Forwarded from ‹ Liberté Novels › via @chToolsBot
— #PhotoTeaser
𖥔 #SatinGreenShutters
𖥔 Slice of Life, Romance, Dram, Angst
«مطمئنی میخوای به قصه خسته کنندم گوش بدی؟»
نور سرخ و نارنجی غروب خورشید کاری میکرد که گرد و خاکهای حاصل از گودبرداری ساختمانهای روبهرویی که به داخل کافه رخنه کرده بودن، بدرخشن و بین موجهای دریایِ هوا شناور بمونن.
«بعید میدونم اونقدری که میگید "خسته کننده" باشه.»
«نمیدونم؛ برای دخترم که خسته کننده بود.»
ذرات معلق به کرمهای شبتاب مانند میشدن و لبخند تلخ و محسوس پاپاجونی، به مدفن کرمهای شبتاب.
«صبح… از وطنتنون گفتید.»
«بستگی داره چطوری بخونیش. وطنم، و تنم! وطن برای تو چیه سنیور؟»
کتم رو درآوردم با نشستن روی صندلی نزدیک به پنجره، دست زیر چونه زدم و با تردید جواب دادم:
«جایی که زاده شدم؟»
پاپاجونی در حالی که پیراهن کبریتی قهوهایش رو زیر کشِ ساسبند مرتب میکرد، چشمهاش رو بست و با تکیه دادن به پشتی صندلی چوبی، بویِ رنگ غروب رو تنفس کرد:
«وطن خونهی روحه، و خونه جاییه که بهش تعلق داری و تعلق من، همسرم بود.»
📜Satin Green Shutters📜
𖥔 #MiniNovel by KiVi
─────✧─────
@LiberteNovels ཻུ࿐
𖥔 #SatinGreenShutters
𖥔 Slice of Life, Romance, Dram, Angst
«مطمئنی میخوای به قصه خسته کنندم گوش بدی؟»
نور سرخ و نارنجی غروب خورشید کاری میکرد که گرد و خاکهای حاصل از گودبرداری ساختمانهای روبهرویی که به داخل کافه رخنه کرده بودن، بدرخشن و بین موجهای دریایِ هوا شناور بمونن.
«بعید میدونم اونقدری که میگید "خسته کننده" باشه.»
«نمیدونم؛ برای دخترم که خسته کننده بود.»
ذرات معلق به کرمهای شبتاب مانند میشدن و لبخند تلخ و محسوس پاپاجونی، به مدفن کرمهای شبتاب.
«صبح… از وطنتنون گفتید.»
«بستگی داره چطوری بخونیش. وطنم، و تنم! وطن برای تو چیه سنیور؟»
کتم رو درآوردم با نشستن روی صندلی نزدیک به پنجره، دست زیر چونه زدم و با تردید جواب دادم:
«جایی که زاده شدم؟»
پاپاجونی در حالی که پیراهن کبریتی قهوهایش رو زیر کشِ ساسبند مرتب میکرد، چشمهاش رو بست و با تکیه دادن به پشتی صندلی چوبی، بویِ رنگ غروب رو تنفس کرد:
«وطن خونهی روحه، و خونه جاییه که بهش تعلق داری و تعلق من، همسرم بود.»
📜Satin Green Shutters📜
𖥔 #MiniNovel by KiVi
─────✧─────
@LiberteNovels ཻུ࿐
گوشیم طبق استانداردهای بینالمللی یک ساعت خودش رو کشیده بود جلو در نتیجه الان که بلند شدم برای صبحانه چایی رو دم کردم و فکر میکردم ۷:۱۵ داره میشه، با دیدن ساعت روی دیوار فهمیدم در اصل یک ساعت زودتر اقدام کردم... انقدرم خوابم میومدددد که نگو 🥲
تازه این یعنی بابامم که واسه نماز بیدار کردم اون ساعت هنوز اذان نشده بوده اصلا :»
تازه این یعنی بابامم که واسه نماز بیدار کردم اون ساعت هنوز اذان نشده بوده اصلا :»
✍14
میخواستم آلاستار آبی کمرنگه رو ست کنم امروز ولی با این بارون آب میره توش... یعنی مجبورم چکمه بپوشم؟ کمرم درد میکنه خب 😭
بارون دوست دارم ولی وقتی اومد که تمام امکانات مقابله با بارون رو جمع کردم 💔
بارون دوست دارم ولی وقتی اومد که تمام امکانات مقابله با بارون رو جمع کردم 💔
نیاز دارم برای افزایش کیفیت زندگی، به مقدار ۲ - ۳ سال از زندگیم رو پاک کنم از حافظهام 😌
✍17
Forwarded from •雪姫•
ماریا اومد منو ببینه ولی سبب خیر شد که میا-سان هم ببینم :)
•雪姫•
ماریا اومد منو ببینه ولی سبب خیر شد که میا-سان هم ببینم :)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چشـــم دکمهای ⚇_⚉
Photo
بخاطر این دیدمش که این یارو شبیه یاتو بود... ولی تجربه خوبی بود. خیلی وقت بود تو صف تماشا بود. از دیشب هر دو فصلش رو دیدم تموم شد.
•| #WatchWithMe
•| #WatchWithMe
✍9
ببینم امروز حسش هست بعد از خونه خواهرم برم در سطح شهر ولگردی یا خیر. روحم به ولگردی احتیاج داره ولی جسمم همکاری نمیکنه متاسفانه 😑
دوست دارم بگم هرکی پایهاس اعلام حضور کنه ولی میترسم خودمم نرم 😅
دوست دارم بگم هرکی پایهاس اعلام حضور کنه ولی میترسم خودمم نرم 😅
👾12