Forwarded from ''زوال''
اونها از اینکه ما حال خوبی نداریم، غمگین هستیم و از موضوعی درد میکشیم ناراحت هستن، با غصه ما غصه میخورن و حسابی هم نگران میشن. پس برای رفع این مشکل شروع به انکار رنج ما میکنن، خودخواهانه و بیفایده به نظر میرسه اما اونها فکر میکنن با این کار واقعا رنج و درد ناپدید میشه و روح آسیب دیده آروم میگیره. این یکی از آسیبهاییه که ممکنه ناخواسته وارد کنیم به کسی.
دلم میخواد آدمها رو به دنیای خودم دعوت کنم، براشون حرف بزنم و خوشحالیهام رو توصیف کنم، غمهام رو براشون به تصویر بکشم و نشون بدم دنیای یه آدم متفاوت چطور میتونه باشه. دلم میخواد براشون توصیف کنم دیدن ماه توی آسمون شب چطور چشمها رو پر از برق میکنه، چطور یه اتفاق کوچیکِ غم انگیز میتونه باعث باز شدن زخمهای دیگه بشه و چقدر صبوری کردن در برابرشون سخته، ولی در نهایت سکوتی که من رو غرق میکنه این اجازه رو بهم نمیده.
''زوال''
دلم میخواد آدمها رو به دنیای خودم دعوت کنم، براشون حرف بزنم و خوشحالیهام رو توصیف کنم، غمهام رو براشون به تصویر بکشم و نشون بدم دنیای یه آدم متفاوت چطور میتونه باشه. دلم میخواد براشون توصیف کنم دیدن ماه توی آسمون شب چطور چشمها رو پر از برق میکنه،…
به نظرم شما هم در سکوت غرق نشید،
دیگه آسوده شدن از دستش آسون نیستها.
دیگه آسوده شدن از دستش آسون نیستها.
گاهی وقتها دونستن نه تنها فایده نداره بلکه فقط به آدمیزاد آسیب میزنه، مثلا زندگی درحالی که با تمام وجود بدونی و بفهمی میون یه عالمه آدمِ هیولا نفس میکشی جز ترس و ناامیدی چیزی در پی نداره.
''زوال''
گاهی وقتها دونستن نه تنها فایده نداره بلکه فقط به آدمیزاد آسیب میزنه، مثلا زندگی درحالی که با تمام وجود بدونی و بفهمی میون یه عالمه آدمِ هیولا نفس میکشی جز ترس و ناامیدی چیزی در پی نداره.
گاهی هم آدم خودش رو فریب میده که اینطوریها هم نیست، همین فریب باعث ایجاد یکم امید و نور توی تصورات تاریکمون میشه اما دونستن، تمامِ این حباب پر از رویا رو خراب میکنه.
طبیعیه که آدمیزاد بعد از تجربهی خوشیهای موقت و تلخیهای مداوم دلش بخواد روزهای خوب رو متوقف و تکرار کنه؟! فکر کنم وحشت از کوتاه بودنِ حال خوب و یا تموم شدنش هم یکی از علائم تبدیل به آدم بزرگ شدن باشه، ترس از برگشتن لحظههای سختی که حتی مرورشون هم کام آدم رو تلخ میکنه.
و در نهایت، عجب از آدمها.
و در نهایت، عجب از آدمها.
''زوال''
طبیعیه که آدمیزاد بعد از تجربهی خوشیهای موقت و تلخیهای مداوم دلش بخواد روزهای خوب رو متوقف و تکرار کنه؟! فکر کنم وحشت از کوتاه بودنِ حال خوب و یا تموم شدنش هم یکی از علائم تبدیل به آدم بزرگ شدن باشه، ترس از برگشتن لحظههای سختی که حتی مرورشون هم کام…
حس میکنم بازم سخت حرف زدم،
خودتون متوجه بشید لطفاً.
خودتون متوجه بشید لطفاً.
''زوال''
در وصف زیبایی چشمها، پارت چهارم.
همین الان کشف کردم حتی گرفتن عکسی که بتونه نقاشی رو تا این حد زشت نشون بده هم استعداد میخواد که من دارم.
Forwarded from جاشو به روی دریا
-کمالگرایی دیگه ازم چیزی جز یه خاطره باقی نذاشته!
﴿به بند میکشد مرا، مرور خاطرات تو
به باد میسپارمت، اشک اگر امان دهد.﴾
رضا ترکمان
به باد میسپارمت، اشک اگر امان دهد.﴾
رضا ترکمان
احساسِ به پایان رسیدن خوشیهای موقت و شروع دورهی رنج همیشه اینطوره که آدم با خودش میگه یعنی اصلا این دورهی کوتاه ارزشش رو داره؟!
واقعا عجیبه.
واقعا عجیبه.
میدونید چی عجیبتره؟
اینکه بعد گذر از هر دوره، آدمیزاد با همون سوالات تکراری اما جوابهای متفاوت روبرو میشه.
اینکه بعد گذر از هر دوره، آدمیزاد با همون سوالات تکراری اما جوابهای متفاوت روبرو میشه.
و سوال بعدی اینجاست که آیا کسی هست این حرفها رو با تمام وجود درک کنه؟ یا همشون صرفا افکار پیچیده شده درون ذهن آشفتهی من هستن؟!