راز سايه
نويسنده: دبي فورد | مترجم: فرناز فرود |ناشر: حميدا | زبان كتاب: فارسي | تعداد صفحه: 160
نویسنده در این کتاب از بلای جدیدی که گریبانگیر تمدن بشری شده است، سخن میگوید: "عطش بیپایان چنگ انداختن به معنویت، بدون عمل کردن به آن! " هنر دبی فورد در آن است که به نرمی راه برونرفت از این ورطه را نیز مینمایاند.
تک تک شما در آغاز تولد می دانستید که در عمیق ترین سطح که هستید و با حقیقت وجود خود آشنا بودید، می دانستید که نه تنها نور جهان در اختیارتان هست بلکه خود نور جهانید.اما زمانی رسید که احساس کردید که کسی یا چیزی بر نورتان سایه افکند و ترسیدید که مبادا موهبت های با ارزشتان در جهان ایمن نباشد و احساس کردید که اگر موهبت مقدس خود را پنهان نکنید شاید آسیب ببیند یا از شما ربوده شود، در نتیجه تمامی شکوه خود را دراعماق وجودتان پنهان کردید.
شما تمامی خلاقیت خود را به کار گرفتید و نقش، نقاب شخصیتی، نمایش نامه یا داستانی آفریدید تا هیچ کس نتواند حدس بزند که حافظ این همه نور هستید. شما به قدری مبتکر بودید که درست نقطه ی مقابل آنچه که در حقیقت هستید را به نمایش گذاشتید تا رازتان را به خوبی حفظ کنید.
نکته ی جالب توجه در این روند این است که شما نه تنها دیگران را متقاعد کردید که آن موجود الهی نیستید بلکه خود نیز این نقش را باور کردید. این راز شما بود، رازی عمیق که فقط خودتان از آن با خبر بودید. شما فراموش کردید که موهبت گران بهایتان را زیر آن نقاب پنهان کرده اید، اتفاق مهمی که پس از آن افتاد آن بود که شما نه تنها از یاد بردید که آنرا کجا پنهان کرده اید، بلکه به کلی از یاد بردید که چیزی را پنهان کرده اید.
نور، عشق، عظمت و زیبایی شما درداستانتان گم شد. از آن پس احساس گم گشتگی، تنهایی، جدایی و ترس کردید. ناگهان متوجه شدید که چیزی کم دارید، بنابراین در بیرون از خود شروع به جستجو کردید تا چیزی را بیابید که این خلاء را پر کند و به شما احساس آسودگی بدهد. به روابط، افراد دیگر، موفقیت ها و دستاوردها چشم دوختید و سعی کردید گم شده ی خود را بیابید. بیشتر عمر خود را دیوانه وار در پی کسی گشتید تا کاملتان کند، اما به هر کجا که سر زدید دست خالی برگشتید.
در نخستین بخش، نگارنده شما را متوجه مینماید که نویسنده و کارگردان داستان زندگی خود هستید و موضوع این داستان به تفسیر شما از رویدادهای زندگی بستگی دارد. ما به این نمایشنامه نیاز داریم تا هویتی مجزا در جهان داشته باشیم، اما زمانی میرسد که باید از قالب تنگ آن بیرون بجهیم و تفسیری نو بیافرینیم.
دبی با بیانی شیرین شرح میدهد مجموعۀ این نمایشنامهها که از تعابیرمان از زندگی مایه میگیرند، هویتی دروغین برای ما میسازند که وجود حقیقی ما را پنهان نگه میدارد. پیرنگ این داستانها غمنامۀ جدایی از هستی و دیگر انسانها و همۀ موجودات است و ما را از ملکوتی که سزاوار آن هستیم، به زیر میکشد. سپس دبی فورد شما را هشیار میکند که در پهنۀ بیکران گیتی، یگانه و بیتا هستید و اگر نتوانید به راز نهان وجودتان پی ببرید، قطعهای از جورچین هستی به درستی کامل نمیشود و جای آن خالی میماند. آنگاه مشخص میکند که اگر پذیرای روشناییها و تاریکیهای وجودتان نشوید یا به سخنی دیگر، نور و سایۀ درونتان را به تمامی در آغوش نکشید، نمیتوانید در جورچین هستی در جای مناسب خود بنشینید.
در این مسیر، نگارنده کند و کاو در یافتن داستان زندگی را ضروری میداند؛ همۀ آنچه را نمیخواستیم ببینیم و دفن کردیم یا در پستوی خاطرات واپسرانده بر هم انباشتیم تا گرد و خاک فراموشی بگیرد و از چشمان همه، حتی خودمان پنهان بماند. همین بخشهای سرکوبشده و مطرود هستند که سایۀ وجود ما را تشکیل میدهند و تا نخواهیم نور آگاهی را بر آنها بتابانیم، آشکار نمیشوند و ناخواسته کارگردانی صحنۀ زندگیمان را در دست میگیرند. در اینجا درمییابیم که باور اصلی سایه از بیارزش بودن سرچشمه میگیرد و پیبنای داستان زندگی ما را شکل میدهد.
نويسنده: دبي فورد | مترجم: فرناز فرود |ناشر: حميدا | زبان كتاب: فارسي | تعداد صفحه: 160
نویسنده در این کتاب از بلای جدیدی که گریبانگیر تمدن بشری شده است، سخن میگوید: "عطش بیپایان چنگ انداختن به معنویت، بدون عمل کردن به آن! " هنر دبی فورد در آن است که به نرمی راه برونرفت از این ورطه را نیز مینمایاند.
تک تک شما در آغاز تولد می دانستید که در عمیق ترین سطح که هستید و با حقیقت وجود خود آشنا بودید، می دانستید که نه تنها نور جهان در اختیارتان هست بلکه خود نور جهانید.اما زمانی رسید که احساس کردید که کسی یا چیزی بر نورتان سایه افکند و ترسیدید که مبادا موهبت های با ارزشتان در جهان ایمن نباشد و احساس کردید که اگر موهبت مقدس خود را پنهان نکنید شاید آسیب ببیند یا از شما ربوده شود، در نتیجه تمامی شکوه خود را دراعماق وجودتان پنهان کردید.
شما تمامی خلاقیت خود را به کار گرفتید و نقش، نقاب شخصیتی، نمایش نامه یا داستانی آفریدید تا هیچ کس نتواند حدس بزند که حافظ این همه نور هستید. شما به قدری مبتکر بودید که درست نقطه ی مقابل آنچه که در حقیقت هستید را به نمایش گذاشتید تا رازتان را به خوبی حفظ کنید.
نکته ی جالب توجه در این روند این است که شما نه تنها دیگران را متقاعد کردید که آن موجود الهی نیستید بلکه خود نیز این نقش را باور کردید. این راز شما بود، رازی عمیق که فقط خودتان از آن با خبر بودید. شما فراموش کردید که موهبت گران بهایتان را زیر آن نقاب پنهان کرده اید، اتفاق مهمی که پس از آن افتاد آن بود که شما نه تنها از یاد بردید که آنرا کجا پنهان کرده اید، بلکه به کلی از یاد بردید که چیزی را پنهان کرده اید.
نور، عشق، عظمت و زیبایی شما درداستانتان گم شد. از آن پس احساس گم گشتگی، تنهایی، جدایی و ترس کردید. ناگهان متوجه شدید که چیزی کم دارید، بنابراین در بیرون از خود شروع به جستجو کردید تا چیزی را بیابید که این خلاء را پر کند و به شما احساس آسودگی بدهد. به روابط، افراد دیگر، موفقیت ها و دستاوردها چشم دوختید و سعی کردید گم شده ی خود را بیابید. بیشتر عمر خود را دیوانه وار در پی کسی گشتید تا کاملتان کند، اما به هر کجا که سر زدید دست خالی برگشتید.
در نخستین بخش، نگارنده شما را متوجه مینماید که نویسنده و کارگردان داستان زندگی خود هستید و موضوع این داستان به تفسیر شما از رویدادهای زندگی بستگی دارد. ما به این نمایشنامه نیاز داریم تا هویتی مجزا در جهان داشته باشیم، اما زمانی میرسد که باید از قالب تنگ آن بیرون بجهیم و تفسیری نو بیافرینیم.
دبی با بیانی شیرین شرح میدهد مجموعۀ این نمایشنامهها که از تعابیرمان از زندگی مایه میگیرند، هویتی دروغین برای ما میسازند که وجود حقیقی ما را پنهان نگه میدارد. پیرنگ این داستانها غمنامۀ جدایی از هستی و دیگر انسانها و همۀ موجودات است و ما را از ملکوتی که سزاوار آن هستیم، به زیر میکشد. سپس دبی فورد شما را هشیار میکند که در پهنۀ بیکران گیتی، یگانه و بیتا هستید و اگر نتوانید به راز نهان وجودتان پی ببرید، قطعهای از جورچین هستی به درستی کامل نمیشود و جای آن خالی میماند. آنگاه مشخص میکند که اگر پذیرای روشناییها و تاریکیهای وجودتان نشوید یا به سخنی دیگر، نور و سایۀ درونتان را به تمامی در آغوش نکشید، نمیتوانید در جورچین هستی در جای مناسب خود بنشینید.
در این مسیر، نگارنده کند و کاو در یافتن داستان زندگی را ضروری میداند؛ همۀ آنچه را نمیخواستیم ببینیم و دفن کردیم یا در پستوی خاطرات واپسرانده بر هم انباشتیم تا گرد و خاک فراموشی بگیرد و از چشمان همه، حتی خودمان پنهان بماند. همین بخشهای سرکوبشده و مطرود هستند که سایۀ وجود ما را تشکیل میدهند و تا نخواهیم نور آگاهی را بر آنها بتابانیم، آشکار نمیشوند و ناخواسته کارگردانی صحنۀ زندگیمان را در دست میگیرند. در اینجا درمییابیم که باور اصلی سایه از بیارزش بودن سرچشمه میگیرد و پیبنای داستان زندگی ما را شکل میدهد.
این باور اصلی سایه مبنی بر «بیارزشی» با جلوههای گوناگون «مهم نبودن»، «کمبود داشتن»، «بیمصرف بودن»، «تنها بودن»، «ناموفق بودن» و بسیاری از حسهای آزاردهندۀ دیگر پدیدار میشود و نمیگذارد تا تواناییها و استعدادهای سرشتی ما فرصت بروز و تجلی پیدا کنند. دبی فورد نشانههای راهنمایی را که در داستان خود به سر میبریم، پیش روی ما قرار میدهد. این که مدام در بارۀ آینده خیالبافی میکنیم یا بارها در بارۀ یک موضوع معین به فکر میپردازیم و به سخنی دیگر، پیوسته اسیر گذشته و آینده هستیم، نشانۀ واضح آن است که در نمایشنامۀ پیشنوشت خود ایفای نقش میکنیم.
حاصل این اسارت و تکرارها همان گفت و گوی ذهنی و افکار پرهیاهوست که آرامش و قرار از ما میرباید و نمیگذارد از لحظۀ حال لذت ببریم و خویشتن حقیقیمان را زندگی کنیم تا آنجا که دریابیم: «من داستانی دارم، اما من داستانم نیستم!» سرانجام، دبی راز چسبیدن ما را به داستانهایمان فاش میکند؛ این که امنیت را در محیط مأنوس و آشنا میجوییم و مهمتر از آن، از تغییر میترسیم. در این مرحله دبی فورد با شهامتی بیمانند، ما را از یک خطر بزرگ برحذر میدارد؛ خطری که روشنفکران معنوی امروزی را بیش از همیشه تهدید میکند. آن خطر این است که در قالب گزینگویههای خردمندانه و پناه بردن به کلاسهای خودشناسی یا خواندن مطالب روشنگرانه احساس کنیم آگاه شدهایم و از عمل کردن به این آگاهی بینیاز هستیم.
دبی هشدار میدهد که این درد فراگیر بسیاری از کسانیست که در دورههای خودشناسی و کتابهای معنوی سرگردان هستند، اما کمتر آموختههای خود را در زندگی روزانه به کار میگیرند و تا چنین نکنند، دچار سرگشتگی بیشتری خواهند شد. در این نگرش، بار دانستههای اضافی بر دوش آدمی سنگینی میکند و سر سوزنی از درد او نمیکاهد. آنگاه نویسنده تأثیر ویرانگرانۀ قربانی شمردن خود و مقصر دانستن دیگران را عوامل مؤثری برای بقای داستانهای زندگی ما میشمارد که نمیگذارند مسؤولیت زندگی خود را بپذیریم و رشد کنیم.
سپس یادآور میشود که بخشایش، نقش مهمی در پذیرش مسؤولیت زندگی دارد و ما را از نقش درماندگی و دیگران را ستمگر دانستن بیرون میکشد و در صحنۀ واقعی زندگی قرار میدهد. به این ترتیب، موهبت رویدادهای به ظاهر نامطلوب زندگی خود را میبینیم و هدایای ارزشمند آنها را دریافت میکنیم. در اینجا درمییابیم داستانهایی که پرداختهایم، بد نبوده، بلکه برای مرحلهای از رشد ما ضروری بودهاند. آنگاه توان آن را مییابیم که با داستان خود آشتی کنیم و از این که در مراحلی از بالندگی به ما یاری رسانده است، سپاسگزار آن باشیم. در اینجا میتوانیم به مرحلهای فراتر از بخشایش، یعنی بخشایش خودمان برسیم و احساس ارزشمند بودن کنیم.
در پی این دریافتها و عملکردهاست که معجزه رخ میدهد و میتوانیم ویژگی وجود بیهمتای خود را تشخیص دهیم و راههای عرضۀ هدیۀ منحصر به فردمان را به جهان پیدا کنیم. در این صحنه از نمایش زندگی باشکوه خود، میتوانیم پرده از رازهای نهانی سایههایمان برگیریم و با تجلی سرشت اصیل خود آرام بگیریم.
حاصل این اسارت و تکرارها همان گفت و گوی ذهنی و افکار پرهیاهوست که آرامش و قرار از ما میرباید و نمیگذارد از لحظۀ حال لذت ببریم و خویشتن حقیقیمان را زندگی کنیم تا آنجا که دریابیم: «من داستانی دارم، اما من داستانم نیستم!» سرانجام، دبی راز چسبیدن ما را به داستانهایمان فاش میکند؛ این که امنیت را در محیط مأنوس و آشنا میجوییم و مهمتر از آن، از تغییر میترسیم. در این مرحله دبی فورد با شهامتی بیمانند، ما را از یک خطر بزرگ برحذر میدارد؛ خطری که روشنفکران معنوی امروزی را بیش از همیشه تهدید میکند. آن خطر این است که در قالب گزینگویههای خردمندانه و پناه بردن به کلاسهای خودشناسی یا خواندن مطالب روشنگرانه احساس کنیم آگاه شدهایم و از عمل کردن به این آگاهی بینیاز هستیم.
دبی هشدار میدهد که این درد فراگیر بسیاری از کسانیست که در دورههای خودشناسی و کتابهای معنوی سرگردان هستند، اما کمتر آموختههای خود را در زندگی روزانه به کار میگیرند و تا چنین نکنند، دچار سرگشتگی بیشتری خواهند شد. در این نگرش، بار دانستههای اضافی بر دوش آدمی سنگینی میکند و سر سوزنی از درد او نمیکاهد. آنگاه نویسنده تأثیر ویرانگرانۀ قربانی شمردن خود و مقصر دانستن دیگران را عوامل مؤثری برای بقای داستانهای زندگی ما میشمارد که نمیگذارند مسؤولیت زندگی خود را بپذیریم و رشد کنیم.
سپس یادآور میشود که بخشایش، نقش مهمی در پذیرش مسؤولیت زندگی دارد و ما را از نقش درماندگی و دیگران را ستمگر دانستن بیرون میکشد و در صحنۀ واقعی زندگی قرار میدهد. به این ترتیب، موهبت رویدادهای به ظاهر نامطلوب زندگی خود را میبینیم و هدایای ارزشمند آنها را دریافت میکنیم. در اینجا درمییابیم داستانهایی که پرداختهایم، بد نبوده، بلکه برای مرحلهای از رشد ما ضروری بودهاند. آنگاه توان آن را مییابیم که با داستان خود آشتی کنیم و از این که در مراحلی از بالندگی به ما یاری رسانده است، سپاسگزار آن باشیم. در اینجا میتوانیم به مرحلهای فراتر از بخشایش، یعنی بخشایش خودمان برسیم و احساس ارزشمند بودن کنیم.
در پی این دریافتها و عملکردهاست که معجزه رخ میدهد و میتوانیم ویژگی وجود بیهمتای خود را تشخیص دهیم و راههای عرضۀ هدیۀ منحصر به فردمان را به جهان پیدا کنیم. در این صحنه از نمایش زندگی باشکوه خود، میتوانیم پرده از رازهای نهانی سایههایمان برگیریم و با تجلی سرشت اصیل خود آرام بگیریم.
.
چرا کارمندان برتر شرکت را ترک میکنند؟ (قسمت اول)
نویسنده: دایان کوپمان | مترجم: سیدحسین علوی لنگرودی | منبع: روزنامه دنیای اقتصاد
دلایل متعددی برای تغییر شغل وجود دارد و امروزه در کشورهای پیشرفته آنچه غیر عادی است این است که یک فرد شغلی را انتخاب کرده و تا آخر عمر به آن بچسبد و شغل دیگری را اختیار نکند. به همین دلیل در دنیای کسبوکار، جابهجایی افراد و نیروها در درون و بیرون سازمان امری طبیعی و پذیرفته شده است. با این همه گاهی اوقات ترک شرکت از سوی آن دسته از کارکنان برتر و کارآمدی که عامل پیشرفت شرکت بودهاند، همه از جمله مدیران را غافلگیر و شگفتزده میکند و این سوال برای مدیران پیش میآید که چرا و به چه علت این کارمندان تصمیم به ترک شرکت گرفتهاند. در ادامه به هشت دلیل عمدهای اشاره خواهد شد که موجب میشود کارکنان یک شرکت یا سازمان با وجود علاقه زیاد به کارشان تصمیم بگیرند شغلشان را ترک کنند. شما مدیران با مطالعه این دلایل خواهید دانست که چگونه میتوانید از خروج کارکنان موفق و موثر از شرکت تحت رهبریتان جلوگیری کنید.
1) مورد بیاحترامی و بیمهری قرار گرفتن
اغلب کارکنان موثر و برتر شرکتها به دنبال انگیزهها و محرکهایی غیر از پول و درآمد هستند و مورد احترام قرار گرفتن و حفظ شأن و منزلت آنها از سوی مدیریت برایشان بسیار اهمیت دارد. گاهی اوقات توجه و تمرکز بیش از حد مدیران بر فاکتورهایی همچون سودآوری، به دست آوردن دل سهامداران و افزایش بهرهوری موجب میشود آنها از توجه به احساسات و اولویتهای درونی کارکنان غفلت کنند، درحالیکه تحقق اهداف سازمانی بدون برخورداری از کارکنان با انگیزه و علاقهمند بهکار غیرممکن است. بنابراین ایجاد یک محیط کاری شاد و دوستداشتنی و مملو از احترام و اعتماد متقابل میتواند از تمایل پیدا کردن کارکنان برای ترک شرکت جلوگیری کند.
2) عدم ارتقای شغلی
هر فردی پس از مدتی از انجام کارهای تکراری و قرار داشتن در یک موقعیت ثابت دلزده و خسته میشود و روحیه و انگیزه کار کردن را از دست میدهد. این افراد دوست دارند مانند شرکتی که برایش کار میکنند رشد کنند و از نردبان ترقی بالا بروند، اما اگر پس از مدتی از این مساله ناامید شوند و به این نتیجه برسند که دیگر کار کردن در شرکت برایشان جالب و مفید نخواهد بود، ترجیح میدهند این خواسته را در شرکتی دیگر جستوجو کنند.
3) وجود نابرابری و تبعیض
دنیای امروز، دنیای انعطافپذیری و مملو از تفاوتها و تنوعها است و دیگر تبعیضهای جنسیتی، سنی و نژادی در آن محلی از اعراب ندارد و اگر کارکنانی که به تازگی وارد یک شرکت شدهاند شاهد وجود تبعیضهایی از این دست باشند، قبل از به پایان رسیدن سال اول خدمت خود در آنجا، اقدام به ترک شرکت خواهند کرد. اگر هم به دلایل مختلف امکان پیدا کردن شغل دیگری نداشته باشند، با حداقل بازدهی و انگیزه به کارشان در آنجا ادامه خواهند داد که این امر در بلندمدت موجب سقوط و شکست شرکت خواهد شد.
4) فقدان اخلاقیات
هنگامی که اصول اخلاقی در محل کار رعایت نشود و مدیران و کارکنان با کنایه و بی ادبی با هم سخن بگویند، همه افراد با بیمیلی تمام به کارشان ادامه خواهند داد و بهطور پیوسته به دنبال بهانههایی برای کار نکردن و پشت گوش انداختن وظایف محوله به خود هستند یا اینکه اقدام به ترک شرکت برای همیشه خواهند کرد. برای جلوگیری از ایجاد چنین جوی لازم است اصول تیم سازی و متحد کردن کارکنان از طریق تقویت و ترویج فرهنگ اصیل و موثر شرکتی و سازمانی در تمام ارکان شرکت پیاده شود.
5) نه پاداش، نه قدردانی
کارمندان مانند هر انسان دیگری دوست دارند مورد توجه و قدردانی قرار بگیرند و پاداشهایی هر چند کوچک نصیبشان شود. متاسفانه اغلب مدیران به اشتباه فکر میکنند پاداش به کارکنان صرفا به پرداخت پول یا دادن هدایای گرانقیمت محدود میشود، درحالیکه برای برخی از کارکنان، بهویژه کارکنان خبره و موفق، پاداشهایی همچون اظهار تشکر و قدردانی از صمیم قلب و ارزش قائل شدن مدیران برای کارشان آنچنان تاثیر مثبتی دارد که آنها را هیچگاه به فکر ترک شرکت نخواهد انداخت.
ادامه در صفحه بعد ◀️ ◀️ ◀️
چرا کارمندان برتر شرکت را ترک میکنند؟ (قسمت اول)
نویسنده: دایان کوپمان | مترجم: سیدحسین علوی لنگرودی | منبع: روزنامه دنیای اقتصاد
دلایل متعددی برای تغییر شغل وجود دارد و امروزه در کشورهای پیشرفته آنچه غیر عادی است این است که یک فرد شغلی را انتخاب کرده و تا آخر عمر به آن بچسبد و شغل دیگری را اختیار نکند. به همین دلیل در دنیای کسبوکار، جابهجایی افراد و نیروها در درون و بیرون سازمان امری طبیعی و پذیرفته شده است. با این همه گاهی اوقات ترک شرکت از سوی آن دسته از کارکنان برتر و کارآمدی که عامل پیشرفت شرکت بودهاند، همه از جمله مدیران را غافلگیر و شگفتزده میکند و این سوال برای مدیران پیش میآید که چرا و به چه علت این کارمندان تصمیم به ترک شرکت گرفتهاند. در ادامه به هشت دلیل عمدهای اشاره خواهد شد که موجب میشود کارکنان یک شرکت یا سازمان با وجود علاقه زیاد به کارشان تصمیم بگیرند شغلشان را ترک کنند. شما مدیران با مطالعه این دلایل خواهید دانست که چگونه میتوانید از خروج کارکنان موفق و موثر از شرکت تحت رهبریتان جلوگیری کنید.
1) مورد بیاحترامی و بیمهری قرار گرفتن
اغلب کارکنان موثر و برتر شرکتها به دنبال انگیزهها و محرکهایی غیر از پول و درآمد هستند و مورد احترام قرار گرفتن و حفظ شأن و منزلت آنها از سوی مدیریت برایشان بسیار اهمیت دارد. گاهی اوقات توجه و تمرکز بیش از حد مدیران بر فاکتورهایی همچون سودآوری، به دست آوردن دل سهامداران و افزایش بهرهوری موجب میشود آنها از توجه به احساسات و اولویتهای درونی کارکنان غفلت کنند، درحالیکه تحقق اهداف سازمانی بدون برخورداری از کارکنان با انگیزه و علاقهمند بهکار غیرممکن است. بنابراین ایجاد یک محیط کاری شاد و دوستداشتنی و مملو از احترام و اعتماد متقابل میتواند از تمایل پیدا کردن کارکنان برای ترک شرکت جلوگیری کند.
2) عدم ارتقای شغلی
هر فردی پس از مدتی از انجام کارهای تکراری و قرار داشتن در یک موقعیت ثابت دلزده و خسته میشود و روحیه و انگیزه کار کردن را از دست میدهد. این افراد دوست دارند مانند شرکتی که برایش کار میکنند رشد کنند و از نردبان ترقی بالا بروند، اما اگر پس از مدتی از این مساله ناامید شوند و به این نتیجه برسند که دیگر کار کردن در شرکت برایشان جالب و مفید نخواهد بود، ترجیح میدهند این خواسته را در شرکتی دیگر جستوجو کنند.
3) وجود نابرابری و تبعیض
دنیای امروز، دنیای انعطافپذیری و مملو از تفاوتها و تنوعها است و دیگر تبعیضهای جنسیتی، سنی و نژادی در آن محلی از اعراب ندارد و اگر کارکنانی که به تازگی وارد یک شرکت شدهاند شاهد وجود تبعیضهایی از این دست باشند، قبل از به پایان رسیدن سال اول خدمت خود در آنجا، اقدام به ترک شرکت خواهند کرد. اگر هم به دلایل مختلف امکان پیدا کردن شغل دیگری نداشته باشند، با حداقل بازدهی و انگیزه به کارشان در آنجا ادامه خواهند داد که این امر در بلندمدت موجب سقوط و شکست شرکت خواهد شد.
4) فقدان اخلاقیات
هنگامی که اصول اخلاقی در محل کار رعایت نشود و مدیران و کارکنان با کنایه و بی ادبی با هم سخن بگویند، همه افراد با بیمیلی تمام به کارشان ادامه خواهند داد و بهطور پیوسته به دنبال بهانههایی برای کار نکردن و پشت گوش انداختن وظایف محوله به خود هستند یا اینکه اقدام به ترک شرکت برای همیشه خواهند کرد. برای جلوگیری از ایجاد چنین جوی لازم است اصول تیم سازی و متحد کردن کارکنان از طریق تقویت و ترویج فرهنگ اصیل و موثر شرکتی و سازمانی در تمام ارکان شرکت پیاده شود.
5) نه پاداش، نه قدردانی
کارمندان مانند هر انسان دیگری دوست دارند مورد توجه و قدردانی قرار بگیرند و پاداشهایی هر چند کوچک نصیبشان شود. متاسفانه اغلب مدیران به اشتباه فکر میکنند پاداش به کارکنان صرفا به پرداخت پول یا دادن هدایای گرانقیمت محدود میشود، درحالیکه برای برخی از کارکنان، بهویژه کارکنان خبره و موفق، پاداشهایی همچون اظهار تشکر و قدردانی از صمیم قلب و ارزش قائل شدن مدیران برای کارشان آنچنان تاثیر مثبتی دارد که آنها را هیچگاه به فکر ترک شرکت نخواهد انداخت.
ادامه در صفحه بعد ◀️ ◀️ ◀️
.
چرا کارمندان برتر شرکت را ترک میکنند؟ (قسمت دوم)
نویسنده: دایان کوپمان | مترجم: سیدحسین علوی لنگرودی | منبع: روزنامه دنیای اقتصاد
6) بیتوجهی به نوآوریها و خلاقیتها
نوآوری و خلق ایدههای نو مانند ضربان قلب برای سازمان عمل میکند و اگر قلب سازمانی فاقد ضربان باشد، آن سازمان دیر یا زود خواهد مرد. همه افراد خلاق و مبتکری که وارد یک سازمان میشوند با ایدهها و افکار خلاقانهای پا به آنجا میگذارند و در گام نخست مایل هستند افکار و ایدههایشان را به سازمان عرضه کنند و انتظار دارند به این ایدهها توجه شود. اما اگر چنین نشد و جوی خشک و انعطافناپذیر را بر آنجا غالب ببینند، پس از مدتی ناامیدی تصمیم خواهند گرفت به سازمان یا شرکت دیگری رفته و ایدههای مبتکرانه خود را در آنجا عرضه کنند.
7) ارتقا پیدا کردن افراد نالایق
گاهی اوقات خود افراد چندان به دنبال ارتقای مقام و گرفتن پستهای کلیدی در سازمان نیستند اما از سوی دیگر نمیتوانند تحمل کنند افرادی نالایق و بیعرضه خیلی سریع ترقی میکنند و به مقامهای بالا میرسند. متاسفانه در برخی شرکتها و سازمانها فرهنگ ارتقای افراد بدون صلاحیت حاکم است، آن هم به این دلیل که مدیران ارشد و روسای شرکت دوست ندارند افرادی باهوش و کارآمد را در کنار خود ببینند و در نتیجه ترجیح میدهند کسانی را ارتقای مقام دهند که ضعیفتر از خودشان باشند تا بتوانند برای همیشه بر آنها مسلط باشند. ناگفته پیداست که در شرکت یا سازمانی که چنین فرهنگی را در خود جای داده، افراد لایق و قدرتمند چارهای جز ترک شرکت نخواهند داشت.
8) سلسله مراتب به جای ارزشمداری
هنگامی که سلسله مراتب خشک اداری مهمتر از ارزش واقعی کارکنان باشد و برخورد با افراد صرفا بر مبنای موقعیت آنها در سلسله مراتب اداری باشد و ارزشی برای قدرت استدلال و قضاوت شخصی افراد قائل نباشند تمایل ادامه کار نزد کارکنان بهویژه آنهایی که با دلسوزی و علاقه کار میکنند، به تدریج از میان خواهد رفت و افراد به ترک شرکت و رفتن به جایی که برای دلسوزیهای آنها ارزش قائل شوند گرایش پیدا میکنند. با توجه به این هشت عامل موثری که برای توجیه و تفسیر فرآیند ترک خدمت کارکنان برشمرده شد، باید گفت که در صورت وجود چنین شرایطی است که یک شرکت یا یک سازمان به تدریج از افراد موثر و لایق خالی خواهد شد و این یعنی مرگ ایدهآلهایی چون بهرهوری، پیشرفت و موفقیت.
برگرفته و ترجمه از: مجله Strategic Management
چرا کارمندان برتر شرکت را ترک میکنند؟ (قسمت دوم)
نویسنده: دایان کوپمان | مترجم: سیدحسین علوی لنگرودی | منبع: روزنامه دنیای اقتصاد
6) بیتوجهی به نوآوریها و خلاقیتها
نوآوری و خلق ایدههای نو مانند ضربان قلب برای سازمان عمل میکند و اگر قلب سازمانی فاقد ضربان باشد، آن سازمان دیر یا زود خواهد مرد. همه افراد خلاق و مبتکری که وارد یک سازمان میشوند با ایدهها و افکار خلاقانهای پا به آنجا میگذارند و در گام نخست مایل هستند افکار و ایدههایشان را به سازمان عرضه کنند و انتظار دارند به این ایدهها توجه شود. اما اگر چنین نشد و جوی خشک و انعطافناپذیر را بر آنجا غالب ببینند، پس از مدتی ناامیدی تصمیم خواهند گرفت به سازمان یا شرکت دیگری رفته و ایدههای مبتکرانه خود را در آنجا عرضه کنند.
7) ارتقا پیدا کردن افراد نالایق
گاهی اوقات خود افراد چندان به دنبال ارتقای مقام و گرفتن پستهای کلیدی در سازمان نیستند اما از سوی دیگر نمیتوانند تحمل کنند افرادی نالایق و بیعرضه خیلی سریع ترقی میکنند و به مقامهای بالا میرسند. متاسفانه در برخی شرکتها و سازمانها فرهنگ ارتقای افراد بدون صلاحیت حاکم است، آن هم به این دلیل که مدیران ارشد و روسای شرکت دوست ندارند افرادی باهوش و کارآمد را در کنار خود ببینند و در نتیجه ترجیح میدهند کسانی را ارتقای مقام دهند که ضعیفتر از خودشان باشند تا بتوانند برای همیشه بر آنها مسلط باشند. ناگفته پیداست که در شرکت یا سازمانی که چنین فرهنگی را در خود جای داده، افراد لایق و قدرتمند چارهای جز ترک شرکت نخواهند داشت.
8) سلسله مراتب به جای ارزشمداری
هنگامی که سلسله مراتب خشک اداری مهمتر از ارزش واقعی کارکنان باشد و برخورد با افراد صرفا بر مبنای موقعیت آنها در سلسله مراتب اداری باشد و ارزشی برای قدرت استدلال و قضاوت شخصی افراد قائل نباشند تمایل ادامه کار نزد کارکنان بهویژه آنهایی که با دلسوزی و علاقه کار میکنند، به تدریج از میان خواهد رفت و افراد به ترک شرکت و رفتن به جایی که برای دلسوزیهای آنها ارزش قائل شوند گرایش پیدا میکنند. با توجه به این هشت عامل موثری که برای توجیه و تفسیر فرآیند ترک خدمت کارکنان برشمرده شد، باید گفت که در صورت وجود چنین شرایطی است که یک شرکت یا یک سازمان به تدریج از افراد موثر و لایق خالی خواهد شد و این یعنی مرگ ایدهآلهایی چون بهرهوری، پیشرفت و موفقیت.
برگرفته و ترجمه از: مجله Strategic Management
.
🎯 وقت آن رسیده نگاه کلیشه ای به فرهنگ سازمانی را کنار بگذاریم !
یک تصور مشترک در حوزه فرهنگ سازمانی آن است که فرهنگ به عنوان یک نیروی وحدتبخش انگاشته میشود که افراد را کنار یکدیگر جمع میکند تا برای دسترسی به اهداف سازمانی بهطور اثربخشی فعالیت كنند. در این رویکرد، فرهنگ سازمانی به عنوان متغیری در نظر گرفته میشود که در پروژههایی همچون مهندسی اجتماعی بهکار گرفته میشود تا اتحاد و پیوستگی ایجاد كند.
اما این رویکرد نه راه اثربخشی برای اندیشیدن به فرهنگ سازمانی است و نه اینکه ماهیت واقعی فرهنگ سازمانی را بازتاب میدهد. شاید از شنیدن این موضوع تعجب کنید، اما فرهنگ سازمانی همانقدر که به «اتحاد» مربوط میشود به «چنددستگی» نیز مربوط است. برخلاف تصوری که فرهنگ سازمانی را یک امر معین در نظر میگیرد که رفتار افراد در سازمان را شکل داده و آنها را به یکدیگر پیوند میدهد، در عمل فرهنگ چیزی است که افراد در سازمانها اغلب به شیوهای راهبردی آن را بهکار میگیرند تا به اهدافشان برسند. همچنین فرهنگ سازمانی میتواند مبنایی را ایجاد كند که بر اساس آن افراد ایدهها و ارزشهای مشخصی را در تقابل و رقابت با ایدهها و ارزشهای موجود مطرح میکنند؛ ضمن اینکه بخشهایی از ارزشها و ایدههای موجود را که از یک بستر فرهنگی خاص نشات گرفته، میپذیرند.
حتی ارزشهای سازمانی که بهطور عام از سوی سازمانها و اعضای آنها پذیرفته میشود و زیربنای یک فرهنگ را شکل میدهد نیز آنقدرها یکدست و مشترک نیست. برای مثال، سیاستمداری را در نظر بگیرید که ارزشهایی همچون «آزادی» و «اختیار» را بسیار میستاید. شاید رایدهندگان نیز با او همعقیده باشند که اینها ارزشهای مهمی هستند، اما احتمالا تفسیر آنها از این ارزشها با یکدیگر اختلافات عمیقی خواهد داشت.این مفاهيم تا آنجایی میتواند به عنوان یک ارزش مشترک مطرح باشد که مردم آن را به شیوهای یکسان تعریف میکنند.
در سازمانها، بهطور دائمی افراد ارزشها را بهگونهای متفاوت تفسیر میکنند و بر سر آن با یکدیگر مباحثه دارند. در دانشگاهی که در آن تدریس میکنم، یکی از ارزشهای بنیادین که از آن حمایت میشود، مسوولیتپذیری است که اینطور تعریف میشود: «خدمت کردن به عنوان یک شتابدهنده برای ایجاد تغییرات مثبت در دانشگاه و فراتر از آن.» این تعریف با چیزی که من مسوولیتپذیری را برای خودم تعریف کردهام بسیار متفاوت است. من بهجای آنکه مسوولیتپذیری را شتابدهنده ایجاد تغییرات مثبت تلقی کنم، آن را پاسخگویی و وظیفهشناسی میدانم. همچنین یک نفر چگونه میتواند تغییرات مثبت را تعریف کند؟ به نظر من حتی در تعریف این عبارت نیز بین اعضای دانشگاه اتفاق نظری وجود ندارد. حتی اگر اکثر اعضای دانشگاه قبول داشته باشند که مسوولیتپذیری یک ارزش مهم است، احتمالا بسیاری از آنها موافق هستند که جملهای که برای تعریف آن ذکر شده نمیتواند بهطور کامل برداشت و ذهنیت تک تک آنها نسبت به این مفهوم را بهطور کامل بیان كند.
اوضاع وقتی پیچیدهتر میشود که افراد در سازمان به مخالفت با «ارزشهای مشترک» برمیخیزند، درحالیکه کماکان به تعهدشان برای موفقیت سازمان متعهد هستند. این موضوع را میتوان وقتی به وضوح مشاهده کرد که یک مدیر اقدام به بازتعریف و اصلاح یک پروژه میكند تا بازتابدهنده دیدگاههای شخصی او راجع به نحوه انجام کارها باشد. افزایش محسوس غیبت از محل کار یا اعتراضات آشکار به تصمیمات اتخاذشده از سوی رهبران سازمان جلوههای دیگری از این امر است. به بیان دیگر، یک فرد ممکن است دقیقا بهخاطر اینکه خود را متعهد به سازمان میداند، به مخالفت با رهبر سازمان برخیزد، زیرا احساس میکند مسیری که رهبری سازمان در آن جهت حرکت میکند اشتباه است.
ادامه در صفحه بعد 👇👇👇
🎯 وقت آن رسیده نگاه کلیشه ای به فرهنگ سازمانی را کنار بگذاریم !
یک تصور مشترک در حوزه فرهنگ سازمانی آن است که فرهنگ به عنوان یک نیروی وحدتبخش انگاشته میشود که افراد را کنار یکدیگر جمع میکند تا برای دسترسی به اهداف سازمانی بهطور اثربخشی فعالیت كنند. در این رویکرد، فرهنگ سازمانی به عنوان متغیری در نظر گرفته میشود که در پروژههایی همچون مهندسی اجتماعی بهکار گرفته میشود تا اتحاد و پیوستگی ایجاد كند.
اما این رویکرد نه راه اثربخشی برای اندیشیدن به فرهنگ سازمانی است و نه اینکه ماهیت واقعی فرهنگ سازمانی را بازتاب میدهد. شاید از شنیدن این موضوع تعجب کنید، اما فرهنگ سازمانی همانقدر که به «اتحاد» مربوط میشود به «چنددستگی» نیز مربوط است. برخلاف تصوری که فرهنگ سازمانی را یک امر معین در نظر میگیرد که رفتار افراد در سازمان را شکل داده و آنها را به یکدیگر پیوند میدهد، در عمل فرهنگ چیزی است که افراد در سازمانها اغلب به شیوهای راهبردی آن را بهکار میگیرند تا به اهدافشان برسند. همچنین فرهنگ سازمانی میتواند مبنایی را ایجاد كند که بر اساس آن افراد ایدهها و ارزشهای مشخصی را در تقابل و رقابت با ایدهها و ارزشهای موجود مطرح میکنند؛ ضمن اینکه بخشهایی از ارزشها و ایدههای موجود را که از یک بستر فرهنگی خاص نشات گرفته، میپذیرند.
حتی ارزشهای سازمانی که بهطور عام از سوی سازمانها و اعضای آنها پذیرفته میشود و زیربنای یک فرهنگ را شکل میدهد نیز آنقدرها یکدست و مشترک نیست. برای مثال، سیاستمداری را در نظر بگیرید که ارزشهایی همچون «آزادی» و «اختیار» را بسیار میستاید. شاید رایدهندگان نیز با او همعقیده باشند که اینها ارزشهای مهمی هستند، اما احتمالا تفسیر آنها از این ارزشها با یکدیگر اختلافات عمیقی خواهد داشت.این مفاهيم تا آنجایی میتواند به عنوان یک ارزش مشترک مطرح باشد که مردم آن را به شیوهای یکسان تعریف میکنند.
در سازمانها، بهطور دائمی افراد ارزشها را بهگونهای متفاوت تفسیر میکنند و بر سر آن با یکدیگر مباحثه دارند. در دانشگاهی که در آن تدریس میکنم، یکی از ارزشهای بنیادین که از آن حمایت میشود، مسوولیتپذیری است که اینطور تعریف میشود: «خدمت کردن به عنوان یک شتابدهنده برای ایجاد تغییرات مثبت در دانشگاه و فراتر از آن.» این تعریف با چیزی که من مسوولیتپذیری را برای خودم تعریف کردهام بسیار متفاوت است. من بهجای آنکه مسوولیتپذیری را شتابدهنده ایجاد تغییرات مثبت تلقی کنم، آن را پاسخگویی و وظیفهشناسی میدانم. همچنین یک نفر چگونه میتواند تغییرات مثبت را تعریف کند؟ به نظر من حتی در تعریف این عبارت نیز بین اعضای دانشگاه اتفاق نظری وجود ندارد. حتی اگر اکثر اعضای دانشگاه قبول داشته باشند که مسوولیتپذیری یک ارزش مهم است، احتمالا بسیاری از آنها موافق هستند که جملهای که برای تعریف آن ذکر شده نمیتواند بهطور کامل برداشت و ذهنیت تک تک آنها نسبت به این مفهوم را بهطور کامل بیان كند.
اوضاع وقتی پیچیدهتر میشود که افراد در سازمان به مخالفت با «ارزشهای مشترک» برمیخیزند، درحالیکه کماکان به تعهدشان برای موفقیت سازمان متعهد هستند. این موضوع را میتوان وقتی به وضوح مشاهده کرد که یک مدیر اقدام به بازتعریف و اصلاح یک پروژه میكند تا بازتابدهنده دیدگاههای شخصی او راجع به نحوه انجام کارها باشد. افزایش محسوس غیبت از محل کار یا اعتراضات آشکار به تصمیمات اتخاذشده از سوی رهبران سازمان جلوههای دیگری از این امر است. به بیان دیگر، یک فرد ممکن است دقیقا بهخاطر اینکه خود را متعهد به سازمان میداند، به مخالفت با رهبر سازمان برخیزد، زیرا احساس میکند مسیری که رهبری سازمان در آن جهت حرکت میکند اشتباه است.
ادامه در صفحه بعد 👇👇👇
حتی گاهي ارزشهایی که بهطور خاص برای گرد هم آوردن افراد کنار یکدیگر شکل گرفته اند نیز ضرورتا خوب کار نخواهند کرد. برخی پژوهشها نشان دادهاند، به رسمیت شناختن تنوع در محیط کار به جای آنکه به همه کارکنان این احساس را بدهد که به شمار آورده میشوند، به برخی افراد این احساس را میدهد که کنار گذاشته شدهاند یا مورد تهدید قرار گرفتهاند. موارد فوق ما را به یک نکته مهم میرساند و آن این است که تلاش برای متحد کردن سازمان از طریق یک «فرهنگ» در نهایت نوعی تمرین قدرت است. افراد به این ابراز قدرت به شیوههای گوناگونی پاسخ میدهند که بستگی به میزان همخوانی ارزشهای مرتبط با فرهنگ سازمانی با باورهای شخصی خودشان دارد.
اساسا فرهنگ مجموعهای از باورهای مشترک نیست، بلکه شبکهای از ارتباطات قدرت است که افراد در آن گنجانده شدهاند و آنها از این شبکه برای رسیدن به اهداف شخصی و جمعی استفاده میکنند، ضمن اینکه در عین حال میتواند منجر به محدود شدن توانایی آنها برای دسترسی به همان اهداف نیز شود. این ارتباطات قدرت میتواند ضمن اینکه افراد را گرد یکدیگر جمع کند آنها را متفرق نيز كند، زیرا این روابط محصول دسترسیهای متفاوت به منابع هستند. علاوهبر این، تفاوت بین قدرت بر اینکه ما چگونه به ارزشهای مشترک توسط اعضای یک گروه پاسخ میدهیم و راجع به آنها فکر میکنیم هم تاثیر میگذارد.
اتکا به فرهنگ به عنوان راهی برای متحد کردن اعضای سازمان ممکن است منجر به ایجاد سوء برداشت در افرادی شود که در جایگاه قدرت هستند و این تصور نادرست را در آنها به وجود آورد که ارزشهای بنیادین که از سوی سازمان ابراز میشوند بدون چون و چرا از سوی کارکنان پذیرفته شدهاند. این امر همچنین میتواند این واقعیت را کمرنگ کند که پیروی افراد از ارزشهای بنیادین لزوما به این خاطر نیست که آن ارزشها را قبول دارند، بلکه آنها ارزشهای دیگر مانند حفظ امنیت شغلیشان را مهمتر از دستیابی به اهداف شخصیشان میبینند. این تفکر که اتحاد بین کارکنان میتواند از طریق ایجاد یک فرهنگ سازمانی حاصل شود، ناشی از یک پندار ناپخته و سطحی راجع به کارکرد فرهنگ سازمانی است. اما واقعیت فرهنگهای سازمانی آن است که آنها دربرگیرنده متغیرهای پیچیدهای هستند که میتوانند افراد را کنار هم جمع کنند یا آنها را متفرق سازند یا بهطور توامان هر دو کارکرد را داشته باشند. برای رسیدن به چنین نگرش جامعی باید فراتر از نگاههای کلیشهای به سراغ فرهنگ سازمانی رفت و دقیقتر آن را مورد بررسی قرار داد.
منبع : HBR | نویسنده: John Traphagan | مترجم: سید ساجد متولیان | برگرفته از: روزنامه دنیای اقتصاد
اساسا فرهنگ مجموعهای از باورهای مشترک نیست، بلکه شبکهای از ارتباطات قدرت است که افراد در آن گنجانده شدهاند و آنها از این شبکه برای رسیدن به اهداف شخصی و جمعی استفاده میکنند، ضمن اینکه در عین حال میتواند منجر به محدود شدن توانایی آنها برای دسترسی به همان اهداف نیز شود. این ارتباطات قدرت میتواند ضمن اینکه افراد را گرد یکدیگر جمع کند آنها را متفرق نيز كند، زیرا این روابط محصول دسترسیهای متفاوت به منابع هستند. علاوهبر این، تفاوت بین قدرت بر اینکه ما چگونه به ارزشهای مشترک توسط اعضای یک گروه پاسخ میدهیم و راجع به آنها فکر میکنیم هم تاثیر میگذارد.
اتکا به فرهنگ به عنوان راهی برای متحد کردن اعضای سازمان ممکن است منجر به ایجاد سوء برداشت در افرادی شود که در جایگاه قدرت هستند و این تصور نادرست را در آنها به وجود آورد که ارزشهای بنیادین که از سوی سازمان ابراز میشوند بدون چون و چرا از سوی کارکنان پذیرفته شدهاند. این امر همچنین میتواند این واقعیت را کمرنگ کند که پیروی افراد از ارزشهای بنیادین لزوما به این خاطر نیست که آن ارزشها را قبول دارند، بلکه آنها ارزشهای دیگر مانند حفظ امنیت شغلیشان را مهمتر از دستیابی به اهداف شخصیشان میبینند. این تفکر که اتحاد بین کارکنان میتواند از طریق ایجاد یک فرهنگ سازمانی حاصل شود، ناشی از یک پندار ناپخته و سطحی راجع به کارکرد فرهنگ سازمانی است. اما واقعیت فرهنگهای سازمانی آن است که آنها دربرگیرنده متغیرهای پیچیدهای هستند که میتوانند افراد را کنار هم جمع کنند یا آنها را متفرق سازند یا بهطور توامان هر دو کارکرد را داشته باشند. برای رسیدن به چنین نگرش جامعی باید فراتر از نگاههای کلیشهای به سراغ فرهنگ سازمانی رفت و دقیقتر آن را مورد بررسی قرار داد.
منبع : HBR | نویسنده: John Traphagan | مترجم: سید ساجد متولیان | برگرفته از: روزنامه دنیای اقتصاد