This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شما انعکاس رفتار و اخلاق خودتان هستید
دنیا انعکاس درون ماست
امیدوارم انعکاس #مهربونی، #عشق و #صداقت باشید.
📚 @BooksCase 📚
دنیا انعکاس درون ماست
امیدوارم انعکاس #مهربونی، #عشق و #صداقت باشید.
📚 @BooksCase 📚
#گفتنی_ها
دروغ همیشه پذیرفتنی تر از واقعیت است و با عقل بیشتر جور در می آید، چون دروغگو این امتیاز بزرگ را دارد که پیشاپیش می داند که مخاطبان آرزومند یا منتظر شنیدن چه هستند...
حال آن که واقعیت این خصلت اضطراب آور را دارد که ما را با چیزی غیر منتظره روبرو می کند که آماده اش نبودیم.
📚 فلسفه هانا آرنت
#پاریشیا_آلتنبرند_جانسون
@BooksCase
دروغ همیشه پذیرفتنی تر از واقعیت است و با عقل بیشتر جور در می آید، چون دروغگو این امتیاز بزرگ را دارد که پیشاپیش می داند که مخاطبان آرزومند یا منتظر شنیدن چه هستند...
حال آن که واقعیت این خصلت اضطراب آور را دارد که ما را با چیزی غیر منتظره روبرو می کند که آماده اش نبودیم.
📚 فلسفه هانا آرنت
#پاریشیا_آلتنبرند_جانسون
@BooksCase
#داستان_کوتاه
📚او ، هنوز هم او بود.
حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.
زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:
شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مىگفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بستهها را نفرستادم. یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.
در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود...
از کانال ما دیدن فرماییید😊😊👇👇
https://telegram.me/joinchat/BDol8j6i0avlQxfdRQoz3w
📚او ، هنوز هم او بود.
حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.
زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:
شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مىگفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بستهها را نفرستادم. یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.
در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود...
از کانال ما دیدن فرماییید😊😊👇👇
https://telegram.me/joinchat/BDol8j6i0avlQxfdRQoz3w
خدا قوت به مرد ایستاده در کوه آتشفشانی سینمای ایران
#حاتمی_کیا اگر بخواهد فیلم بیحاشیه بسازد، دیگر حاتمیکیا نیست.
اصلا حاشیههای حاتمیکیا دقیقا اصل متنی است که مسوولان معمولا غافلاند.
#به_وقت_شام هم برای حاتمیکیا استثنا نیست اگر چه در سینمای ایران استثناست!
دو ساعت تماشاگر روی صندلی میخکوب میشود و حتی فرصت و درنگی برای دیدن عقربههای ساعت باقی نیست!
صحنههای اکشن و پر از حادثه و رو به رو شدن تماشاگر با #داعش و تفکراتش و جنایاتش از نقاط قوت فیلم است.
تقابلی که بین نسل اول و سوم در #آژانس_شیشهای میدیدیم و نسل اول پیشرو بود حالا در به وقت شام دگرگون شده و نسل سوم قد کشیده و همقد پدر شده است.
گره داستان امروز در نسخه حاتمیکیا به دست نسل سوم باز میشود، همان نسلی که هنوز از سوی نسل اول جدی گرفته نشده است.
باید اعتراف کرد که اوج با به وقت شام چند درجه کلاس سینمای ایران را ارتقا داد.
محمد حسین زاده
👉 @BooksCase
#حاتمی_کیا اگر بخواهد فیلم بیحاشیه بسازد، دیگر حاتمیکیا نیست.
اصلا حاشیههای حاتمیکیا دقیقا اصل متنی است که مسوولان معمولا غافلاند.
#به_وقت_شام هم برای حاتمیکیا استثنا نیست اگر چه در سینمای ایران استثناست!
دو ساعت تماشاگر روی صندلی میخکوب میشود و حتی فرصت و درنگی برای دیدن عقربههای ساعت باقی نیست!
صحنههای اکشن و پر از حادثه و رو به رو شدن تماشاگر با #داعش و تفکراتش و جنایاتش از نقاط قوت فیلم است.
تقابلی که بین نسل اول و سوم در #آژانس_شیشهای میدیدیم و نسل اول پیشرو بود حالا در به وقت شام دگرگون شده و نسل سوم قد کشیده و همقد پدر شده است.
گره داستان امروز در نسخه حاتمیکیا به دست نسل سوم باز میشود، همان نسلی که هنوز از سوی نسل اول جدی گرفته نشده است.
باید اعتراف کرد که اوج با به وقت شام چند درجه کلاس سینمای ایران را ارتقا داد.
محمد حسین زاده
👉 @BooksCase
باتوجه به کاهش قابل ملاحظه بارش ها ، صرفه جویی در مصرف آب را برای جلوگیری از بحران های خشکسالی جدی بگیرید...
👉 @BooksCase 👈
👉 @BooksCase 👈
خودکاری که نمی نویسد
فندکی که روشن نمی شود
و آدمی
که قدم میزند در تنهایی
تمام شده است!
#محمد_عسکری_ساج
🆑 @BooksCase
فندکی که روشن نمی شود
و آدمی
که قدم میزند در تنهایی
تمام شده است!
#محمد_عسکری_ساج
🆑 @BooksCase
#جالب_و_خواندنی
از ابراز احساسات درونى و عاطفى خود نهراسيد!
سركوب احساسات دليل برخى از بيماريها هستند:
احساسات و هيجاناتى که سرکوب يا پنهان شده باشند به بيماريهايى نظير ميگرن، زخم معده و درد ستون فقرات مى انجامند.
مطالعات نشان داده است سرکوبي احساسات به مرور زمان حتى ميتواند خطر ابتلا به سرطان را افزايش دهد.
بيان صحيح و ابراز بهنگام افكار و احساسات سلامت روان را تقويت خواهد كرد.
🆑 @BooksCase
از ابراز احساسات درونى و عاطفى خود نهراسيد!
سركوب احساسات دليل برخى از بيماريها هستند:
احساسات و هيجاناتى که سرکوب يا پنهان شده باشند به بيماريهايى نظير ميگرن، زخم معده و درد ستون فقرات مى انجامند.
مطالعات نشان داده است سرکوبي احساسات به مرور زمان حتى ميتواند خطر ابتلا به سرطان را افزايش دهد.
بيان صحيح و ابراز بهنگام افكار و احساسات سلامت روان را تقويت خواهد كرد.
🆑 @BooksCase
تبلیغ یک بنیاد خیریه در کره جنوبی برای هشدار درباره اسراف و دور ریختن غذا!
برای بازکردن در سطل، باید دستهای کودک آفریقایی که بر روی پدال چاپ شده را لگد کنیم
#زمین_پاک
👉 @BooksCase 📚
برای بازکردن در سطل، باید دستهای کودک آفریقایی که بر روی پدال چاپ شده را لگد کنیم
#زمین_پاک
👉 @BooksCase 📚
◾️
#تفکر 💡
حدود هزار سال پیش، لیدی گودایوا همسر یکی از بزرگان و کارگزاران حکومتی انگلیس، در اعتراض به افزایش بی رویه ی مالیات برای مردم شهر خود،
هر روز به سراغ همسرش میرفت و عاجزانه تقاضا میکرد که مالیاتها کاهش پیدا کند. همسر او که سیاست و تصمیم های سیاسی خود را بر خواسته ی همسر خود ترجیح میداد، به همسرش گفت:
اگر یک روز، برهنه سوار اسب شوی و تمام شهر را از سمتی به سمت دیگر بروی، مالیاتها را کاهش خواهم داد!!
گودایوا اسبش را زین کرد. لباس هایش را بر زمین ریخت؛ در شهر گفتند: گودایوا در حمایت از مردم، برهنه در میان شهر میگردد!
تمام مردم، مغازه ها را بستند و به خانه ها رفتند. پرده ها را کشیدند و با چشمانی اشکبار، منتظر شدند این گردش شوم به پایان برسد.
گودایوا به خانه برگشت و مالیات ها کاهش یافت. مجسمه اش در کاونتری ساخته شده است ...
اسطوره ها، به تنهایی خلق نمیشوند.
بلکه در بستری از
فهم و شعور
و
حمایت اجتماعی
شکل می گیرند ...
📚 @BooksCase
#تفکر 💡
حدود هزار سال پیش، لیدی گودایوا همسر یکی از بزرگان و کارگزاران حکومتی انگلیس، در اعتراض به افزایش بی رویه ی مالیات برای مردم شهر خود،
هر روز به سراغ همسرش میرفت و عاجزانه تقاضا میکرد که مالیاتها کاهش پیدا کند. همسر او که سیاست و تصمیم های سیاسی خود را بر خواسته ی همسر خود ترجیح میداد، به همسرش گفت:
اگر یک روز، برهنه سوار اسب شوی و تمام شهر را از سمتی به سمت دیگر بروی، مالیاتها را کاهش خواهم داد!!
گودایوا اسبش را زین کرد. لباس هایش را بر زمین ریخت؛ در شهر گفتند: گودایوا در حمایت از مردم، برهنه در میان شهر میگردد!
تمام مردم، مغازه ها را بستند و به خانه ها رفتند. پرده ها را کشیدند و با چشمانی اشکبار، منتظر شدند این گردش شوم به پایان برسد.
گودایوا به خانه برگشت و مالیات ها کاهش یافت. مجسمه اش در کاونتری ساخته شده است ...
اسطوره ها، به تنهایی خلق نمیشوند.
بلکه در بستری از
فهم و شعور
و
حمایت اجتماعی
شکل می گیرند ...
📚 @BooksCase
#حکایت_آموزنده
پدری برای پسرش تعریف میکرد که :
گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این کافه ی نزدیک دفترم میاومدم بیرون جلویم را میگرفت.
هر روز یک بیست و پنج سنتی میدادم بهش...
هر روز.
منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدائه حتی به خودش زحمت نمیداد پول رو طلب کنه. فقط براش یه بیست و پنج سنتی میانداختم.
چند روزی مریض شدم و چند هفته ای زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا برگشتم میدونی بهم چی گفت؟
پسر: چی گفت پدر؟
میگوید: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری...!»
بعضی از خوبی ها و محبت ها، باعث بدعادتی و سوءاستفاده میشه!
🆑 @BooksCase
پدری برای پسرش تعریف میکرد که :
گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این کافه ی نزدیک دفترم میاومدم بیرون جلویم را میگرفت.
هر روز یک بیست و پنج سنتی میدادم بهش...
هر روز.
منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدائه حتی به خودش زحمت نمیداد پول رو طلب کنه. فقط براش یه بیست و پنج سنتی میانداختم.
چند روزی مریض شدم و چند هفته ای زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا برگشتم میدونی بهم چی گفت؟
پسر: چی گفت پدر؟
میگوید: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری...!»
بعضی از خوبی ها و محبت ها، باعث بدعادتی و سوءاستفاده میشه!
🆑 @BooksCase
❤1
Ghodrat dar daron mast. Part 6. B (فصل ششم: بگذارید احساساتتان ب..
#کتاب_قدرت_در_درون_ماست👊👊
حتما این کتاب صوتی را گوش کنید چرا که تمرینی برای شناخت خودتون و قدرت هاتون می باشد.
#کتاب_صوتی 9
📚 @BooksCase 👈
حتما این کتاب صوتی را گوش کنید چرا که تمرینی برای شناخت خودتون و قدرت هاتون می باشد.
#کتاب_صوتی 9
📚 @BooksCase 👈
دوستداشتنت
سحرخيزترين حسِ دنياست
كه صبحها
پيش از باز شدن چشمهايم
در من بيدار میشود...
صبح بخیر
📚 @BooksCase
سحرخيزترين حسِ دنياست
كه صبحها
پيش از باز شدن چشمهايم
در من بيدار میشود...
صبح بخیر
📚 @BooksCase
#داستان_کوتاه
#احسان_محمدي
شيش تا هم اتاقي بوديم! همه عاشق مريم !!
تازه دانشجو شده بودیم. سبیل های کم رنگمان را تیغ می زدیم و کتیرا می مالیدیم به موهایمان که دلرباتر به نظر برسیم!
خوابگاه مان شکل بهشت بود. از شماتت های مادرانه خبری نبود که «چرا جوراباتون رو پرت کردید پشت در»، نه پدری که شرم کنیم موقع گوش دادن به ترانه های مبتذل آن روزگار.
توی هر اتاق یک ضبط بود با یک بغل کاست. هر کس نوار و خواننده و حتی ترانه خودش را داشت. دوران اصلاحات بود. تازه داشتیم تمرین می کردیم که لازم نیست حتماً همه مثل هم فکر کنیم.
اتاق ما هم در آن فضا، دچار پلورالیسم موسیقی بود. یک آزادی بیان نوپای شهرستانی. یکی کز می کرد گوشه تختش و داریوش گوش می داد:دلم مثل دلت خونه شقایق.
یکی با اندی دم می گرفت دختر ایرونی مثل گُله! یکی سیاوش می خواند:پاکت بی تمبر و تاریخ... یکی از بچه ها هم می رفت توی تراس و با هایده می زد زیر آواز: روز نوروز بچینی گل سرخ بر سرراه نگار فرش كنی... ابی هم طرفدار خودش را داشت:ستاره های سربی فانوسکای خاموش.
دنیا سرخوشانه پیش می رفت. ما بچه های شهرستانی در حال کشف و شهود آزادی های از راه رسیده بودیم. تا اینکه یک نفر مثل ارشمیدس پرید توی اتاق. با کاستی در دست! امید را که داشت: بذار رو سینه ام سرتو... می خواند از داخل ضبط درآورد و صدای دختری پیچید توی اتاق: سلام بهونه ی قشنگ من برای زندگی/آره! بازم منم، همون دیوونه ی همیشگی...
از آن روز به بعد تقریباً به مدت یک ترم دنیا به شکل دیگری درآمد! آخرهای پائیز بود. ترم یک. برف که می بارید چراغ ها را خاموش می کردیم که بخوابیم. بعد یک نفر دستش را دراز می کرد و دکمه پلی ضبط را می زد. شش نفری مان روی همدیگر یک دوست دختر نداشتیم اما وقتی مریم حیدرزاده در آن سکوت برف آلود می خواند: «از وقتی رفتی تو چشام، فقط شده کاسه ی خون/همش یه چشمم به دره، چشم دیگم به آسمون» ما پرپر می شدیم.
خداوکیلی هیچکس در شهرهایمان چشم به راهمان نبود ولی فکر می کردیم حتماً باید یک دماغویی اینطور دلش برایمان تنگ شده و برایمان با همین صدای پرعشوه ی ظریف چیزکی فرستاده باشد.
مریم حیدرزاده، حامد همایون و حمید هیراد و تتلوی روزگار ما نبود اما مثل یک اپیدمی همه را گرفتار کرده بود. فاتح تاکسی ها، اتوبوس های بین شهری، مغازه های کاست فروشی، اتاق های دانشجویی و احتمالاً سربازخانه ها
امروز داشتم فکر می کردم وقتی جوانترها را سرزنش می کنیم که "آخه این چیه تو گوش میدی؟" یادمان بیاید یک زمانی دکلمه های دختری نابینا با ذهنی رنگی و خیالپرداز و عینک آفتابی درشت، داشت بر بادمان می داد!
📚 @BooksCase
#احسان_محمدي
شيش تا هم اتاقي بوديم! همه عاشق مريم !!
تازه دانشجو شده بودیم. سبیل های کم رنگمان را تیغ می زدیم و کتیرا می مالیدیم به موهایمان که دلرباتر به نظر برسیم!
خوابگاه مان شکل بهشت بود. از شماتت های مادرانه خبری نبود که «چرا جوراباتون رو پرت کردید پشت در»، نه پدری که شرم کنیم موقع گوش دادن به ترانه های مبتذل آن روزگار.
توی هر اتاق یک ضبط بود با یک بغل کاست. هر کس نوار و خواننده و حتی ترانه خودش را داشت. دوران اصلاحات بود. تازه داشتیم تمرین می کردیم که لازم نیست حتماً همه مثل هم فکر کنیم.
اتاق ما هم در آن فضا، دچار پلورالیسم موسیقی بود. یک آزادی بیان نوپای شهرستانی. یکی کز می کرد گوشه تختش و داریوش گوش می داد:دلم مثل دلت خونه شقایق.
یکی با اندی دم می گرفت دختر ایرونی مثل گُله! یکی سیاوش می خواند:پاکت بی تمبر و تاریخ... یکی از بچه ها هم می رفت توی تراس و با هایده می زد زیر آواز: روز نوروز بچینی گل سرخ بر سرراه نگار فرش كنی... ابی هم طرفدار خودش را داشت:ستاره های سربی فانوسکای خاموش.
دنیا سرخوشانه پیش می رفت. ما بچه های شهرستانی در حال کشف و شهود آزادی های از راه رسیده بودیم. تا اینکه یک نفر مثل ارشمیدس پرید توی اتاق. با کاستی در دست! امید را که داشت: بذار رو سینه ام سرتو... می خواند از داخل ضبط درآورد و صدای دختری پیچید توی اتاق: سلام بهونه ی قشنگ من برای زندگی/آره! بازم منم، همون دیوونه ی همیشگی...
از آن روز به بعد تقریباً به مدت یک ترم دنیا به شکل دیگری درآمد! آخرهای پائیز بود. ترم یک. برف که می بارید چراغ ها را خاموش می کردیم که بخوابیم. بعد یک نفر دستش را دراز می کرد و دکمه پلی ضبط را می زد. شش نفری مان روی همدیگر یک دوست دختر نداشتیم اما وقتی مریم حیدرزاده در آن سکوت برف آلود می خواند: «از وقتی رفتی تو چشام، فقط شده کاسه ی خون/همش یه چشمم به دره، چشم دیگم به آسمون» ما پرپر می شدیم.
خداوکیلی هیچکس در شهرهایمان چشم به راهمان نبود ولی فکر می کردیم حتماً باید یک دماغویی اینطور دلش برایمان تنگ شده و برایمان با همین صدای پرعشوه ی ظریف چیزکی فرستاده باشد.
مریم حیدرزاده، حامد همایون و حمید هیراد و تتلوی روزگار ما نبود اما مثل یک اپیدمی همه را گرفتار کرده بود. فاتح تاکسی ها، اتوبوس های بین شهری، مغازه های کاست فروشی، اتاق های دانشجویی و احتمالاً سربازخانه ها
امروز داشتم فکر می کردم وقتی جوانترها را سرزنش می کنیم که "آخه این چیه تو گوش میدی؟" یادمان بیاید یک زمانی دکلمه های دختری نابینا با ذهنی رنگی و خیالپرداز و عینک آفتابی درشت، داشت بر بادمان می داد!
📚 @BooksCase
#داستان_تاریخی
"فواره چون بلند شود سرنگون شود"
گفته اند که خاندان برمک خاندانی ایرانی بودند که در دربار عباسیان نفوذ فراوان داشتند و تعدادی از آنها وزرای خلفای عباسی بودند.
جعفر برمکی حتی با هارون الرشید دوستی فوق العاده نزدیک داشت
روزی که به باغی رفته بودند هارون هوس سیب کرد و به جعفر گفت برایم سیب بچین
جعفر دور و بر را نگاه کرد و چیزی که بتواند زیر پایش بگذارد و بالا برود پیدا نکرد
هارون گفت بیا پا روی شانه ی من بذار و بالا برو
جعفر این کار را کرد و سیبی چید و با هارون خوردند و خوششان آمد
هارون به باغبان گفت برای پرورش این باغ قشنگ از من چیزی بخواه
باغبان که از برمکیان بود گفت قربان می خواهم که دست خطی به من بدهید که من از خاندان برمک نیستم!!
همه تعجب کردند اما به هر حال هارون این دستخط را به باغبان داد
بعدها هارون از نفوذ برمکیان در حکومتش خیلی ترسید و بر اثر سعایت بعضی از آدمهای حسود دستور قلع و قمع برمکیان را صادر کرد و همه ی آنها را کشتند
زمانی که برای کشتن باغبان رفتند باغبان دستخط خلیفه را نشان داد و گفت من برمکی نیستم
این مسئله به گوش هارون رسید و از باغبان پرسید چطور آن روز چنین چیزی را پیش بینی کردی و این دستخط را از من گرفتی؟
باغبان گفت من در این باغ چیزهای مفیدی یاد گرفته ام از جمله این که می بینم وقتی آبفشان را باز می کنم قطرات آب رو به بالا می روند
و وقتی به اوج خودشان می رسند سقوط می کنند و به زمین میفتند
بنابراین وقتی دیدم جعفر پا روی شانه ی شما گذاشت، متوجه شدم که به نقطه ی اوجش رسیده و دیر نیست که سقوط کند
و وقتی هم چیزی سقوط می کند
هر چه بزرگتر باشد خسارت بیشتری وارد می آورد
و فهمیدم که اگر جعفر سقوط کند
ما را هم با خودش به نابودی می کشاند
بنابر این دستخط گرفتم که برمکی نیستم.
📚 @BooksCase
"فواره چون بلند شود سرنگون شود"
گفته اند که خاندان برمک خاندانی ایرانی بودند که در دربار عباسیان نفوذ فراوان داشتند و تعدادی از آنها وزرای خلفای عباسی بودند.
جعفر برمکی حتی با هارون الرشید دوستی فوق العاده نزدیک داشت
روزی که به باغی رفته بودند هارون هوس سیب کرد و به جعفر گفت برایم سیب بچین
جعفر دور و بر را نگاه کرد و چیزی که بتواند زیر پایش بگذارد و بالا برود پیدا نکرد
هارون گفت بیا پا روی شانه ی من بذار و بالا برو
جعفر این کار را کرد و سیبی چید و با هارون خوردند و خوششان آمد
هارون به باغبان گفت برای پرورش این باغ قشنگ از من چیزی بخواه
باغبان که از برمکیان بود گفت قربان می خواهم که دست خطی به من بدهید که من از خاندان برمک نیستم!!
همه تعجب کردند اما به هر حال هارون این دستخط را به باغبان داد
بعدها هارون از نفوذ برمکیان در حکومتش خیلی ترسید و بر اثر سعایت بعضی از آدمهای حسود دستور قلع و قمع برمکیان را صادر کرد و همه ی آنها را کشتند
زمانی که برای کشتن باغبان رفتند باغبان دستخط خلیفه را نشان داد و گفت من برمکی نیستم
این مسئله به گوش هارون رسید و از باغبان پرسید چطور آن روز چنین چیزی را پیش بینی کردی و این دستخط را از من گرفتی؟
باغبان گفت من در این باغ چیزهای مفیدی یاد گرفته ام از جمله این که می بینم وقتی آبفشان را باز می کنم قطرات آب رو به بالا می روند
و وقتی به اوج خودشان می رسند سقوط می کنند و به زمین میفتند
بنابراین وقتی دیدم جعفر پا روی شانه ی شما گذاشت، متوجه شدم که به نقطه ی اوجش رسیده و دیر نیست که سقوط کند
و وقتی هم چیزی سقوط می کند
هر چه بزرگتر باشد خسارت بیشتری وارد می آورد
و فهمیدم که اگر جعفر سقوط کند
ما را هم با خودش به نابودی می کشاند
بنابر این دستخط گرفتم که برمکی نیستم.
📚 @BooksCase