دَِاَِسَِتَِاَِنَِڪَِدَِهَِ 💦
2.37K subscribers
568 photos
11 videos
489 files
703 links
دنـیـای داسـتـان صـکـصـی🙊
📍 #داستان
📍 #لز
📍 #گی
📍 #محارم
📍 #بیغیرتی
📍 #عاشقانه
📍 ُرد_سال
📍 #وویس_سکسی
📍 #محجبه
📍 #تصویری
📍 #چالش
#لف_دادن_خز_شده_بیصدا_کن‌_💞
Download Telegram
رده بود ادوارد ماجرای روری را فهمیده است با آرامش به سمت ادوارد رفت و با احتیاط گفت:
^کار احمقانه ای نکن ادوارد بهم گوش بده
ادوارد اما در را به هم کوبید و به سمت رزماری هجوم برد و سیلی اول را طوری در گوش دختر نواخت که باعث شد تا رزماری تعادل خود را از دست بدهد و پس از سوت کشیدن گوشش روی زمین بیفتد, گیج شده بود نمیدانست چه اتفاقی دارد می افتاد دهانش را باز کرد تا سخن بگوید که ادوارد لباسش را گرفت بلندش کرد و سیلی دوم را طوری که رز به زمین بخورد زد, انگار که دلش خنک شده باشد کتش را بیرون آورد کراواتش را باز کرد و جفتشان را به گوشه ای پرت کرد چند قدم از رزماری ای که گیج شده بود و همراه با اشک ریختن خونه جاری شده از دماغش را پاک میکرد دور شد, سرش را بین دست هایش گرفت و زیر لب گفت:
+این چه کاری بود کردی؟
سمت رزماری فریاد زد و وحشیانه گفت :
+این چه غلطی بود کردی هرزه؟
رزماری که دیگر از این وضعیت خسته شده بود با صدایی مردانه که ناشی از فریاد زدنش بود گفت:
^داری چیکار میکنی ادوارد چه مرگته؟
ادوارد خنده هیستریکی کرد و گفت:
+هاااا همینه پس تو اینی این مرد که برای کثافت کاری به من و خانوادم نزدیک شدی
رزماری که اشک هایش امانش را بریده بود با صدای عادیش گفت:
^آخه چی میگی؟ تو تا الان از گل نازکتر به من نگفتی چی شده روری چی بهت گفته؟
ادوارد به سمت رزماری هجوم برد اورا بلند کرد و روی مبل انداخت و همانطوری که سیلی هایی را روانه صورتش میکرد گفت:
+دارم درمورد فیلمت حرف میزنم درمورد بلایی که سر من و مامانم اوردی حرف میزنم بس کن این همه چیو گردن روری انداختن تو از اولشم چون میدونستی دیگه نمیتونی کثافت کاری کنی ازون مرد بدت میومد.
این را گفت و سیلی اخر را زد و خود را به گوشه ای انداخت.
رزماری سرفه ای کرد و خون داخل دهانش را بیرون ریخت و با آخرین توانش گفت:
^چی میگی؟ کدوم فیلم چرا داری چرند میگی؟ چه مرگته ادوارد؟
ادوارد بلند شد با عجله گوشیش را از جیبش درآورد و با دستایی لرزان فیلم را بالا آورد و گوشی را سمت رزماری پرت کرد و گفت:
+دارم در مورد این حرف میزنم دارم درمورد خیانت کردنت حرف میزنم
+د اخه نامرد با مادر خودم بهم خیانت میکنی؟
رزماری که دود از کله اش بلند شده بود با تعجب ترس و دلهره گفت:
^چطور میتونی همچین فکری بکنی؟ این که صفحه خالیه کدوم فیلم
ادوارد به سمت رزماری رفت و گوشی ورداشت و دید که فیلم در حال پلی شدن است با خشم کن
+زنیکه هرزه منو خر میکنی؟ فیلم داره پخش میشه
این را گفت و گوشی را سمت رز گرفت رز با شدت گریه بیشتری گفت:
^این صفحه خالیه ادوارد یه عکس سفیده ادوارد ادوارد عشق…
ادوارد مشتی به صورت رز زد و گفت:
+خفه شووووووووو جنده
این را گفت و همزمان با گریه به سمت دیگر اتاق رفت و نشست و شروع به گریه کرد
رزماری که متوجه شده بود ادوارد تحت کنترل روانی است برای آرام کردنش تمام توانش را در پاهایش جمع کرد و به سمت ادوارد رفت با صدایی دردناک گفت:
^عشق… عشقم اون آدم من نیستم دارن کنترلت میکنن به خودت بیا عشقم مامان من مامان رو مثل مامانه خودم دوست دارم چطور میتونم کاری که توی ذهنه توئه رو باهاش بکنم؟
خون جلوی چشم های ادوارد را گرفت جهید و همزمان با بلند شدنش رعد و برقی خانه را تکان داد و باران شدیدی شروع به باریدن کرد ادوارد روی رزماری خیمه زد با یک دست گلویش را گرفت و با دست دیگه مشت ها را تا جایی که تمام صورت رزماری با خون و ورم یکی شد روانه دختر بیچاره کرد با هر مشت رعد و برق مهیبی در اسمان زده میشد و رزماری اما انگار که تقدیر را پذیرفته باشد سعی در نوازش صورت ادوارد میکرد و تنها میگفت:
^عیب… نداره
^درست …میشه …ادوارد
^من اینجام …عشقم
با هر مشت و هر کلمه رزماری انگار پرده ای از روی ذهن ادوارد کنار میرفت و کنترل ادوارد به خودش باز می گشت انگار و چشمانش رو به حقیقت باز می شد بعد از چند دقیقه ادوارد انگار که کنترل ذهنش را در دست گرفته باشد خود را از روی رزماری کنار کشید و بهت زده به کاری که می کرده است فکر کرد , چه میکرد؟ به چه حیوانی تبدیل شده بود به گوشیش که کناره پایش بود نگاه کرد عکس سفیدی روی صفحه بود گوشی را برداشت و هرچه گشت جز همان صفحه سفید چیزی پیدا نکرد چه رسد به فیلم, دوزاریش افتاد ذهنش کنترل شده بود و خود جان جانانش را از او گرفت, با گریه رو به رزماری خیمه زد دست رزماری را گرفت و فشرد و دست دیگرش را روی صورت دختر کشید و با گریه بانگ زد:
+ترکم نکن
+ترکم نکنننننننن
به پهنای صورت اشک میریخت رزماری با آخرین نفس هایش به زور اشک ادوارد را پاک کرد و بریده بریده گفت:
^این …بهای بازی …با سرنوشت بود… عشق من
این را گفت و جان باخت ادوارد بهت زده بود نای بلند شدن از جایش را نداشت رعد و برق ها پشت سر هم میخوردند و باران محکم به پنجره می کوبید پیر
اهن سفید ادوارد پر از لکه خون بود و دستانش به خون همسرش همدمش بهترین دوستش آغشته بود بلند شد فریاد میزد سرش را محکم به دیوار میکوبید تمام ظرف ها را بیرون ریخت و خورد کرد تمام تابلو ها را تلویزیون را به زمین کوبید نعره میزد و گریه میکرد و اسم رزماری را صدا میکرد بعد از چند دقیقه که حرصش را روی در و دیوار خانه پیاده کرد جسد رزماری را در آغوش کشید سرش را روی سینه اش گذاشت و بو کرد به گذشته فکر کرد به اولین روزی که رزماری را دید از همان اول رز جز خوبی برای ادوارد هیچی نمی خواست و جز احترام و کمک حتی در سخت ترین مواقع از دخترک هیچی ندید به اتفاقات اخیر فکرد حالا که ذهنش از بند کنترل رها شده بود همه چیز با منطق جور در میامد , روری همه اتفاقات حول روری می گشت رعد برق شدیدی خورد ادوارد به نقطه ای زل زده بود با خود زمزمه کرد:
+این بهای بازی با سرنوشته
+این بهای بازی با سرنوشته
تصمیمش را گرفت باید فلاکت و نفرینی که خودش شروع کرده بود را تمام میکرد بلند شد کتش را پوشید چاقوی دسته قرمزش را برداشت و به سمت عمارت ویلیام راند بعد از ورود روری را دید که در تاریکی کنار شومینه نشسته بعد از ورود ادوارد با لحنی وحشتناک با صدایی که بیشتر به صدای حیوان میماند آرام و مرموز گفت:
*از اون چاقوی دستت باید بفهمم که متوجه جریان شدی
+بقیه کجان؟ اونارم سر به نیست کردی؟
*چی؟ فکر کردی من کیم که خانواده خودمو بکشم فرستادمشون خونه خالت تا یکم کناره هم باشن و اروم بشن
این را با لحن مسخره ای گفت
ادوارد با خشم گفت:
+طوری حرف میزنی که انگار برات اهمیتی داره
روری که انگار طاقتش طاق شده باشد از جایش بلند شد با چشم هایی که به چشم های یک هیولا می مانست به ادوارد زل زد و با خشم گفت:
*چی میگی پسر؟ من تو و خانوادت رو نجات دادم
ادوارد بانگ زد:
با کشتن برکارت نجات دادی؟ یا کشتن رزماری؟ با متنفر کردنم از مامانم نجاتمون دادی؟ تو با موهبت خدایی زنده شدی چطوری میتونی انقدر شیطانی باشی؟
روری گفت:
*نه نه نه همینجا متوقف شو پسر من خدایی نیستم
ادوارد گیج شده بود و روری متوجه این موضوع شد و گفت:
*بزار برات تعریف کنم که چه اتفاقی افتاد من من اشک خدا نیستم پسر جون من سنگیم که اولین برادر کشی تاریخ باهاش اتفاق افتاد و با اولین جونی که گرفتم اون جونو برای خودم نگه داشتم و اون نفرین روم موند و…
+چه فرقی داره تو پدربزرگ منی چه فرقی داره که چی زندت کرده چرا دلت برای خانوادت نمیسوزه؟
روری خندید و گفت:
*چرا نمیفهمی ادوارد من پدربزرگت نیستم من نفرینیم که خدای تو برای افرادی که میخوان بیشتر از انسان بودنشون باشن قرار داده انسانهایی که میخوان مرگ و زندگی و سرنوشت شونو کنترل کنن
خندید و گفت:
*انگار خدای متعال نمیخواد این قادر مطلق بودنشو با کسی شریک بشه.
ادوارد که کمی جا خورده بود گفت:
+اگر تو پدربزرگم نیستی پس کی هستی؟ پس مسیح چطوری…
روری حرف ادوارد را قطع کرد و گفت:
*من فقط کالبد و هوشیاری پدربزرگتم نفس من نفسه اون نفرینه من نفرینی هستم که ظاهر پدربزرگ تو داره در مورد مسیح خب اون زمان خوش قلب تر بودم.
+چطوری کنترلم میکردی؟
*ذهن تو با من گره خورده بود و راحت میشد کنترلت کرد این خاصیت منه این نهوه کارکرده منه همون روز اول وقتی مجبورت کردم درمورد احساسات جنسیت نسبت به رزماری حرف بزنی فهمیدم با توجه به احساس تملقت به پدربزرگم راحت میشه کنترلت کنم احساسی تملقی که رزماری بهم نداشت و از اول متوجه واقعیت شده بود , متاسفم پسر واقعا هستم که مجبورت کردم رزماری رو بکشی اون فهمیده بود که من برکارت رو کشتم تا مهره های بی ارزش رو از خانواده حذف کنم رزماری هم میخواست بهت بگه و منم مجبور بودم حذفش کنم چون باور کنی یا نه توی این هزاران سال تو تنها کسی بودی که واقعا دوستش داشتم این همه پتانسیل با تو میتونم جهانو بگیرم همونطوری که الا این شهرو گرفتم.
ادوارد به خاطر حال بدش چند قدم عقب رفت و با بغض گفت:
+الا نفهمیدم چه موجودی هستی؟ حذف کردن رز چه فایده ای داشت؟
*خب قدرت های منم محدودیتی دارن مثلا وقتی ذهنت یه درد عمیق رو تجربه کنه کنترلم از ذهنت از بین میره و فکر کردم اگر مرگ برکارت نتونست این اتفاق رو رغم بزنه دیگه هیچی نمیتونه اما انگار اشتباه میکردم.
چند لحظه سکوت حاکم شد تا اینکه روری با نا امیدی گفت:
*اون چاقو رو بنداز کنار پسر ما باهم میتونیم خیلی کارا بکنیم و…
ادوارد حرف روری را قطع کرد و گفت:
+تو امیدمو ازم گرفتی پدرمو ازم گرفتی من دیگه چه دلیلی برای جنگیدن دارم؟
ادوارد این را گفت و فریاد زنان به سمت روری هجوم برد روری هم انگار که زور ده مرد جوان را داشته باشد ادوارد را بلند کرد و محکم روی زمین کوبید زانویش را روی دست پسرک گذاشت چاقو را به طرفی پرت کرد و شروع کرد به فرود اوردن مشت هایش رو ی صورت ادوارد , ا
دوارد داشت باخت را قبول میکرد و مرگ را میپذیرفت که ناگهان صدای رزماری به گوشش رسید صدای تحسین های برکارت در کودکیش افتخاری که مادرش به او میکرد و در نهایت خانواده گرمی که تا قبل از روری داشتند همه این ها باعث شد تا ادوارد تمام قدرتش را جمع کند و زانویش را در بیضه های روری فرود اورد روری تا خواست سرش را از درد پایین بیاورد ادوارد با سر محکم داخل دماغ پیرمرد کوبید و خود را از زیر دستان او ازاد کرد چاقویش را ورداشت و با تمام توانش خود و روری را با شسکتن پنجره از بالکن به داخل حیاط پرت کرد هر دو از درد به خود میپیچیدند روری تمام توانش را جمع کرد تا مجدد سروقت ادوارد برود که ادوارد سریعا خودش را جمع کرد به پشت روری جهید و بازویش را دور گلوی روری انداخت روری سعی کرد تا با کوبیدن مشت روی بدن ادوارد خود را ازاد کند که ادوارد سریعا پاهایش را دور دست و بدن روری حلقه کرد خواست با چاقو گلوی مرد را ببرد که روری یکی از دست هایش را ازاد کرد و دست ادوارد را گرفت هردو مرد تقلا میکردند یکی برای کشتن دیگری و انیکی برای جلو گیری از مرگ خودش مدتی این زور زدن ادامه یافت قطرات باران جفتشان را خیس کرده و صدای نعره هایشان با صدای ازرخش برابری میکرد ناگهان ادوارد متوجه نوری سفید از ته باغ شد زمان برای لحظاتی ایستاد ادوارد متوجه رزماری شد که با حاله نور سفید و پیرهن حریر صدفی رنگ و با بالهای جمع شده از انتحهای باغ به سمت اندو میامد چشمانش میخندید و لبخندی ملیحانه داشت ادوارد که متوجه شده بود زیر لب گفت:
+بانوی سفید …
این را گفت و انگار که متوجه منظور خدا شده باشد سرش را پایین انداخت زمان به حالت اول خود بازگشت ادوارد دست از زور دادن ورداشت چاقو را از روری دور کرد و در حرکتی ناگهانی چاقو را پشت گردن خود برد و سریعا وارد گردن خود کرد ورود خنجر به گردن ادوارد همانا و دریدن گردن روری همان این باعث شد تا هر دو نفر با یک خنجر به سیخ کشیده شوند.
روری شروع به ترک خوردن کرد و حاله نوری سبز رنگ از او ساطع شد و فریاد زد:
*حرومزاده…
و ناگهان با انفجاری سبز رنگ متلاشی شد انفجار باعث شد تا کالبد بی جان ادوارد به سمتی نامعلوم پرت شود هرچند کالبد او با سنگ برخورد کرد و به گوشه ای افتاد اما رزماری روح او را در اغوش کشید و همانطور که او را میبوسید از زمین جدا کرده به سمت آسمان برد و رفته رفته هر دو ناپدید شدند.
ادوارد ناگهان چشم هایش را باز کرد منظره زیبایی روبروی بود رودی عظیم از آبی زلال که کودکان در آن مشغول بازی بودند معشوق هایی که کنار رود نشسته بودند و با خوشحالی می خندیدند جامه سفید و نورانی به تن داشت درخت بید مجنون عظیمی در کنار رود سر افکنده بود و نور آفتاب در رود برق میزد آسمان آبی روشنی بود و کبوتر هایی در آن پرواز می کردند, ادوارد گیج شده بود جامه ای سفید برتن داشت و تمام زخم هایش بهبود پیدا کرده بودند در حال خود بود که چشمانش توسط دست های نرمی پوشانده شد صدای آشنا و دلنیشینی گفت:
^اگر گفتی من کیم؟
ادوارد با خوشحالی برگشت و اگر چه میدانست صدا صدای رزماری است با خوشحال و در حالی که بغضی ناشی از خوشحالی داشت گفت:
+رزماری؟ عشق من؟
رزماری لبخندی زد و بوسه ای روی لب های ادوارد نشاند.
ادوارد زانو زد کمر رز را در آغوش کشید و در حالی که اشک می ریخت گفت:
+متاسفم رز من … من نمیدونم…
رزماری با مهربانی و آرامش حرف ادوارد را قطع کرد ادوارد را بلند کرد و با لبخندی آسمانی گفت:
^اروم باش عشقم طوری نیست طوری نیست.
ادوارد با شرمندگی سرش را پایین گرفت و آرام گفت:
+بابت همه اون اتفاقا شرمنده و متاسفم.
رزماری چانه ادوارد ار گفت سر او را بالا آورد و گفت:
^همه چیز خوبه باشه؟
ادوارد با لبخند زورکی سرش را تکان داد و پرسید:
+ما کجاییم رز؟
^بهشت عشقه من… ادامه حرفش را خورد و به پشت ادوارد نگریست لبخندی زد و خطاب به ادوارد گفت:
+دو نفر اینجان که میخوان ببیننت.
ادوارد سردرگم سرش را برگرداند و روری و برکارت را جلوی روی خود دید برکارت بشاش و تنومند شده بود درست مانند زمانی ادوارد و در بهترین حالت خودش روری نیز آرام و متین بود.
ادوارد برکارت را در آغوش کشید و با بغض گفت:
+متاسفم که نا امیدت کردم دایی متاسفم
برکارت با صدای گرم و دلنیشینش با همان پرستیژ و ارامش گذشته گفت:
بابت چی شرمنده ای پسرم؟ بابت تلاش کردن؟
این جمله معروف برکارت بود هرگاه که ادوارد در کاری شکست میخورد برکارت برای انگیزه دادن به ادوارد این جمله را میگفت.
ادوارد یا ناراحتی بی آنکه جمله دیگری بگوید سرش را به سمت روری چرخاند اگرچه هنوز کمی به او مشکوک بود اما دستش را به سمت روری دراز کرد
روری دست ادوارد را گرفت و با آرامش گفت:
*خوشحالم که میبینمت پسرم.
لحن و صدای روری واقعی تماما با لحن و صدای نفرین متفاوت بود همین باعث شد ت
ا ادوارد دلگرم شود و وقتی لبخند رضایت رزماری را دید محکم پدربزرگ حقیقیش را در آغوش گرفت اندکی بعد روبروی سه تایشان ایستاد و با شرمندگی گفت:
+متاسفم من از پسش بر نیومدم نتونستم نجاتتون بدم.
برکارت دستش را روی شانه ادوارد گذاشت و با آرامش گفت:
#تو کاره درست رو کردی پسرم حتی اگر به قیمت جون خودت تموم شده باشه حالا وقتشه که استراحت کنی کنار عزیزانت.
+اما خانوادم
رزماری جلو آمد دستانش را روی شانه های ادوارد گذاشت و گفت:
^تو دینتو بهشون ادا کردی عشق من اونا الا در رفاهی زندگی میکنند و دایی پرسیوال رو دارن
ادوارد با اندکی دلگرمی اما همچنان دردمند گفت:
+مامانم
^ازت به عنوان یه قهرمان یاد میکنه کسی که همرو نجات داد بهم گوش کن زندگیم تو همه چیو نجات دادی ببین اینجام خانواده داری حالا وقت یه استراحت عمیقه.
ادوارد لبخندی زد برکارت و روری را درآغوش کشید و فشرد و سپس به همراه رزماری از آن دو دور شدند.
چند روز بعد جسد ادوارد در عمارت ویلیامز پیدا شد پرسیول و دوریان برای انکه ضربه ای به سهام کارخانه ها وارد نشود این خبر را مخفی کردند و دوریان تمام سهام ادوارد را بین اعضای خانواده تقسیم کرد خانواده اگرچه اعضای زیادی را از دست داد اما با ثروت و قدرت و جایگاهی که باز پس گرفته بودند دور هم جمع شده و زندگی کردند پدر ادوارد, هنک لاکترود که انگار به تلنگری برای یادآوری عشقی که به همسرش داشت نیاز داشت دوباره با ریور ازدواج کرد و به همراه پرسیوال باربارا و همسر و بچه هایشان در عمارت ویلیامز در کنار امیلی زندگی کردند, اتفاقات آن شب کم کم از یاد رفت و درد فقدان ادوارد و رزماری رفته رفته کمرنگ شد.
در آخر اما در همان گودال نحس در درون همان صندوقچه نفرین شده نور سبزی شروع به تابیدن کرد و سنگ نفرین شده دوباره به وجود آمد تا در آینده زندگی شخصی دیگر را به جهنم تبدیل کند.
پایان.
نوشته: ملکور


cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نوید و عمه جون

#عمه

سلام اسم من نوید و ۳۳ ساله هستم و متاهلم و ماجرایی که مینویسم برای من پیش اومده واقعی و دفعه اول هست جایی بازگو میکنم و دلم خواست برای اعضا خواننده شهوانی بنویسم .
کار من کارپردازی یه شرکت هست و اکثر مواقع توی ادارات و توی شهر مشغول خرید برای شرکت و پیگیری امورات شرکت هستم و مدیر عامل شرکت هم یکی از دوستان قدیمی خانوادگی هست و با هم دوستیم . بگذریم و اصل ماجرا را عنوان کنم . یه عمه دارم به اسم زهرا که متاهل هست و بقول قدیمی تر ها قرتی و بگو بخند و اهل گشت و گذار و بر عکسش شوهرش زیاد آدم اجتماعی نیست . عمه یه دونه دختر هم داره که اون هم بچه هست و مدرسه میره و عمه زهرا نزدیکای محل زندگیشون با یه فروشگاه بزرگ لباس فروشی هست همکاری داره و یه جورایی سرپرست فروشگاه هست . خب ما با همه فامیل رفت و آمد معمول را داریم و یا عمه زهرا اینا هم سالی چند بار رفت و آمد داریم و مراسمات خانوادگی هم‌ بگو بخند و دورهمی داریم و عمه زهرا توی بچه برادر هاش بیشتر از همه با من دوست و رفیقه و جور هستیم با هم و گاهی هم بهم پول قرض میدیم یا کاری باشه کمک همدیگه میدیم . یه روز زمستون عمه زهرا زنگم زد و گفت که نوید یه دوستام هست پیش من کار میکنه و طلاق گرفته و دنبال خونه هست برای خودش و توی خانوادگی پدری دعوا دارن باهاش و با هم نمی‌سازند و باید مستقل بشه تا اذیتش نکنن و شوهر سابقش هم بچه شون را چون بالای ۷ سالش شده برده پیش خودش و گناه داره و خیلی تنهاست و اذیت هست و توی دوستات مشاوره املاک خوب سراغ داری ؟ خلاصه که ما با عمه و دوستش مریم کارمون شده بود پاره وقت توی ساعات استراحت و تعطیلی و روزایی که من توی شهر چرخ میزدم سپردن به املاکی ها و آمار گرفتن از املاکی ها برای آپارتمان مناسب گرفتن و دنبال خونه مناسب گشتن (با قیمت های جدید هم کسی نمیتونه خونه اجاره کنه چه برسه که بخواد خونه بخره) . توی ساعات غیر کاری گاهی میرفتیم خونه میدیم یا میرفتیم مشاور املاکی و حدود یک ماه شد تا موفق شدیم آپارتمان مناسب یه جایی پیدا کنیم . این دنبال خونه گشتن رابطه منو و عمه زهرا و دوستش مریم را بهم نزدیک کرد و یه روز تعطیل هم به سفارش عمه کارگر گرفتیم و من وانت شرکت را بردم و همراهی کردیم تا مریم دوست عمه زهرا بالاخره نشست توی اون خونه و خب این وسط دوستی جدیدی بین منو مریم شکل گرفت . مریم ۴ سالی از من بزرگتر هست ولی خدایی زن خوشگل و مهربونی هست . عمه زهرا هم از هر دوتای ما بزرگتر بود و گاهی حرف شوخی و خنده را پیش می کشید و حرفای سکسی هم میزد و یخ منو مریم و عمه سه تایی پیش هم آب شده بود و خجالت نمی‌کشیدم پیش همدیگه . بعد از سر و سامان گرفتن مریم حقیقتش یه روز منو عمه را دعوت کرد به عنوان تشکر که بهمون سور بده و یه ناهار دعوت کرد و عمه زهرا هم بهم گفت بریم حتما و گناه داره و این دختره تک تنهاست و همه میزنن تو سرش و من
دوسش دارم و دختر خوبیه و دلش میشکنه نریم و دفعه اول منو عمه زهرا یه روز پنجشنبه رفتیم خونه مریم و اونجا استارت دوستی غیر معمول منو مریم خورد . خدایی عمه زهرا راحت اونجا با تاپ و شلوارک شد و همه چیزش را تنگ انداخته بود و مشخص بود بدن را کامل لیزر کرده و مریم هم‌ با لباس راحتی بود و من جفتشون را با اون لباس و ادا دیدم فهمیدم خیلی ناز هستن و دلم خواست که با مریم حال کنم . گذشت و بعد اون روز ذهنم روی مریم قفلی زده بود و گاهی پیام میدادیم و بالاخره حرف رسید به حال کردن و این حرفا و مخش را زدم و دفعه اول یه شب رفتم باهاش بیرون و دو ساعتی چرخیدیم و با رون و سینه هاش بازی کردم حین رانندگی و اونم واسم مالید و بالاخره رفتیم خونه مریم و جوری همدیگه را خوردیم و لیس زدیم و سکس کردیم که حسابی مزه داد به هر دوتامون و این رابطه دیگه‌ مستمر و دائمی شد و مریم خودش گاهی پیام میداد فلان ساعت وقتم آزاده بریم بیرون یا میای اینجا؟ غیر مستقیم میگفت که بیا حال کنیم و منم میرفتم . خدایی مریم خیلی حشری بود و خودش میگفت خیلی وقت بوده رابطه نداشته و میزده بالا و واسه همینه زود زود دلش میخواد ولی آدم بی دردسر که آویزون نشه سراغ نداشته و حالا که با من هست خیالش راحته و فقط لذت می‌بریم و دردسر دیگه توی کار نیست . یه روز مریم پیام داد کجایی و حالم خیلی بده و با شوهر سابقم سر دیدن بچه دعوام شده و دارم قدم میزنم پیاده و گریه کردم و میای دنبالم ؟ هر جوری بود مرخصی گرفتم و همه را پیچوندم و رفتم سراغش و رفتیم بیرون و بعد با خواهش بعد کلی گریه کردن مریم را واسش من غذا خریدم خورد و توی این حال و هوا مریم بهم گفت نوید مشروب سراغ نداری؟ گفتم واسه چی؟ گفت میخوام بخورم و قبلا هم خوردم و هوس کردم و یه جورایی تحت فشار منو گذاشت که تهیه کنم و بعد واسش ببرم . قرار شد شب برم پیش مریم و مشروب هم بخرم و ببرم . رفت
م هر جوری بود از یه نفر مشروب گرفتم و باهاش اون مخلفات دورش را بردم واسه مریم و توی خونش نشستیم . مریم شام آورد و خوردیم و بعد هم چند تا پیک مشروب خورد . بهم گفت تو هم مشروب بخور ولی گفتم من هم باید رانندگی کنم هم اینکه فعلا نمیخوام و هرچی اصرار کرد من مشروب نخوردم . نیم ساعتی که شد مریم جوری داغ کرد و بی پروا شد که من خودم ترسیدم و گفتم عجب غلطی کردم مشروب برای این ردیف کردم و امشب خودش و منو به باد نده و فقط مراقبش بودم یه جورایی تا اینکه کلی حرف از گذشته زد و خیلی چیزا را که مثل راز بودن واسش
و نمیگفت را در حالت عادی وقتی مست شد بهم گفت . بعد هم مست که شد گفت امشب میخوام بهت از کون هم حال بدم و حالت بیارم و لخت شدیم و ساک خیلی توپی زد تا جایی که تخمام و حتی سوراخ کون منو لیس میزد و زبون می‌کرد و میگفت بذار انگشتت کنم و شوهر سابقم را انگشتش میکردم و وقتی پرسیدم چرا؟ گفت وقتی انگشتت کنم میدونم مال خودم میشی واسه همیشه و زبونش را توی کونم چند بار فرو کرد و کیرم را هم می‌مالید. وقتی حشری شدم و اونم حشری بود گفتم تو از مرد ها که واسه زنها کوص و کونشون را میخورن استاد تری و این هنر را شوهرت بهت یاد داده؟ یهو خیلی عادی گفت نه من شاگرد عمه خانمت هستم و اون یادم داده . اول فکر کردم شوخی میکنه و حشری و مست هست و کسشر میگه ولی باز حرف زدیم موقع سکس و گفت مثل عمه خانمت کوص بدم؟ بعدم جوری پرید روی من و نشست روی کیرم و لب میگرفت که تا اون شب همچین هنرنمایی از مریم ندیده بودم . بعد که هر دو ارضا شدیم من خواستم پاشم برم ولی مریم اصرار و خواهش که بمون حالا و من گفتم یه شب دیگه میام ولی حرفی زد که خشکم زد و نشستم . مریم برگشت گفت اگه بمونی یه رازی را بهت میگم‌ از عمه خانمت که کف کنی !!! گفتم باشه به شرطی که همه ش را بگی بدون کم و کاستی و اونم گفت باشه . بعد اومد توی بغلم و قسم داد منو بجون عزیزام که به عمه زهرا نگم که مریم اینا را واسه من گفته و بعد شروع کرد و گفت من با دوتا دوست پسرای عمه زهرا خوابیدم تا الان و اون ردیف کرده تا باهاشون بکنم و ۳ نفره خیلی تا الان با هم حال کردیم . پیش خودم گفتم‌ این دختره مست و حشری و غمگین و تنها و شکست خورده تو زندگی و قاطی کرده و چرت میگه . ولی آمار داد فلان روز منو عمه زهرا رفتیم خونشون و دوست پسرش فلانی را آورد و جفتمون را کرد و نشونی از خونه عمه و بدن عمه داد و حرفایی زد که برای من شک ایجاد کرد که داره راست میگه و ممکنه قاطی حرفاش دروغ هم بگه ولی یه جاهایی را راست میگه . بعدم گفت عمه زهرا خیلی حشری هست و پسر و مرد خوشگل دورش باشه آمار میده خودش و خیلی هوس بازی را دوست داره ولی محتاط هم هست بخاطر شوهر و بچه و زندگیش ولی این تفریح را با هم داریم . گفتم دیگه چی؟ یعنی تو برای دل عمه زهرا همه این کارا را کردی؟ گفت نه اونم پایه هست . مثلا یه دوس پسر داشتم یه مدت و با عمه بهش دادیم ولی پسره بکن نبود ‌و ۳ سوته ارضا میشد و بعد هم عوضی بازی در آورد و باهاش کات کردم . پرسیدم دیگه چی؟ گفت یه چیزی میگم ولی جون مریم هرگز لو نره و گفتم قول میدم و گفت عمه زهرا یه مدت دوست شوهر سابقم شد و چپ راست بهش میداد و عقب و جلو عمه را مثل من جر داد . گفتم چرا شوهر سابق تو؟ مگه با هم کنتاکت ندارین؟ گفت اتفاقا من خودم به عمه زهرا گفتم یواشکی دوستش بشه و میخواستم آمار شوهرم را داشته باشم برای روز مبادا و عمه زهرا هم چند ماه بخاطر من چپ و راست زیرش خوابید و بهش حال داد . مخم دیگه نمی‌کشید. فکر مکر زنانه و صد تا چیز دیگه مخم را می‌خورد و حتی فکر کردم نکنه خودم هم گول خوردم و جزئی از نقشه کسی باشم . از بعد اون شب به بعد خیلی احتیاط میکردم و کمتر با مریم رفت و آمد کردم و اونم میگفت مردها همه مثل هم هستن و کارتو کردی و رفتی و بهت دل بستم و دوست دارم و این حرفا ولی من بهونه می‌آوردم ولی کات نکردیم تا یه شب دوباره مریم مشروب خواست و منم تهیه کردم و رفتم پیشش و حرف شد باز سر اینکه چی شده دیگه سردی و مثل اون اوایل نیستی ؟ براش بهونه کار و خانواده و مشکلات آوردم ولی قبول نکرد . نمیدونم چی شد وسط حرفا به مریم گفتم اگه بگم من دلخورم ازت و شک کردم بهت ناراحت نمیشی؟ بعد کلی بحث کردیم و دلایلم را گفتم و مریم گفت بخدا نه و هر چی تو بگی من میکنم که خیالت راحت باشه و کم کم حشری شدیم و افتادیم روی همدیگه و وقتی کوص مریم را خوردم و افتادم روی کوصش تا بکنم بهم گفت نوید یه چیز بپرسم ؟ گفتم بگو و گفت دوست داری عمه زهرا را بکنیش؟ نمیدونم چرا هم خوشم اومد چون حرف دلم را زد هم بدم اومد چون بی مقدمه گفت . بعد که میکردم حالت داگی مریم را بهم گفت عمه زهرا عاشق کیرایی هست که مثل تو بکن هستن و بی دردسر و دوست داری بکنیش؟ انقدر حشری بودم که گفتم آره از خدامه فقط
چطور ؟ گفت من باهاش حرف میزنم و میارم عمه را توی راه و من هم گفتم باشه همش با تو و بعد که کردیم رفتم خونه و دیگه حرف های منو مریم راجع به عمه زهرا بود و اینکه با فلانی کرده با فلانی کات کرده و حرفای کاراش را همشو برای من مریم تعریف میکرد. بعد یه ماه مریم گفت میگم من یه جورایی غیر مستقیم به عمه زهرا گفتم ولی عمه روش نمیشه و بهت راه نمیده این مدلی و اگه میخوایش باید خودت دست بکار بشی و بعد کلی حرف منو راضی کرد بهونه یه فیلمی کنم ( که من مریم را میبرم میرسونم تا جایی که کار داشته و موبایلش تصادفی توی ماشین جا میمونه و من میرم سراغ موبایلش و من گوشی مریم را برمی‌دارم و توی چت هاش با عمه زهرا متوجه میشم که با هم چیکارا کردن و بعدش من بهونه کنم و عمه زهرا را راضی کنم تا من بکنمش . نتونستم قبول کنم که مریم هم‌ وسط ماجرا باشه و خودش یه ریسک بود که مریم همه چیز را بدونه و مطلع باشه و روزی روزگاری همین هم دردسر بشه . خواستم که اصلا مریم چیزی ندونه و گفتم هیچی به رو نیار حتی عمه اگه چیزی گفت کاملا ابراز بی اطلاعی کن . به عمه پیام دادم و گفتم کار واجب دارم و قرار گذاشتیم و عکس چت هاش را نشون دادم و بحث کردیم و گفت خب میخوای چیکار کنی بری به شوهرم بگی؟ تقصیر منه که به مریم لطف کردم و تو را آدم حساب کردم و کلی بحث و تهش عمه گفت که چی الان؟ چی میخوای بگی؟ گفتم منم میخوام و میدونم دوست داری که حال کنی و باز بحث و تهدید دو طرفه ولی نهایتش بعد یه ساعتی عمه زهرا را راضی کردم که من یه بار بکنم فقط واسه امتحان و تست و مزه اینکه دیگه وقتی بکنم دیگه حرفی نمیتونم منم بزنم . عمه را رسوندم و بعد مریم زنگ زد و گفت عمه زهرا کلی فحشم داد و قطع کرد . گفتم چیزی نشده نگرانش نباش . عمه زهرا دو سه روز منو تاب داد تا بالاخره گفت پس فردا صبح بیا دنبالم تا بریم و رفتم دنبالش و سوارش کردم . خیلی ریلکس بهم گفت حیف که من دنبال دردسر نیستم وگرنه ادبت میکردم . با عمه زهرا رفتیم خونه ما که از قبل خالی بود و ردیف کرده بودم و زمانی که رفتیم توی خونه هم حشری بودم هم ترسیده بودم هم هیجان داشتم و استرس و چند دقیقه بازم بحث و دعوا لفظی کردیم تا اینکه عمه زهرا گفت زود کارتو بکن تا بریم وقتی خواستم که لختش کنم و دست بکنم‌ لای پاش گفت بزار برم دسشویی ولی با اصرار شلوار و شورتش را در آوردم. دقیق میدونستم که داره ادا میاد و خودش هم مشخص بود که خودش هم میخواد و دوسداره یه بار هم شده با من تست کنه . عمه خودش مانتو و تاپ را در آورد ولی سوتین را باز نکرد و من جلوش زانو زدم و رون های سفید و تپل و بی مو و تمیزش را که مشخص بود تازه حمام بوده بوسیدم و لیس زدم و سعی کردم لای چاک کوسش را که خیس بود بخورم اول گفت نه نخور زود بکن بریم ولی با اصرار ایستاده گذاشت بخورمش و چه بوی ناز و مزه توپی میداد و رفتم واقعا روی ابر ها و کم کم خودش هم پاهاش را بازتر کرد و کمر را خم کرد سمت من تا راحت بخورم و چند دقیقه که لای کوس را لیس زدم خودش گفت چطوری بخوابم ؟ گفتم بشین دهنم و دراز کشیدم روی فرش و عمه هم خم‌ شد و نشست دهنم و کم کم خودش ناله را شروع کرد و دست انداخت کمربند و زیپ منو باز کرد و گفت بذار بخورمش زود ارضا بشی و شلوار و شورت منو با کمک خودش پایین دادیم عمه برای من می‌خورد و من برای عمه زهرا و دیوونه ش کردم چون مریم قبلا گفته بود عاشق چه کارهایی هست . بعدش عمه را از کونش لیس زدم تا سینه و گردن و فقط ناله می‌کرد و میگفت زود باش آبش را بیار ولی میدونستم ادا میاد و بیشتر میخوردم. بهم گفت پس بکن توش زود بریم و خوابید کنارم و پاهاش را بالا کرد و من لخت کامل شدم و سوتین عمه را هم با اصرار باز کردم و افتادم روش و پاهاش بالا و کیر من توی کوص تپلش و سینه هاش دهنم و خودش هم کمر تکون میداد گاهی و لذتش را علنی می‌کرد. بعد یه ربع گفتم بشین روی من و کمر بزن تا حالت بیارم و میدونستم دوست داره خودش تکون بده و جا عوض کردیم و اون کمر میزد و خم بود روی من تا بتونم سینه ش را بمکم . حدود ده دقیقه نشد که جوری کمر میزد که زیرش له میشدم و مشخص بود حسابی حشری هست . و بعد لرزید و سست شد و محکم بغلم کرد و بهم گفت خیلی کثافتی نوید ببین چطوری منو کردی آخرش و بعد بوسیدمش و گفتم داگی بشه و باز کونش را لیس زدم یه کم و داگی از کوس کردمش و کونش را همزمان انگشت کردم و کونش باز بود و مشخص بود که از کون هم پایه بوده و می‌داده قبلا . آبم قبل اینکه بیاد همون حالت داگی که رو توی هم نبودیم بهش گفتم دوسش دارم و هر کار بگه میکنم فقط بازم باهم باشیم و قبول کرد . بعدش آبم را ریختم روی کون و گودی کمرش و لای درز کون و کوسش و پاکش کردیم و رفتیم . بعد اون روز باز هم با عمه حال کردم. خودش خدایی پیام میداد و اوکی می‌کرد تا برم پیشش . بقیه چیزا
را وقت نشد بگم . پیروز و موفق باشید
نوشته: نوید


cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خانومم و ماساژور

#بیغیرتی #همسر #ماساژ

سلام وقت بخیر همه دوستان
اسم من یاشار و خانومم مینا که بهش میگم(کوس طلا) تقریبا باهم راحتیم و راحت علایق و خواسته هامون رو به هم دیگه میگیم.
مینا ۳۱ سالشه قدش ۱۶۴ و وزنش ۶۳ کیلو سینه های ۷۵ و کون خوش فرمی داره چون بدنسازی کار میکنه ۲&۳ سالی هست
ما تو سکس همه جور فانتزی داریم از فانتزی دیده شدن سکسمون تا چندتا کیر برای مینا و در مورد همه شون موقع سکس و هات بودنمون حرف میزنیم و این حرفا باعث حشری شدن و لذت بیشتر جفتمون میشه
مینا عاشق ماساژه و خیلی دوست داشت ماساژ توسط یه آقا رو تجربه کنه
ولی متاسفانه اعتماد کردن به آدما این روزا خیلی سخت یا حتی غیر ممکن شده ولی من چند ماه پیگیر یه ادم مطمئن بودم که مینا جونم به خواسته ش برسه و تو این مدت حین سکس فقط سوال می کرد کسی رو پیدا نکردی بیاد منو ماساژ بده، منم برای اینکه ببینم نظر خودش چیه بهش میگفتم خودت پیدا کن خب همه برا تو سر و دست میشکونن که ،میگفت من از کجا پیدا کنم دیوونه نمیشه من پیدا کنم خودت پیدا کنی بهتره
خلاصه یه نفر رو از یه گروهی بود به اسم ماساژور ها پیدا کردم و پیام دادم که من متاهلم و یه ماساژور میخوام که بیاد منزل و منو ماساژ بده و گفت من در خدمتم و تعرفه ماساژ رو گفت من گفتم مشکلی نیست فقط جسارتا مدارکی دارید که ثابت کنه که ماسور هستید و دیدم چندتا عکس مدارکش رو فرستاد و گفت اینم مدرک
بهش گفتم اگر همسرم هم ماساژ بخواد انجام میدید گفت بله مشکلی نیست فقط باید بینش چند دقیقه استراحت کنم گفتم پس من بهتون خبر میدم
به مینا گفتم یه نفر پیدا کردم بیاد جفتمونو ماساژ بده گفت کیه؟ مطمئنه ؟گفتم نمیدونم کیه ولی ماساژوره مدارکش رو دیدم
گفت باشه بگو بیاد ببینیم چیکار میکنه
چن روز بعد به ماسوره که اسمش علی بود پیام دادم که کی وقت میکنی بیای؟
گفت شما تایم خاصی مدنظرتون ؟ گفتم جمعه اگر بتونی ساعت ۵ بیای عالیه و گفت باشه ساعت ۵ جمعه میام فقط لوکیشن بفرستید .
جمعه از صبح استرس داشتم که نکنه پسره کار دستمون بده یا آبرو ریزی بشه یا مینا بدش بیاد (هزارتا فکر کردی که ادم میخواد فانتزیشو به واقعیت تبدیل کنه میاد تو ذهنش)
به مینا گفتم برو حموم کامل کوستو سفید کن گفت مگه قراره کوسمو ببینه که کامل شیو کنم گفتم اون رفت که ماسکس میکنیم گفت باشه رفت حموم و اومد
دیگه ساعت شده بود ۴ عصر قلبم تن تن میزد و دیدم علی زنگ زد گفت من احتمالا نیم ساعت زودتر بیام مشکلی که نیست منم گفتم نه بهتر ما منتظریم قطع کردم و به مینا گفتم نیم ساعت دیگه میاد گفت زودتر میام، گفت باشه
مینا رفت تو اتاق گفت من آماده بشم منم تو گوشی بودم
دیگه ساعت نزدیک اومدن علی بود مینا از اتاق اومد بیرون و دیدم یه لباس یه سره کِرِم داره از بالا تا پایین اونو پوشیده بدون سوتین و شورت کل برجستگی های بدنش مشخصه تو این لباس هر بار این لباس رو میپوشه من واقعا کیف میکنم از دیدن بدنش
گوشیم زنگ خورد ،علی بود گفت من تو لوکیشن هستم کدوم خونه هستید گفتم پلاک فلان زنگ سوم که دیدم زنگ زد کامل دیگه استرس گرفته بودم
قلبم داشت میومد بیرون در واحد رو باز کردم و دیدم علی با وسایل اومد و سلام و احوال پرسی کردیم و به مینا هم سلام داد و اومد تو گفت اول خودتون ماساژ میگیرید یا همسرتون ؟
به مینا نگاه کردم گفتم اول خانومم ،گفت پس اماده بشن که ماساژ بدم
گفتم چی تنشون باشه گفت چون از روغن مخصوص استفاده می کنیم چیزی تنشون باشه ‌که اگر روغنی شد مشکلی نباشه
مینا رفت تو اتاق گفت بزار لباس بپوشم بیام بعد چن دیقه اومد برگام ریخت یه شورت و سوتین طلایی براق روش لباس خواب حریر و توری که زیبایی اونا رو چند برابر میکرد و اومد علی گفت اگر میشه لباس رویی رو دربیارید که راحت باشید البته پوشیدن لباس توری هیچ فرقی با نپوشیدنش نداشت مینا اومد دراز کشید و من رفتم رو مبل نشستم که تماشا کنم
مینا رو به شکم دراز کشید و علی شروع کرد به ماساژ و از پاها شروع کرد و کم کم به رون های مینا رسید و مینا کیف میکرد، منم ک راست کرده بودم ولی به روی خودم نمی‌اوردم
به علی گفتم اگر راحت نیستید شلوارتون رو در بیارید که روغنی نشه گفت شلوارک هست با اجازه اونو تنم میکنم و گفتم خب شورت باشه بهتره که شلوارک راحت نیستید
گفت اگر شما میگید و موردی نداره با شورت ادامه میدم و دیدم بله یه شورت هفت ابی که کیرش از رو شورت قشنگ پیدا بود و اومد نشست رو پاهای مینا و شروع کرد از کمر به بالا رو ماساژ بده ،مینا دیگه شل شده بود و گفت اینجا رو ماساژ نمیدید(کونش رو نشون داد) علی گفت شورت دارید باید دربیارید و دیدم مینا کونش رو داد بالا و تو همون حالت شورتو دراورد ،دیگه خانومم کون لخت جلو یه نفر که نمیشناختیم دراز کشیده بود و علی شروع کرد لپ های کون مینا رو ماساژ دادن فقط ۱۰ دیقه بدون مکث کون مینا رو ماساژ داد دیگه معلوم بود
مینا اماده پذیرایی از کیر شده چون نگاه کردم دیدم چشماش رو بسته و فقط لذت میبره و دیگه علی همزمان با دو دست کون مینا رو ماساژ میداد و هر بار که لپ های کون مینا رو بالا میداد قشنگ سوراخ کون مینا میومد بالا و تو چشم بود چون همزمان مینا کونش رو اروم میداد بالا و حس واقعا عجیب و لذت بخشی بود اما لذت بیشتر رو من میبردم که از نزدیک داشتم این لحظه ها رو میدیدم و تجربه میکردم چون تا کسی تجربه نکنه این لحظات رو نمیتونه بفهمه چه حسی داره
ادامه دارد…
نوشته: Yasharminajan


cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مرده ها و زنده ها (۳)

#اعتیاد #خیانت #زن_شوهردار

...قسمت قبل
تقریبا یک سالی از شروع رابطه ام با الهه میگذشت. رابطه ای که بیشتر شبیه رابطه معتاد با موادش بود. وقتی با هم بودیم به اوج لذت می رسیدیم و با اشباع شدنمون از لذت، یه جور حس بیزاری و حتی تنفر بینمون شکل می گرفت. یا حداقل واسه من که اینجوری بود. بینمون دره عمیقی از تنفر بود که هر بار از هم دور می شدیم؛ آروم آروم با دریایی از نیاز، هوس و حتی عشق پر می شد و دوباره مارو بهم میرسوند. از الهه و بلایی که سرم می آورد بیزار بودم اما نمی تونستم از زندگیم بیرونش کنم. حتی نمی تونستم از ذهنم بیرونش کنم. سر کار، خودم رو مشغول می کردم و شبها خسته به خونه برمی گشتم ولی باز هم مغزم با هر بهونه ای یادی ازش می کرد و هر چند روز یکبار، حتما باید می دیدمش یا اگه موقعیت دیدنم رو نداشت، حداقل باید باهاش چت میکردم. توی این یکسال، تمایلم به برده بودن و میسترس داشتن بیشتر شده بود. اونقدر که هر زمان موقعیت قرار نبود؛ ازش میخواستم توی چت هامون اون قسمت نیازم رو ارضا کنه. البته این بیشتر خواسته من بود و الهه هر چقدر که توی سکس هامون ارباب خوبی بود؛ توی چت، افتضاح بود یا حداقل خودش اینو نمی خواست. در واقع توی چتها بیشتر دنبال تحسین شدن بود. تقریبا هر لباس جدیدی که می خرید و فرقی نمی کرد که لباس مجلسی باشه یا مانتو یا حتی لباس زیر، بلافاصله از خودش عکس می گرفت و برام میفرستاد و نظرم رو می خواست و من باید از بی نظیر بودن زیبایی خودش، تیپش، هیکلش و … تعریف می کردم. باید مدام یادآوری می کردم که چقدر بهش دلبسته و وابسته هستم و بدون اون نمی تونم زندگی کنم. باید بهش می گفتم عاشقشم و تا آخر عمر ،قراره عاشق و تحسین کنندش بمونم و از همه مهم تر اینکه هیچوقت فراموشش نخواهم کرد. اینها چیزهایی بود که الهه دوست داشت بشنوه و من ازش دریغ نمی کردم. رابطه ما توی اون یک سال، این شکلی بود. دقیقا رابطه معتاد به موادش!
هر تلاشی برای خلاصی از تارهای عنکبوتی که الهه به روح و روانم تنیده بود؛ نتیجه عکس می داد و حتی بیشتر گرفتار می شدم. پیش خودم فکر کرده بودم اگر مواد رو خودم تهیه و مصرف کنم شاید فشاری که من رو به سمتش هل میده کم بشه و در درجه اول، خودم رو از شر الهه و در مرحله بعد و کم کم از شر مواد خلاص کنم. اما با اولین مصرف مواد و شروع تاثیرش، شهوتم بشدت بالا رفت و احساس نیازم برای رسیدن به الهه، صد برابر شد و با فروکش کردن نئشگی، حس افسردگی و عصبی شدن و احساس بدی که بخودم داشتم و نیاز به تحقیر، حتی بیشتر و بیشتر من رو به دامان الهه سوق داد.
اما در مورد خانواده، از فردای شروع به کار جدیدم و مخصوصا بعد از دریافت اولین حقوق، مادرم پاپی شده بود که زن بگیرم. از قبل، در مورد بهاره میدونست. بهش گفتم ازدواج کرده و دیگه رابطه ای بینمون نیست و تنها عکس العملش این بود که عصبیت و پرخاشگری های اون دوره رو به حساب ازدواج بهاره و بهم خوردن رابطه مون بزاره. راستش از اول هم از بهاره خوشش نمیومد و اونو یه دختر هرزه می دونست. در واقع تنها آرزوش، این بود که من، داماد برادرش یعنی داییم و شوهر فرشته بشم. فرشته از باب زیبایی هیچی کم نداشت. چشم های درشت رنگی و پوست سفید و صاف و یک دستش که بدون نیاز به هیچ آرایشی زیبا بود. اگه بخوام با خودم روراست باشم، فرشته یه جورایی عشق دوره نوجوونیم بود. درست همون موقه ای که شعله های شهوت، برای اولین بار در آدمی سر بر می کشن و چشم هات رو به دنیای جدیدی باز می کنن. همون موقه ای که انگار برای اولین بار دخترها رو جوری می بینی که تا قبل از اون اونجوری ندیده بودیشون. ناخودآگاه چشمت دنبال چیزای خاصی می گرده. اندامشون، چشمهاشون، لبهاشون، رنگ پوستشون و حتی تن صداشون می تونه حالی به حالی کنه. لحظه هایی که دزدکی با بیاد آوردن همون چیزا با خودت ور میری و برای اولین بار انفجار آب کیرت رو با تعجب و شاید حتی ترس می بینی. برای من اون اولین بار، بیاد فرشته بود و به همون یک بار هم ختم نشد! اما با بیشتر شدن سنم، علاقه و سلیقه جنسیم تغییر کرد. فرشته، عین یه کفتر خونگی بود. همونقدر رام، همونقدر آروم و بی حاشیه؛ اما من توی اوج دوره شر و شور جوونی بودم و بیشتر سلیقه ام به سمت دخترهایی بود که سر نترس داشته باشن و اهل ریسک و به اصطلاح پر شر و شور باشن. با رفتن به دانشگاه، با بهاره آشنا شدم که تا حدود زیادی با سلیقه من جور بود. حالا با رفتن بهاره، مادرم روز به روز اصرارش برای زن گرفتن و البته داماد داییم شدن رو بیشتر می کرد.
.
.
.
الهه عاشق بازی کردن با روح و روان آدم بود. یه روز وسط سکسمون و توی اوج بودیم. همزمان با زدن تلمبه های رگباری آخر کار، کلی بوسیدمش و قربون صدقه خودش و خوشگلی هاش رفتم. آبم که اومد طبق عادت همیشگی بعد از سکس، دوباره سیگار روشن کرد. روی تخت دراز کشیده بودیم
و دود سیگارش به سمت سقف می رفت. رو کرد بهم و همینطور که با انگشت روی سینه و شکمم می کشید گفت:
_دلت میخواست فقط مال تو بودم؟
_معلومه
_چرا هیچ وقت ازم نخواستی از شوهرم جدا بشم؟
_اگه می خواستم، می شدی؟
_البته که نه!
_پس گفتنش چه فایده ای داره؟
_اینجوری بهم یادآوری میکنی که ارزش خیانتی که می کنم رو داری!
به لحاظ روحی، خسته و داغون بودم و فقط نگاهش کردم. ظاهرا الهه هم متوجه این خستگی و حتی بیزاری شده بود. واسه بیرون اومدن از خونه اش آماده می شدم که بی مقدمه گفت:
_برو زن بگیر
_فکر می کنی باید این کار و بکنم؟
_من که قرار نیست زنت بشم
قبل از حرف الهه و حتی بدون تاکیدهای مادرم برای زن گرفتن، خودم هم زیاد به این موضوع فکر کرده بودم. اما اعتیادم،مشکلات روحی، روانی که بهش دچار شده بودم و موضوع الهه؛ من رو به این نتیجه می رسوند که با این همه مشکل، نمی تونم یه زندگی شاد و موفق تشکیل بدم و تنها نتیجه ازدواجم، اضافه شدن یه بار دیگه روی شونه هام و خراب شدن زندگی دختری میشه که باهام ازدواج می کنه.
اما حرفهای اونروز الهه مثل یه ضربه بود. من واقعا داشتم با زندگیم چیکار می کردم؟ تا کی قرار بود این وضع ادامه پیدا کنه؟ تهش قرار بود به کجا برسه؟ تنها چیزی که توی افق این رابطه می شد دید سیاهی و تباهی روز افزون بود. من حکم غریقی رو داشتم که لحظه به لحظه به کامل زیر آب رفتن و نابودی، نزدیک و نزدیک تر می شد. اما الهه شوهر ثروتمند و زندگی مرفهش رو داشت و من فقط یه اسباب بازی برای بوالهوسی هاش بودم که هر موقع ازم خسته بشه بندازتم دور! باید یه کاری می کردم. باید درست عین همون غریق، به هر تخته پاره ای که بدستم می رسید چنگ می زدم و خودم رو نجات می دادم. با وجود همه دودلی هام با خودم گفتم شاید ازدواج، همون قایق نجاتی باشه که من رو از غرق شدن نجات بده. شاید هم چون میدونستم توصیه الهه به ازدواج، جدی نیست و این هم یکی از بازی هاشه و می خواستم با اینکار، بهش دهن کجی کنم. بهر صورت بالاخره به اصرارهای مادرم تسلیم شدم و برای خواستگاری فرشته پا پیش گذاشتیم.
.
.
.
_چیه توله کوچولو؟ امروز خیلی سر کیفی؟
روی مبل وسط هال لم داده بود و از بوسیدن و لیسیدن پا و رونهاش تازه به شیار کوسش رسیده بودم.
_هوووم…چیزی نیست
موهامو چنگ زد و مجبورم کرد سرم رو بالا بیارم
_نگو نه…امروز مثل همیشه نیستی
با همون چشمهای سیاه ترسناکش که انگار مث دشنه تا عمق وجودت رو می شکافتن و واقعیت رو می کشیدن بیرون، زل زده بود توی چشمهام
_می دونی… دارم زن می گیرم!
چشماش گشاد شد و بعد زد زیر خنده و سرم رو هل داد سمت کوسش
_واسه اینکه منو تحت تاثیر قرار بدی این حرفو زدی؟
وای خدای من! این زن حتی توی مخیله اش هم نمی گنجید که شاید واقعا من روزی زن بگیرم و فکر می کرد قراره تا ابد برده جنسیش بمونم! اون روز، برعکس همیشه یه مقدار روحیه قد بودن و حتی غرورم هم برگشته بود و مگر نه اینکه ازدواج، رو راهی برای برگردوندن همین حس های از دست رفته، در نظر گرفته بودم. پس اینبار من زل زدم توی چشماش و گفتم
_نه …واقعا دارم ازدواج می کنم.
با دستهای عصبی و لرزونش دستم رو گرفت.
_منکه حلقه ای توی دستت نمی بینم.
_تازه خواستگاریش کردم
همینطور که دستم توی دستش بود، اومد پایین و روبروم وایساد مثل شاهی که از تخت پادشاهیش فرود بیاد.
_و؟
_جوابشون مثبته!
برای چند ثانیه رفت توی فکر و بعد با قیافه درهم، ازم خواست روی مبل بشینم. اینبار اون بود که بین پاهام نشست. کیرم رو توی دستهاش گرفت و شروع به ماساژ دادنش کرد. هنوز قیافش در هم و ذهنش مشغول بود. سرش رو بوسید و همزمان با ماساژ دادن تنه اش با انگشتهای ظریفش، چند بار از سرش لب گرفت و با مکش محکم، آهم رو بالا برد. دستش، دور کیرم حلقه شد. حلقه سیاه و سرد دوباره بکار افتاد و همون رعشه و یه دفعه کیرم رو خیلی محکم توی دستش گرفت و با نهایت قدرت فشارش داد.
_اسمش چیه؟
_آخخخخ … فرشته
_کی قراره عروسی کنین؟
_آییی میشه فشارش ندی
_کی؟
_پنجشنبه جشن نامزدیه
بدون اینکه کیرم رو ول کنه یهو از جا بلند شد و منو کشون کشون تا اتاق خواب برد.
_بخواب
نشست روی من و کیرم رو توی کوسش جا داد و شروع به بالا پایین شدن کرد. با انگشتاش سینه ام رو چنگ می زد و ناخن می کشید روش
_پس قراره از این ببعد فرشته جون سر کیرت بالا پایین بشه!
انگشتهایی که ناخنشون روی شکم و سینه ام کشیده می شد رو به گلوم رسوند و بیخ گلوم رو گرفت و دولا شد روم. زل زد توی چشمهام
_پس الان توی کوس من چه غلطی می کنی توله سگ؟ چرا با فرشته نیستی؟
دستش رو با زحمت از گلوم برداشتم.
_منو بهش ترجیح میدی مگه نه؟
دوباره همون حس های سیاه و حال خراب کن سراغم اومدن. حس هایی که امروز اصلا توی مودشون نبودم
_دست بردار الهه
_نه واقعا توی تخت من چیکار می کنی اگه منو ترجیح نمیدی؟بگو
که منو بهش ترجیح میدی
عملا داشت فریاد میزد. خواستم از جام بلند بشم اما بزور هلم داد پایین و یه کشیده خوابوند توی گوشم
_بشین سر جات توله سگ کوچولو… واسه من آدم شدی؟
با ناخن تیزش سینم رو زخمی کرد. بعد از جا اومدن نفسش، دوباره شروع به بالا پایین شدن سر کیرم کرد. قیافش بدجوری وحشی و حشری شده بود. به بدنش قوس و پیچ و تاب می داد. علیرغم جو متشنج و رفتار توهین آمیزش اما منهم حس حشریتم بیشتر شده بود. در واقع خیلی وقت بود که به این توهین و تحقیرها عادت کرده بودم و حتی یجور نیاز روحی روانی بهشون داشتم و میل جنسیم رو بیشتر می کرد. توی اوج بودیم و هر دو نزدیک شدن. ناخودآگاه دستم رفت سمت پستونش و لمسش کردم. مثل برق گرفته ها یه دفعه از جا پرید و دستم رو پس زد
_دستت رو به من نزن
دستم رو گرفت و انگشتام رو نگاه کرد. بعد انگشت انگشتری رو توی مشتش گرفت و رو به عقب فشارش داد. همراه با نفس نفس زدن داد زد:
_پنجشنبه قراره توی همین انگشتت حلقه نامزدی بشینه؟
_آخ…
از سر کیرم پاشد و بدو و بدو از اتاق خواب بیرون رفت.
وضعیت عجیب غریبی بود. با همون کیر سیخ شده اومدم وسط هال و الهه رو دیدم که لخت، کنار اوپن در حال بالا کشیدن مواد بود. خواستم بهش نزدیک بشم اما مانعم شد.
_لباساتو بپوش و گم شو بیرون
_معلومه چته؟ مگه خودت نگفتی برو زن بگیر
_فقط برو بیرون
_من که نمی فهمم… تو خودت مالک رو داری اونوقت…
_فقط گمشو از جلوی چشمم… ضمنا دیگه هیچوقت اسم مالک رو روی زبونت نیار
همونطور لخت، برگشت توی اتاق خواب و در رو بروی خودش بست. حالم گرفته شده بود اما با تصور اینکه بالاخره کابوسی که داخلش بودم؛ تموم شده دلم گرم شد.
.
.
.
_ببینم دوسش داری؟
صبح پنجشنبه بود. داخل آرایشگاه بودم که برای جشن نامزدی آماده بشم که با این پیام الهه روبرو شدم. توی اون چند روز و با وجود فشار عصبی و نیاز روحی که به مواد داشتم ولی هیچی مصرف نکرده بودم. با اینکه بعد از اون روز و جدا شدنم از الهه، احساس خوبی داشتم و حس آزادی می کردم اما با دیدن پیامش تپش قلبم بالا رفت. حتی یه جور حس سرخوشی بهم دست داد. انگار در عمق وجودم نمی خواستم الهه من رو رها کنه! در عین حال نمی خواستم دوباره افسارم رو دستش بدم. پس نوشتم:
_خیلی!
_امشب بیا پیشم
_چرا؟
_دلم برات تنگ شده
_الهه من دارم نامزد می کنم
_می دونم بزار این یه جور خداحافظی باشه
_بی خیال شو الهه
_فقط می خوام ببینمت…هیچ کاری نمی کنیم…قول میدم
و پیام هاش در تمام اون روز ادامه داشت. عصر، مراسم نامزدی تمام شد و البته دایی، همه رو برای شام اونشب دعوت گرفت. فرشته ازم خواست بمونم . اما مراسم، بیشتر از قبل عصبیم کرده بود و مصرف نکردن چند روزه مواد و پیامهای الهه بالاخره کار خودش رو کرد. با قول اینکه سر شب و قبل از شروع مهمونی خودم رو می رسونم از فرشته جدا شدم و خودم رو به الهه رسوندم.
.
.
.
_بکش بالا
_الهه، قرارمون فقط دیدن همدیگه و خدافظی بود…همین
_خوب خداحافظی هیچوقت کار راحتی نبوده… بکش بالا… خودتم میدونی الان بیشتر از همیشه بهش احتیاج داری!
راست می گفت. بدجوری بهش نیاز داشتم و با دیدن اون گرد سفید، اشتهام بیشتر هم شده بود. پس بالا کشیدم و نیم ساعت بعد توی اتاق خوابش، هر دو لخت بودیم و با قدرت توی کوسش تلمبه می زدم! وقتی کارمون تموم شد هر دو بی حال روی تخت افتاده بودیم. الهه انگشتم رو گرفت و حلقه رو نگاه کرد.
_حلقه اش رو ببین!
_چرا…چرا اینکارو باهام میکنی؟
_چون تو مال منی…مهم نیست حلقه توی انگشتت باشه یا نه… مهم نیست اسمت تو شناسنامه کی باشه. در هر صورت تو مال منی!
لپم رو بوسید
_توله سگ کوچولوی خودمی!
چهارتا میس کال داشتم از فرشته، مادرم و پدرم و کلی پیام که کدوم گوری هستم.
به مهمونی دیر رسیدم. تمام شب فکرم درگیر و خودم عصبی بودم. باز همون سگ سیاه افسردگی، پشیمونی و بد اومدن از خودم رهام نمی کرد. فرشته هم متوجه این حالتم شده بود. در واقع فکر کنم همه متوجه شده بودن. فرشته بیخ گوشم پرسید
_چته سجاد؟
_هیچی…چی شده مگه؟
_همش تو خودتی؟ پشیمون شدی؟
_دیوونه شدی؟ …من فقط خسته ام
بعد هم نوبت بابا بود که من رو بکشونه یه گوشه
_چه مرگته پسر؟…اون از دیر اومدنت توی مهمونی، اینم از قیافه درهم و اخلاق عنت…نه واقعا چته؟ می میری یکم خوشحالی از خودت نشون بدی؟ خیر سرت شب نامزدیته
دوباره همون حس خفگی به جونم افتاده بود. بدجوری دلم می خواست از اون خونه بزنم بیرون و از اون جمع و اون مهمونی خلاص بشم. سیاهی، قلبم رو گرفته بود. حس می کردم این عروسی و این زن گرفتن و حتی فرشته بهم تحمیل شده و انتخاب خودم نیست. اون لحظه فکر می کردم تنها کسی که توی دنیا برام مونده الهه آس و تنها پیش اونه که میتونم راحت و آزاد باشم. از خودم، از فرشته از همه منجمله مادرم بدم می اومد. اما وقتی قیافه معصوم فرشته و چش
مهای خوشگلش رو می دیدم. سعیش برای اینکه خودش رو توی دلم جا کنه و یجوری خوشحالم کنه؛ بیشتر از همه از خودم بدم میومد. با خودم می گفتم واقعا گناه این دختر چیه؟ چرا باید هنوز زندگیمون شروع نشده ازش متنفر باشم و گناه همه چیز رو به گردنش بندازم؟ گناهی که تمام بارش بر گردن خودم بود.
هرچه بیشتر فکر می کردم، بیشتر و بیشتر از خودم بدم می اومد. جریان بهاره و از دست دادنش بیادم میومد و با خودم میگفتم شاید واقعا اونقدر پست هستم که لیاقت یه عشق پاک رو ندارم. چهره فرشته، نگاه شاد فامیل و احترامی که بهم می گذاشتن و آقا سجاد ،آقا سجاد گفتن ها…همگی داشت خفم می کرد. اون لحظه بیشتر از همیشه به الهه احتیاج داشتم که پاشو دراز کنه سمتم و بگه لیسش بزن توله !
.
.
.
فاصله نامزدی تا عروسی شیش ماه بود. با همه مقاومت هام ولی بازم توی همون فاصله شیش ماهه، شش بار دیگه پیش الهه رفتم. هر بار با خودم می گفتم این آخرین باره و گاهی به خودم دلداری می دادم که بعد از عروسی و رسمی شدن زندگی مشترکم با فرشته، این مسائل تکرار نخواهد شد .چند روز قبل از عروسی الهه زنگ زد.
_میای پیشم؟
_نمی تونم… گرفتارم
_فقط چند دقیقه…می خوام نظرت رو بپرسم
_خیلی گرفتارم …وقت نمیکنم
_باشه پس توی تلگرام برات می فرستم…فعلا بای
یک ساعت بعد، شش تا عکس از الهه اومد. شش تا لباس شب مختلف در رنگ و طرحهای مختلف که پوشیده و عکس قدی از خودش گرفته بود.
_کدومش بنظرت؟
_همه شون خوشگلن
_کدوم یکی رو بیشتر دوس داری؟ هر کدوم رو تو بگی می پوشم
_حالا چطور نظر من اینقدر مهم شده؟
_آخه تو دامادی …مجلس مال توئه و هر کدوم رو تو بگی برات می پوشم
دلم لرزید
_دامادی من؟مگه قراره…
_قراره چی؟ یعنی نمی خواستی من رو دعوت کنی؟
_یعنی دوست داری باشی
_فک کردی عروسی توله کوچولوم رو از دست میدم؟
_اونوقت قراره بگیم چکاره دامادی؟
_همکارت که به عروسیت دعوتش کردی و با شوهرش میاد به مجلست!
_شوهرت؟!
.
.
.
الهه عین یه تیکه الماس، بین جمعیت می درخشید و نظر همه رو به خودش جلب کرده بود. توی یه فرصت کوتاه که تنها و دور از جمعیت بودم، بهم نزدیک شد و تبریک گفت. مردی که باهاش اومده بود رو نشون دادم و گفتم پس آقا مالک ایشونن؟ بهم پوزخند زد
_دیوونه شدی؟
در جواب نگاه گیجم ادامه داد
_اسمش علیه …توله سابقم! …قبل تو
بعد، بدون اینکه خیلی جلب توجه کنه لبش رو به گوشم نزدیک کرد… بعد مدتها که التماسم رو کرده؛ قراره امشب یه حالی بهش بدم! …البته اگه بتونی امشب رو یه جوری بپیچونی و بیای پیشم دکش می کنم!
_عقلت رو از دست دادی؟ من دامادم مثلا
_باشه بابا پس میدم علی جون بخوره!
با شنیدن این حرف، کیرم بدجوری تیر کشید. یکی از همون تیرهایی که با کشیده شدن حلقه دور شستش کل بدنم رو می گرفت. به علی نگاه کردم. یه موجود گیج و منگ مث خودم بود. اونقدر مشروب خورده بود که بزور سر پا بود و قرار بود امشب با الهه… دلم می خواست همونجا وسط مجلس خونش رو بریزم! یه لحظه بخودم اومدم و از تاثیری که الهه حتی توی شب عروسیم می تونست روم داشته باشه ترسیدم. یعنی واقعا می شد از دام همچین زنی رهایی پیدا کرد؟
آخرای مجلس، مهمون ها یکی یکی برای خداحافظی میومدن و الهه هم دوباره توی یه فرصت مناسب خودش رو بهم رسوند.
_من و علی که قراره امشب تا صبح حال کنیم. امیدوارم فرشته جون هم بتونه تو رو سر حال بیاره!
چند ساعت بعد، بالاخره من و فرشته تنها شدیم. اولین سکسمون بود و بیشتر از لذت حس معذب بودن داشت. در طول شیش ماه نامزدی، فقط چند بار بوسیده بودمش و فرشته پر از شرم و حیا بود. بالاخره رفتیم توی تخت، لباش رو خوردم و کلی بهش ور رفتم تا آماده رفتن به مرحله بعد شد. لخت شدیم و وقتی بدنش رو دست کشیدم و سینه هاش رو مالیدم و بوسیدم، نفسش تند شد. اما کوسش بشدت تنگ بود و درد داشت و وقتی بالاخره واردش شدم لزج بودن رو حس کردم و وقتی کیرم رو بیرون کشیدم، خون رو دیدم. بله فرشته دست نخورده و باکره بود.
حس و حالم اون لحظه برای خودمم عجیب بود چه برسه برای فرشته که حتی شاید ازم ترسیده بود. بعد با حرص و ولع بدنش رو نگاه کردم. پوست سفید و صافش از زیر گلو تا رسیدم به اون دوتا ممه سفید کوچولو و بعد شکم خوشگل و رونها و پاهای قشنگش که تا حالا دست هیچ مردی لمسشون نکرده بود و حالا تمام اینها مال من بود! فقط مال من!
از لباش بوسیدم و بعد گلوش، بعد سینه هاش و شکمش و بالاخره به پاهای خوش فرمش رسیدم و شروع به بوسیدن و لیسیدنشون کردم. فرشته با تعجب و نگرانی نگاهم می کرد.
_چیکار میکنی؟
_هیسسس
اونشب خودم رو با پاهاش ارضا کردم و آبم رو روی پاهاش ریختم. پاهاش رو با دستمال پاک کردم و در جواب نگاه پر از سوال و تعجبش فقط پرسیدم
_فوت فیتیش می دونی یعنی چی؟
_نه
کمکش کردم بره حموم و خودم روی تخت ولو شدم. فرشته باکره بود، بی تجربه بود و دستها
ی حریص هیچ مردی تا حالا لمسش نکرده بود و حالا نصیب من شده بود. نصیب منی که تا ته کثافت رفته بودم. یعنی لیاقت همچین دختری، کسی مثل من بود؟ دلم می خواست از همه چیز، پاک بشم. از هر چیزی که منو به یه لجن تبدیل کرده بود و بیشتر از همه از الهه
اما همین که الهه اومد توی ذهنم، دوباره ذهن کثیف و خرابم بکار افتاد. تصور اینکه الان کوسش توی دهن اون علی چلمنگ بود یا اینکه سر کیرش بالا پایین می شد. نمی تونستم خودم رو از شر این افکار کثیف راحت کنم. دست خودم نبود. تصور اینکه منم مثل علی قراره بشم توله سابق! بیشتر از همه مضطربم کرد.
.
.
.
ساعت چهار صبح بود. فرشته مثل یه بچه کوچیک کنارم خوابیده بود و صدای نفسش آروم بود. من اما خواب به چشمم نمیومد. بالاخره توی تلگرام پیام دادم.
_بیداری؟
خیلی سریع سین شد
_آره
_علی هنوز اونجاس؟
_نه رفته خونه اش… خیلی وقته کارمون تموم شده! سکس تو چطور بود؟
_می خوام فردا ببینمت
_واقعا؟ روز اول بعد عروسیت؟!
_یه جوری میام …نمیخوام دیگه علی رو ببیینی
فردای اون روز، هر جور شده بود خودم رو به الهه رسوندم. سکسمون داغ و وحشیانه بود. اما با فروکش کردن شهوتم، دوباره همون اقیانوسی از نفرت که بینمون بود برگشت. بیشتر از حس نفرت از الهه احساس گناه و شرمساری و عذاب وجدان یقه ام رو گرفته بود.
زندگیم بعد از ازدواج، همچین منجلابی بود. هر بار با هزار جور بهونه تراشی، فرشته رو می پیچوندم و به الهه می رسیدم و بعد از اون باز هم بیشتر و بیشتر سیاهی رو در خودم می دیدم. از خودم بیشتر بدم می اومد. بیشتر نیاز داشتم که کسی یادم بیاره چقدر پلید هستم.
احساس عذاب وجدان، با اعتیادم همراه شده بود و برای غذا خوردن اشتهایی نداشتم و از نظر جسمی روز بروز ضعیف تر می شدم و حتی رنگم به زردی می زد. فرشته اما هیچ کاری جز همراهی و همدلی با من نمی کرد. میدونست مشکلی وجود داره اما نمیدونست چیه. خیلی سعی می کرد منو بحرف بیاره و دردم رو بفهمه. اما هر بار به بهونه ای از حرف زدن طفره می رفتم و هر بار تنها نتیجه ای که فرشته بهش می رسید این بود که من به اجبار باهاش ازدواج کردم و دلم جای دیگه اس و حتی گاهی خودش رو مقصر اون حال و روز من می دید. سه ماه از عروسیمون گذشته بود که یه خواب عجیب دیدم. خوابی که من رو بیدار کرد.
روی یه سطح بشدت لیز و صیقلی، با احتیاط و ترس راه می رفتم و بشدت از افتادن می ترسیدم. یه سطح صیقلی سیاه و گرد که خیلی زود تشخیصش دادم. بله من روی لبه های حلقه سیاه الهه راه می رفتم و هر بار تعادلم تا نزدیک بهم خوردن می رسید و به زور خودم رو نگه می داشتم. اما بالاخره یه جایی تعادلم از دست رفت و داخل حلقه افتادم. یه سقوط آزاد تموم نشدنی بود. انگار توی یه چاه سیاه بی انتها افتاده بودم و همینجور پایین و پایینتر میرفتم و سیاهی هی بیشتر و بیشتر می شد. وقتی خیلی پایین رفتم و منظره برام کاملتر شد. اون چیز گرد سیاه بزرگی که هی ازش دور و دورتر می شدم دیگه حلقه نبود. سیاهی چشم های الهه بود!!!
الهه با همون نگاه ترسناکش، با همون چشم های سیاه وحشیش بهم زل زده بود و من وسط زمین وهوا معلق شده بودم و با سرعت سقوط می کردم و یه لحظه بشدت ترسیدم. ترسی که هیچوقت تا این حد من رو نلرزونده بود. نه ترس از افتادن، ترس از چشم های سیاه الهه! انقدر ترسیده بودم که با نعره از خواب پریدم. نفس نفس می زدم و عرق سرد به تنم نشسته بود و با اینکه بیدار شده بودم اما هنوز همون چشم سیاه بزرگ ترسناک الهه توی ذهنم بود. انگار یه جایی توی تاریکی اتاق بهم زل زده بود. مث بید به خودم میلرزیدم.
فرشته، از خواب پریده بود و دستپاچه بود.
_چی شده سجاد؟ خواب بد دیدی؟
_بغلم کن…فرشته بغلم کن
فرشته آغوشش رو بروم باز کرد و خودم رو انداختم توی بغلش، سرم رو گذاشتم روی سینه اش و زار زار گریه کردم. فرشته با انگشتهاش نوازشم می داد. مثل طفلی که به آغوش مادرش برگشته باشه احساس امنیت کردم. برای اولین بار بعد از مدتها
_فرشته سردمه
پتو رو دورم کشید. حس گرما و آرامش، یکم آرومم کرد. به صورتش نگاه کردم که پر از آرامش و صبر بود. از خودم خجالت می کشیدم. فرشته واقعا یه فرشته بود و من باهاش چیکار کرده بودم. دوباره هق هقم شروع شد.
_منو ببخش فرشته…منو ببخش
_چی شده بهم بگو
تورو خدا فرشته…بگو که می بخشیم
سرم رو آورد بالا و شروع به بوسیدنم کرد. چشمهای اون هم خیس شده بود.
_تورو خدا حرف بزن…دردت رو بگو…هرچی باشه مهم نیست فقط بگو…با هم حلش می کنیم
زل زدم توی چشمهاش، توی همون تاریکی هم بخاطر اشکی که توشون نشسته بود برق میزدن.
_بهم کمک می کنی؟
_البته که کمکت میکنم…فقط بگو چی اینقدر عذابت میده
_و…و می بخشیم؟
_سجاد! حرفتو بزن
_من معتادم!
.
.
.
همه چیز با پر کردن یه سری فرم شروع شد. چند وقته درگیرم؟ چجوری درگیر مواد شدم؟ چه موادی و چه میزا
ن مصرف می کنم؟ بازه زمانی مصرفم، علائم بعد از مصرف و علائم خماری، وضعیت خورد و خوراک و خواب، روابط جنسی و … بعد از خوندن فرمها، روانپزشکم اولین مصاحبه رو باهام انجام داد.
_اول با روانکاوی شروع می کنیم. برنامه زمانبندی جلساتش رو منشی با هماهنگی خودتون تنظیم می کنه و بعد کم کم گروه درمانی و وقتی پیشرفت بیشتری کردیم یه نفر پشتیبان هم برات تعیین می کنیم.
در تمام مدت، دستم توی دست فرشته بود و با نگاه مهربونش امید و انرژی بهم می داد. یک هفته بود مصرف نکرده بودم و ذهنم یه مقدار کند بود. وقتی وارد ماشین شدیم هنوز گیج و منگ بودم. یه جور احساس دلهره داشتم.
_چیه تو فکری؟
_می ترسم
_همه چیز درست میشه. از شرش خلاص میشی
_آخه با باز کردن سفره دلم پیش غریبه ها راحت نیستم
دستم رو فشار داد و گونم رو بوسید.
_ولی بخاطر خودت و به خاطر من انجامش میدی مگه نه؟
سعی کردم لبخند بزنم و سر تکون دادم.
.
.
.
توی همون جلسات اولیه، روانپزشکم فهمید که اعتیادم به مواد در واقع عامل ثانویه اس و برای اولین بار ،بالاخره دل رو به دریا زدم و بار سنگینی که روی دوشم بود رو زمین گذاشتم و از رابطه ام با الهه گفتم. البته اونقدر برام شرم آور و سنگین بود که نتونستم همه چیز رو اونجور که بود بیان کنم.
همون قدری هم که گفتم انگار برای دکتر کافی بود تا شوکه بشه. عینکش رو برداشت. به پشتی صندلیش تکیه داد و برای یکی دو دقیقه سکوت برقرار شد.
_می دونی می خوام باهات روراست باشم. کارمون سخت تر از اون چیزی شد که فکرش رو می کردم.
بعد ازم خواست از الهه بگم. از شخصیتش، رفتارهاش، نوع رابطمون، احساسم بهش و درنهایت نوع سکسمون و گرایشات جنسی…یعنی دقیقا چیزایی که گفتنش برام واقعا سخت بود و راستش خیلیهاش رو نگفتم.
_می دونم که این سوال اذیتت میکنه ولی باید بپرسم. هنوزم باهاش رابطه داری؟
_نه…یعنی دیگه باهاش سکس نکردم
_ولی دیدیش؟
_راستش…آره
_چند بار؟…از وقتی که درمانت رو شروع کردی
_دوبار!
_و باهاش سکس نداشتی؟
_نه
_موادم مصرف کردی؟
_نه نه اصلا
_چرا به دیدنش رفتی؟
_دست از سرم بر نمی داشت. دفعه اول رفتم که بهش بگم همه چیز تمومه
_و عکس العملش چی بود؟
_مسخرم کرد…توهین کرد و بعدم از خونه انداختم بیرون
_ولی با اینهمه بازم به دیدنش رفتی؟
_دکتر…شما هیچی از الهه نمیدونی
_تو بهم بگو
کلافه شده بودم. راحت نبودم. حس کسی رو داشتم که دارن بازجوییش می کنن و خیلی از چیزا رو دوست نداشتم بگم.
_میشه بزاریم واسه جلسه بعدی؟
_حتما هر جور تو راحتی و یادت باشه این جلسات واسه اینه که حال تورو بهتر کنیم. هرجا حس کردی تحت فشاری یا راحت نیستی بگو
بعد از اون بود که گروه درمانی هم شروع شد.
توی جلسه بعدی روانکاوی، دکتر در مورد تاثیر گروه درمانی ازم پرسید
_راستش بد نیست ولی یه جورایی زیاد باهاش راحت نیستم
_چجوری راحت نیستی؟
_می دونی دکتر فکر می کنم مشکل من با بقیه فرق می کنه…فکر می کنم نمی تونن درکش کنن …یعنی اصلا واسم راحت نیست در موردش گفتگو کنم
دکتر انگشتهاش رو توی هم حلقه کرد و دوباره سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد. بعد از یه مکث برگشت. دستهاش رو که هنوز انگشتهاش توی هم حلقه شده بودن رو روی میز گذاشت و بهم نگاه کرد.
_بعد از جلسه قبل، یه چیزی به ذهنم رسید و امروز به قطعیت رسیدم.
نگاهم به دهانش بود و کنجکاو بودم. ادامه داد
_تو دچار خودسانسوری شدید هستی و …می خوام یه روش جدید رو تست کنیم
_چه روشی؟
_می خوام به یه روانشناس دیگه معرفیت کنم
_یعنی بجای شما اون روان کاویم کنه؟
_بله ولی سبک کار ایشون فرق می کنه…رابطه تون بیشتر به شکل مجازیه…قرار نیست هیچوقت همدیگه رو ببینین. میتونی بیشتر به چشم یه پشتیبان بهش نگاه کنی تا دکتر
_فکر می کنین اینجوری بهتره؟
_تو توی جلسات حضوری راحت نیستی و همه چیز رو نمی گی. توی جلسات گروه درمانی هم همین حالت دفاعی رو داری. بزار این روش رو امتحان کنیم. شاید توی رابطه مجازی، راحت تر باشی و بتونی بی هیچ سانسوری خودت رو خالی کنی. ضمنا"خیلی از آدما نوشتن براشون راحت تر از گفتنه
قبل از اینکه اتاق رو ترک کنم، دل رو به دریا زدم. سوالی که مثل خوره به جونم افتاده بود، پرسیدم:
_دکتر …کسی که قراره مجازی باهام در ارتباط باشه…خودتونین؟
_نه جانم…نه…مطمئن باش من نیستم
نوشته: ساسان سوسنی


cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آمپول زدن دردناک به دخترخاله خانومم

#مرد_متاهل #اقوام

سلام امیرعلی هستم ۳۹ ساله از یکی از خراسان. من قدم ۱۸۵ هست و یه مدت شنا کار میکردم و هیکلم تقریبا خوبه و به خاطر نوع کارم همیشه مرتب هستم و خیلی به خودم میرسم و به تمیزی خیلی اهمیت میدم و زیاد پول ادکلن میدم . میخوام داستان آمپول زدن به دخترخاله خانومم به اسم مهدیه رو براتون تعریف کنم. من کارمند هستم و چند سال پیش دوره تزریقات و پانسمان رو دیده بودم. این مهدیه دخترخاله خانومم حدود ۴۲ ساله و چند ساله که از شوهرش جدا شده و با دخترش خونه خاله ی خانومم زندگی میکنه. مهدیه یه دختره به شدت سفید و با بدن تو پر و مخصوصا ساق پاها و کون گوشتی داره. یه چند باری هم دیدم پاهاش اصلا مو نداره البته کلا خانواده ی خانومم بدنشون خیلی کم مو هست. ولی این مهدیه خانومم هر روز حمام میره جوری که بهش میگن مرغابی پس که همش حمام میره. من اوایل ازدواج خونه خاله خانومم بودیم و رابطه ما با خاله خانومم خیلی صمیمی تر از بقیه فامیل اونا هست. و این مهدیه بعد از طلاق از لحاظ روحی خیلی خراب بود و همش خونه ما بود و با من خیلی راحت تر شده بود و فهمیده بودم دلش میخواد و گاهی خودش رو به من می‌مالید و منم یه کم دستمو به کونش میزدم. خلاصه این مهدیه خانومم یه روز از استخر که میاد کمرش درد ميگيره و جوری بوده که مجبور میشه بره دکتر و دکتر براش آمپول متوکاربامول مینویسه . خلاصه این مهدیه خانومم از آمپول به شدت میترسه و نمیزنه. من هم خانومم به خاطر یه ماموریت رفته بود تهران و من تنها بودم و رفته بودم حمام وقتی از حمام اومدم دیدم مهدیه به گوشی من زنگ زده و وقتی جواب ندادم پیام داده که کار داره با من و حتما تماس بگيرم باهاش. منم بعد از این که خودمو خشک کردمو کارامو کردم زنگ زدم بهش . جواب که داد گفت امیر آقا ( تو فامیل بهم میگن امیر ) میشه برام یه کاری بکنید منم گفتم بفرما اختیار دارید گفت رفتم دکتر برام آمپول نوشته و میترسم بزنم چون متوکاربامول هم هست و شنیدم خیلی درد داره. ( کسایی که زدن میدونن متوکاربامول آمپول روغنی و ۱۰ سی سی هست و باید به هر دو طرف کون زده بشه و به شدت دردناکه ) مامان همون خاله خانومم گفت شما خوب میزنید میشه برام‌ تزریق کنید . اصلا باورم نمیشد که اینو بکنه و یه لحظه فک‌کردم دارم خواب میبینم و ساکت شدم که دوباره گفت آقا امیر چی شد میشه بزنید که گفتم اگه شما میخواید چشم . چشم که گفتم یه لحظه کون لخت مهدیه جلوی چشم اومد و کیرم یه تکون اساسي خورد. گفتم‌ کی . گفت من از حمام اومدم موهامو خشک کنم خبر میدم که گفتم چشم . یه نیم ساعت که گذشت زنگ زد گفت میشه بياين. منم طبق معمول به خودم رسیدم و ادکلن زده رفتم . نمیدونید چه جوری خودمو رسوندم . فک کنم ۱۰۰ میرفتم با ماشین. وقتی رسیدم زنگ زدم گفت الان ميام که دیدم با خاله خانومم اومد و خاله گفت چون مهمون دارن و الکل هم نيست بیاد خونه ما بزنم براش. کلی حال کردم و سوار ماشین که شد تازه دیدم وای یه مانتوی کوتاه مشکی داره و یه ساپورت مشکی و نصف ساق پاهاش پیدا و بدون جوراب و با کفش پاشنه بلند. کیرم داشت منفجر می شد و تعجب کردم هم اومد جلو و هم اینکه جوراب نداشت چون هميشه جوراب نازک شیشه ای بدون کف پاش می کرد راه که افتادم گفت اول بریم داروخانه پد الکلی بگیرم و بعدش بریم یه مغازه که من جوراب بگيرم منم گفتم چشم رفتم داروخانه و من رفتم پد الکلی گرفتم و بعدش رفتیم یه مغازه . رفت تو و بعد از چند دقیقه اومد و گفت بریم . راه که افتادم دیدم داره کفششو در میاره تا جوراب پاش کنه . نمیدونید چه صحنه ای بود. پاهای سفید و بی مو و گوشتی و داشت جوراب می‌پوشید. رسیدیم خونه و رفتیم تو . رفت که توی خونه گفتم شما بشین من الان ميام . رفتم دمه در و کفشاشو بو کردم نمیدونید چه بویی داشت اصلا بوی بدی نداشت و بوی خیلی خوبی میداد . رفتم تو و اول یه آبمیوه آوردم با هم خوردیم و بعدش گفت آقا امیر زودتر برام بزنید که دارم از ترس میمیرم. بهش گفتم بره روی تخت دراز بکشه و آماده بشه مانتوشو زد بالا و ساپورتشو یه کم داد پایین و منم داشتم آمپول و حاضر میکردم که گفت چرا دو تا هست گفتم ۱۰ سی سی هست و باید به هر طرف ۵ سی سی بزنم نگاش کردم دیدم از ترس دستشو گذاشت روی کونش. بهش گفتم بیشتر لخت کنید که هر کاری کرد پایین نمی‌ موند و آخر ساپورت و تا پایین کونش کشید پایین. یهو دیدم یه کون سفید و بی مو و گوشتی جلوی منه . کیرم داشت میترکید آمپول رو حاضر که کردم رفتم کنارش و گفتم آماده هستین گفت امیر جان یواش بزن خیلی میترسم و گفتن خیلی درد داره ( نمیدونم از ترس گفت امیرجان یا چیزه دیگه ای بود ) خلاصه بهش گفتم باشه و گفتم آروم باش و شل کن تا کمتر درد بگیره گفت باشه. کونش رو الکل زدمو و آمپول اول رو وارد کرد و اون دستمو گذاشتم روی اون لمبر کونش تا زدم گفت آخ درد داره منم ه