اولین بار اواخر آذر ۹۱ از این بیسکویت خوردم. چرا دقیق یادمه؟ یکم تلخه اگر حوصله ندارید نخونید 🚧
🎂 فکر کنم انقدر گفتم تولد من یک روز قبل از جینه دوست و دشمن حفظ باشن. برای خیلیا احمقانهست. خب فقط یه تولده دیگه اما گاهی میخوای هرطور شده تلخی بعضی خاطرات رو با حس های بهتر جا به جا کنی
🍰 آره فقط یه تاریخه، خیلی اهمیتی نداره. برای خودمم تا قبلش فقط به این خاطر خاص بود که با وجود ۵ سال اختلاف سنی با خواهرم، هر دوتا مون متولد یک روز بودیم... اما اون سال {۹۱} میشه گفت مهم ترین سال زندگی من بود. سالی که دانشگاه قبول شدم. سالی که اولین داستان بلندم رو شروع کردم و اتفاقات دیگه که حس و حال پاییز و زمستون هام رو برای همیشه تغییر داد. اینکه میگم نمیتونم گریه کنم، اینکه خیلی چیزا برام مهم نیست و فقط وانمود میکنم یه سری احساسات رو دارم که شبیه بقیهی انسان ها بنظر بیام.
🧁 قضیه بیسکویت چیه؟ من یه دخترخاله داشتم [حدیث] ۵ ماه اختلاف سنی داشتیم. میشد گفت به شدت نزدیک بودیم، تا حدی که توصیفش فقط از کلمات خارج نیست بلکه شاید حتی اون میزان از نزدیک بودن غلط بود. اون سال حدیث برای تولدم اومد خونه مون، برای اولین بار خودش مستقل.
🎂 فکر کنم انقدر گفتم تولد من یک روز قبل از جینه دوست و دشمن حفظ باشن. برای خیلیا احمقانهست. خب فقط یه تولده دیگه اما گاهی میخوای هرطور شده تلخی بعضی خاطرات رو با حس های بهتر جا به جا کنی
🍰 آره فقط یه تاریخه، خیلی اهمیتی نداره. برای خودمم تا قبلش فقط به این خاطر خاص بود که با وجود ۵ سال اختلاف سنی با خواهرم، هر دوتا مون متولد یک روز بودیم... اما اون سال {۹۱} میشه گفت مهم ترین سال زندگی من بود. سالی که دانشگاه قبول شدم. سالی که اولین داستان بلندم رو شروع کردم و اتفاقات دیگه که حس و حال پاییز و زمستون هام رو برای همیشه تغییر داد. اینکه میگم نمیتونم گریه کنم، اینکه خیلی چیزا برام مهم نیست و فقط وانمود میکنم یه سری احساسات رو دارم که شبیه بقیهی انسان ها بنظر بیام.
🧁 قضیه بیسکویت چیه؟ من یه دخترخاله داشتم [حدیث] ۵ ماه اختلاف سنی داشتیم. میشد گفت به شدت نزدیک بودیم، تا حدی که توصیفش فقط از کلمات خارج نیست بلکه شاید حتی اون میزان از نزدیک بودن غلط بود. اون سال حدیث برای تولدم اومد خونه مون، برای اولین بار خودش مستقل.
😢5☃1
چشـــم دکمهای ⚇_⚉
اولین بار اواخر آذر ۹۱ از این بیسکویت خوردم. چرا دقیق یادمه؟ یکم تلخه اگر حوصله ندارید نخونید 🚧 🎂 فکر کنم انقدر گفتم تولد من یک روز قبل از جینه دوست و دشمن حفظ باشن. برای خیلیا احمقانهست. خب فقط یه تولده دیگه اما گاهی میخوای هرطور شده تلخی بعضی خاطرات رو…
🥧 خوش گذشت، اولین بار یه فایل صوتی ۳ بعدی به اسم 3D barbershop داد گوش بدم، آهنگ مورد علاقه ش در اون زمان [unbreak my heart celine dion] رو باهم گوش دادیم یکم غر زد که اسمش رو Hadith ذخیره نکنم و Hadis گزینهی بهتریه اما خب مسلما گوش ندادم. حرف هامون یکم چاشنی نصیحت داشت و یکمم قول. شاید اگر حدیث ازم قول نگرفته بود داستانم رو ادامه بدم، الان آخرین محافظ نداشتیم چه برسه به بقیه ی داستان ها... و من بابتش ازش ممنونم، اما حدیث دور از خانواده و دوستان شما باشه، هفتهی بعدش، ۱۸ آذر تصادف کرد و فوت شد.
🥮 همون سال مرداد پدربزرگ پدری فوت شده بود اما واقعا تاثیر خاصی روی من نذاشت چون حقیقتا نه انقدر نزدیک بودیم نه چندان آدم پر حرفی بود که وقتی میرفتیم دیدنش حرف بیاد موندنی ای بزنه... اما از دست دادن حدیث خیلی عجیب بود. تا ماه ها گوشیم رو بر میداشتم بهش پیام بدم، حتی گاهی تایپش هم میکردم اما بعد یادم می افتاد که نیست.
🥟 آخرین پیامم بهش دقیقا همون روز تصادف بود چون دانشجوی شهرستان بود (من اون موقع هنوز جواب انتخاب رشته ام نیومده بود) نسبت به من راحت تر میتونست بره بیرون و اینا و اون موقع خرید آنلاین شارژ نبود و منم کارت بانکی نداشتم برای همین بهش پیام داده بودم برام شارژ بخره. شارژ رو خرید و کدش رو پیامک کرد برام...
اما چند ساعت بعدش داییم زنگ زد و گفت گوشی رو بدم به مامانم، مامان خونه نبود و چون رفته بود شهربانو، اجازه نمیدادن گوشی با خودش ببره داخل. در نتیجه داییم بهم گفت حدیث تصادف کرده پاش شکسته باید پاشیم بریم اونجا. برو مامانت رو خودت مطلع کن.
🍧 منم حاضر شدم و به دو، فاصلهی ۲۵ دقیقه ای رو تو ۱۰ - ۱۵ دقیقه دویدم. تمام مدت به این فکر میکردم وقتی پای حدیث خوب شد، مجبورش میکنم همینقدر که براش دویدم برام بدو بدو کنه... اما وقتی مامانم رو خبر کردم، اومد بیرون و به داییم زنگ زد متوجه شدم که قرار نیست اون دویدن اتفاق بیفته.
🍪 حالا دیگه جزئیات میانی رو بگذریم برسیم به بیسکویت، ماجراش اینه که تمام مدتی که رفتیم به مراسم رسیدیم و... وسایل کشو ها و لباس ها، دفتر کتاب ها، سیدی های حدیث رو شخصا مرتب کردم و جمع کردم که خاله ام مجبور نباشه دونه دونه سر هر کدوم گریه کنه، تا موند وسایل همراه حدیث در روز تصادف که دست نخورده باقی مونده بود... که من بعد از چند هفته بالاخره برگشتم خونه و اون کیف رو با خودم آوردم خونه، مامانم پیش خاله مونده بود و من خونه کیف رو باز کردم و توی کیف با این بیسکویت رو به رو شدم. بازش کردم و یه دونه خوردم. خیلی بنظرم خوشمزه بود. خوشمزه ترین بیسکویتی که خوردم... و اون اولین بار بود که خیلی خیلی عمیق حس کردم باید یه چیزی رو ازش برای خودم خاطره کنم... و این بیسکویت شد همون خاطره.
🧋غمگینم میکنه که صداش رو یادم نمیاد. چهره ش تو ذهنم کمرنگ شده چون فیلم و عکس ازش نمیبینم... اما این بیسکویت هیچوقت تو یادآوریش بهم شکست نمیخوره. بعد از فوت حدیث من خیلی تغییر کردم. خیلی آدم عجیبی شدم اما همین یه بیسکویت میتونه در طول مدتی که خورده میشه من رو به همون مائدهی ۹ سال پیش تبدیل کنه...
•| #Mia
🥮 همون سال مرداد پدربزرگ پدری فوت شده بود اما واقعا تاثیر خاصی روی من نذاشت چون حقیقتا نه انقدر نزدیک بودیم نه چندان آدم پر حرفی بود که وقتی میرفتیم دیدنش حرف بیاد موندنی ای بزنه... اما از دست دادن حدیث خیلی عجیب بود. تا ماه ها گوشیم رو بر میداشتم بهش پیام بدم، حتی گاهی تایپش هم میکردم اما بعد یادم می افتاد که نیست.
🥟 آخرین پیامم بهش دقیقا همون روز تصادف بود چون دانشجوی شهرستان بود (من اون موقع هنوز جواب انتخاب رشته ام نیومده بود) نسبت به من راحت تر میتونست بره بیرون و اینا و اون موقع خرید آنلاین شارژ نبود و منم کارت بانکی نداشتم برای همین بهش پیام داده بودم برام شارژ بخره. شارژ رو خرید و کدش رو پیامک کرد برام...
اما چند ساعت بعدش داییم زنگ زد و گفت گوشی رو بدم به مامانم، مامان خونه نبود و چون رفته بود شهربانو، اجازه نمیدادن گوشی با خودش ببره داخل. در نتیجه داییم بهم گفت حدیث تصادف کرده پاش شکسته باید پاشیم بریم اونجا. برو مامانت رو خودت مطلع کن.
🍧 منم حاضر شدم و به دو، فاصلهی ۲۵ دقیقه ای رو تو ۱۰ - ۱۵ دقیقه دویدم. تمام مدت به این فکر میکردم وقتی پای حدیث خوب شد، مجبورش میکنم همینقدر که براش دویدم برام بدو بدو کنه... اما وقتی مامانم رو خبر کردم، اومد بیرون و به داییم زنگ زد متوجه شدم که قرار نیست اون دویدن اتفاق بیفته.
🍪 حالا دیگه جزئیات میانی رو بگذریم برسیم به بیسکویت، ماجراش اینه که تمام مدتی که رفتیم به مراسم رسیدیم و... وسایل کشو ها و لباس ها، دفتر کتاب ها، سیدی های حدیث رو شخصا مرتب کردم و جمع کردم که خاله ام مجبور نباشه دونه دونه سر هر کدوم گریه کنه، تا موند وسایل همراه حدیث در روز تصادف که دست نخورده باقی مونده بود... که من بعد از چند هفته بالاخره برگشتم خونه و اون کیف رو با خودم آوردم خونه، مامانم پیش خاله مونده بود و من خونه کیف رو باز کردم و توی کیف با این بیسکویت رو به رو شدم. بازش کردم و یه دونه خوردم. خیلی بنظرم خوشمزه بود. خوشمزه ترین بیسکویتی که خوردم... و اون اولین بار بود که خیلی خیلی عمیق حس کردم باید یه چیزی رو ازش برای خودم خاطره کنم... و این بیسکویت شد همون خاطره.
🧋غمگینم میکنه که صداش رو یادم نمیاد. چهره ش تو ذهنم کمرنگ شده چون فیلم و عکس ازش نمیبینم... اما این بیسکویت هیچوقت تو یادآوریش بهم شکست نمیخوره. بعد از فوت حدیث من خیلی تغییر کردم. خیلی آدم عجیبی شدم اما همین یه بیسکویت میتونه در طول مدتی که خورده میشه من رو به همون مائدهی ۹ سال پیش تبدیل کنه...
•| #Mia
😢10
چشـــم دکمهای ⚇_⚉
صبح بخیر! 🍏 تصمیم داشتم برم کتابخونه نزدیک مون ببینم بازه یا نه، اونجا به کارهام برسم یکم اما پشیمون شدم... حتی میخواستم برم موزهای چیزی اما دیدم کارهام رو تموم کنم بهتره. 😌 احتمالا میمونم خونه شاید یکم بنویسم، بیایید از ۸ شروع کنیم 🍒
من واقعا آدم سخت خوشحال شونده ای نیستم. تعدادی گربه میخوام و دیگر هیچ
Forwarded from Ary83 art gallery shop.
«خطاطی با خودکار»
متن:
I've spent all of the love I saved
We were always a losing game
Small Town boy in a big arcade
I got addicted to a losing game
All I know, all I know
Loving you is a losing game...
#نمونه
متن:
I've spent all of the love I saved
We were always a losing game
Small Town boy in a big arcade
I got addicted to a losing game
All I know, all I know
Loving you is a losing game...
#نمونه
چندساعتی با مشکات. بعد از سرکار اومد انقلاب یکم خرید داشتیم، بعدش رفتیم « عمارت رو به رو» 🐱 [ یه گربه تا اون بالا روی سقف اومده بود قربونش برم که البته مشکات اصلا حس امنیت بهش نداشت]
خیلی جالبه که من و مشکات تو ۹۹٪ موافق هم نظر نیستیم، حتی در مورد چیز کوچیکی مثل چرا نباید از فلان شخصیت منفی انیمه ای بدش بیاد مثلا... و اون توضیح میده که چرا بدش میاد بهرحال 🙊
گاهی مشکات موقع صحبت جوری جدی و قاطع داره سعی میکنه حرفش رو توضیح بده که شک میکنم پا پس بکشم تا ناراحت نشه یه وقت... اما بعدش میبینم اونقدری بزرگ شده که نظر مخالف رو حداقل بشنوه و این خیلی خوبه. 🌱
خیلی جالبه که من و مشکات تو ۹۹٪ موافق هم نظر نیستیم، حتی در مورد چیز کوچیکی مثل چرا نباید از فلان شخصیت منفی انیمه ای بدش بیاد مثلا... و اون توضیح میده که چرا بدش میاد بهرحال 🙊
گاهی مشکات موقع صحبت جوری جدی و قاطع داره سعی میکنه حرفش رو توضیح بده که شک میکنم پا پس بکشم تا ناراحت نشه یه وقت... اما بعدش میبینم اونقدری بزرگ شده که نظر مخالف رو حداقل بشنوه و این خیلی خوبه. 🌱
👍1
چشـــم دکمهای ⚇_⚉
من واقعا آدم سخت خوشحال شونده ای نیستم. تعدادی گربه میخوام و دیگر هیچ
یک دانه از اون متن طولانی ها درباره « دوست داشتن اشخاصی که درست نمیشناسید» تو ذهنم میچرخه... آیا حوصلهی خوندنش رو دارید که بنویسم بیاریم اینجا؟ 😃
چشـــم دکمهای ⚇_⚉
یک دانه از اون متن طولانی ها درباره « دوست داشتن اشخاصی که درست نمیشناسید» تو ذهنم میچرخه... آیا حوصلهی خوندنش رو دارید که بنویسم بیاریم اینجا؟ 😃
تایید شده که بله ✅
در طول روز هر موقع وقت داشتم مینویسم میارم پس 🍹
در طول روز هر موقع وقت داشتم مینویسم میارم پس 🍹
•• Wake me up
Wake me up inside
Can't wake up
Wake me up inside
Save me
Call myself and save me from the dark
Wake me up inside
Can't wake up
Wake me up inside
Save me
Call myself and save me from the dark
Forwarded from 「 پرواز بدون بال 」
خیلی سخته وقتی که اهمیتی نمیدی، بخوای نشون بدی که میدی.
چشـــم دکمهای ⚇_⚉
یک دانه از اون متن طولانی ها درباره « دوست داشتن اشخاصی که درست نمیشناسید» تو ذهنم میچرخه... آیا حوصلهی خوندنش رو دارید که بنویسم بیاریم اینجا؟ 😃
تو بازی گربه هام، از بخش خونه یک قاب و از بخش کمپ ۲ قاب مونده که پر بشن. که یعنی همهی گربه های بازی برام باز شدن. البته مدام آپدیت میدن اما زمانی که این ۳ قاب رو پر کنم، بازی رو پاک میکنم. راستی اگر شما هم نصب داریدش، این کد رو بزنید یه گربه به اسم Shy براتون اضافه میشه:
JiyongLeChatChoppa
JiyongLeChatChoppa
چشـــم دکمهای ⚇_⚉
تو بازی گربه هام، از بخش خونه یک قاب و از بخش کمپ ۲ قاب مونده که پر بشن. که یعنی همهی گربه های بازی برام باز شدن. البته مدام آپدیت میدن اما زمانی که این ۳ قاب رو پر کنم، بازی رو پاک میکنم. راستی اگر شما هم نصب داریدش، این کد رو بزنید یه گربه به اسم Shy براتون…
من امروز مهمون دارم😁 بی وقفه. صبح تا ظهر امیلیا، ظهر تا بعد از ظهر شاگرد 3D Max جلسه نهایی و مامانم از فرصت استفاده کرد و برای شب هم خواهرم اینا رو دعوت کرده. امروز احتمالا کم آنلاین بشم ولی فردا دیگه روز رسیدگی به امورات عقب ماندهی زندگی در چند ماه گذشتهست 😃