اطمینان کسب کنی تا دم مرگ بوشو یادت خواهد موند ، آتیش البته که طعم داره . برای بچه ای که توی 8 سالگی ، دستشو می سوزونن تا یاد بگیره دیگه نباید دزدی کنه ، آتیش طعم قوی و تلخ و آموزنده ای باید داشته باشه !
سلسله ی تجاوزا درست بعد از این واقعه شروع شد، البته اون تا سالها بعد حتی نمیدونست معنی تجاوز چیه ، دستش تا مدت ها درد میکرد ، شبا البته که نمیتونست بخوابه ، دستشو باند پیچیده بود ، ولی انگار سوزوندن دستش کافی نبود ، پدر ساموئل دوروز بعد از سوزوندنِ دستِ جود، شونه یِ کوفتیشو پیدا کرد ، ولی هیچ کدوم از کشیشا کوتاه نیومدن ! بعد از اینکه کلاسای درسش تموم میشد ، اونو می بردنش توی اتاقشون ، بهش میگفتن باید روش آزمایش انجام بدن تا روح شیطانی از درونش آزاد بشه، آزمایش به این صورت بود که نوبتی میومدن پشتش و می کردنش . اولین بار در زندگیش بود که روش آزمایش میکردن !
ساعاتِ بعد از آزمایشات ، دردناک بودن ، به سختی میخوابید ، و پشتش درد زیادی میکرد ، و نمیتونست مثل همیشه تو حیاط صومعه بدوعه ، خب میدونید ، درد زیاد بود .
و آزمایشات تموم نمیشدن، به جز کشیش لوک، کشیشی نبود اونجا که حداقل یه بار با اون سکس نکرده باشه! " سکس "… البته که بهتره بگم تجاوز .
همین موقعا بود ، که شروع کرد به کوبوندن خودش به در و دیوار ، هرگز مادر و پدری ندیده بود ، و هرگز نمیدونست آزمایشی که باهاش انجام میدن تجاوز جنسیه ، دنیای اون منحصر به صومعه و کشیشای چاقی بود که هرروز می دید، تنها چیزی که میدونست احساسی بود که داشت ، اون حسِ شرم بعد از بیرون اومدن از اتاق پدر ساموئل یا پدر گابریل ، از خودش بدش میومد ولی نمیتونست بگه چرا ، تنها کاری که میتونست بکنه این بود که بی صدا خودشو به زمین و دیوار بکوبه ، و سعی کنه خشمشو خالی کنه ،
البته که جبری که اون گرفتارش بود ، تلخ و بی رحمانه بود .
تنها کسی که توی صومعه بهش محبت میکرد، کشیش لوک بود .کشیش لوک براش مخفیانه شکلات می برد ، و بهش اجازه میداد توی کلبه ی مخفیش که انتهای صومعه بود ، بازی کنه . و تنها کسی که جود ازش متنفر نبود ، کشیش لوک بود .
یه روز که توی اتاق پدر گابریل بود و پدر داشت روش یه آزمایش دیگه انجام میداد ، کشیش لوکو از پنجره دید ، فقط یه نگاه سریع ، یه نیم نگاه ، کشیش لوکو دید که لبخند تمسخر آمیزی زد و بعد دور شد … این خیلی عصبانیش کرد ، به قدری که بعد از اینکه از اتاق کشیش گابریل بیرون اومد ، مستقیم رفت کلبه یِ کشیش لوک ، و همه ی گلدونای کشیشو شکست .
چند ساعت بعد … توی اتاقش ، توی تاریکی، گریه کرد ، این بار خودشو به در و دیوار نکوبوند ، این بار سعی نکرد کاری کنه ، فقط گریه کرد ، و عمیقا گریه کرد … حس پشیمونی کرد ،حس کرد که آدم نالایقیه ، که جواب اون همه محبت کشیش لوکو با شکوندنِ گلدوناش داده، جود خوب میدونست که کشیش چقد گلدوناشو دوس داره .
پس سعی کرد آروم از تختش بیاد بیرون و به سمت کلبه ی کشیش لوک دوید ، علی رغم درد شدیدی که پشتش داشت ، همون درد دیرینِ حاصل از آزمایشات جنسی .
و همون شب بود ، که بعد از گریستن تو بغلِ پدر لوک ، پیشنهادی شنید که قطعا کلید خلاصیش از ازمایشا، و تنبیها ، و تجاوزا بود .
کشیش لوک بهش گفت که اونا دونفری میتونن با هم از صومعه فرار کنن و تنها چیزی که لازم بود رضایتِ جود بود . و همکاریش . طبیعتا هیچ کس تو صومعه نباید متوجه میشد .
و جود اولش باور نمیشد ، خندیدن باعث میشد درد توی روده هاش بیشتر بشه ، ولی نتونست جلوی خودشو بگیره و از فرط خوشحالی نخنده .
حالا جود یه انگیزه و امید پیدا کرده بود .جلسات تجاوز با کشیشا ، حالا انگار دردش کمتر شده بود ، چون میدونست به زودی قراره با کشیش لوک فرار کنه ، و همینطور روزها گذشت، تا اینکه یه روز کشیش لوک بهش گفت که امشب وقتشه . که امشب قراره برای همیشه از اون صومعه ی نکبت بار برن.
و اون شب ، بهترین شب زندگیش بود . بهترین شب زندگیش تو کل 10 سال زندگی رقت انگیزش .
و اونا با هم فرار کردن ، و همونطور که قرار بود هیچ کس تو صومعه نفهمید ، همه چیز طبق برنامه پیش رفت .
قرار بود کنار ساحل ، یه کلبه با هم بسازن ، و قرار بود مثل پدر و پسر با هم زندگی کنن ، قرار بود کشیش لوک جوری ازش حمایت کنه که دیگه هیچ کس نتونه بهش زور بگه ولی این قرار و مدارا ، خزعبلاتی بیش نبود . این چیزی بود که بعد از مدتها فهمید .
سه هفته ای از فرارشون می گذشت ، توی این مدت قرار بود پدر لوک دنبال محل مناسب برای ساختن کلبه شون بگرده ، و جود صبر می کرد و صبر می کرد و صبر میکرد … توی این سه هفته تو چند تا ایالت اطراق کرده بودن ، توی هتلا چند شب میخوابیدن و بعد کشیش میومد و میگف که جای مناسب پیدا نکرده و باید برن و جود هم می گفت : "باشه "
تا اینکه یک روز ، کشیش لوک، خسته و عاجز به اتاقشون تو هتل برگشت ، اون روز ، پدر مثل بقیه روزا سرحال نبود .
جود رفت کنار کشیش و ازش پرسید که چی شده .
و کشیش گفت : " جود، میدونی که من هرروز از صبح تا شب تلاش میکنم تا بتونیم با هم کلبه مونو بسازیم . "
-بله پدر میدونم .
کشیش با ناامیدی بیشتر ادامه داد : خب اینطور که فهمیدم، پولمون کفاف نمیده ، یعنی من همه جارو گشتم ، توی این مدت ، چند تا ایالتو با هم رفتیم، ولی از هرکی می پرسم میگه که نمیشه، پولمون خیلی کمه . "
پدر لوک ، تموم تلاششو کرده بود ، و جود حس میکرد خیلی به پدر مدیونه . پس گفت : چه کاری از دست من برمیاد ؟ من
هرکاری که از دستم بربیاد میکنم .
و برای اولین بار بعد از چند دقیقه ، این بارقه ی نور و امید و خوشحالی بود که تو چشمای لوک برق زد : مطمعنی پسرم ؟
-البته ! شما خیلی به گردن من حق دارید ، من هیچ کاری نکردم که بتونم جبران کنم ، هرکاری که بتونم انجام میدم تا کمک کنم و بتونیم کلبه مونو بسازیم !
و لوک ، حالا دستشو رو شونه ی جود گذاشت : خیلی خوبه ، فکر کنم یه کار باشه که بتونی بکنی .
و جود برای اولین بار حس کرد که قراره مثمر ثمر واقع بشه و حداقل گوشه ای از زحمات لوکو جبران کنه : من خیلی کارا بلدم ، میتونم آشپزی کنم ، خونه هارو تمیز کنم ، گلا و چمنارو کوتاه کنم ، میتونم شیشه هارو برق بندازم…
ولی لوک نداشت که جود به حرفش ادامه بده : " نه نه ! کاری که قرار بکنی، همون کاریه که توی صومعه با کشیشا میکردی . "
طعم گسِ آتیش ؟! نه ! این بار طعمِ گس ناامیدی، و سیاه شدن آینده ی تخیلیش ، و حس تهوع ، و دردی که دوباره به ناگه تو پشتش ظاهر شد .
جود … ساکت شده بود … نمیتونست جواب بده. آیا دوست داشت چنین کاری کنه ؟ نه ! … آیا قرار بود به لوک بگه که نمیتونه ؟ و تنها کسی که تو زندگیش اونو طرد نکرده بود رو ناامید کنه ؟ چه کسی توی دنیا بود به جز لوک ، که به جود اهمیت میداد ؟؟؟ هیچ کس ! آیا قرار بود باعث بشه لوک هم ازش دلزده و ناامید بشه ؟؟؟ نه ! بهایِ سنگینی بود ! بهای ِ سنگینی بود …
لوک ادامه داد : من دیدم که چقدر تویِ این کار خوبی ، فقط چندباری با مشتریا انجامش میدی و بعدش ما پول کافیو برای ساختن کلبه مون به دست میاریم ، دوست داری کمک کنی تا کلبه مونو بسازیم ؟
و جود سرشو تکون داد.
و روزهای بعد شروع شدن ، آزمایشات مکرر ! لوک توی دستشویی پشت در وایمیساد و کشیشک میداد که مشتریا جودو اذیت نکنن، هماهنگ کردن مشتریا هم با لوک بود ، اگه مشتری ای بدرفتاری میکرد ، لوک سریع میومد بیرون و از اتاق پرتش میکرد بیرون ! … و جود برای یه بار دیگه تو زندگیش حس میکرد که پناهگاهی داره ، گرچه پناهگاهش اونو به شرمِ دیرینش و دردِ پشتش بازگردونده بود .
و همون شب بود ، که بعد از گریستن تو بغلِ پدر لوک ، پیشنهادی شنید که قطعا کلید خلاصیش از ازمایشا، و تنبیها ، و تجاوزا بود .
کشیش لوک بهش گفت که اونا دونفری میتونن با هم از صومعه فرار کنن و تنها چیزی که لازم بود رضایتِ جود بود . و همکاریش . طبیعتا هیچ کس تو صومعه نباید متوجه میشد .
و جود اولش باور نمیشد ، خندیدن باعث میشد درد توی روده هاش بیشتر بشه ، ولی نتونست جلوی خودشو بگیره و از فرط خوشحالی نخنده .
حالا جود یه انگیزه و امید پیدا کرده بود .جلسات تجاوز با کشیشا ، حالا انگار دردش کمتر شده بود ، چون میدونست به زودی قراره با کشیش لوک فرار کنه ، و همینطور روزها گذشت، تا اینکه یه روز کشیش لوک بهش گفت که امشب وقتشه . که امشب قراره برای همیشه از اون صومعه ی نکبت بار برن.
و اون شب ، بهترین شب زندگیش بود . بهترین شب زندگیش تو کل 10 سال زندگی رقت انگیزش .
و اونا با هم فرار کردن ، و همونطور که قرار بود هیچ کس تو صومعه نفهمید ، همه چیز طبق برنامه پیش رفت .
قرار بود کنار ساحل ، یه کلبه با هم بسازن ، و قرار بود مثل پدر و پسر با هم زندگی کنن ، قرار بود کشیش لوک جوری ازش حمایت کنه که دیگه هیچ کس نتونه بهش زور بگه ولی این قرار و مدارا ، خزعبلاتی بیش نبود . این چیزی بود که بعد از مدتها فهمید .
سه هفته ای از فرارشون می گذشت ، توی این مدت قرار بود پدر لوک دنبال محل مناسب برای ساختن کلبه شون بگرده ، و جود صبر می کرد و صبر می کرد و صبر میکرد … توی این سه هفته تو چند تا ایالت اطراق کرده بودن ، توی هتلا چند شب میخوابیدن و بعد کشیش میومد و میگف که جای مناسب پیدا نکرده و باید برن و جود هم می گفت : "باشه "
تا اینکه یک روز ، کشیش لوک، خسته و عاجز به اتاقشون تو هتل برگشت ، اون روز ، پدر مثل بقیه روزا سرحال نبود .
جود رفت کنار کشیش و ازش پرسید که چی شده .
و کشیش گفت : " جود، میدونی که من هرروز از صبح تا شب تلاش میکنم تا بتونیم با هم کلبه مونو بسازیم . "
-بله پدر میدونم .
کشیش با ناامیدی بیشتر ادامه داد : خب اینطور که فهمیدم، پولمون کفاف نمیده ، یعنی من همه جارو گشتم ، توی این مدت ، چند تا ایالتو با هم رفتیم، ولی از هرکی می پرسم میگه که نمیشه، پولمون خیلی کمه . "
پدر لوک ، تموم تلاششو کرده بود ، و جود حس میکرد خیلی به پدر مدیونه . پس گفت : چه کاری از دست من برمیاد ؟ من
هرکاری که از دستم بربیاد میکنم .
و برای اولین بار بعد از چند دقیقه ، این بارقه ی نور و امید و خوشحالی بود که تو چشمای لوک برق زد : مطمعنی پسرم ؟
-البته ! شما خیلی به گردن من حق دارید ، من هیچ کاری نکردم که بتونم جبران کنم ، هرکاری که بتونم انجام میدم تا کمک کنم و بتونیم کلبه مونو بسازیم !
و لوک ، حالا دستشو رو شونه ی جود گذاشت : خیلی خوبه ، فکر کنم یه کار باشه که بتونی بکنی .
و جود برای اولین بار حس کرد که قراره مثمر ثمر واقع بشه و حداقل گوشه ای از زحمات لوکو جبران کنه : من خیلی کارا بلدم ، میتونم آشپزی کنم ، خونه هارو تمیز کنم ، گلا و چمنارو کوتاه کنم ، میتونم شیشه هارو برق بندازم…
ولی لوک نداشت که جود به حرفش ادامه بده : " نه نه ! کاری که قرار بکنی، همون کاریه که توی صومعه با کشیشا میکردی . "
طعم گسِ آتیش ؟! نه ! این بار طعمِ گس ناامیدی، و سیاه شدن آینده ی تخیلیش ، و حس تهوع ، و دردی که دوباره به ناگه تو پشتش ظاهر شد .
جود … ساکت شده بود … نمیتونست جواب بده. آیا دوست داشت چنین کاری کنه ؟ نه ! … آیا قرار بود به لوک بگه که نمیتونه ؟ و تنها کسی که تو زندگیش اونو طرد نکرده بود رو ناامید کنه ؟ چه کسی توی دنیا بود به جز لوک ، که به جود اهمیت میداد ؟؟؟ هیچ کس ! آیا قرار بود باعث بشه لوک هم ازش دلزده و ناامید بشه ؟؟؟ نه ! بهایِ سنگینی بود ! بهای ِ سنگینی بود …
لوک ادامه داد : من دیدم که چقدر تویِ این کار خوبی ، فقط چندباری با مشتریا انجامش میدی و بعدش ما پول کافیو برای ساختن کلبه مون به دست میاریم ، دوست داری کمک کنی تا کلبه مونو بسازیم ؟
و جود سرشو تکون داد.
و روزهای بعد شروع شدن ، آزمایشات مکرر ! لوک توی دستشویی پشت در وایمیساد و کشیشک میداد که مشتریا جودو اذیت نکنن، هماهنگ کردن مشتریا هم با لوک بود ، اگه مشتری ای بدرفتاری میکرد ، لوک سریع میومد بیرون و از اتاق پرتش میکرد بیرون ! … و جود برای یه بار دیگه تو زندگیش حس میکرد که پناهگاهی داره ، گرچه پناهگاهش اونو به شرمِ دیرینش و دردِ پشتش بازگردونده بود .
هرروز که میگذشت ، جود بیشتر متوجه میشد، که داستانایِ کلبه و ساحل ، چقدر چرند بودن ، که قرار نبود کلبه ای ساخته بشه ، چون هرچقدرم که کار میکرد ، همیشه لوک میگفت که " هنوز پولمون کافی نیست " … و جود البته که بچه بود … ولی میدونست که بعد از این همه کارکردن و مشتری ، باید پولشون جمع شده باشه .
بعد از یه مدتی حساب مشتریا از دستش رفت ، اوایل می شمرد ، ولی بعد از یه مدت ، دیگه نمیتونست بشمره ، تعداد بیشتر از اونی بود که اون بتونه بشمره …
نوشته: میم الف
بعد از یه مدتی حساب مشتریا از دستش رفت ، اوایل می شمرد ، ولی بعد از یه مدت ، دیگه نمیتونست بشمره ، تعداد بیشتر از اونی بود که اون بتونه بشمره …
نوشته: میم الف
علیاحضرت قسمت هشتم.zip
61.7 MB
داســـــتـان تصـــــویری💦👆❤️
꧁ @Dastan_Sexi_Tanin ꧂👙
꧁ @Dastan_Sexi_Tanin ꧂👙
سلام خدمت دوستان عزیزمون😻💚
بخاطر ماه محرم فعالیت نداشتیم چند روزی
ولی از امروز با قدرت دوباره شوروع میکنیم✌️
طبق روال همیشگی ساعت 12 فیلم میزاریم توی گروهمون و ساعت12:20دقیقه هم پاک میکنیم و خواهشا نگید چرا چت رو بازنمیکنید چون گروه فیلم هست و فقط فیلم گذاشته میشه💋لینک گروه فیلممون:
https://t.me/+sJ9-9szRckc1ODBk
‼️دوستان حتما حتما داخل کانال داستانمون عضو شین چون گروهای فیلم سریع فیلتر میشه و لینک گروه های جدید رو اینجا قرار میدیم‼️
https://t.me/Dastan_Sexi_Tanin
بخاطر ماه محرم فعالیت نداشتیم چند روزی
ولی از امروز با قدرت دوباره شوروع میکنیم✌️
طبق روال همیشگی ساعت 12 فیلم میزاریم توی گروهمون و ساعت12:20دقیقه هم پاک میکنیم و خواهشا نگید چرا چت رو بازنمیکنید چون گروه فیلم هست و فقط فیلم گذاشته میشه💋لینک گروه فیلممون:
https://t.me/+sJ9-9szRckc1ODBk
‼️دوستان حتما حتما داخل کانال داستانمون عضو شین چون گروهای فیلم سریع فیلتر میشه و لینک گروه های جدید رو اینجا قرار میدیم‼️
https://t.me/Dastan_Sexi_Tanin
Telegram
𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒆𝒙𝒊
کانال داستان سکسی و تصویری👙
https://t.me/Dastan_Sexi_Tanin
گروه فیلم سکسی شبانه ساعت 12💦
https://t.me/+sJ9-9szRckc1ODBk
https://t.me/Dastan_Sexi_Tanin
گروه فیلم سکسی شبانه ساعت 12💦
https://t.me/+sJ9-9szRckc1ODBk
𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒆𝒙𝒊 pinned «سلام خدمت دوستان عزیزمون😻💚 بخاطر ماه محرم فعالیت نداشتیم چند روزی ولی از امروز با قدرت دوباره شوروع میکنیم✌️ طبق روال همیشگی ساعت 12 فیلم میزاریم توی گروهمون و ساعت12:20دقیقه هم پاک میکنیم و خواهشا نگید چرا چت رو بازنمیکنید چون گروه فیلم هست و فقط فیلم گذاشته…»
بعد سال ها تجربه اش کردم
سلام این داستان کاملا واقعیه پس فحش ندید.
اسم هارو عوض میکنم که یه وقت داستان نشه واسم.
خب من اسمم آرمینه و 15 سالمه ، یه پسر سفید و تقریبا خوشگل با موهای لخت. از اول که با سکس آشنا شدم میلم به مفعول شدن بود و خب این میل کار دستم داد. من الان نزدیک یک ساله که دارم با سوراخم بازی میکنم و از انگشتم بگیر تا خیار و اسباب بازیامو کردم توش😂😋.
برا همین خیلی تشنه ی این بودم که یکی منو بکنه.برا همین توی رباتای چتو دوست یابی تلگرام میگشتم تا یکیو پیدا کنم که همدیگرو ارضا کنیم.
بعد ۶ ماه گشتن یکیو پیدا کردم که خودم نمیخواستم بهش کون بدم ولی خیلی اصرار کرد و منم قبول کردم. گفت که ساعت ۵ و نیم بیا اونجایی که بهت میگم . منم چون سر اینکه مریض نشم با خودم کاندوم بردم یه دونه. (الان میاید تو کامنتا فحش میدید که دارو خونه که به توی بچه کاندوم نمیده😂 بله نمیده ولی اگه از فروشگاه بخرید بهتون میده)
خب منم حاظر شدم و یه شلوار جذب و تیشرت سیاه پوشیدم و تا قبل از اینکه برم ۳ بار خودمو تخیله کردم و شستم .
رسیدم سر میدون و منتظر نشستم تا بیاد و بعد یک ربع گفت که بنزین موتورم تموم شده و ۵ دقیقه دیگه میرسم،هر لحظه که میگذشت قلبم تند تر میزد.بلاخره رسید و گفت آقا آرمین شمایید؟ گفتم بله و سوار موتور شدم. تو راه هی سوال میپرسید که چطوری و چی کارا میکنی و این حرفا منم دستامو حلقه کرده بودم دور شکمش. میخواستم از پشت دستامو ببرم روی کیرش ولی خجالت میکشیدم،یکم که گذشت کم کم دستامو برم روی کشاله های پاش و کم کم کیرشو از رو شلوار میمالیدم.رسیدیم به یه پارک جنگلی که چون شنبه بود خلوت بود و توی یکی از آلاچیقاش رفتیم.
گفت بکش پایین ببینم چی داری😂 منم برگشتم و شلوارمو کشیدم پایین، از پشت چسبوند بهم و کیرشو از رو شلوار لای کونم حس میکردم
خیلی داغ بود ، معلوم بود خیلی حشری شده😋😂شروع کرد تف زد به انگشتشو و مالیدن سوراخم حس عجیبی بود، خودم قبلا با تف سوراخمو باز کرده بود ولی این بار خیلی لذت داشت برام ، انگشت تفیش روی سوراخم بالا پایین میشد و من حشری شده بودم 😄 یه تف کرد رو سوراخم و کیرشو میمالید بهش ،کم کم میخواست بکنه توم و منم منتظر بودم ببینم چی میشه که سرشو کرد تو و یه دفه یه برقی کل وجودمو گرفت… یه درد عجیبی وارد بدنم شد و یه آه بلند کشیدم و خودمو کشیدم جلو و گفتم خییییلیییی درد داره. اونم لاشی بازی در نیاورد و دوباره شروع کرد گشادم کردن و بعد یه ربع ور رفتن با سوراخم دیگه گشاد گشاد بودم،
کاندوم رو دادم بهش و گفتم یادم رفت بدم بهت😂 و گرفت و کشید رو کیرش و شروع کرد تلمبه زدن …
اولش آروم میزد و بعد شروع کرد تند تند زدن منم آه و ناله میکردم و با دستاش کمرمو گرفته بود و محکم تلمبه میزدو منم لذت میبرم از اینکه یه کیر داغ تو کونمه😋 بعد اینکه سریع تلمبه زد منو فشار داد سمت خودشو محکم بقلم کرد و یه آه کشید و فهمیدم آبش اومده کیرشو کشید بیرون و کاندومو دراورد و گفت بخورش🥲 منم به اجبار خوردم و آب کیر باقی مونده روی کیرشو خودم.
بعد اومد جلوی منو کیرمو گرفت دستش و شروع کرد جق زدن برای من…
یه ۱۵ دقیقه که برام مالید بدنم لرزید و آب منم پاچید کف آلاچیق و با دستمال موتورش دستامونو پاک کردیمو و برگشتیم تو شهر.
تو راه برگشت سوراخ کونم خیلی میسوخت ولی خب بعد ۲ روز که داستانو دارم مینویسم دردش خوب شده😁
احتمالا بازم بهش کون بدم ، بچه ی خوبی بود😂♥️🙂
اینم داستان کون دادن من …
امید وارم هر جا هستید حالتون خوب باشه ، خدا نگه دار
نوشته: آرمین(ولی یه چیز دیگس)
سلام این داستان کاملا واقعیه پس فحش ندید.
اسم هارو عوض میکنم که یه وقت داستان نشه واسم.
خب من اسمم آرمینه و 15 سالمه ، یه پسر سفید و تقریبا خوشگل با موهای لخت. از اول که با سکس آشنا شدم میلم به مفعول شدن بود و خب این میل کار دستم داد. من الان نزدیک یک ساله که دارم با سوراخم بازی میکنم و از انگشتم بگیر تا خیار و اسباب بازیامو کردم توش😂😋.
برا همین خیلی تشنه ی این بودم که یکی منو بکنه.برا همین توی رباتای چتو دوست یابی تلگرام میگشتم تا یکیو پیدا کنم که همدیگرو ارضا کنیم.
بعد ۶ ماه گشتن یکیو پیدا کردم که خودم نمیخواستم بهش کون بدم ولی خیلی اصرار کرد و منم قبول کردم. گفت که ساعت ۵ و نیم بیا اونجایی که بهت میگم . منم چون سر اینکه مریض نشم با خودم کاندوم بردم یه دونه. (الان میاید تو کامنتا فحش میدید که دارو خونه که به توی بچه کاندوم نمیده😂 بله نمیده ولی اگه از فروشگاه بخرید بهتون میده)
خب منم حاظر شدم و یه شلوار جذب و تیشرت سیاه پوشیدم و تا قبل از اینکه برم ۳ بار خودمو تخیله کردم و شستم .
رسیدم سر میدون و منتظر نشستم تا بیاد و بعد یک ربع گفت که بنزین موتورم تموم شده و ۵ دقیقه دیگه میرسم،هر لحظه که میگذشت قلبم تند تر میزد.بلاخره رسید و گفت آقا آرمین شمایید؟ گفتم بله و سوار موتور شدم. تو راه هی سوال میپرسید که چطوری و چی کارا میکنی و این حرفا منم دستامو حلقه کرده بودم دور شکمش. میخواستم از پشت دستامو ببرم روی کیرش ولی خجالت میکشیدم،یکم که گذشت کم کم دستامو برم روی کشاله های پاش و کم کم کیرشو از رو شلوار میمالیدم.رسیدیم به یه پارک جنگلی که چون شنبه بود خلوت بود و توی یکی از آلاچیقاش رفتیم.
گفت بکش پایین ببینم چی داری😂 منم برگشتم و شلوارمو کشیدم پایین، از پشت چسبوند بهم و کیرشو از رو شلوار لای کونم حس میکردم
خیلی داغ بود ، معلوم بود خیلی حشری شده😋😂شروع کرد تف زد به انگشتشو و مالیدن سوراخم حس عجیبی بود، خودم قبلا با تف سوراخمو باز کرده بود ولی این بار خیلی لذت داشت برام ، انگشت تفیش روی سوراخم بالا پایین میشد و من حشری شده بودم 😄 یه تف کرد رو سوراخم و کیرشو میمالید بهش ،کم کم میخواست بکنه توم و منم منتظر بودم ببینم چی میشه که سرشو کرد تو و یه دفه یه برقی کل وجودمو گرفت… یه درد عجیبی وارد بدنم شد و یه آه بلند کشیدم و خودمو کشیدم جلو و گفتم خییییلیییی درد داره. اونم لاشی بازی در نیاورد و دوباره شروع کرد گشادم کردن و بعد یه ربع ور رفتن با سوراخم دیگه گشاد گشاد بودم،
کاندوم رو دادم بهش و گفتم یادم رفت بدم بهت😂 و گرفت و کشید رو کیرش و شروع کرد تلمبه زدن …
اولش آروم میزد و بعد شروع کرد تند تند زدن منم آه و ناله میکردم و با دستاش کمرمو گرفته بود و محکم تلمبه میزدو منم لذت میبرم از اینکه یه کیر داغ تو کونمه😋 بعد اینکه سریع تلمبه زد منو فشار داد سمت خودشو محکم بقلم کرد و یه آه کشید و فهمیدم آبش اومده کیرشو کشید بیرون و کاندومو دراورد و گفت بخورش🥲 منم به اجبار خوردم و آب کیر باقی مونده روی کیرشو خودم.
بعد اومد جلوی منو کیرمو گرفت دستش و شروع کرد جق زدن برای من…
یه ۱۵ دقیقه که برام مالید بدنم لرزید و آب منم پاچید کف آلاچیق و با دستمال موتورش دستامونو پاک کردیمو و برگشتیم تو شهر.
تو راه برگشت سوراخ کونم خیلی میسوخت ولی خب بعد ۲ روز که داستانو دارم مینویسم دردش خوب شده😁
احتمالا بازم بهش کون بدم ، بچه ی خوبی بود😂♥️🙂
اینم داستان کون دادن من …
امید وارم هر جا هستید حالتون خوب باشه ، خدا نگه دار
نوشته: آرمین(ولی یه چیز دیگس)
علیاحضرت قسمت نهم.zip
65.3 MB
داســـــتـان تصـــــویری💦👆❤️
꧁ @Dastan_Sexi_Tanin ꧂👙
꧁ @Dastan_Sexi_Tanin ꧂👙
سکس با زن تنها
یه روز سرد زمستانی بود. میدونید كه هوای تهران تو این فصل روزها تقریبا نیمه سرد اما عصرها و شب استخون سوزه و معمولا بساط پتو ولحاف توی این فصل رونق زیادی داره و اتفاقات زیادی هم زیر اون رخ میده .من هم تو خونه نشسته بودم وداشتم یه فیلم نیمه سكس نگاه میكردم . ساعت 7 عصر بود و همسرم هم خونه نبود و رفته بود خرید. ما تقریبا یك سالی میشه كه در تهران زندگی می كنیم. قبلا تو تبریز بودیم ولی بخاطر بالا بودن قیمت مسكن و مشكل كاری من اومدیم تهران تا هم بتونیم آب وهوایی عوض كنیم و هم از دست مشكلات كاری ام در تبریز یه نفس راحت بكشیم .
خلاصه تو این یك سال هم هیچكدوم از فامیل خونمون نیومده بودند. همسر من خیلی به خانواده اش وابسته است .دوتاخواهر ویك برادر دیگه هم داره كه خیلی با هم رفت وآمد میكنند اما تو این مدت به خاطر باز شدن مدرسه و سردی هوا نتونسته بودند به تهران بیایند.در بین خواهر زنهام ؛ اون بزرگه زیا د میونش با من خوب نیست وخیلی همدیگرو تحویل نمی گیریم و زیاد هم با هم رفت وامد نداریم چون خشك مقدسه و به اصطلاح مومن .اما اون آخری كه اسمش مستانه است با من خیلی رابطه اش خوبه .منو دوست داره وخیلی به من احترام میذاره . در ضمن زیباست وخوش اندام و اكثر مواقع هم با لباسهای تنگ وكوتاه جلوی من میگرده وخیلی جلوی من راحته .البته اون 2 ساله كه ازدواج كرده با پسر داییش سعید. ولی هنوز بچه نداره ولی اونطور كه من فهمیدم اونقدرها با شوهرش عاشق معشوق نبودن وبیشتر به خاط موقعیت پولی وشغل اون باهاش ازدواج كرده.البته سعید شوهرش هم بچه بدی نیست و زیاد از اون تعصبات خشك مقدسی نداره وبه پوشش زنش گیر نمیده . اینم بگم كه من ومستانه خیلی با هم راحتیم و راحت از سكس حرف میزنیم .البته بعنوان مشاوره وراهنمایی چون اون خیلی به سكس علاقه داره ومن هم راحت وباز دراین موردبراش حرف میزنم و ازاین نظر خیلی با هم صمیمی هستیم . از شما چه پنهون چندین بار هم خودمونو به هم مالیدیم مثلا موقعی كه در آشپزخانه بود و یه شلوار استرج تنگ ویه مینی تاپ كوتاه پوشیده بودطوری كه سینه های خوش تراش وبرجسته اش كاملا مشخص بودوبراحتی میشد نوك سینه هاشو دید بدون اینكه به روی هم بیاریم من از پشتش رد شدم وموقع رد شدن اینطور وانمود كردم كه جا تنگه وپایین تنه ام رو نرم و آروم به با سنش مالیدم و دستانم رو به زیر بغلش بردم وبه نوك سینه هاش رسوندم واین صحنه شاید 5 ثانیه طول نكشید مستانه هم كاملا باسنش را به عقب آورد تا تماس از پایین كامل شود.این3 ثانیه یه دنیا برایم لذت داشت ودیوانه ام كرد ولی اصلا به روی هم نیاوردیم.یه بار هم كه تو خونمون خوابیده بود وهمسرم هم در آشپزخانه بود .آروم لبم رو روی لباش گذاشتم وفوری یه بوسه ازلبهای داغش گرفتم.بهرحال اون روز نشسته بودم كه ناگهان تلفن زنگ زد وگوشی روبرداشتم دیدم مستانه ست. خیلی خوشحال شدم و احوالپرسی گرمی با هم كردیم .مستانه گفت كه میخواد با شوهرش روز چهارشنبه عصر بیان تهران حدود 12 شب میرسن خونمون وتا شنبه عصر هم میمونند. اونقدر از شنیدن این خبر خوشحال شدم كه میخواستم بال در بیاورم.بالاخره مستانه رو میدیدم و میتونستم چند روزی رو 4 نفری باهم باشیم . امروز دوشنبه بود و من تا روز چهارشنبه لحظه شماری میكردم . امیدوار بودم تو این چند روزی كه اونها میان اینجا موقعیتی پیش بیاد كه بتونم با مستانه تنها باشم و با هم حرفهای سكسی بزنیم .البته همانطور كه گفتم نه بطور مستقیم بلكه به صورت تبادل نظر- داستان واینكه شوهرش چه مدلی با اون حال میكنه واز این دست حرفها.در ضمن میتونستم عكسهای سكسی هم كه در
كامپیوتر دارم رو بهش نشون بدم.خلاصه چهارشنبه شد و ساعت 30/11 شب بود كه زنگ خانه به صدا درآمد و من در حالیكه سعی میكردم هیجان ام رو پنهان كنم در را برویشان باز كردم . مستانه خیلی اندامش درشت تر و زیباتر شده بود وآرایش نسبتا غلیظی هم كرده بود.ویك مانتوی تنگ و كوتاه هم پوشیده بود . شوهرش سعید هم كلی تیپ زده بود. خلاصه احوالپرسی گرمی كردیم ومن آنها را به سمت اتاق راهنمایی كردم . دو تا خواهر وقتی هم دیگرو دیدند كلی با هم احوالپرسی كردند و خوشحال شدند.من هم با خوشحالی آنها را به هال وپذیرایی راهنمایی كردم وكنار هم روی مبل نشستیم . مستانه رفت تو اتاق دیگه كه لباس عوض كنه وهمسر من سمیرا نیز از قبل یه لباس راحت وتقریبا نیمه باز پوشیده بود بطوری كه قسمت زیادی از سینه هاش براحتی از كنا ر زیربغلش معلوم بود و شلوار تنگی كه تمام اعضای پایین تنه اش را مشخص میكرد.من منتظر بودم ببینم كه مستانه با چه پوششی جلوی من میاد و كنار سعید مشغول چاق سلامتی بودم .وقتی مستانه وارد اتاق پذیرایی شد من از شدت هیجان قلبم شروع به تپیدن كرد .
یه روز سرد زمستانی بود. میدونید كه هوای تهران تو این فصل روزها تقریبا نیمه سرد اما عصرها و شب استخون سوزه و معمولا بساط پتو ولحاف توی این فصل رونق زیادی داره و اتفاقات زیادی هم زیر اون رخ میده .من هم تو خونه نشسته بودم وداشتم یه فیلم نیمه سكس نگاه میكردم . ساعت 7 عصر بود و همسرم هم خونه نبود و رفته بود خرید. ما تقریبا یك سالی میشه كه در تهران زندگی می كنیم. قبلا تو تبریز بودیم ولی بخاطر بالا بودن قیمت مسكن و مشكل كاری من اومدیم تهران تا هم بتونیم آب وهوایی عوض كنیم و هم از دست مشكلات كاری ام در تبریز یه نفس راحت بكشیم .
خلاصه تو این یك سال هم هیچكدوم از فامیل خونمون نیومده بودند. همسر من خیلی به خانواده اش وابسته است .دوتاخواهر ویك برادر دیگه هم داره كه خیلی با هم رفت وآمد میكنند اما تو این مدت به خاطر باز شدن مدرسه و سردی هوا نتونسته بودند به تهران بیایند.در بین خواهر زنهام ؛ اون بزرگه زیا د میونش با من خوب نیست وخیلی همدیگرو تحویل نمی گیریم و زیاد هم با هم رفت وامد نداریم چون خشك مقدسه و به اصطلاح مومن .اما اون آخری كه اسمش مستانه است با من خیلی رابطه اش خوبه .منو دوست داره وخیلی به من احترام میذاره . در ضمن زیباست وخوش اندام و اكثر مواقع هم با لباسهای تنگ وكوتاه جلوی من میگرده وخیلی جلوی من راحته .البته اون 2 ساله كه ازدواج كرده با پسر داییش سعید. ولی هنوز بچه نداره ولی اونطور كه من فهمیدم اونقدرها با شوهرش عاشق معشوق نبودن وبیشتر به خاط موقعیت پولی وشغل اون باهاش ازدواج كرده.البته سعید شوهرش هم بچه بدی نیست و زیاد از اون تعصبات خشك مقدسی نداره وبه پوشش زنش گیر نمیده . اینم بگم كه من ومستانه خیلی با هم راحتیم و راحت از سكس حرف میزنیم .البته بعنوان مشاوره وراهنمایی چون اون خیلی به سكس علاقه داره ومن هم راحت وباز دراین موردبراش حرف میزنم و ازاین نظر خیلی با هم صمیمی هستیم . از شما چه پنهون چندین بار هم خودمونو به هم مالیدیم مثلا موقعی كه در آشپزخانه بود و یه شلوار استرج تنگ ویه مینی تاپ كوتاه پوشیده بودطوری كه سینه های خوش تراش وبرجسته اش كاملا مشخص بودوبراحتی میشد نوك سینه هاشو دید بدون اینكه به روی هم بیاریم من از پشتش رد شدم وموقع رد شدن اینطور وانمود كردم كه جا تنگه وپایین تنه ام رو نرم و آروم به با سنش مالیدم و دستانم رو به زیر بغلش بردم وبه نوك سینه هاش رسوندم واین صحنه شاید 5 ثانیه طول نكشید مستانه هم كاملا باسنش را به عقب آورد تا تماس از پایین كامل شود.این3 ثانیه یه دنیا برایم لذت داشت ودیوانه ام كرد ولی اصلا به روی هم نیاوردیم.یه بار هم كه تو خونمون خوابیده بود وهمسرم هم در آشپزخانه بود .آروم لبم رو روی لباش گذاشتم وفوری یه بوسه ازلبهای داغش گرفتم.بهرحال اون روز نشسته بودم كه ناگهان تلفن زنگ زد وگوشی روبرداشتم دیدم مستانه ست. خیلی خوشحال شدم و احوالپرسی گرمی با هم كردیم .مستانه گفت كه میخواد با شوهرش روز چهارشنبه عصر بیان تهران حدود 12 شب میرسن خونمون وتا شنبه عصر هم میمونند. اونقدر از شنیدن این خبر خوشحال شدم كه میخواستم بال در بیاورم.بالاخره مستانه رو میدیدم و میتونستم چند روزی رو 4 نفری باهم باشیم . امروز دوشنبه بود و من تا روز چهارشنبه لحظه شماری میكردم . امیدوار بودم تو این چند روزی كه اونها میان اینجا موقعیتی پیش بیاد كه بتونم با مستانه تنها باشم و با هم حرفهای سكسی بزنیم .البته همانطور كه گفتم نه بطور مستقیم بلكه به صورت تبادل نظر- داستان واینكه شوهرش چه مدلی با اون حال میكنه واز این دست حرفها.در ضمن میتونستم عكسهای سكسی هم كه در
كامپیوتر دارم رو بهش نشون بدم.خلاصه چهارشنبه شد و ساعت 30/11 شب بود كه زنگ خانه به صدا درآمد و من در حالیكه سعی میكردم هیجان ام رو پنهان كنم در را برویشان باز كردم . مستانه خیلی اندامش درشت تر و زیباتر شده بود وآرایش نسبتا غلیظی هم كرده بود.ویك مانتوی تنگ و كوتاه هم پوشیده بود . شوهرش سعید هم كلی تیپ زده بود. خلاصه احوالپرسی گرمی كردیم ومن آنها را به سمت اتاق راهنمایی كردم . دو تا خواهر وقتی هم دیگرو دیدند كلی با هم احوالپرسی كردند و خوشحال شدند.من هم با خوشحالی آنها را به هال وپذیرایی راهنمایی كردم وكنار هم روی مبل نشستیم . مستانه رفت تو اتاق دیگه كه لباس عوض كنه وهمسر من سمیرا نیز از قبل یه لباس راحت وتقریبا نیمه باز پوشیده بود بطوری كه قسمت زیادی از سینه هاش براحتی از كنا ر زیربغلش معلوم بود و شلوار تنگی كه تمام اعضای پایین تنه اش را مشخص میكرد.من منتظر بودم ببینم كه مستانه با چه پوششی جلوی من میاد و كنار سعید مشغول چاق سلامتی بودم .وقتی مستانه وارد اتاق پذیرایی شد من از شدت هیجان قلبم شروع به تپیدن كرد .