ChinaWhite With the Dragon Tattoo
1.11K subscribers
21.2K photos
860 videos
22 files
1.21K links
I gotta pretty little mouth
underneath all the foaming.
Download Telegram
آگهی: تتوی اژدها زدم یک پدر لازم دارم.
آگهی: کلاه کریسمس سرم گذاشتم یک مادر لازم دارم.
آگهی: ماشین دث‌پروف هستم یک استانت‌من مایک لازم دارم.
آگهی: شمشیر هاتوری‌هانزو هستم یک عروس لازم دارم.
آگهی: ماهی قرمزم رو کشتم یک ساندویچ لازم دارم.
آگهی: لیتل ترابل‌میکر هستم اسمی که Dـش سایلنته لازم دارم.
آگهی: هدویگ هستم یک اینچ خشم لازم دارم.
آگهی: عابد هستم یک تروی لازم دارم.
آگهی: شپش هستم یک خواننده کاباره لازم دارم.
آگهی: بیلی هستم یک مارتی لازم دارم.
آگهی: هوزیر هستم یک Angel Of Small Death And The Codeine Scene لازم دارم.
آگهی: تو Murderers' Row نشستم یک بیلی فلین لازم دارم.
آگهی: اردک‌های وحشی کوچ کردن یک دکتر ملفی لازم دارم.
آگهی: Major Tom هستم یک Ground Control لازم دارم.
اوضاع بده. یه تهیه‌کننده فیلمنامه‌م رو می‌خونه و اوضاع بده. یه فیلم‌نامه در حال نوشته شدنه و اوضاع بده. یه بار تو جوب کلیسای نزدیک دانشگاه یکی رو دیدم که بازوش رو برای هروئین آماده می‌کرد و موش‌های فاضلاب یواشکی از تو تاریکی بهش زل زده بودن و هنوزم که از اونجا رد می‌شم حواسم هست جوبه رو چک کنم به امید اینکه دوباره چیزی مشابهش رو ببینم و به خودم بقبولونم یه چیزی که ارزش تعریف کردن داره، دیدم. روزهای بعدی و والپرت سدیم و سرترالین و ریسپریدون و ونلافاکسین و والپرویک اسید رو تموم کردم. دنبال چتر نجات نمی‌گردم ولی نمی‌دونم می‌خوام با زمین خوردن چی رو ثابت کنم. موهام بوی دستمال کنار سینک میده. درمورد چیزایی می‌نویسم که نمی‌فهمم. به چیزهایی فکر می‌کنم که حل نمی‌شن. رزومه‌ها راه به جایی نمی‌برن و کارایی که بلدم کمتر و کمتر می‌شن. از خندیدن دوستام فیلم می‌گیرم و جوکا رو از دست می‌دم و بعد که فیلما رو دوباره نگاه می‌کنم تازه پانچ‌لاین رو پیدا می‌کنم. یه تیزر از زندگی‌ای که نداشتم می‌سازم. اگه الان گریه کنم قرار نیست دو دقیقه بعدش هم مطمئن باشم که باید گریه می‌کردم. گلوم می‌سوزه. غذا نمی‌خورم. اتاقم شلوغه. توی معده‌م سوزن هضم می‌کنم. به سه سال قبل عقب‌گرد می‌زنم. هنوز هیچ اتفاقی در من نیافتاده که گذر زمان رو حس کنم. یه بچه هشت ساله با علایق نارسم. هیچ آلبومی رو کامل گوش ندادم و هیچکدوم از فیلمایی که باید می‌دیدم، رو ندیدم. فرق بین عکس خوب و بد رو بلد نیستم و کلمه‌هایی که بلدم کمتر و کمتر می‌شن. تو هیچی به ترین نرسیدم. از زندگیم چیزی یادم نمیاد و انگار تو همین نقطه بیدار شدم. انقد از درک شدن ترسیدم که فهمیدنِ خودم رو هم گم کردم. دیروز می‌تونه صد سال پیش باشه و صد سال پیش می‌تونه همین امروز اتفاق بیافته. اوضاع بده و تمام زورم رو می‌زنم که بدتر بشه.
همه‌چیز داره به سمت پایان حرکت می‌کنه. برای همین کلاس‌ها رو نمی‌رم. برای همین پیاده‌روی می‌کنم. برای همین نسبت به هر چیزی حس سنگین نوستالژی دارم. دیگه سوار مترو نمی‌شم. با پای خودم از جهاد تا تئاتر شهر می‌رم. از طالقانی تا میرزای شیرازی. از ولیعصر تا سبلان. نمی‌خوام حتی یه ثانیه دیدن شهر رو هم از دست بدم. همه‌چیز داره به سمت پایانش حرکت می‌کنه برای همین خیلی فکر می‌کنم. آهنگ جدیدی گوش نمی‌دم و فیلم تازه‌ای نمی‌بینم. داستان زندگی بقیه خسته‌م کرده و دنبال داستان زندگی خودم می‌گردم. خسته شدم از زیرمتن و فرامتن. یه چیزی باید تو همین خاطرات ارزش تحلیل کردن داشته باشه. می‌تونی یه جا بمونی و هیچ‌وقت حس نکنی چیزی داره تموم میشه. دلم می‌خواست ساکن و ساکت باشم. از بچگی فکر می‌کردم اگه تکون نخوری و نفس نکشی، می‌تونی زمان رو متوقف کنی ولی خبری از سکون و سکوت نیست و هر روز یه اتفاقی می‌افته تا تو رو دورتر کنه. خیلی از چیزایی که اتفاق افتادن رو باور نمی‌کنم. من واقعا سینما خوندم. من واقعا چهار سال توی تهران زندگی کردم. حالا یه دوره از زندگی تموم میشه و قراره اتفاق‌های جدیدی بیافته. حس به پایان رسیدن هست ولی هیچی تموم نشده. بعد یهو می‌خوام چنگ بزنم و They/them هیجده ساله‌ای که از درگز تا اینجا اومد رو از زیر همه اینا بیرون بکشم. می‌خوام بگیرمش زیر میکروسکوپ و بررسیش کنم. می‌خوام جای هر زخم رو ببینم. می‌خوام رد هر نوازش روی کمرش رو تشخیص بدم. می‌خوام موهای رنگ‌شده‌اش رو کنار بزنم و ریشه‌های سیاهش رو پیدا کنم. می‌خوام تتوهاش رو بشورم. می‌خوام ریه خاک‌گرفته‌ش رو توی باد تکون بدم. می‌خوام مغزش رو تشریح کنم. می‌خوام جوهر کل این چهار سال رو تو سفیدی چشماش بخونم. می‌خوام پیداش کنم. می‌خوام بدونم ارزشش رو داشت؟ به تمام جاهایی فکر می‌کنم که توشون بیدار شد. به تمام دفعه‌هایی که به قتل نرسید. به برای اولین بار خوابیدن کنار دختری که عاشقش بود و شنیدن صدای ضربان قلب خودش تو گوشش. به تمام فیل‌های صورتی‌ای که دید. به تمام دفعه‌هایی که نظرش رو سر کلاس نگفت. به تمام دفعه‌هایی که بوسیده شد. به تمام موقع‌هایی که برای بقیه توضیح داد چرا حتی تو تابستون هم بوت چرمی می‌پوشه. به تمام رنگ‌هاش. به همه اون وقت‌هایی که یکی پیام‌هاش رو جواب نداد. به هر دکمه‌ای که روی کتش دوخت. به اون شبی که دستگیر شد. به همه وقت‌هایی که روی یه پشت‌بوم حس کرد بخشی از یک بی‌نهایته. به تمام مزه‌های بستنی‌ایی که خورد. به گریه‌هایی که برای هواپیما کرد. به وقتی که دست یکی رو محکم موقع شعار دادن فشرد. به همه روزایی که از تخت بیرون نیومد. به زمان‌هایی که نمی‌دونست چرا داره می‌نویسه. به تی‌شرتی که موقع فرار به دختری که پینت‌بال لباسش رو رنگی کرده بود، داد. به همه آدمای اشتباهی که بهشون اعتماد کرد. به همه آغوش‌هایی که براش امن بود. به همه‌ی چهار سال. به هر تیکه از این دوره. چک کردن بدنش که به اندازه کافی خاطره روی پوستش ته‌نشین شده باشه. به باور به اینکه همه اینا رو دوباره انجام میده. که اگه برگردم به روز اول خوابگاه ستاره دوباره تمام تصمیم‌های اشتباهم رو می‌گیرم، خودم رو دوباره زیر تمام اتوبوس‌ها می‌ندازم و باز از بقیه می‌خوام شکستگی‌هام رو باندپیچی کنن. از هیچی پشیمون نیستم و این چهار سال نذاشت بزرگ شم و به اندازه بیست و سه سال زندگی گیجم ولی هیچ بالغ شدنی رو به اینجایی که بهش رسیدم، نمی‌فروشم.
No One Is Ever Going to Want Me
Giles Corey
It's like a birth, but it is in reverse