میخوام خودم رو با فیلم و بازی خفه کنم ولی خستگی هام دارن رو نمایی میشن و از الان خوابم گرفته
✍8
فیلمهایی که این مدت دیدم:
Ocean 11, 12, 13, 8
راستش مطمئن نیستم چرا همیشه بهشون گارد داشتم ولی خب ندیده بودم شون و فکر میکردم موضوع جاسوسی باشه نه دزدی :»
Puss in boots
ایده جالبی داشت. 🐱
Knives out
قابل حدس بود کلیتش به عنوان یه فیلم کارآگاهی ولی خوش ساخت بود لذت بردم. 💡
Glass onion, Knives out
خوب و دلهره آور و لجدرآر با پایان مناسب.
Don't worry Darling
تو سبک Severance بود و خب یادم انداخت که هنوز ماتریکس رو ندیدم و دیگه باید کم کم بشینم ببینمش.
حس میکنم بازم چیزی دیدم ولی الان یادم نیست 😅🤍
•| #WatchWithMe
Ocean 11, 12, 13, 8
راستش مطمئن نیستم چرا همیشه بهشون گارد داشتم ولی خب ندیده بودم شون و فکر میکردم موضوع جاسوسی باشه نه دزدی :»
Puss in boots
ایده جالبی داشت. 🐱
Knives out
قابل حدس بود کلیتش به عنوان یه فیلم کارآگاهی ولی خوش ساخت بود لذت بردم. 💡
Glass onion, Knives out
خوب و دلهره آور و لجدرآر با پایان مناسب.
Don't worry Darling
تو سبک Severance بود و خب یادم انداخت که هنوز ماتریکس رو ندیدم و دیگه باید کم کم بشینم ببینمش.
حس میکنم بازم چیزی دیدم ولی الان یادم نیست 😅🤍
•| #WatchWithMe
✍2
کاش میشد به همکارم بگم اینقدر خبر نخونه. من کانال های خبریم رو آرشیو کردم چون دوباره مساعد نیستم چند روزه، بعد همکارم ریز به ریز درحال خوندن خبرهای مهم و غیر مهمه در طول روز 😭
✍14
چشـــم دکمهای ⚇_⚉
کاوه و دوست پسرش الهیثم 🥺 صورت الهیثم تو ثانیهی 00:07 قلبم رو هربار متوقف میکنه •| #MyGames #WatchWithMe
Kaeya knows his stuff.
Respect 🤍
Respect 🤍
✍2
دارم بالاخره کتابی رو میخونم که به ۲ دلیل بهش گارد داشتم.
۱. مشکل همیشگی من، چون دست همه بود اینجوری بودم که 😒
۲. سریالش رو اول دیدم و خوش ساخت نبود و بازم اینجوری شده بودم 😒
۱. مشکل همیشگی من، چون دست همه بود اینجوری بودم که 😒
۲. سریالش رو اول دیدم و خوش ساخت نبود و بازم اینجوری شده بودم 😒
✍10
فیلمهایی که این چند روز دیدم:
The Menu
یکم میتونست خراش دهندهی اعصاب باشه ولی ایده باحالی داشت. به هشدارهاش توجه کنید قبل از دیدن.
The Triangle of Sadness
ایده جدیدی نداشت و به کسی توصیه نمیکنم چندان.
The Matrix
بعد از هزاران سال گارد داشتن دیدمش. مطمئنم برای زمان خودش ته خفن های جهان بوده. الانم بدک نبود البته 💡
The Matrix Reloaded
به جذابیت اولی نبود. یجورایی بخش های احساسیش انگار نمیشینه رو داستان. انگار بزور اضافه شدن
The Animatrix
گویا بود، تنوع سبک طراحی و انیمیت موقع روایت بخشهای مختلف داستان جالب بود.
•| #WatchWithMe
The Menu
یکم میتونست خراش دهندهی اعصاب باشه ولی ایده باحالی داشت. به هشدارهاش توجه کنید قبل از دیدن.
The Triangle of Sadness
ایده جدیدی نداشت و به کسی توصیه نمیکنم چندان.
The Matrix
بعد از هزاران سال گارد داشتن دیدمش. مطمئنم برای زمان خودش ته خفن های جهان بوده. الانم بدک نبود البته 💡
The Matrix Reloaded
به جذابیت اولی نبود. یجورایی بخش های احساسیش انگار نمیشینه رو داستان. انگار بزور اضافه شدن
The Animatrix
گویا بود، تنوع سبک طراحی و انیمیت موقع روایت بخشهای مختلف داستان جالب بود.
•| #WatchWithMe
✍8
ولی واقعاً خیلی بستگی داره منبع دریافتی اطلاعات شما چی باشه. یعنی حقیقت عملا بی اهمیت میشه. شما کافیه به یه منبعی اعتماد داشته باشی، دیگه هرکسی بیاد خلافش حرف بزنه ۱۰۰ تا دلیل و مدرکم بیاره باورت رو تغییر نمیدی یا حداقل تمام مدت شک داری که این حقیقت هست یا نه.
✍12
یه زمانی هر هفته، گاهی حتی هفتهای ۲ بار کیک و شیرینی درست میکردم... دوران زیبایی بود :»
✍18
جوری که خودمون رو خرج میکنیم تا بقیه رو خوشحال کنیم... و هر ثانیه ازش مساوی افزایش حس بی ارزشی بیشتره... به امید اینکه شاید یه درصدی از اون ارزش بازتاب کنه و بهمون برگرده...
✍17
اولین باری که یه استاد ازم خواست از کلاسش برم، کلاس عکاسی بود. استادش واقعاً پخته اما سختگیر با اخلاق های خاص بود. وقتی گفت شما بفرمایید بیرون، دقیقا همینکار رو کردم. آخه فکر کرده بود بپاش بلند نشدم. ولی من فقط یکم زودتر از بقیه نشسته بودم...
وقتی رفتم بیرون یه راست برگشتم خونه و وقتی تازه رسیده بودم بهم زنگ زدن گفتن استاد میگه برگرد ولی من دیگه رفته بودم... نمیدونم شاید توقع داشت عذرخواهی کنم... ولی خب کاری نکرده بودم که بخوام عذر بخوام... این برام عجیب بود که بعدش زنگ بزنن بگن میگه برگرد... با خودم میگم شاید بهتر بود فقط براش توضیح میدادم. اون فقط گفت شما بفرمایید بیرون و منم بلند شدم و رفتم. حتی تلاشی نکردم که از اشتباه خارجش کنم.
یبار دیگهای هم که کلاس رو ترک کردم برای این بود که جلسهی دومی بود که سر کلاس طراحی آبرنگ نیاورده بودم. آخه یه آبرنگ خوب و گرون داشتم اما نتونسته بودم پیداش کنم... و چون بخاطر اینکه معلم هنرستان مون اصلا خوب یادمون نداده بود، خجالت میکشیدم بیارم نقاشی کنم و بد در بیاد و فکر میکردم خب نمیارم و حداقل میتونم به این بهونه چیزی نکشم... اما تو اون جلسه استاد حرفی زد که یادم نمونده اما حسی که بهم دست داد اینطوری بود که «تو که پول نداری آبرنگ تهیه کنی اینجا چیکار میکنی؟» استاد خوبی بود. سن بالایی داشت اما کلاسش رو دوست داشتم... ولی وقتی گفت وقتی برگرد که آبرنگ آورده باشی یا چنین چیزی، فقط کیفم رو برداشتم و از کلاس زدم بیرون.
یک طبقه رفتم پایین و رو پلهها نشستم. مطمئن نیستم گریه ام گرفت یا حس خاصی نداشتم ولی یهو صدای پا اومد. دنبالم دویده بود.
گفت نمیخواستم دلت رو بکشنم. اصلاً شما از آبرنگ من استفاده کن!
اونجا بود که موقع گفتن «بخدا خودم آبرنگ دارم» گریه ام گرفت... چون حس کسانی رو داشتم که مجبورن برای ظاهر سازی یا حفظ آبرو دروغ بگن... حس عجیبی بود... بعد از گذشتن ۹ - ۱۰ سال آرزو میکنم کاش اون روز فقط آبرنگم رو برده بودم... یا حداقل از کلاس بیرون نمیرفتم. حس میکنم گناه داشت که فکر کنه دل شاگردی رو شکونده که از سر تنبلی و از زیر کار در رفتن به حرفش گوش نداده بوده...
تو کتابی که میخونم به شاگردی گفته شد بره بیرون و اون هم فقط بلند شد و رفت بیرون. باحال بنظر میاد. اون لحظه خیلی باحاله اما بعد از گذر زمان... نه چندان.
وقتی رفتم بیرون یه راست برگشتم خونه و وقتی تازه رسیده بودم بهم زنگ زدن گفتن استاد میگه برگرد ولی من دیگه رفته بودم... نمیدونم شاید توقع داشت عذرخواهی کنم... ولی خب کاری نکرده بودم که بخوام عذر بخوام... این برام عجیب بود که بعدش زنگ بزنن بگن میگه برگرد... با خودم میگم شاید بهتر بود فقط براش توضیح میدادم. اون فقط گفت شما بفرمایید بیرون و منم بلند شدم و رفتم. حتی تلاشی نکردم که از اشتباه خارجش کنم.
یبار دیگهای هم که کلاس رو ترک کردم برای این بود که جلسهی دومی بود که سر کلاس طراحی آبرنگ نیاورده بودم. آخه یه آبرنگ خوب و گرون داشتم اما نتونسته بودم پیداش کنم... و چون بخاطر اینکه معلم هنرستان مون اصلا خوب یادمون نداده بود، خجالت میکشیدم بیارم نقاشی کنم و بد در بیاد و فکر میکردم خب نمیارم و حداقل میتونم به این بهونه چیزی نکشم... اما تو اون جلسه استاد حرفی زد که یادم نمونده اما حسی که بهم دست داد اینطوری بود که «تو که پول نداری آبرنگ تهیه کنی اینجا چیکار میکنی؟» استاد خوبی بود. سن بالایی داشت اما کلاسش رو دوست داشتم... ولی وقتی گفت وقتی برگرد که آبرنگ آورده باشی یا چنین چیزی، فقط کیفم رو برداشتم و از کلاس زدم بیرون.
یک طبقه رفتم پایین و رو پلهها نشستم. مطمئن نیستم گریه ام گرفت یا حس خاصی نداشتم ولی یهو صدای پا اومد. دنبالم دویده بود.
گفت نمیخواستم دلت رو بکشنم. اصلاً شما از آبرنگ من استفاده کن!
اونجا بود که موقع گفتن «بخدا خودم آبرنگ دارم» گریه ام گرفت... چون حس کسانی رو داشتم که مجبورن برای ظاهر سازی یا حفظ آبرو دروغ بگن... حس عجیبی بود... بعد از گذشتن ۹ - ۱۰ سال آرزو میکنم کاش اون روز فقط آبرنگم رو برده بودم... یا حداقل از کلاس بیرون نمیرفتم. حس میکنم گناه داشت که فکر کنه دل شاگردی رو شکونده که از سر تنبلی و از زیر کار در رفتن به حرفش گوش نداده بوده...
تو کتابی که میخونم به شاگردی گفته شد بره بیرون و اون هم فقط بلند شد و رفت بیرون. باحال بنظر میاد. اون لحظه خیلی باحاله اما بعد از گذر زمان... نه چندان.
✍56