''زوال''
داشتم تصور میکردم علاوه بر غمِ عمیقِ این بچه، اگه به بارونیش رنگ زرد بدم موضوع میتونه حتی ترسناک و جنایی هم بشه.
پ.ن: اشاره به تمام شاهکارهایی که نقش و شخصیت اول با بارونی زرد به دردسر افتادن.
حضرت امیر میفرمایند:
﴿چشمِ عاشق از ديدن عيب هاى معشوق، كور است و گوش او از شنيدن زشتىِ بدىهایش كر.﴾
غررالحکم، ۶۳۱۴
﴿چشمِ عاشق از ديدن عيب هاى معشوق، كور است و گوش او از شنيدن زشتىِ بدىهایش كر.﴾
غررالحکم، ۶۳۱۴
Sangeh Saboor
Mohsen Chavoshi
[هیچکی نمیفهمه چه حالی دارم،
چه دنیای رو به زوالی دارم.]
چه دنیای رو به زوالی دارم.]
Forwarded from |پارادایسِدلشکستهها|
عطرِ گیسوی رهایی آمد و آزاد کرد
پادشاهی را که در زندانِ خود محبوس بود
هر زمان از عشق پرسیدند، گفتم آه، عشق...
خاطراتِ بیشماری پشتِ این افسوس بود ...
سجاد سامانی
https://t.me/DarkChocolatete
پادشاهی را که در زندانِ خود محبوس بود
هر زمان از عشق پرسیدند، گفتم آه، عشق...
خاطراتِ بیشماری پشتِ این افسوس بود ...
سجاد سامانی
https://t.me/DarkChocolatete
﴿زندگی تلخ تر از زهر بود گر تو نباشی
بعد ازین مرده حسابم کن و بگذار بمیرم.﴾
شهریار
بعد ازین مرده حسابم کن و بگذار بمیرم.﴾
شهریار
امام باقر میفرمایند:
﴿سزاوار است كه مؤمن هنگام آسايش همان گونه دعا كند كه هنگام گرفتارى دعا میکند.﴾
الکافی
﴿سزاوار است كه مؤمن هنگام آسايش همان گونه دعا كند كه هنگام گرفتارى دعا میکند.﴾
الکافی
این روزها درونِ خود گم شدهام و هرچه بیشتر این باتلاقِ عمیقِ ذهن را پرسه میزنم کمتر به نتیجه میرسم، گویی درون همین ذهن به فراموشی رسیدم و حتی ذرهای از خاکسترِ خودِ گذشتهام را نمییابم. گاهی هم گمان میکنم که نکند غریبهای در من متولد شده، بسیار متفاوت از من و این فکر یکی از بزرگترین ترسهای این روزهای من است؛ اینکه باید وانمود کنی خودت هستی درحالی که درونِ یک منِ جدید غریبانه و وحشتزده به دنبال گذشته میگردی. به مانند دورهگردی، کوچه به کوچهی ذهنم را برای یافتنِ خود طی میکنم و در نهایت عاجز و ناتوان درونِ تاریکیِ آسمانِ بیستارهی ذهن غرق میشوم. شاید همین روزها، که تماشای رویا و خیال را رها کردهام برای حلقهی جدیدِ افکار آغوش باز کنم و به این نتیجه برسم که پس از خاکسپاری خودِ گذشته باید برای پذیرشِ منِ جدید خود را آزاد کنم. شاید حالا زمانش رسیده، زمان پاک شدن تو از درونِ من و استراحت دادن به خودم، خودِ گذشتهام. حتی اگر این نتیجه، به معنای تسلیم شدن در برابر کینهی عمیق این سرنوشتِ شوم باشد.
نتیجه جنون و آشفتگیِ عمیقِ ذهن،
پس از نیمهشب.
نتیجه جنون و آشفتگیِ عمیقِ ذهن،
پس از نیمهشب.
Forwarded from ''زوال''
اونها از اینکه ما حال خوبی نداریم، غمگین هستیم و از موضوعی درد میکشیم ناراحت هستن، با غصه ما غصه میخورن و حسابی هم نگران میشن. پس برای رفع این مشکل شروع به انکار رنج ما میکنن، خودخواهانه و بیفایده به نظر میرسه اما اونها فکر میکنن با این کار واقعا رنج و درد ناپدید میشه و روح آسیب دیده آروم میگیره. این یکی از آسیبهاییه که ممکنه ناخواسته وارد کنیم به کسی.
دلم میخواد آدمها رو به دنیای خودم دعوت کنم، براشون حرف بزنم و خوشحالیهام رو توصیف کنم، غمهام رو براشون به تصویر بکشم و نشون بدم دنیای یه آدم متفاوت چطور میتونه باشه. دلم میخواد براشون توصیف کنم دیدن ماه توی آسمون شب چطور چشمها رو پر از برق میکنه، چطور یه اتفاق کوچیکِ غم انگیز میتونه باعث باز شدن زخمهای دیگه بشه و چقدر صبوری کردن در برابرشون سخته، ولی در نهایت سکوتی که من رو غرق میکنه این اجازه رو بهم نمیده.
''زوال''
دلم میخواد آدمها رو به دنیای خودم دعوت کنم، براشون حرف بزنم و خوشحالیهام رو توصیف کنم، غمهام رو براشون به تصویر بکشم و نشون بدم دنیای یه آدم متفاوت چطور میتونه باشه. دلم میخواد براشون توصیف کنم دیدن ماه توی آسمون شب چطور چشمها رو پر از برق میکنه،…
به نظرم شما هم در سکوت غرق نشید،
دیگه آسوده شدن از دستش آسون نیستها.
دیگه آسوده شدن از دستش آسون نیستها.
گاهی وقتها دونستن نه تنها فایده نداره بلکه فقط به آدمیزاد آسیب میزنه، مثلا زندگی درحالی که با تمام وجود بدونی و بفهمی میون یه عالمه آدمِ هیولا نفس میکشی جز ترس و ناامیدی چیزی در پی نداره.