نگاه کردن تو آیینه سختتر و سختتر میشه چون عجیبه که تا اینجا جلو اومدی و با این وجود هر دفعه مچ خودت رو میگیری که موفق نشدی انتظاراتت رو برآورده کنی و بعد حس نارس بودن داری. چیزی که تو آیینه به تو نگاه میکنه قرار نبود جسم داشته باشه اما چطور میشه به فعل "نگاه کردن" تجسم بخشید؟ کار به جایی رسیده که نمیخوای از درختی بالا بری ولی از دیدن یه درخت گردوی چهل ساله تو یه مزرعه گندم دم یه غروب پاییزی، لذت میبری. نگاه کردن تو آیینه سختتر و سختتر میشه چون تو میخوای به موهات گیره صورتی بزنی ولی نه اونجوری که یه دختر پنج ساله به موهاش گیره صورتی میزنه و کت جیر تنت کنی ولی نه اونجوری که یه پیرمرد شصت و سه ساله کت جیر تنش میکنه و هر چقد هم که سعی میکنی خودت رو بازتعریف کنی، دست آخر تو یه دستهبندی گیر میافتی. نگاه کردن تو آیینه سختتر و سختتر میشه چون فراموش شدن بدترین اتفاقی نیست که ممکنه برات بیافته. اگه بذارن گوشه جمع دوستانهشون بشینی و تا آخر شب کسی سعی نکنه ازت بپرسه تو دانشگاه چی میخونی، اگه وقتی دارن میرقصن پات رو لگد کنن و اگه جوکی که تعریف کردی رو نشنون. نگاه کردن تو آیینه سختتر و سختتر میشه چون تمرکز همیشه رو تجربه توئه. داری درست به این آهنگ گوش میدی؟ تتوت برای بیست سال بعدی زندگیت به اندازه کافی مفهوم داره؟ نگاه کردن تو آیینه سختتر و سختتر میشه چون یه دنیا اون بیرون هست و هیچی جلوت رو نگرفته که جزوی ازش باشی. بیا روراست باشیم، هیچکس اونقد خاص نیست که درک نشه. هیچکس اونقد بیهمتا نیست که تنها بمیره. هیچکس اونقد بیعرضه نیست که دووم نیاره. نگاه کردن تو آیینه سختتر و سختتر میشه. چون این تویی و این ترکها مال توئه و اگه درخششی تو چشمهات هست و اگه یکی از موهات با موج درستی روی پیشونیت افتاده و اگه خط فکت عوض میشه و اگه جوشهات زیادن و اگه لازمه بابتش بیشتر آب بخوری، مجبوری در نهایت دست از نگاه کردن تو آیینه بکشی و روانشناسی زرد ناجیای که اون تو گیر افتاده رو کنار بذاری، چراغ رو خاموش کنی و از خونه بیرون بزنی و هر روز که بتونی کمتر به این فکر کنی که یه نفر تو آیینه منتظرته، روز خوبیه.
حالا که درمورد مفهوم تتو گفتم، من این تتوم رو زدم چون اسم این خدای یونانی پن بود (Get it؟ Cause I'm PANsexual؟) و همیشه دور تا دورش پر از نیمفهای خوشگل بود و قربونش بشم کاری نداشت تو زندگیش جز خوشگذرونی با نیمفها و شراب خوردن و نی زدن با چوپونا. شبی که تتو رو زدم و برگشتم خونه، دوباره اسمش رو سرچ کردم و گفتم خب یکم تو ویکیپدیاش پایینتر برم بیشتر درموردش بفهمم و متوجه شدم که جناب جدا از نیمفبازی، خدای پرومتهطوری بوده که به انسانها هدیه هم داده، فقط پرومته رفت آتیش رو دزدید و بابتش تنبیه شد و پن علم خودارضایی رو یاد گرفت و به زمینیها یاد داد و کسی هم کاری باهاش نداشت. #دانستنیهای_بهدردنخور_ساژا که یکم دیر فهمید.
تمام چیزی که لازمه فقط یک روزه. یک روز و یک والپروات سدیم کمتر و اون وقت تمام چیزی که از زندگی میخوای موشیه که بهترین زندگی رو براش مهیا کنی. «سلام و صبح بخیر آقای تیبز، امروز دوست دارین پنیرتون رو با چی بخورین؟» یه موش درستحسابی. خاکستری و بزرگ. از اونایی که اگه بیافته روی زمین، صدای حوله خیس بده و دندوناش زرد باشه و بطریهای کوکا رو زیر تخت قایم کنه. تمام چیزی که لازمه فقط یک روزه. یک روز و یک سرترالین کمتر و اون وقت تمام چیزی که میتونی بهش فکر کنی این پتانسیل تمومنشدهست. استفاده کردن، از مد افتاده. تاسف خوردن برای اینکه ممکن بود چی بشی زوده و بحران میانسالی خیلی دیر اتفاق میافته. تمام چیزی که لازمه فقط یک روزه. یک روز و یک ریسپریدون کمتر و اون وقت به این نتیجه میرسی اگه هیچوقت کسی نمونده به این معنیه که همیشه تو مقصر بودی، شاید وقتشه ابروهات رو بلیچ کنی و با یکی که نباید لاس بزنی. دوباره گیتار رو شروع کنی و بیخیال نقاشی کردن بشی. به این فکر کن چرا بابات دیگه نیومد دیدنت و از خودت بپرس واقعا دوستِ صمیمیِ دوستصمیمتی؟ تمام چیزی که لازمه فقط یه روزه. یک روز و یک ونلافاکسین کمتر. اون وقت تو هیچوقت یه شخصیت نبودی، تو فقط تیکههایی از عقاید و نظریات دیگرانی. تو داری همه رو گول میزنی. تو هیچی درمورد زندگی نفهمیدی. بهت گفتن لئونارد کوهن زبونی از نقره داره و این رو به عنوان یه بخشی از خودشناسی خودت قبول کردی. والپرویک اسیدت رو نخوردی و الان حس میکنی لیاقت نداری بهتر بشی. الان سئوالهای گرون میپرسی، مثلا چرا باید ادامه بدی؟ چی درمورد تو خاصه که فکر میکنی باید چیزهایی که نفهمیدی رو حل کنی؟ چرا بیخیال همهچی نشیم؟ چرا قبول نکنیم اتفاقی که تو مغزت میافته نور درستیه که توش خودت رو ببینی. که به چیزی که درمورد خودت میگی گوش بدی. که از زاویه دوم شخص خودت رو مخاطب قرار بدی فقط برای اینکه مواخذهاش کنی و فکر نکنی هیچ آهنگی برای نجات تو نوشته شده. و بعد یک روز سر میخوره به روز بعد. و روز بعد و والپرت سدیم و سرترالین و ریسپریدون و ونلافاکسین و والپرویک اسید. قبول میکنی در نهایت باید انتخاب کنی چه حسی داشته باشی و نمیتونی به احساسات خودت اعتماد کنی. پس قرصهات رو بخور چون تا الان زیادی برای درست کردنت خرج کردیم که بذاریم خراب بودن خودت رو فتشسایز کنی.
لازمه گفته بشه، فرامرز اصلانی برای من نزدیکترین چیزی بود که ایران به لئونارد کوهن داشت.
زیباییهای ساده رو میدزدی وقتی پیچیدگی دمدستیه. دورهای که شده همه میخوان درمورد برداشت خودشون از Poor Things حرف بزنن. به اون نگاه میکنی و همهچیز درموردش ساده، زیباست. جوری که بند تاپش، شُل روی ترقوههای استخونیش میافته، ککومکهای صورتش، پیرسینگ لبش، موهای فر جوگندمیش، پوست سبزهش، غوز تیز دماغش و پابند پستهایش. وقتی بهش نگاه میکنی یاد بوی خاک بارونخورده میافتی، صدای دریایی که تو صدف زندانیه، آکوردهای شفاف گیتار و یه شعر که با خودکار بیک آبی، روی برگه کاهی نوشته شده. وقتی بهش نگاه میکنی یاد تمام چیزهای دلنشینی میافتی که هیچوقت لازم نبود درمورد دلنشین بودنشون بحث کنی و بعد داستانهاش رو میدزدی. وقتی داره خاکستر بهمن مشکیش رو توی زیرسیگاریای که عکس خمینی داره میتکونه. وقتی پاهاش رو انداخته روی هم و به مبل آبی لاجوردی تکیه داده. وقتی برات تعریف میکنه توی نیروگاه هستهای کار کرده، تو موزهها متنهای دستنویس قدیمی رو دوباره نوشته، تو اتریش نون پخته، تو روستاهای دورافتاده ایران برای بچهها کتاب خونده، نزدیک بوده تو آلمان با یه دختره ازدواج کنه و بعد که همه اینا رو دزدیدی، یه روز که دارین تمیزکاری میکنین، صدات میزنه. میری تو اتاقش و روی تشکش نشسته و دور و برش پره از عکسهای قدیمی، لباس و بدلیجاتی که از دور و بر دنیا خریده و یه بقچه جلوشه و داره با یه لبخند دور بهش نگاه میکنه. تو توی بیست و سه سالگی هیچوقت نمیتونی همچین لبخندی بزنی چون دورترین چیزی که از خاطراتت داری، خروست به اسم حسنکچله. بهت میگه تا حالا اینو به هیچکی نشون نداده و تو روی زمین کنارش میشینی. انگشتهای دستش کشیدهست و رگهای دستش برجسته. از اون دستایی که دلت میخواد وقتی دارن با ربان صورتی یه پاپیون میبندن، بهشون زل بزنی. آروم بقچه رو باز میکنه. بقچه یه روسری قدیمی سیاهه با گلهای طلایی. بهت میگه این روسری اون بوده. "اون" اسم داره. نمیدونی درسته اسمش گفته بشه یا نه. همهچیز رو برمیداری جز اسمش. جوری روسری رو کنار میزنه انگار داره برگهای یه گل رو از هم باز میکنه و تو با یه شرت و سوتین رو به رو میشی. میزنه زیر خنده و سریع برشون میداره و قایمشون میکنه. تو هم میخندی. میگه وقتی آخرین بار با هم خوابیدن اینا تن "اون" بوده و بعد یه پاکت نامه رو میکشه بیرون. آروم بازش میکنه و داخلش یه تره موی فر بلنده. ماجرا به صورتش برمیگرده و میخنده. میگه تمام موهای "اون" صاف بود، فقط همین یه لاخ موی فر رو داشت و همیشه بهش میگفت که من هیچی ازت نمیخوام، نمیخوام هیچیت مال من باشه. من فقط همین یه لاخ موی فر رو ازت میخوام. میشه تو کل وجودت، همین یه لاخ مو، مال من باشه؟ و تعریف میکنه یه دفعه که دعوا کردن، "اون" براش این نامه رو مینویسه و اون یه لاخ مو رو قیچی میکنه و بهش میده و بعدش که موئه بلند شد، دیگه هیچوقت فر نبود. آروم دست میکشه رو پیچ و خمش. تو نمیدونی چی بگی. تو یه دزدی. پس میشینی و بهش نگاه میکنی که دفترچه تمام شعرهایی که برای هم نوشتن رو بهت نشون میده، گوشوارهها، عکسها، گلهای خشکشده، لاکها، روبالشتیای که "اون" سرش رو روش گذاشته و هنوز براش بوش رو داره و شمعهای نصفه که هر کدوم یه دلیل دارن برای اونجا بودن. بهش نگاه میکنی که چشمهاش پر از اشک میشه. وقتی زمان درست به نظر میرسه ازش میپرسی چه به سر "اون" اومد؟ وسایل رو جمع میکنه و دوباره با ترتیب قبلی توی بقچه میچینه. میگه شوهر کرد و الان دوتا بچه داره. این کافی نیست. برات توضیح میده که خودش میخواد که هیچوقت "اون" رو فراموش نکنه. بهت میگه فرصت زیاد داشت برای رها کردنش. ولی خودش خواست این درد رو با خودش همهجا بکشه. این بقچه باهاش دور دنیا رو گشته، این بقچه تو همه خونهها بوده، کنار تمام معشوقهایی که بعدا اومدن، کنار تمام بلیطهای هواپیما و زیر آسمون همه شهرها. بعد تمام چیزهایی که فراموش شدن و تو هیچوقت همچین چیزی نداشتی. هیچوقت یه دردی که به این سادگی نخوای درمون بشه. لذتی که کنار رنج باشه و به نظر بهایی سنگینی داره و لازم نیست تجربهاش کنی. به اون نگاه میکنی که بقچه رو میذاره کنار تختش و تصمیم میگیری بدزدیش. داستان رو میدزدی و حتی اگه خودت هیچوقت یه "اون" نداشته باشی، نوشتن درمورد سادگی عشق مطلق یه نفر دیگه، برات کافیه.
Forwarded from Iloveyouandyoudontpayme
Really gotta stop drifting into the arena of the unwell and making an enemy of my own future
آگهی: ماشین دثپروف هستم یک استانتمن مایک لازم دارم.
آگهی: لیتل ترابلمیکر هستم اسمی که Dـش سایلنته لازم دارم.