فیلمهایی که این چند روز دیدم:
The Menu
یکم میتونست خراش دهندهی اعصاب باشه ولی ایده باحالی داشت. به هشدارهاش توجه کنید قبل از دیدن.
The Triangle of Sadness
ایده جدیدی نداشت و به کسی توصیه نمیکنم چندان.
The Matrix
بعد از هزاران سال گارد داشتن دیدمش. مطمئنم برای زمان خودش ته خفن های جهان بوده. الانم بدک نبود البته 💡
The Matrix Reloaded
به جذابیت اولی نبود. یجورایی بخش های احساسیش انگار نمیشینه رو داستان. انگار بزور اضافه شدن
The Animatrix
گویا بود، تنوع سبک طراحی و انیمیت موقع روایت بخشهای مختلف داستان جالب بود.
•| #WatchWithMe
The Menu
یکم میتونست خراش دهندهی اعصاب باشه ولی ایده باحالی داشت. به هشدارهاش توجه کنید قبل از دیدن.
The Triangle of Sadness
ایده جدیدی نداشت و به کسی توصیه نمیکنم چندان.
The Matrix
بعد از هزاران سال گارد داشتن دیدمش. مطمئنم برای زمان خودش ته خفن های جهان بوده. الانم بدک نبود البته 💡
The Matrix Reloaded
به جذابیت اولی نبود. یجورایی بخش های احساسیش انگار نمیشینه رو داستان. انگار بزور اضافه شدن
The Animatrix
گویا بود، تنوع سبک طراحی و انیمیت موقع روایت بخشهای مختلف داستان جالب بود.
•| #WatchWithMe
✍8
ولی واقعاً خیلی بستگی داره منبع دریافتی اطلاعات شما چی باشه. یعنی حقیقت عملا بی اهمیت میشه. شما کافیه به یه منبعی اعتماد داشته باشی، دیگه هرکسی بیاد خلافش حرف بزنه ۱۰۰ تا دلیل و مدرکم بیاره باورت رو تغییر نمیدی یا حداقل تمام مدت شک داری که این حقیقت هست یا نه.
✍12
یه زمانی هر هفته، گاهی حتی هفتهای ۲ بار کیک و شیرینی درست میکردم... دوران زیبایی بود :»
✍18
جوری که خودمون رو خرج میکنیم تا بقیه رو خوشحال کنیم... و هر ثانیه ازش مساوی افزایش حس بی ارزشی بیشتره... به امید اینکه شاید یه درصدی از اون ارزش بازتاب کنه و بهمون برگرده...
✍17
اولین باری که یه استاد ازم خواست از کلاسش برم، کلاس عکاسی بود. استادش واقعاً پخته اما سختگیر با اخلاق های خاص بود. وقتی گفت شما بفرمایید بیرون، دقیقا همینکار رو کردم. آخه فکر کرده بود بپاش بلند نشدم. ولی من فقط یکم زودتر از بقیه نشسته بودم...
وقتی رفتم بیرون یه راست برگشتم خونه و وقتی تازه رسیده بودم بهم زنگ زدن گفتن استاد میگه برگرد ولی من دیگه رفته بودم... نمیدونم شاید توقع داشت عذرخواهی کنم... ولی خب کاری نکرده بودم که بخوام عذر بخوام... این برام عجیب بود که بعدش زنگ بزنن بگن میگه برگرد... با خودم میگم شاید بهتر بود فقط براش توضیح میدادم. اون فقط گفت شما بفرمایید بیرون و منم بلند شدم و رفتم. حتی تلاشی نکردم که از اشتباه خارجش کنم.
یبار دیگهای هم که کلاس رو ترک کردم برای این بود که جلسهی دومی بود که سر کلاس طراحی آبرنگ نیاورده بودم. آخه یه آبرنگ خوب و گرون داشتم اما نتونسته بودم پیداش کنم... و چون بخاطر اینکه معلم هنرستان مون اصلا خوب یادمون نداده بود، خجالت میکشیدم بیارم نقاشی کنم و بد در بیاد و فکر میکردم خب نمیارم و حداقل میتونم به این بهونه چیزی نکشم... اما تو اون جلسه استاد حرفی زد که یادم نمونده اما حسی که بهم دست داد اینطوری بود که «تو که پول نداری آبرنگ تهیه کنی اینجا چیکار میکنی؟» استاد خوبی بود. سن بالایی داشت اما کلاسش رو دوست داشتم... ولی وقتی گفت وقتی برگرد که آبرنگ آورده باشی یا چنین چیزی، فقط کیفم رو برداشتم و از کلاس زدم بیرون.
یک طبقه رفتم پایین و رو پلهها نشستم. مطمئن نیستم گریه ام گرفت یا حس خاصی نداشتم ولی یهو صدای پا اومد. دنبالم دویده بود.
گفت نمیخواستم دلت رو بکشنم. اصلاً شما از آبرنگ من استفاده کن!
اونجا بود که موقع گفتن «بخدا خودم آبرنگ دارم» گریه ام گرفت... چون حس کسانی رو داشتم که مجبورن برای ظاهر سازی یا حفظ آبرو دروغ بگن... حس عجیبی بود... بعد از گذشتن ۹ - ۱۰ سال آرزو میکنم کاش اون روز فقط آبرنگم رو برده بودم... یا حداقل از کلاس بیرون نمیرفتم. حس میکنم گناه داشت که فکر کنه دل شاگردی رو شکونده که از سر تنبلی و از زیر کار در رفتن به حرفش گوش نداده بوده...
تو کتابی که میخونم به شاگردی گفته شد بره بیرون و اون هم فقط بلند شد و رفت بیرون. باحال بنظر میاد. اون لحظه خیلی باحاله اما بعد از گذر زمان... نه چندان.
وقتی رفتم بیرون یه راست برگشتم خونه و وقتی تازه رسیده بودم بهم زنگ زدن گفتن استاد میگه برگرد ولی من دیگه رفته بودم... نمیدونم شاید توقع داشت عذرخواهی کنم... ولی خب کاری نکرده بودم که بخوام عذر بخوام... این برام عجیب بود که بعدش زنگ بزنن بگن میگه برگرد... با خودم میگم شاید بهتر بود فقط براش توضیح میدادم. اون فقط گفت شما بفرمایید بیرون و منم بلند شدم و رفتم. حتی تلاشی نکردم که از اشتباه خارجش کنم.
یبار دیگهای هم که کلاس رو ترک کردم برای این بود که جلسهی دومی بود که سر کلاس طراحی آبرنگ نیاورده بودم. آخه یه آبرنگ خوب و گرون داشتم اما نتونسته بودم پیداش کنم... و چون بخاطر اینکه معلم هنرستان مون اصلا خوب یادمون نداده بود، خجالت میکشیدم بیارم نقاشی کنم و بد در بیاد و فکر میکردم خب نمیارم و حداقل میتونم به این بهونه چیزی نکشم... اما تو اون جلسه استاد حرفی زد که یادم نمونده اما حسی که بهم دست داد اینطوری بود که «تو که پول نداری آبرنگ تهیه کنی اینجا چیکار میکنی؟» استاد خوبی بود. سن بالایی داشت اما کلاسش رو دوست داشتم... ولی وقتی گفت وقتی برگرد که آبرنگ آورده باشی یا چنین چیزی، فقط کیفم رو برداشتم و از کلاس زدم بیرون.
یک طبقه رفتم پایین و رو پلهها نشستم. مطمئن نیستم گریه ام گرفت یا حس خاصی نداشتم ولی یهو صدای پا اومد. دنبالم دویده بود.
گفت نمیخواستم دلت رو بکشنم. اصلاً شما از آبرنگ من استفاده کن!
اونجا بود که موقع گفتن «بخدا خودم آبرنگ دارم» گریه ام گرفت... چون حس کسانی رو داشتم که مجبورن برای ظاهر سازی یا حفظ آبرو دروغ بگن... حس عجیبی بود... بعد از گذشتن ۹ - ۱۰ سال آرزو میکنم کاش اون روز فقط آبرنگم رو برده بودم... یا حداقل از کلاس بیرون نمیرفتم. حس میکنم گناه داشت که فکر کنه دل شاگردی رو شکونده که از سر تنبلی و از زیر کار در رفتن به حرفش گوش نداده بوده...
تو کتابی که میخونم به شاگردی گفته شد بره بیرون و اون هم فقط بلند شد و رفت بیرون. باحال بنظر میاد. اون لحظه خیلی باحاله اما بعد از گذر زمان... نه چندان.
✍56
چشـــم دکمهای ⚇_⚉
۹۹٪ رمز کارت هامون با ۱۳ شروع میشه. Change my mind...
ظاهراً دیگه روی کارت های جدید نمیشه با ۱۳ رمز گذاشت و برگام!!
✍6
چشـــم دکمهای ⚇_⚉
وای هیثم کلید هاشو برده پشت در میمونه 😭👌 •| #MyGames
جیغم میاد ولی تو مترو ام... و حقوق نگرفتم هنوز :»
✍7
چشـــم دکمهای ⚇_⚉
وای هیثم کلید هاشو برده پشت در میمونه 😭👌 •| #MyGames
قراره دامین های این وسایل زندگی کنم فعلا. گل و باسش هم جدیده ای خدا 😍🥺😭 یادم نمیاد آخرین باری که یه چیزی رو به این شدت خواستم کی بوده
•| #MyGames
•| #MyGames
چشـــم دکمهای ⚇_⚉
شاهزاده آبان داره در مورد اعتماد به نفس حرف میزنه
آبان داره چیزای مهم میگه... در مورد کنکور و استقلال و از این چیزا
دلم میخواست یه چیزایی داشتم که مختص خودم بودن. سریالها یا بازی هایی که فقط خودم و یکی دوتا از اطرافیان مورد اعتمادم اونا رو میشناختیم. جاهایی که فقط مال خودم بودم. قرار نبود حس کنم منم مثل همه ام و دارم همون کارها رو انجام میدم. تازه گاهی با کلی تاخیر...
✍13
چشـــم دکمهای ⚇_⚉
اون سری به یکی از نویسندههای بنگتن فمیلی میگفتم؛ «وقتی از من چیزی میخوای هیچوقت فکر نکن من یادمه برم بالا رو بخونم، چون گاهی فقط بدنم رو auto pilot داره کار میکنه. همیشه جملهای که توش کاری رو ازم میخوای کامل تایمر کن (چون میگم تایمر کنن ۷ که از سرکار…
چندماهی هست این auto pilot دچار ارور و اینا شده ولی بازم دمش گرم. الان که بهش فکر میکنم گاهی چند روز تو حال خودم نبودم ولی میدیدم زندگیم جلو رفته. با کیفیت نبوده اما حداقل یهو تو خیابون متوقف نشدم ندونم چه زمانیه و کجا هستم :»
چشـــم دکمهای ⚇_⚉
حتماً فن آرت های زیادی با این کاور به چشم تون خورده. 🤔 منم همینطور. مخصوصا بعد از دیدن آرت های مخصوص جو و چری از انیمهی SK8 برای همین رفتم مانگا اصلیش رو یافتم و خوندم. براتون لینکش رو میذارم.🎐 مانگا ۱۱ قسمتی به اسم Go for it Nakamura! یا همون Ganbare! Nakamura…
زندگیم این مدت تو گنشین خلاصه شده و اون داستانی که گفتم گارد داشتم و اینا، در نتیجه...
از اونجایی که تقریباً نصفش رو خوندم دیگه میگمش. خوبه واقعا بهتر از تصورمه ولی خب تا این لحظه هنوز کتاب های هم ژانرش زیادن که بیشتر از این دوست دارم. و باید بخونم تا ببینم نظرم چی میشه
فعلا هدفم از ادامهی این زندگی دریافت کاوه در گنشینه
•| #ReadWithMe Mo Dao Zu shi
از اونجایی که تقریباً نصفش رو خوندم دیگه میگمش. خوبه واقعا بهتر از تصورمه ولی خب تا این لحظه هنوز کتاب های هم ژانرش زیادن که بیشتر از این دوست دارم. و باید بخونم تا ببینم نظرم چی میشه
فعلا هدفم از ادامهی این زندگی دریافت کاوه در گنشینه
•| #ReadWithMe Mo Dao Zu shi
✍2