چشـــم دکمه‌ای ⚇_⚉
432 subscribers
5.96K photos
577 videos
19 files
694 links
ᴮᵉᵗʷᵉᵉⁿ ᵗʰᵉ ᵍᵒᵒᵈ ᵃⁿᵈ ᵗʰᵉ ᵇᵉᵈ ᶦˢ ʷʰᵉʳᵉ ʸᵒᵘ ᶠᶦⁿᵈ ᵐᵉ ʳᵉᵃᶜʰᶦⁿᵍ ᶠᵒʳ ʰᵉᵃᵛᵉⁿ
- мια

ஐ Guide:
https://t.me/ButtonEyed/5202 🐈

ஐ Anonymous:
http://t.me/HidenChat_Bot?start=271063224 🎐

ஐ ωαттρα∂: https://www.wattpad.com/user/maedeh1 📚
Download Telegram
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
اینکه نتونم به کارهای خوب دیگران به دید مثبت نگاه کنم بهم این حس رو داد که اگه کاری کمکی چیزی بهت میکنه از روی خیرخواهی و همینجوری بدون هدف نیست و حتما یه هدفی داشته وگرنه چرا باید بهت کمک کنه
2
بچه‌ها من امشب متاسفانه فراهم {؟} نیستم برای گفت‌وگو ولی عوضش تا شنبه وقت دارید بفرستید بازم... شنبه حرف بزنیم. چون فردا حتی از ایامی که میرم سرکار هم بیشتر کار ریخته سرم [😘]
نمی‌دونید وقتی لفت می‌دید چقدر خوشحال میشم. چون کسی که برای حرفام ارزشی قائل نیست موندنش فقط یه وزن سنگین بهم اضافه می‌کنه. مثلا ترجیح میدم بجای ۵۰۰ نفر، رو ۵۰ نفر حساب کنم ولی وقتی حرف میزنم بجای نادیده گرفته شدن، ۴۰ نفر بهم یه جوابی میدن.
قبلا ناراحت کننده بود برام ولی الان نه. البته بازم تک تک لفت دادن جذاب نیست ولی بهتر از موندن بی دلیله. 🌈
11
ولی جدی اشتباه کردم دیشب نشستم بنویسم افکارمو، انقدر سنگین بودن و نزدیک بود بخاطرشون قلبم از ناراحتی ایست کنه بجاش از محل آرامش و درمانم بی‌حس کننده دریافت کردم... الان از فکر اینکه کل روز باید با مامان کار کنم اثر بی‌حسی کم‌رنگ شده دوباره درد فکریم داره شروع میشه...😢

•| #MyFrozenLily
7
Forwarded from G L I T C H
G L I T C H
توانایی توقع و حق خواستن.
خانواده من و به طور اختصاصی مادرم، حس چیزی خواستن و لایق چیزی در زندگی بودن رو در من کشتن.
هیچوقت این پرورش پیدا نکرد و هرگز هم نذاشتن ذره‌ای خودش رو نشون بده و من یادم رفت چطور توقع ساده‌ترین چیزها رو داشته باشم.
هیچوقت یاد نگرفتم وقتی مشکلی هست توقع رفع مشکل داشته باشم یا شرایط بهتری بخوام.
هیچوقت اجازه نداشتم چیزی رو که بهم داده میشه نخوام.
اجازه نداشتم امنیت بخوام و حتی خودم برای خودم نبودم. من در واقع متعلق به خودم نبودم و نیستم. نه تا وقتی که ازدواج نکردم.
من هرگز یاد نگرفتم چیزی رو بخوام و توقعی داشته باشم. هرکسی میتونه روم پا بذاره چون من انتظار بدترین چیزها از تو رو دارم و هیچ توقعی نیست که رفتار بد تو در قبالش اعتمادی رو شکسته باشه‌.
4
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
سلام میا
مامان من حس ارزشنمد بودنِ خودش رو برای من ازم گرفت
کاری کرد که از بچگیم نتونم دوسش داشته باشم و همین چند وقت پیش باعث شد ازش بدم بیاد
5
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
حس کافی بودن رو...
حس می‌کنم مهم نیست چقدر خوب باشم یا چقدر تلاش کنم، هنوزم بنظر اون، اونقدر خوب نیستم که بشه روش حساب یا بهش افتخار کرد!
8
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
کافی بودن
این حس که هرکاری هم کنم آخرش راضی نمیشه و قبول نمیکنه و انتظار بهتر بودن از من داره
مقایسه شدن با دیگران
حس همیشگی نا کافی بودن براش
و شاید ضعیف بودن در مقابل مشکلات و فرار رو بهترین راه حل دونستن
10
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
ایم که وظیفه من نیست که کمبود های پدر و مادرمو جبران کنم و به آرزوهایی که نتونستن خودشون برسن من برسم
5
می‌تونید تا من میرم یکم کار کنم، به اونایی که حس می‌کنید بین تون مشترکه آدم برفی ☃️ بدید
دارم از شدت گرما تموم می‌شم •••
چشـــم دکمه‌ای ⚇_⚉
The only type of love that'll get through to me Forceful and related to food •| #MyMood
Maybe I need a straight jacket, face facts
I am nuts for real, but I'm okay with that
It's nothin', I'm still friends with the
I'm friends with the monster that's under my bed
Get along with the voices inside of my head
You're tryin' to save me, stop holdin' your breath
And you think I'm crazy, yeah, you think I'm crazy
Well that's nothin'

•| #MyMood
راستش اولش که نوشتن این متن رو شروع کردم هدفم فقط خالی کردن سنگینی روی قلبم بود. چند روز پشت هم زیاد برام پیش اومده بود که ناراحت بشم و ناراحت کنم. دلم نمی‌خواد فکر کنم معذرت خواهی می‌کردم که معذرت خواهی بشنوم ولی اینکه نمی‌شنیدم من رو به فکر فرو می‌برد...

شروع کردم به تلاش برای ریشه‌یابی. یادمه قبلا هم این‌جا در مورد اینکه چطور هاروکی گیون رو درک می‌کنم که به آکیهیکو می‌گفت وقتی معذرت خواهی می‌کنی بیشتر عصبانی می‌شم گفته بودم.

با خودم فکر کردم چی شد که همزمان که دلم می‌خواد ازم دلجویی بشه، متنفر شدم از اینکه کسی بهم آسیب بزنه و بخواد با یه عذرخواهی سر و تهش رو هم بیاره... و در مقیاس دردناک تر، چی شد که سختمه معذرت بخوام؟؟
دیدم سختمه، چون برام زیاد پیش اومده از مامان معذرت خواهی کنم که فقط بحث تموم بشه. تقصیر رو به گردن خودم بگیرم که بحث تموم بشه... و همزمان زیاد پیش اومده که مامان نپذیره. بگه دیگه فایده‌ای نداره... و وقتی دست از عذرخواهی برداشتم و سعی کردم شانم رو حفظ کنم، نوع حمله‌اش رو تغییر داده. تغییر به «انقدر غرور داری یه معذرت خواهی از دهنت در نمیاد» و هربار اینو بهم می‌گفته من دیواری دور خودم می‌کشیدم که با «من مقصر نیستم» محکم سازی شده...
فقط اینطوری می‌تونستم هربار برای تموم شدن بحث الکی بگم باشه من مقصرم.... و بعدش دیونه نشم. و خب جوابم می‌داد. تا من می‌گفتم تقصیر منه، دعوا آروم میشد. چون طرف مقابلم دنبال حل شدن ماجرا نبود. دنبال برنده شدن بود.

تو روزی که داشتم اون کتاب رو گوش می‌دادم یه چیز دیگه هم فهمیده بودم که اون شبش بخاطر فشار روحی و هم این بحثی که صحبتش بود، مجبور شدم حرفامو بخورم. الان یادم نیست خیلی از نکاتی که دوست داشتم ازش حرف بزنم رو ولی این رو یادمه که نویسنده بحثی رو باز می‌کنه با عنوان اینکه، من یادگرفته بودم دردسر نباشم و این باعث می‌شد فشارها رو به خودم بیارم که من کسی نباشم که ایجاد زحمت می‌کنه...
{خود همین زحمت ندادن هم برای من صادق هست} اما می‌خوام این رو بیارم تو بحث «عذرخواهی» من تو شرایطی بزرگ شده بودم که باید:
۱. تا حد ممکن اشتباه نکنی که عذرخواهی لازم باشه، چون یه ضعفه.
۲. اگر اشتباه کردی با تمام وجود جبران کنی و دیگه تکرار نکنی وگرنه انگار از اول هیچوقت معذرت هم نخواستی.
۳. معمولاً حق با من نیست و اگه می‌خوام آرامش داشته باشم باید قوی باشم و اشتباهم رو بپذیرم.

۱/۲
8
چشـــم دکمه‌ای ⚇_⚉
راستش اولش که نوشتن این متن رو شروع کردم هدفم فقط خالی کردن سنگینی روی قلبم بود. چند روز پشت هم زیاد برام پیش اومده بود که ناراحت بشم و ناراحت کنم. دلم نمی‌خواد فکر کنم معذرت خواهی می‌کردم که معذرت خواهی بشنوم ولی اینکه نمی‌شنیدم من رو به فکر فرو می‌برد...…
گردن دیگری انداختن مشکلات، راه حل نیست. پیدا کردن مقصر، نتیجه رو خیلی تغییر نمی‌ده، هرچند که گاهی لازمه. چون یکی مثل من که مستعد سرزنش خودشه، خیلی راحت ممکنه تو دایره‌ی افسوس و سرزنش دست از تلاش برای ادامه بکشه.

بهرحال من تک تک متن هاتون رو خوندم. با تعدادی شون می‌تونستم ارتباط بگیرم... برخی شون رو می‌تونستم درک کنم و برای تک تک شون افسوس خوردم. اینکه چرا خانواده‌ها که باید برای ما امن ترین جا باشن، با عنوان «بخاطر‌ خودته و ما صلاحت رو می‌خواییم» در نتیجه بهمون آسیب هایی بزنن که جبرانش اصلا راحت نیست اگر غیر ممکن نباشه.
آخه ما زندگی کردن رو اینطوری یادمیگیریم. من هرچقدر هم از خانواده ام دل خوشی نداشته باشم و بخوام از یه سنی، از سر لج هرکاری گفتن برعکسش رو انجام بدم، یه روزی به خودم میام می‌بینم چقدر رفتارهاشون در من باقی مونده.
مثل همین عذرخواهی. تو خونه‌ی ما، همیشه این کار یا با حرص انجام شده، یا از سر اجبار. نمی‌تونم معجزه کنم یهو درستش رو یاد بگیرم یا یهو اثرات سال‌ها زندگی کردن در محیطی این‌چنین سمی رو در خودم از بین ببرم.
من سال‌های زیادی آرزوی نبودن پدر و مادرم رو روی شونه‌هام حس کردم. اینکه نباشن و باهم نباشن! تا من تازه بتونم زندگی کنم. چون برام مسجل شده بود تا این دو نفر، حتی یکیشون هم هست من نمیتونم «زندگی» کنم.
آرزوی تلخی هم هست و نا حق، چون دلم نمی‌خواد برای زنده بودن کسی احساس حق کنم و بخوام این حق ازش سلب بشه هرچند که اون همین کار رو با من کرده باشه. یادمه اولین بار وقتی حدود ۲۰ سالگی در مورد این فکرم به دختر عموم گفتم، already چندین سال بود که اون حس رو داشتم. خانواده کنارشون بودن رو برای من زجرآور کرده بود که نه تنها دلم براشون تنگ نشه بلکه بخوام نبود شون رو حس کنم تا تازه بفهمم زندگی چیه... که در نهایت بدستش هم نیاوردم...
[شاید منم باید کتاب بنویسم با اسم I wish my mom dies]
زندگی رو که درست نفهمیدم هیچ، روش های معمولی جلو رفتن رو هم بخاطر اینکه زیر فشار هاشون موندم دونه دونه از دست دادم... نمی‌دونم حد درست جنگیدن چقدره، می‌دونم که برای من هنوز جا داشت و من زیادی زود تسلیم شدم.

در آخر، تو این متن سیاه و بدون رنگ براتون توان جنگیدن آرزو می‌کنم... و دانش شناخت حد ابن مبارزه رو تا از دست دادن هاتون تا کم‌ترین حد ممکن پایین بیاد.

آخر کار، امیدوارم بتونم خودم رو ببخشم... و دیگران رو هم. امیدوارم بفهمم کجا دارم به حق عذرخواهی می‌کنم تا نگران این نباشم که با بی حق عذرخواهی کردن و برای تموم کردن بحث عذرخواهی‌ها کردن، رابطه‌ای رو خراب کنم و از دست بدم، چون تمام این کار ها وزن دارن و هر انسانی تا حدی میتونه سنگینی رو تحمل کنه.
آرزو میکنم بتونم احساس کنم کافی‌ام. بتونم احساس کنم دوست داشتنی یا بامزه ام. احساس کنم گریه کردنم مسخره نیست و از سر ضعف و لیاقتش رو دارم از کسی توقع کنم درد هام رو جدی بگیره حتی وقتی خودش خسته یا کلافه‌اس، اشکالی نداره منم گاهی ازش محبت بخوام، بدون اینکه احساس کنم باید بابت محبت خواستن هزینه بپردازم. حداقل در اون لحظات. 💡


۲/۲
11
در مورد حرف‌هایی که از کتاب هنوز توی ذهنم مونده بود و نگفته بودم، حین نوشتن پاراگراف بالا که اینطور شروع میشه،

تمام این کار ها وزن دارن و هر انسانی تا حدی میتونه سنگینی رو تحمل کنه.


نکات بیشتری به ذهنم رسید:

بعضی چیز ها که تو وجود آدم بره رفع شون هزینه‌های زیادی داره.
مثلا من اوایل رابطه‌ام ترس این رو داشتم که طرفم بخاطر محبت‌های من به یه روش خاصی عادت کنه و دیگه محبت کردن بشه وظیفه من و اون به خودش این زحمت رو نده. چون برام پیش اومده بود مشابه این ماجرا... برای همین وقتی محبت می‌کردم با توقع می‌نشستم منتظر جبران. اگه به اندازه‌ی کافی زود انجام نمی‌شد پنیک می‌کردم که «بفرما میا جون، گند زدی. حالا دوباره گیر افتادی پیش یکی که فقط ازت محبت میگیره و چیزی بهت پس نمی‌ده» و وسط این ماجرا لحنم با طرفم تلخ می‌شد.
و بعد که یه جبران نسبتاً خوب دریافت می‌کردم تازه باید حس شرمساری و تاسف می‌گرفتم. خودم رو سرزنش می‌کردم که توقع نکن، اصلا فکر کن طرف یه دوست عادیه نه پارتنرت!
که آسیب زیادی هم به همراه داشت این طرز فکر.

چون چطوری باید کسی که بهش علاقه داری رو بذاری تو لیست بقیه آدم‌ها. چون اگر موفق بشی که ریشه‌ی رابطه ات رو زدی و اگرم موفق نشی، هربار که ازش یه چیز دردناک می‌شنوی چندین برابر آسیب می‌بینی چون شبیه فردی میشی که یه گوشه گیر افتاده.

البته حالا که اون نوع ترس برطرف شده چون طرفم رو بهتر شناختم، این مشکل عذرخواهی که بالا گفتم رو دارم...

•| #ReadWithMe | I'm glad my mom died
7
چشـــم دکمه‌ای ⚇_⚉
عذرخواهی پیشاپیش از گروه‌ها و چنل‌هایی که آرشیو می‌کنم، مدتی ازتون بی خبر می‌مونم از بی اهمیتی نیست اگر ازم واکنشی به سخنان تون دریافت نمی‌کنید. تنهاتون نذاشتم... بگذریم، اگر باهام کار واجب داشتید تگ کنید در خدمتم... ممکنه آنلاین باشم ولی پیام پاسخگو نباشم...…
خروج از آرشیو بالاخره
چون بالاخره رسیدم جزوه چینیم رو پاکنویس کنم ❗️ و با اینکه ۲ تا مطلب مجزا، در مورد اون کتابه و در مورد ارزشمندی های از دست رفته خانوادگی هنوز باید در ذهنم پردازش کنم و تو چنل بحث شون رو ببندم، امروز بالاخره کمی به محیط اجتماعی برمی‌گردم 🧘‍♀

بعداً نوشت: مطالب باقیمانده از قبل، تکمیل شد.
6